#تب_مژگان 1
⚫️ خیلی وقت نبود که از ماموریت برگشته بودم... سه روز مرخصی داشتم... مثل پروانه دور بچه ها و خانمم میگشتم بلکه نبودن این دو سه ماه را یه جوری از دلشون در بیارم... وقتی از ماموریت های لبنان برمیگردم، حداقل تا دو هفته دپرسم و طول میکشه که خودم را جمع و جور کنم...
🔴 بالاخره مرخصی هم تموم شد و برگشتم اداره... خدا حفظ «عمّار» بکنه... معمولا در غیاب من، وظایف من را هم به دوش میکشه... اما... وقتی اینبار دیدمش، خیلی دمق بود... جریان پرونده ای را برام تعریف کرد که حال دوتامون خیلی گرفته شد... عمار، پوشه بزرگی را باز کرد و شروع کرد:
🔵 محمد جان! اوایل سال 92 بوده که خانواده ای در شیراز، خبر گم شدن دخترشان را به پلیس اعلام و به خاطر وضعیت روحی بدی که آن دختر داشت، ابراز نگرانی شدیدی کردند...
⚪️ علت این وضعیت بد روحی، مرگ مادر دختر بود که دقیقا سه روز قبلش رخ داده بود و دختر به خاطر شدت اندوه، دو روز زبانش بند آمده بود و قادر به صحبت کردن نبوده...
🔵 صبح روز سوم، دختر را در رختخوابش ندیدند و بسیار آشفته و نگران، به نزدیک ترین اداره آگاهی محل مراجعه کرده و گزارش مفقودی او را دادند...
🔴 این گم شدن، حدودا دو روز طول کشید ... وضعیت خانواده بسیار بد و بدتر میشد... تا اینکه دخترک، که نامش «مژگان» و حدودا 19 سال سن داشت، به خانه مراجعه کرد و همه را از نگرانی در آورد...
⚫️ آنچه باعث بهت بیشتر همه اعضای فامیل و خانواده شد، این بود که مژگان، برخلاف حدودا یک هفته گذشته، هم حرف میزد و هم آرامش خاصی در صدایش بود و هم قشنگ گریه میکرد و در خودش نمیریخت...
👈 [عمار، پرونده ای حدودا 800 صفحه ای را گذاشت روبروم که حتی تمام جزییاتش را در طول حدود پنجاه روز اخیر در آورده بود... در پرونده آمده بود که: ]
🔵 علی الظاهر همه چیز عادی بود و خیلی طبیعی میگذشت... مژگان غذا میخورد... راه میرفت... مینشست... حرف میزد... ابراز عواطف میکرد و حتی می بوسید... در آغوش عزیزانش میرفت... خلاصه وضعیت طبیعی حاکم بود... در این وسط، هر از گاهی، با تلفن هم حرف میزد و با بعضی دوستانش رابطه داشت و به منزلش میرفتند... دوستانی که قبلا به آنجا نمیرفته و پدر و داداش کوچکش آنها را نمیشناختند...
🔴 تا اینکه حدودا پس از ده روز... سر نهار... حال مژگان دوباره بد شد و تب شدیدی بدن او را فرا گرفت... نمونه این تب در طول این ده روز، حدودا سه چهار بار تجربه کرده بود... مخصوصا شب اولی که مادرش را خاک سپاری کرده بودند... تب مدام در حال شدت یافتن بود و عمه ها و پدر و داداش کوچکش که «آرمان» نام داشت، بسیار نگران وضعیت او بودند...
⚫️ میترسیدند که خدا نکند تشنج کند... چون تب وقتی زیاد باشد، سبب تشنج شده و تمام اعضا و جوارح فرد، از حیطه کنترلش خارج شده و وضعیت بدتری را به وجود می آورد...
⚪️ دکتر که در همسایگی آنها زندگی میکرد، فورا بالای سر مژگان حاضر شد و پس از بررسی و معاینه، فقط گفت: «تب بی مادری است... خدا به او صبر بدهد... دارو و درمان ندارد... باید بگذرد... باید زمان بگذرد... به مژگان فرصت بدهید... دختر مقاومی است... اگر بخواهید میتوانم به او آرام بخش بزنم ...»
🔵 اما مژگان... با چشمان نیمه باز و بدن داغ داغش، گفت: «صبر میکنم... باید صبر کنم... آرام بخش نزنید... فقط لطفا تلفن را برایم بیاورید و کمی اینجا را خلوت کنید... میخوام کمی تنها باشم...»
🔴 تلفن را به زور در دستش نگه داشته بود... خیلی دستش میلرزید... حدودا نیم ساعت با تلفن حرف زد... پس از نیم ساعت، وقتی عمه اش بالای سرش آمد و به او نگاه کرد و پیشانی اش را دست گذاشت، دید همه چیز عادی است و تبش هم کمتر شده... خیلی هم کمتر شده... و حالا خیلی آرام، مثل پری دریایی، از خستگی و فشاری که تحمل کرده بود، خوابش برده...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 2
🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب داد، رو به عمه کرد و گفت: دختری به نام «نفیسه» آمده و با مژگان کار داره...
🔴 نفیسه، طبق چیزی که عمه مژگان تعریف کرد... دختری با اندامی معمولی... بسیار سر و زبان دار... خونگرم... با مانتو و شلواری نسبتا جلف و چسبان... صورتی رنگ که با رنگ شالش ست کرده بود... بالا آمد و پس از سلام و علیک های متعارف، گفت: مژگان باید هنوز خواب باشه؟ درسته؟
⚫️ عمه گفت: آره... هنوز خوابه... کاری باهاش داشتی؟
⚪️ نفیسه جواب داد: آره ... اومدم پیشش... شنیدم دوباره تب کرده... اومدم پیشش...
🔵 نفیسه از جریان تب مژگان خبر داشت... با خودشان فکر کردند که لابد مژگان با نفیسه تلفنی حرف زده و هماهنگه... به همین خاطر، وقتی نفیسه را به پذیرایی دعوت کردند، نفیسه گفت: اگر اجازه بدید برم پیش مژگان... میخوام برم توی اتاقش... اینجوری شاید مژگان هم راحت تر باشه...
🔴 عمه مخالفتی نکرد اما قبلش برای اینکه مژگان ناراحت نشه، زودتر میره و مژگان را مثلا بیدار میکنه و یه کم اتاق را هم مرتب میکنه... تا به پشت سرش نگاه میکنه، نفیسه را میبینه که دم در اتاق هت و با یه لبخند میگه: راحت باشید... خونه ما هم همینجوریه... بالاخره آدم داره توش زندگی میکنه... شما به کارتون برسید عمه جون!
⚫️ حدودا نیم ساعتی طول میکشه و عمه میبینه که هیچ خبری نیست و به همین خاطر دو تا لیوان شربت میبره دم اتاق مژگان... ادب حکم میکرد که در بزنه... در میزنه... وقتی در را آرام باز میکنه... میبینه که مژگان سرش را روی پاهای نفیسه گذاشته و چشماش هم نیمه بازه... نفیسه هم آرام آرام داشته موهای مژگان را نوازش میکرده...
⚪️ دیدن این صحنه برای عمه خیلی خوشایند بود... چون میدید که برادر زاده داغدارش چجوری با دوستش آرامش پیدا کرده و از تب و لرز بی مادری هم خبری نیست و همه چیز داره خوب پیش میره...
🔵 آمد و رفت نفیسه به منزل مژگان روز به روز بیشتر شد و هر روز هم آرامش و حال مژگان بهتر از قبل میشد... حتی موقع هایی که عمه نمیتونسته به خونه مژگان بیاد و از برادر زاده هاش مراقبت کنه، برای نفیسه زنگ میزده... نفیسه هم جوری زود خودش را به اونها میرسوند که انگار پشت در بوده و منتظر زنگ عمه خانم!!
🔵 تیپ های راحتی نفیسه توی خونه مژگان خیلی متفاوت بود... جوری که حتی آرمان 12 ساله هم از دیدن نفیسه ... که دیگه بهش آبجی نفیسه میگفت... لذت میبرد و به راحتی با هم نشست و برخواست میکردند...
⚫️ مژگان کم کم داشت برای ترم جدید آماده میشد که یه روز خیلی اتفاقی از کنار حمام خونشون رد میشه... صدای خفیف و آرامی به گوشش میرسه... خوب که دقت میکنه میشنوه که صدای آرمان هست... میفهمه که آرمان 12 ساله داشته خود ارضاعی میکرده... با کمال تاسف...
⚪️ خیلی به هم میرزه و ناراحت میشه... این مسئله، روزها فکرش را مشغول میکنه و چون مادرشون فوت کرده بوده... به عنوان خواهر بزرگتر، خیلی غصه داداشش میخوره... اما این غصه را نمیتونسته به کسی بگه و آبروی داداشش را پیش کسی ببره...
🔵 تا اینکه یه روز که نفیسه خونشون بود... سر صحبت را باز میکنه و شروع میکنه درباره آرمان با مژگان حرف زدن... و اینکه چقدر آرمان پسر گلی هست و دلش میخواسته یه داداش اندازه آرمان داشته باشه و از این حرفها...
🔴 مژگان که موقعیت را مناسب دید، شروع به صحبت کرد و گفت: یه غصه ای از آرمان توی دلمه که نمیدونم چیکار کنم... دارم دیوونه میشم... حتی جرات نکردم به بابام بگم... میدونم که بدتر میشه... حتی نمیتونم مستقیما با خودش حرف بزنم... اصلا فکرش نمیکردم و خیلی ناراحتم...
⚫️ اما نفیسه که انگار چندان هم نگران نبود، با حالتی آرام و لبخند همیشگیش میگه: خب بذار حدس بزنم... آرمان، اهل دزدی که نیست... عرق و شراب هم که به قد و قواره اش نمیخوره... قتل و غارت هم اصلا حرفشو نزن... پس فقط میمونه یک مورد...
⚪️ مژگان با حالتی تعجب و چشمانی گرد ازش میپرسه: چی؟
🔵 نفیسه لبخند میزنه و میگه: وا ! چرا داری اینجوری نگام میکنی؟... هیچی بابا... چیز خاصی نمیخواستم بگم... میخواستم بگم فقط یک احتمال میمونه و اونم اینه که دچار انحرافات جنسی شده باشه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
☀️ صبح امروز؛ تصویری از رهبرانقلاب در آغاز مراسم غبارروبی مضجع مطهر امام رضا علیهالسلام. ۹۷/۵/۱۸
بر محمد و آل محمد #صلوات..
🌹🌹🌹🌹🌹
#با_شخصیت_ها....👇👇
@bashakhsiyatha
852.3K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 وقتی فرزند خردسال "شهید حُجَجی" در بین الحرمین بدنبال پدرش میگردد....
🌺یادی کنیم از امام و شهدا با ذکرِ شریفِ #صلوات...
@bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 2 🔵 حدود ساعت 6 عصر بود که زنگ منزل به صدا آمد... وقتی آرمان به آیفون جواب دا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 3
🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه یه دختر هم سن و سال اون (تقریبا) این همه بیشتر از سن و سالش بفهمه و معلومات داشته باشه؟!
🔴 مژگان حرف نفیسه را تایید میکنه و میگه: نمیدونم از کی اینجوری شده اما فکر میکنم فشارهایی که این روزها درباره غم نبودن مادرمون توی خونه بوده به این روز و حال انداختتش... ما اصلا حواسمون به اون نبود... با اینکه آرمان هم داشت میسوخت و ذوب میشد... بالاخره اون سن و سالش کم هست و تحملش هم کمتر از بقیه است... منم که مدام تب میکنم... نمیدونم...
⚫️ نفیسه گفت: معمولا چه موقعی میاد سراغت؟!
⚪️ مژگان، اینبار متعجبانه تر پرسید: ینی چی؟! منظورتو نمیفهمم!
🔵 نفیسه گفت: وا! معلومه دیگه! میگم معمولا وقتی باهاش تنهایی میاد سراغت؟!
🔴 مژگان که تازه دوزاریش افتاده بود گفت: نه احمق خانم! چی فکر کردی؟! سراغ من که نمیاد! ... چجوری بگم... میره سراغ خودش...
نفیسه خنده بلندی کرد و وقتی آروم تر شد گفت: ای بابا! من فکر کردم میاد سراغ تو! ... این که مشکلی نیست... ببین دیگه چقدر آرمان بدبخته...
⚫️ مژگان گفت: درباره داداشم درست صحبت کنا ... ینی چی آرمان بدبخته؟!
⚪️ نفیسه گفت: ینی همین ... [از نقل ادامه مطالب نفیسه به میزان دو پاراگراف معذورم.]
🔵 مژگان گفت: نه ... داداشم هنوز اینقدر کثیف نشده ... اون خیلی پسر خوبیه ... مشکلش خود ارضاییه... خودم یه مشاور خوب واسش میگیرم... نمیذارم امانت مامانم جلوی چشمم پرپر بشه...
🔴 نفیسه حرفی زد که تا حدی خیال مژگان راحت شد ... نفیسه گفت: من از احساسات پسرها چندان اطلاع دقیقی ندارم اما بی اطلاع هم نیستم... خانم کمالی را که میشناسی ... نکات و حرفای خیلی خوبی زد که هیچوقت یادم نمیره...خانم کمالی میگفت: «دخترها به خاطر کنجکاوی به دردسر می افتند و پسرها به خاطر خیره سری و جسور بودن! دختر کنجکاو را باید سر جایش نشاند و پسر جسور را باید اجتماعی تر کرد...»
⚪️ مژگان گفت: خب حالا که چی؟!
🔵 نفیسه گفت: حالا که همین ... همین که آقاداداش گلت از بس توی خونه است و کسی ندیده و شماها هم واسش تکراری شدین، نمیدونه چیکار کنه و دست به اینجور مسائل میزنه... تو که مثلا جای مادرش هستی، برای اجتماعی تر شدنش چه کار کردی؟! جسارت نشه ها ... اما تو فقط خواهری را توی خونه میتونی در حقش تموم کنی نه احساس نیازش به بیرون و اجتماع و...
🔵 مژگان گفت: خب حالا ... مگه جلویش را گرفته بودم؟ مگه من باید برم دنبال دوست واسه داداشم؟ حرفایی میزنیا ... تو چون داداش نداشتی، نمیدونی چی به چیه؟!
🔴 نفیسه گفت: حالا نمیخواد داداش نداشتنم رو به رخم بکشی! ... شاید بتونم ترتیبی بدم که بشه داداشت را از تنهایی درآورد و کلا آنلاینش کرد ... فقط خدا کنه بتونم یکی واسش ...
⚫️ مژگان حرفای نفیسه را قطع کرد و گفت: ... یکی مثل خودت برای داداشم پیدا کن ... همینجوری که من با تو راحتم ... یکی هم باشه که داداشم بتونه باهاش راحت باشه و از جنس خودش باشه تا خطری هم تهدیدشون نکنه ...
⚪️ نفیسه نفس عمیقی کشید و دستش را روی دستای مژگان گذاشت و گفت: چشم آبجی جون! اون با من ... بذارش به عهده نفیسه... حالا یه کم اخمت را باز کن و بخند ... بابا دلم پوسید ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🍃ذکر روز جمعه 🍃
یا ایهاالعزیز
از کوچه های خاکی "قلبم" عبور کن....
🌹اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج...
#با_شخصیت_ها👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 3 🔵 مژگان از این همه زیرکی نفیسه، انگشت به دهان میمونه... ینی چی؟ مگه میشه ی
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 4
👈 [وقتی قدرت حدسم را به کار میگیرم و دنباله یک پرونده را پیش بینی میکنم، با چشم انداز بهتری هم دنبال میکنم اما پیش بینی که در این پرونده تا الان داشتم، داشت داغونم میکرد... چون نه قابل حدس قوی بود و نه نمیتونستم ولش کنم... قصه بچه های مملکت خودمون وسطه... مسئله بچه هایی که الان دور و برمون هستن و ازشون غافلیم... اما خدایا اینا کجا و مسئله امنیتی کجا؟! ... بذارید دنبالش را بگم]
🔴 دو سه روز گذشت ... یه روز نفیسه به مژگان زنگ زد و گفت: سلام ... یادته چند روز پیش درباره داداشت با هم حرف زدیم؟ ... خیلی تو فکرش بودم ... دوس داشتم هرجور شده و به خاطر آرامش تو ... از تنهایی و ... درش بیارم ... عصر ساعت 5 یا 5 و نیم به بعد با دوست جدیدش میام خونتون ...
🔵 مژگان نمیدونست چی بگه؟ چون از چیزی هم خبر نداشت... فقط گفت: باشه ... بیا ... خوب شد خبرم کردی ... ترتیبی میدم که آرمان هم خونه باشه ... چون امروز کلاس زبان هم فکر نمیکنم داشته باشه...
👈 عصر حدود ساعت 6 بود که...
⚫️ زنگ خونه به صدا دراومد و مژگان، آیفون را زد ... اما وقتی در واحدشون را باز کرد، با صحنه ای مواجه شد که اصلا انتظارش را نداشت ... دید نفیسه با یه پسر هیکلی و ورزشکار ... حدودا 20 ساله ... از اون پسرایی که خیلی به خودشون میرسن ... از در خونه وارد شد!!
🔴 مژگان که مونده بود چی بگه و چیکار کنه ... تلاش کرد تعجبش را کنترل کنه و خیلی عادی برخورد کنه ... اما اون پسر و برخورد راحتی که هم با نفیسه داشت و هم با مژگان ... حتی دستش را جلو آورد تا با مژگان دست بده ... اما مژگان امتناع کرد ... بیشتر مژگان را گیج کرده بود...
🔵 این تعجب و غیر عادی بودن اوضاع، حتی به آرمان هم سرایت کرد و نمیدونست چی بگه و چیکار کنه ... بعد از اینکه مژگان، آرمان را صدا کرد ... آرمان اومد و سلام کرد و تعجب کرد و نشست ...
🔵 اولش همه ساکت بودند تا اینکه ... نفیسه شروع به معاشرت و خوش و بش کرد : ... بچه ها ؛ فرید ... فرید ؛ بچه ها ... ایشون مژگان خانم هستند ... عشق خودم ... این گل پسر هم داداش مژگان جون ... آقا آرمان ... همون که کلی تعریفش کردم...
⚪️ بعد از حدودا نیم ساعت چایی خوردن و میوه خوردن و گفتن و خندیدن ... اصلا متوجه زمان نبودن ... تا به خودشون میان میبینن که مبهوت حرف ها و تیپ فرید شده اند و دارن همینجوری کیف میکنند از این همه معاشرت و گپ و گفت ...
⚫️ خب مژگان و آرمان که بچه های هرزه ای نبودند ... به خاطر همین چندان نمیتونستند راحت برخورد کنند ... اما خب از حساسیت اولیشون هم در طول اون دو سه ساعت کاسته شده بود و دیگه خیلی با حالت تعجب برانگیز به هم نگاه نمیکردند...
🔴 اون روز بالاخره گذشت ... شب، مژگان واسه نفیسه اس میده و بعدش زنگ میزنه و میگه: از بابت امروز نمیدونم چی بگم بهت! ... خب شوکه شدم ... انتظار فرید را با این سن و سال نداشتم ... اما کلا همه چیز خوب بود ... ممنونم ...بعد از مدت ها کلی معاشرت کردیم و خندیدیم...
🔵 نفیسه در جواب مژگان گفت: مرسی آبجی جون جونم ! ... همین که بهت خوش گذشته واسه من کافیه ... به منم خیلی خوش گذشت ... هروقت پیش تو هستم و خنده هات میبینم لذت میبرم ...
⚪️ پایان مکالمه، نفیسه میگه: راستی یه چیزی بگم و برم ... دیگه خیلی روی آرمان زوم نکن ... بسپارش به فرید ... اون خیلی کارش درسته ... میدونه چیکار کنه ... فقط تو تنها کاری که باید بکنی اینه که حساسیت را از روی آرمان بردار ... بذار آرمان به سبک کاملا پسرونه بزرگ بشه ... بذار با فرید و بقیه بچه ها بال و پر پیدا کنه ...
⚫️ حدودا دو سه هفته گذشت و مژگان هم هر روز که میگذشت، حساسیتش از روی آرمان برداشته میشد ... اینم دلیل داشت... چون آرمان هم اهل باشگاه و ورزش شده بود ... نشاطش بیشتر شده بود ... وقتی به حمام میرفت و دوش میگرفت، خیلی باحال و انرژی تر میشد و خوب غذا میخورد و...
🔴 در این مدت، چون تمرکز و استرس مژگان به خاطر آرمان کمتر شده بود، بیشتر به درس و خودش و زندگیش میرسید و این وسط ... نفیسه ... همه کاره بود ... نفیسه بود که بسیاری از وقتش را خونه مژگان و اینا میگذروند و حدوا هفت هشت ساعتش را در طول شبانه روز، خونه مژگان میگذروند ...
🔵 تا اینکه در عین ناباوری، دوباره مژگان تب میکنه ... تمام اون روزهای آرام به هم خورد ... دوباره مژگان تب کرد و همه بدنش به لرز و رعشه افتاد ... از هوش نمیرفت ... صرع نداشت ... فقط تب میکرد ... نفیسه که بغض داشت و نزدیک بود هق هق کنه، دستش روی پیشونی مژگان بود و گفت: «مژگانم! من نمیتونم امشب تنهات بذارم ... بذار امشب پیشت بمونم ...» ... و اینطور شد که از اون شب، طلسم خوابیدن نفیسه در خانه مژگان و اینا شکسته شد ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha