🤍🖤🤍🖤🤍🖤🤍
#رمان
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
همش منتظر بودم کسی زنگ بزنه و خبر شهادتشو بهم بده.
رفتم و خودمو با بچه ها سرگرم کردم.
اما بی فایده بود.
داشتم برای بچه ها غذا میکشیدم که تلفن خونه زنگ خورد.
بشقاب از دستم رها شد و خورد و خمیر شد.
ضربان قلبم زیاد شد.
بزور خودمو به تلفن رسوندم و جواب دادم.
+ ب..بفرمایید.
_ مطهره سادات! سلام خانومم خوبی؟
با شنیدن صداش اشکهام جاری شد.
دلم میخواست اون فقط صحبت کنه و من گوش کنم.
حرف بزنه و حرف بزنه و حرف بزنه و من زنگ صداشو به خاطر بسپارم.اما حیف..... .
_ ساداتم! هنوز پشت خطی؟
+ طاهااااا.طاها خودتی؟
_ خودمم خانومم.تاج سرم خودمم.
اشک هام شدت گرفت و به هق هق تبدیل شد.
+ خیلی نگرانت شدم.طاها زود برگرد.خواهش میکنم.من تنهایی میترسم.
_ نگران چرا من خوب خوبم.نترس خدا هواتو داره.
+ بچه ها دلشون برات تنگ شده.بهونه ی تورو میگیرن.
_ زودبرمیگردم.کارم تقریبا اینجا تموم شده.حال خودت خوبه؟ بهترشدی ان شاء الله؟
+ تو خوب باشی منم خوبم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh