🔰 فرمانده مخلص
۱ #قسمت_اول
«آقای خرازی و آقای زاهدی به مسجد روستا میروند و پشت سر اهالی روستا که اهل سنت بودند، نماز میخوانند»
🔸 سال ۵۸ در اوایل جنگ ایران و عراق، ضد انقلاب به دنبال آن بود تا به طور کامل کردستان را از ایران جدا کند و این امر را یک پیروزی و کردستان را جدا از ایران میدانست.
۲۶ مرداد ۵۸ امام خمینی (رحمت الله علیه) به مردم پیام دادند و مردم و نیروها را برای شکست محاصره شهر پاوه فرا خواندند. پس از رفتن مردم و گردانها و رشادتها و دلیریهای آنها، شهرهای کردستان یکی پس از دیگری آزاد
شدند و در نهایت اواخر سال ۵۸ کردستان از دست ضد انقلاب آزاد شد.
🔻 بعد از آزاد شدن شهرها، گروهکهای ضد انقلاب در جادهها و کوهستانها روستاها کمین میکردند و عملیاتهایی مثل حمله به پادگانها، مین گذاری، و کمین کردن در جادهها انجام میدادند.
🧨 وظیفه خنثی کردن مینها و برقراری امنیت در این شرایط، بر عهده گروه ضربت بود.
حاج علی زاهدی در سال ۵۸ جزو مهرههای اصلی گروه ضربت بود. گروه ضربتِ #آقای_خرازی و آقای زاهدی در سپاه مرکز بود و بیشتر در سنندج فعالیت داشت. جنگ برای آزادسازی سنندج بسیار سخت بود و عزم و اراده قوی میخواست. حدود ۱۸ گروه ضد انقلاب با هم متحد شده بودند و برای اشغال سنندج میجنگیدند.
🔺 گروه ضربتِ آقای خرازی و آقای زاهدی جاده سنندج تا کامیاران را زیر نظر داشت و آنجا در رفت و آمد بود و کمینها و پایگاههای ضد انقلاب را در آن منطقه پاک سازی میکرد.
☀️ یک روز ظهر وقتی به روستای نُشور سمت کامیاران میرسند، قصد میکنند نمازشان را در آن روستا بخوانند و استراحت کنند. به مسجد روستا میروند و پشت سر اهالی روستا که اهل سنت بودند، نماز میخوانند.
🤝🏻 رئیس روستا وقتی متوجه میشود که آنها گروه ضربت هستند، آنها را برای ناهار نگه میدارد و به آنها میگوید:
«اگر مسلمان و مسلمانی کار شماست ما به شما اقتدا می کنیم و حاضر به خدمت در سپاه می شویم.»
✊🏻 مردم روستا مسلح شدند و چون به آن منطقه مسلط بودند، بسیار در خنثی کردن عملیاتهای ضد انقلاب، غافلگیری آنها و کوتاه کردن راهها کمک کردند.
🌹 روستای نُشور چهار شهید داد. رئیس روستا حاج میکائیل، گفته بود برخورد خوب آقای خرازی و آقای زاهدی روی مردم روستا تاثیرگذار بود و آنها را شیفته گروه ضربت و سپاه کرده بود.
⏪ ادامه دارد ...
✍🏻 برگفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: سردار جواد استکی
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
#محبوب_من_به_آرزویش_رسید
#قسمت_دوم
«آمد خانه ولی به محمد مهدی نزدیک نمیشد»
💐 قرار بود علی آقا هفته بعد برگردد جبهه. مادرم گفت این طور نمی شود که هیچ جشنی نگیریم. به همین خاطر، جشن عقد سادهای در خانه ما برگزار شد. یادم هست حدود ۴۰ نفر از رزمندههای جنگ که دوستان علی آقا بودند، در مراسم ما شرکت کردند جشن به یاد ماندنیای شد. در عین سادگی با صفا و معنوی بود.
تابستان سال ۶۲ در خانه پدر شوهرم زندگی ما شروع شد.
🔸 علی آقا مدام در مناطق جنگی بود. البته هر ۴۵ روز یک بار چند روزی به اصفهان می آمد و برمیگشت. هربار موقع خداحافظی که میرسید، اضطراب به جانم میافتاد که نکند این بار آخری باشد که او را میبینم. چارهای نبود؛ راهی بود که باید دو نفری آن را طی میکردیم.
🌱 کمی بعد من باردار شدم. به خاطر وضعیت جسمیام دکتر به من هشدار داده بود که باید استراحت زیادی داشته باشم. با حجم کارهای بسیج، خیلی به این موضوع اهمیت ندادم تا این که فرزندمان در هفت ماهگی به دنیا آمد اما عمرش به دنیا نبود. هر دو خیلی افسرده و ناراحت بودیم.
🌺 کمی بعد دوباره باردار شدم. این بار اما نه ماه بارداری را در خانه مادرم استراحت مطلق بودم. علی آقا تند تند برایم نامه می نوشت و هر هفته با من تماس میگرفت و حال خودم و بچه را می پرسید. پی گیر بود تا برنامه هایش را جوری هماهنگ کند که موقع زایمان اصفهان باشد، اما دو روز قبل از به دنیا آمدن پسرمان عملیات شد.
📞 از منطقه زنگ زد و دوباره لیستی از سوالات تکراری را با نگرانی از من پرسید. خیالش را راحت کردم که همه چیز تحت کنترل است. نمیتوانست بگوید عملیات دارد شروع میشود. فقط گفت نمیتواند به اصفهان بیاید. با این که بند بند وجودم او را میخواست، اما شرایط را پذیرفتم و سعی کردم خیالش را از بابت همه چیز راحت کنم.
❤️ بعد از زایمان با بیمارستان تماس گرفت و تلفنی صحبت کردیم، خیلی خوشحال بود. شنیدن صدای خندهاش از پشت تلفن، غم دوریاش را شست و برد.
ده روز بعد آمد اصفهان، اول رفت خانه مادرش و حمام کرد و لباسهایش را عوض کرد. وقتی آمد خانه مادرم، به محمد مهدی نزدیک نمیشد. تعجب کردم، او که عاشق نوزاد بود و هر جا بچه میدید، محال بود بغل نکند، حالا از پسرمان دوری میکرد. وقتی قیافه در هم من را دید، توضیح داد که در منطقه شیمیایی زدهاند و نگران است با بغل کردن به پسرمان آسیب بزند.
⏪ ادامه دارد ...
✍🏻 برگرفته از #ماهنامه_فکه
🎙 راوی: همسر شهید
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh