🤍❤️🤍❤️🤍❤️🤍
#رمان
#قسمت_یک
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
همونطور که رژ لبمو پررنگتر میکردم با آهنگی که با صدای بلند در حال پخش شدن بود، همراه شدم.
چند لایه مو رو از داخل مقنعهام در آوردم، به چهرهام، داخل آینه نگاه کردم، بعد کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.
+ سلام مامان گلم.
+ سلام دخترم، باز دوباره که تیپ زدی.
+مامانییی، من قبلاً در این مورد با بابا صحبت کردم.
+درسته که پدرت در مورد پوشش، اختیار کامل به خودت داده ولی پس حیاات کو دختر؟
+واااااااای مامان، تو رو خدا دیگه در مورد حیا و عفت حرف نزن که گوشم پره از این حرفا.
مامان سکوت کرد و سرشو انداخت پایین، منم بعد خداحافظی ازش، رفتم که به دانشگاهم برسم.
به اجبار خانواده، رشتهی وکالت رو برای تحصیل انتخاب کردم، خودم علاقه شدیدی به عکاسی داشتم.
( من مطهرهام، پدرم پاسداره و مادرم خیاط، دو تا برادر بزرگتر و یک برادر کوچکتر از خودم دارم.
تفاوت سنی من با برادر بزرگم مهدی ۵ ساله، مهدی، پرستاره و همسرش فاطمه هم از پرسنل بیمارستانه، به تازگی صاحب فرزند شدن که اسمش هدیهست.
میثم یک سال و نیم ازم بزرگتره
کارمند بانکه و به تازگی ازدواج کرده و همسرش ریحانه، معلمه، دختر خیلی خوبیه.
داداش کوچولومونم که ۲ سال از من کوچیک تره، اسمش محسنه، تازه دانشگاه قبول شده و مجرده.
خانواده من، خیلی مذهبیاند.
اولاً با پوشش من مخالف بودن ولی بعدش که دیدن نمیتونن جلوم وایستند بهم این اجازه رو دادن که پوششمو خودم انتخاب کنم.)
وارد محیط دانشگاه شدم، کفشم پاشنش بلند بود، جوری قدم برمیداشتم که صداش تو کل دانشگاه میپیچید، یک دفعه همه نگاهها برگشت سمت من، ولی من بدون توجه به نگاههاشون به سمت دوستم میرفتم.
با پررویی تمام، آدامسمو باد میکردم و قدمهامو با صدای بیشتری برمیداشتم، تا رسیدم به دوستم.
+ سلام
به به مطهره خانم، میبینم که باز هم همه رو حیرون کردی.
+ علیک سلام، اونا زیادی ندید، بدیدن، وللش.
+ بیا بیا بریم الان کلاس شروع میشه.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh