eitaa logo
‹بـا‌شهیدان|ʙᴀsʜᴀʜᴇᴅᴀɴ›
83 دنبال‌کننده
722 عکس
148 ویدیو
6 فایل
﷽ هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ است... بی شهادت زندگی با خسران چه فرقی دارد؟ برای آشنایی بیشتر با ما و شهدا به پیام سنجاق شده مراجعه کنید... ناشناس:‌ https://6w9.ir/msg/7960932 خادم کانال: @am86t_z عضو اتحادیه کانال های ارزشی ✅
مشاهده در ایتا
دانلود
نام و نام خانوادگی: مصطفی چمران تاریخ تولد: 1311/12/18 تحصیلات: دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما تاریخ شهادت: 1320/3/31 محل شهادت: منطقه دهلاویه حوالی شهر سوسنگرد س: 49 سال نحوه شهادت: اصابت ترکش خمپاره به سر آخرین مسئولیت: نماینده ی امام در شورای عالی دفاع تعداد فرزندان: دو دختر یک پسر مزار: تهران، گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، قطعه24، ردیف شماره71، شماره 25 ادامه دارد... ❤️ با شهیدان ❤️
زندگی نامه وی تحصیلات خود را در مدرسه س انتصاریه، نزدیکه پامنار، آغاز کرد و دوران متوسطه در دارالفنون و البرز را گذراند. در دانشکده ی فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشته الکترومکانیک فارغ التحصیل شد و یک سال به تدریس در دانشکده ی فنی پرداخت. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز، به آمریکا اعزام شد و پس از تحقیقات علمی در جمع معروف ترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبر ترین دانشگاه آمریکا-برکلی-با ممتاز ترین درجه علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید. دکتر چمران با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، بعد از بیست و سه سال هجرت، به وطن بازگشت. بعد از آن به تهران احضار شد و از طرف رهبر عالیقدر انقلاب، امام خمینی(ره)، به وزارت دفاع منصوب گردید. در اولین دوره ی انتخابات مجلس شورای اسلامی،از سوی مردم تهران به نمایندگی انتخاب شد. وی سپس به نمایندگی رهبر کبیر انقلاب اسلامی در شورای عالی دفاع منصوب شد و ماموریت یافت تا به طور مرتب گزارش کار ارتش را ارائه کند. به دنبال نبرد بیست و هشتم صفر (پانزدهم دی ماه 1359) که منجر به شکست قسمتی از نیروهای ما شد و فاجعه هویزه به بار آمد، دکتر چمران دیگر تاب نیاورد، تعدادی از رزمندگان شجاع و جان بر کف را از جبهه فرسیه انتخاب کرد و با چند هلی کوپتر که خود فرماندهی آنها را بر عهده داشت، با همان چوب زیر بغل، دست به عملی بی سابقه و انتحاری زد. او در حالی که از درد به خود می پیچید و از ناراحتی می خروشید، آماده حمله به نیروهای پشت جبهه و تدارکاتی دشمن در جاده جفیر به طلایه شد. آتش دشمن آنقدر شدید بود که هلی کوپتر ها نتوانستند از منطقه هویزه بگذرند و مجبور به بازگشت شدند که وی از این بازگشت، خیلی ناراحت شد. ادامه دارد... ❤️ با شهیدان ❤️
مصطفی کچل نیست! دوستش گفت: غاده! در ازدواج تو، چند چیز برای من روشن نمی شود. تو از خواستگار هایت خیلی ایراد می گرفتی، این بلند است، آن کوتاه است و ... حالا در تعجبم که چطور دکتر را که کچل است قبول کردی؟ غاده چشم هایش گرد شد و با دلخوری گفت: « مصطفی کچل نیست، تو اشتباه میکنی» دوستش فکر کرد غاده دیوانه شده که حالا آنهم دو ماه بعد از ازدواجشان این را فهمیده. آن روز غاده شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ غاده که چشمانش از خنده به اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی تو کچلی و من نمی دانستم!» مصطفی هم شروع کرد به خندیدن. حتی این قضیه را برای امام موسی صدر هم تعریف کردند و از آن به بعد آقای صدر به مصطفی می گفت: «شما چه کردید که غاده شما را ندید؟!» ❤️ با شهیدان ❤️
قول می دهم تا زنده ام... روزی که به خواستگاریم آمد، مادرم به او گفت: «می دانید این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید، چطور دختری است؟ صبح ها تا صورتش را بشوید، تختش را مرتب می کنند و لیوان شیرش را آماده کرده، قهوه می آورند. شما نمی توانید برایش مستخدم بیاورید. مصطفی خیلی آرام گفت: « من نمی توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می دهم که تا زنده ام وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی دم تختش بیاورم.» تا وقتی که شهید شد، همین طوری بود، حتی وقت هایی که خانه نبودیم و در اهواز و جبهه بودیم، اصرار می کرد که خودش تخت را مرتب کند. خودش قهوه نمی خورد اما می دانست ما لبنانی ها عادت داریم؛ می رفت برای من درست می کرد. می پرسیدم: « چرا مصطفی؟» می گفت: «من به مادرتان قول دادم ام تا زنده هستم این کار را برای شما انجام دهم.» ❤️ با شهیدان ❤️
حتی یک لحظه در نامه ای به مادرش نوشته بود: ای مادر! هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم، هنگام خداحافظی گفتی: «مصطفی، من تو را بزرگ کردم و با شیره ی جان خود، تو را پرورش دادم. اکنون که می روی هیچ از تو نمی خواهم و هیچ انتظاری ندارم. فقط یک وصیت من کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی. و حالا بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز، حتی یک لحظه هم خدا را فراموش نکرده ام. عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آ»یخته بود که یک لحظه حیات من بدون او میسر نبود.» لطافت روح از اهواز با دو لندرور راه افتادیم. قبل از سه راهی، ماشین اول را زدند. ترکش خمپاره، سقف ماشین م را هم سوراخ کرد. همه پریدیم بیرون تا سنگر بگیریم. آب ها که از آسیاب افتاد، دکتر آخر از همه آمد. یک گل آفتابگردان دستش بود. مثل نوزادی آن را بغل کرده بود. ما را که دید گفت: «کنار حاده افتاده بود. خیلی خوشگله!» ❤️ با شهیدان ❤️
امام دلش برای دکتر تنگ شده بود با خودش عهد کرده بود تا نیروی دشم در خاک ایران است، برنگردد تهران. نه مجلس می رفت، نه شورای عالی دفاع. یک روز از تهران زنگ زدند؛ حاج احمد اقا بود. گفت: «به دکتر بگو بیاد تهران.» گفت: « عهد کرده با خودش، نمی آد» گفت: «نه بیاد؛ امام دلش برای دکتر تنگ شده!» بهش گفتم. گت: «چشم؛ همین فردا می رویم.» ❤️ با شهیدان ❤️
آغوش باز اگر کسی به دکتر می‌رسید و دستش را دراز می‌کرد، با او سلام و احوال‌پرسی می‌کرد می‌فهمیدیم که غریب است و برای اولین‌بار دکتر را می‌بیند هر کس از قبل دکتر را می‌شناخت، تا به او می‌رسید خودش را می‌انداخت بغل دکتر؛ او هم آغوشش را باز می‌کرد و طرف را حسابی می‌بوسید نوشته روی پاکت سوسنگرد را آزاد کردیم. یعنی خدا آزاد کرد، ما هم بودیم؛ دکتر هم بود؛ ارتشی‌ها هم به‌موقع آمده‌اند؛ آن‌ها هم بودن نقش دکتر کشیده بود و از جنوب شهر عملیات را شروع کردیم به دکتر و نیروهایش رفتند سمت غرب. قصدشان این بود که تانک‌ها را دنبال خودشان بکشانند؛ موفق شدند نیم‌ساعت بعد ۱ کاغذ پاکت سیگار رسید دست تیمسار فلاحی. رویش دست‌خط و امضای دکتر بود. دین سر یادداشت را که خواند، دستور داد نیروها وارد عمل شوند. سوسنگرد را خدا آزاد کرد. ❤️ با شهیدان ❤️
نحوه شهادت سخنش تمام شد، با همه رزمندگان خداحافظی و دیده‌بوسی کرد، به همه سنگرها سرکشی نمود و در خط مقدم، در نزدیک‌ترین. به دشمن، پشت خاکریزی ایستاد و به رزمندگان تأکید کرد که از این. که او هست، دیگر کسی جلوتر نرود، چون دشمن به‌خوبی با چشم غیرمسلح دیده می‌شد و مطمئناً دشمن هم آن‌ها را دیده بود آتش خمپاره که از اولین ساعت بامداد شروع‌شده بود و علاوه‌بر «رستمی» قربانی‌های دیگری را گرفته بود، باریدن گرفت، و دکتر چمران دستور داد رزمندگان به‌سرعت از کنارش متفرق شوند و از او هم فاصله بگیرند و یارانش از او فاصله گرفتند و هر یک در گودالی مات و مبهوت در انتظار حادثه‌ای جانکاه بودند که خمپاره‌ها در اطراف او به زمین‌خورد و با اصابت یکی از خمپاره‌های صدامیان، یکی از نمونه‌های کامل انسانی که مایه مباهات خداوند است، یکی از شاگردان متواضع علی «ع» و حسین «ع» ، یکی از عارفان سالک در راه حق و حقیقت، یکی از ارزشمندترین انسان‌های علی گونه و یکی از یاران باوفای امام‌خمینی «ره» از دیار ما رخت بربست و به ملکوت اعلی پیوست. ❤️ با شهیدان ❤️
ترکش خمپاره دشمن به پشت سر دکتر چمران اصابت کرد و ترکش‌های دیگر صورت و سینه دو یارش را که در کنارش ایستاده بودند، شکافت و فریاد و شیون رزمندگان و دوستان و برادران باوفایش به آسمان برخاست او را به‌سرعت به آمبولانس رساندند. خون از سرش جاری بود و چهره ملکوتی و متبسم و درعین‌حال متین، محکم و موقر آغشته به خاک و خونش، با آنکه عمیقاً سخن‌ها داشت، ولی ظاهراً دیگر با کسی سخن نگفت و به کسی نگاه نکرد و شاید در آن اوقات، همان‌طور که خدا همان‌طوری که خود آرزو کرده بود، مولایش حسین (ع) بر بالینش بود و او از عشق دیدار حسین «ع» و رستن از این دنیای پر از درد و پیوستن به روح، زیبایی، ملکوت اعلی و به دیار مصفای شهیدان، فرصت نگاهی و سخنی با ما خاکیان را نداشت. در بیمارستان سوسنگرد که بعداً به نام دکتر شهید چمران نامیده شد، کمک‌های اولیه انجام شد و آمبولانس به‌طرف اهواز شتافت، ولی افسوس که فقط جسم بی‌جانش به اهواز رسید و روح او، سبک‌بال و با کفنی خونین که-لباس رزم-اوبود به دیار ملکوتیان و به‌نزد خدای خویش پرواز کرد و ندای پروردگار را لبیک گفت که:إرجعی إلی ربَّک راضیهً مرضیّه از شهادت انسان‌ساز سردار پرافتخار اسلام، این فرزند هجرت و جهاد و شهادت و اسوه حرکت و مقاومت، نه‌تنها مردم اهواز و خوزستان، بلکه امت مسلمان ایران و شیعیان محروم لبنان به پا خواستند و حتی ملل مستضعف و آزاده دنیا غرق در حسرت و ماتم گشتند. ❤️ با شهیدان ❤️
معرفی شهید در یک نگاه نام و نام خانوادگی: علی صیاد شیرازی تاریخ تولد: 1323/3/4 محل تولد: گنبد کبود مشهد تحصیلات: کارشناس افسری و استاد زبان انگلیسی تاریخ شهادت: 1378/1/21 محل شهادت: تهران-جلوی درب خانه سن: 55 نحوه شهادت: ترور توسط منافقین آخرین مسئولیت: جانشین رئیس کل نیروهای مسلح تعداد فرزندان: دو دختر، دو پسر مزار: تهران، گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، قطعه 29، ردیف 30، شماره 8 ❤️ با شهیدان ❤️
بارانی نو نمی پوشید او خیلی عاطفی بود و آزارش حتی به یک مورچه هم نمی رسید. مسیر مدرسه را آرام طی می کرد و بر می گشت. اواخر دبیرستان با یک پسر رفته گر دوست شده بود و با یکدیگر به مدرسه می رفتند. یک بار برای او و برادر کوچکش بارانی زمستانی خریدیم. تا زمانی که با این پسر رفتگر بود، بارانی نو را به تن نمی کرد و لباس ها ی کهنه اش را می پوشید. همسایه ها همیشه می گفتند: «چرا بچه های آقای شیرازی لباس کهنه می پوشند؟!» آن زمان در گرگان زندگی می کردیم و وضع مالی نسبتا خوبی داشتیم، ولی این گونه رفتار می کرد. ❤️ با شهیدان ❤️