💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟
☘حضرت امام موسى بن جعفر به نقل از پدران بزرگوارش: فرمود: علىّ عليه السلام فرمود:
🌹روزى رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم وارد خانه دخترش فاطمه عليها السلام شد و به صورت غير منتظره متوجّه شد كه او گلوبندى در گردن دارد، لذا از او روى برگرداند.
👈و فاطمه عليها السلام نيز آن را در آورد و كنار انداخت، آنگاه رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
«أَنْتِ مِنّي، يا فاطِمَةُ»
- اى فاطمه، تو از منى.
سپس سائلى آمد و حضرت آن گردنبند را به او انفاق كرد ...
🔶بحار الانوار، ج 43، ص 22، روايت 15🔶
🌺یعنی اینقدر پیامبر را دوست داشتن که لحظه ای تحمل ناراحتی آنحضرت را نداشتند🌺
📚مسلم بن خالد مكّى از امام صادق از پدر بزرگوارش: از جابر بن عبداللّه انصارى نقل مى كند كه علىّ بن ابى طالب عليه السلام فرمود: فاطمه عليها السلام به رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم عرض كرد:
💟«يا أَبَتاهُ، أَيْنَ أَلْقاكَ يَوْمَ الْمَوْقِفِ الْأَعْظَمِ، و يَوْمَ الْأَهوالِ، وَ يَوْمَ الْفَزَعِ الأَكْبَرِ؟ »
- اى پدر، در روز توقّفگاه بزرگ و روز ترسها و روز فزع و دهشت بزرگ، شما را كجا ملاقات كنم؟
🌺حضرت فرمود:
«يا فاطِمَةُ، عِنْدَ بابِ الْجَنَّةِ، وَ مَعي لِواءُ «أَلْحَمْدُ لِلّهِ»، وَ أَنَا الشَّفيعُ لِأُمَّتي إِلى رَبّي »
🌸- اى فاطمه، كنار دَرِ بهشت، در حالى كه پرچم «الحمدللّه» با من است و نزد پروردگارم امّت خود را شفاعت مى كنم.
📚عرض كرد: پدرم، اگر آنجا ملاقاتت نكردم؟ فرمود:
🌺«إِلْقَيْني عَلَى الْحَوْضِ، وَ أَنَا أَسْقي أُمَّتي»
- مرا كنار حوض [كوثر] ملاقات كن، در حالى كه به امّتم آب مى دهم.
💟عرض كرد: پدرم، اگر آنجا ملاقاتت نكردم؟ فرمود:
«إِلْقَيْنى عَلَى الصِّراطِ، وَ أَنَا قائِمٌ أَقُولُ. رَبِّ، سَلِّمْ أُمَّتي»
- مرا بر صراط ملاقات كن، در حالى كه ايستاده ام و مى گويم: پروردگارا، امّت مرا سالم بدار.
🌹عرض كرد: اگر آنجا ملاقاتت نكردم؟ فرمود:
«إِلْقَيْني وَ أَنَا عِنْدَ الْميزانِ أَقُولُ: رَبِّ، سَلِّمْ أُمَّتي»
- مرا نزد ميزان [اعمال بندگان] ملاقات كن، در حالى كه مى گويم: پروردگارا، امّت مرا سلامت بدار.
☘عرض كرد: اگر آنجا ملاقاتت نكردم؟
فرمود:
«إِلْقَيْني عَلى شَفيرِ جَهَنَّمَ، أمْنَعُ شَرَرَها وَ لَهَبَها عَنْ أُمَّتي»
👈- مرا بر كنار جهنّم ملاقات كن، در حالى كه امّتم را از جرقه و شعله و زبانه هاى آن منع مى كنم.
🌺«فَاسْتَبْشَرَتْ فاطِمَةُ بِذلِكَ. صَلَّى اللّهُ عَلَيْها وَ عَلى أَبيها وَ بَعْلِها وَ بَنيها.» «1»
- اينجا بود كه فاطمه خوشحال شد. رحمت [ويژه] خداوند بر او و بر پدر بزرگوار و بر شوهر و پسرانش باد
بحار الانوار ج۴۳ ص۲۱ روایت۱۱
@bashakhsiyatha
🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏🌏
📚در كتاب خرائج آمده است: از حضرت صادق عليه السلام نقل شده كه فرمود :
هنگامی که حضرت خديجه عليها السلام از دنيا رحلت نمود،
🌺«جَعَلَتْ فاطِمَةُ تَلُوذُ بِرَسُولِ اللّهِ صلى الله عليه و آله و سلم وَ تَدُورُ حَوْلَهُ، وَ تَسْأَلُهُ: يا رَسُولَ اللّهِ أَيْنَ أُمّي؟ فَجَعَلَ النَّبِيُّ صلى الله عليه و آله و سلم لايُجيبُها»
☘- فاطمه دست به دامن رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مى شد و اطراف ايشان مى گشت و از حضرتش مى پرسيد: اى رسول خدا، مادرم كجاست؟ و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم پاسخش را نمى داد.
ولى فاطمه همچنان سؤال خود را تكرار مى كرد و رسول اللّه [به اصطلاح] نمى دانست چه بگويد.
🔶در اين هنگام جبرئيل نازل شد و عرض كرد: پروردگارت امر مى فرمايد كه به فاطمه سلام برسان وبگو:
🌺مادرت در خانه اى از زبرجد تازه آراسته شده با ياقوت (ويا: در خانه اى از جواهر و سنگهاى گرانبها) كه پايه هايش از طلا، و ستون هايش از ياقوتِ سرخ است، ميان آسيه، زن فرعون و حضرت مريم، دختر عمران اقامت دارد.
🌹فاطمه [عليها السلام نيز در جواب سلام الهى] عرض كرد:
«إِنَ اللّهَ هُوَ السَّلامُ، وَ مِنْهُ السَّلامُ، وَإِلَيْهِ السَّلامُ»
🔶بحار الانوار، ج 43، ص 27، روايت 31🔶
☘- خداوند خود سلام، و سلام از او، و به سوى اوست.
🌺از عائشه نقل شده است كه: هرگاه فاطمه عليها السلام نزد رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مى آمد،
«قامَ لَها مِنْ مَجْلِسِهِ، وَ قَبَّلَ رَأَسَها، وَ أَجْلَسَها مَجْلِسَهُ»
☘- پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم از جاى خود بر مى خاست و سر فاطمه را مى بوسيد و وى را به جاى خود مى نشاند
و نيز هرگاه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم به ديدار فاطمه عليها السلام مى رفت،
لَقِيَتْهُ، وَ قَبَّلَ كُلُّ واحدٍ مِنْهُما صاحِبَهُ، وَ جَلَسا مَعاً»
🔶بحار الانوار، ج 43، ص 40🔶
حضرت به استقبال رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم مى شتافت و هريك ديگرى را بوسيده و باهم مى نشستند
🔵🔵🔵 بيان 🔵🔵🔵
☘مجموعه روايات این چنینی نيز گوشه اى از بياناتى است كه بيانگر عظمت معنوى فاطمه زهرا عليها السلام است؛ والّا چگونه مى توان تصوّر كرد كه رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم صرفاً به خاطر اينكه فاطمه دختر اوست، اين همه اظهار علاقه به ايشان مى نموده است؛ و يا فاطمه عليها السلام تنها به اين جهت كه رسول اللّه صلى الله عليه و آله و سلم پدرش بوده، از ناراحتى ايشان ناراحت، و از نديدن او متألّم مى شده است🌹🌹🌹🌹🌹
@bashakhsiyatha
هر روز صبح یک سوره یاسین بخونیم و هدیه کنیم به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها🌸
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: سوم
قم – هیئت کلب الائمه
عجب شور عجیبی گرفته بودند. فکر کنین چیزی حدود چهارصدتا جوون نیمه برهنه، شلاقی سینه میزدند و تعجبم از این بود که چطور درد و سوزش سینه زنی به اون سبک را اصلا متوجه نمیشن و کل مدت سه ساعتی که سینه میزدند، از انرژی و میزان شدت سینه زنی شون کاسته نشده بود!
ساعت تقریبا از یک بامداد گذشته بود و همینجور سینه میزدند و داد و بیداد و شور و حروله و بالا و پایین پریدن! ینی فکر کنین منی که آروم سینه میزدم و یه کنار وایساده بودم داشتم از پا درمیومدم اما اونا نه!
دیگه آخرش اینو خوندن:
شادی هر دو جهان بی تو مرا جز غم نیست
جنّت بی تو عذابش ز جهنّم کم نیست
در دم مرگ اگر پا به سرم بگذاری
عمر جاوید به شیرینی آن یکدم نیست
بگذار آدمیان طعنه زنندم گویم
هر که خود را سگ کوی تو نخواند آدم نیست
بعد از سه چهار ساعت سینه زنی، اونم در جلسه ساده هفتگیشون، نه حالا شهادت و ایام محرم و صفر و فاطمیه، اونم با اون وضعیت، تو همون تاریکی، میون دارشون پاشد و همه را نشوند سر جاشون و خودشم وایساد وسط!
من که فکر کردم شعر درباره حضرت شهدا و آقا و یا امام زمان میخوان بخونن و مثل بقیه هیئت ها نشستم رو به قبله! اما دیدم نه! میون دارشون وایساد و دو سه دقیقه شعر خوند و همه با صدای بلند به به میکردن و لذت میبردن:
من خام بودم غصه و غم پخته ام کرد
این پخت و پزهاى محرم پخته ام کرد
میبینم اینجا پنج تا نور مقدس
این آشپزخانه ست یا طور مقدس
اینجا همانجایی ست که مولا میاید
زینب میاید، بیشتر زهرا میاید
پخت و پز آقاى بى سر را به من داد
درکارهایش کار مادر را به من داد
من عالمى دارم در اینجا با رقیه
هروقت دستم سوخت گفتم یا رقیه
منت ندارم بر سرت...تو لطف کردى
حالا که هستم نوکرت تو لطف کردى
یک شب غذاى خواهرت را بار کردم
یک شب غذاى دخترت را بار کردم
باید که دست از هرچه غیرکربلا شست
دیگ تو را شستم خدا روح مرا شست ...
شعرش طولانی تر از این چیزا بود اما اون تیکه ای که خداییش جانسوز هم میخوند و شعرش هم توپ بود و دوباره کربلا کرد وسط مجلس، این بود که:
اى کاش بین ایستادن ها بمیرم
آخر میان آب دادن ها بمیرم
خوب است نوکر آخرش بى سر بمیرد
خوب است بین نوکرى نوکر بمیرد
خوب است ما هم گوشه اى عطشان بیفتیم
در زیر پاى این و آن عریان بیفتیم ...
اینا رو نگفتم که صفحه پر کنم. خواستم بگم چقدر اعتقاد داشت و تونسته بود با حالت خاص خودش و سوز عجیبی که داشت و حافظه ای که ماشالله کل شعر را از حفظ کرده بود، جمعیت را تحت تاثیر خودش قرار بده!
من همش منتظر دعای آخر جلسه بودم که دیدم از این خبرا نیست ... تازه نشستن رو به قبله و همون میون داره شروع کرد و یه دعای عربی را با شور و حرارت خوند و همه هم انگار از حفظ بودند و یا بعضی جاهاش بلد بودند و باهاش میخوندند.
بغل دستیمم که انگار تازه وارد بود، آروم ازم پرسید این چه دعایی هست؟
آروم بهش گفتم: فکر کنم دعای صنمی قریش باشه!
با تعجب پرسید: جان؟!
گفتم: صنمی قریش! یه دعای خاص ایناست که از دم همه را از اول تا آخر لعن و نفرین میکنه و میشوره میبره پایین!
آقا تا اینو گفتم، چنان احساسی برش غلبه کرد و درست و دو زانو نشست که انگار سالها تعریفش شنیده بوده و فقط مونده بوده متنش!
گفتم: جسارتا میشناسین این دعا چیه و از کجاست؟
جوابش خیییییلی برام جالب بود! گفت: آره بابا ! تو ماهواره صد دفعه تبلیغش شنیده بودم اما نمیدونستم چیه؟ تا اینکه بالاخره توفیق شد و ...
همینجوری که حرف میزد، چشم از روی اون میون دار برنمیداشتم و با نگاهم تعقیبش میکردم. تا دیدم به فراز «اللّهُمَّ العَنهُما» رسید و همینجوری که مردم داشتن میگفتن و تکرار میکردن، میون داره میکروفن را وسط تاریکی محضی که بود به بغل دستیش داد و ...
فهمیدم که میخواد بی سر و صدا بره بیرون!
زود کفشمو برداشتم و از در جلویی آروم و خمیده خمیده خودمو رسوندم پشت سرش و مثل ماشینایی که میندازن پشت سر آمبولانس که تندتر برن، پشت سرش تند تند رفتم و از در هم خارج شدیم.
دو سه تا گنده ای که دم در بودند وقتی منو با میون داره دیدند، فکر کردن باهاش کار دارم و با خودش هستم و دیگه چیزی نگفتند. وگرنه ظاهرا رسمشون اینه که کسی نباید از اون در خارج میشد!
من نشستم رو زمین و مثلا داشتم بند کفشمو سفت میکردم که دیدم میون داره با سه چهار نفری که دورش بودند شروع کرد حرف زدن. من سرم پایین بود و مثلا به خودم مشغول بودم اما میشنیدم که داشتن برنامه فرداشبو برای یکی از محله های حاشیه ای قم هماهنگ میکردند!
حرفشون که تموم شد، مشخص بود که داره تند تند لباساشو میپوشه که سریع بره!
کفشمو پوشیدم و راست ایستادم!
دیدم لباساشو کامل پوشیده و حتی عمامه هم بر سر گذاشته و داشت عباشو میپوشید که از پشت سر بهش نزدیک شدم و آروم بغل گوشش گفتم: آسید رضا جان دم در منتظرتونم!
برگشت و با چشمای گرد نگام کرد و با ته لهجه عربی که داشت گفت: سلام علیکم! شما؟
گفتم: مکالمه تلفنیمون ناقص موند! گفتم شخصا خدمت برسم و عرض ادب کنم!
دهنش نیمه باز و چشماش هم تقریبا گرد!
فقط نیگام کرد ...
راهنماییش کردم به طرف در ...
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
⛔️پسر نوح⛔️
✍ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
«فصل اول»
قسمت: چهارم
قم – بعد از هیئت – تو ماشین
سید رضا که غافلگیر شده بود، وقتی با دستم به طرف بیرون راهنماییش کردم، هیچ حساسیتی به خرج نداد و اومد بیرون. در ماشین را باز کردم و نشستیم تو ماشین.
بهش گفتم: حاج آقا با خانواده هستید؟
با یه کم حالت نگرانی پرسید: مگه اونا هم باید بیان؟!
گفتم: کجا؟
گفت: با ما دیگه! با اونا چیکار دارین؟!
یه لبخند زدم و گفتم: آهان! فکر کنم سوتفاهم شده. قرار نیست جای خاصی بریم. میتونیم خانوادتون اگه همراهتون هستند برسونیم منزل و خودمون دقایقی تو ماشین با هم حرف بزنیم.
گفت: ینی ما امشب جایی نمیریم؟
بازم لبخند زدم و گفتم: نه آقا سید. خیالتون راحت. همین جا گپ میزنیم.
خیالش راحت شد و گوشیشو آورد بیرون و تماس گرفت و گفت که تو فلان ماشین کوچه بغلی نشسته و بیان سوار شن تا با هم بریم.
که دیدم دو تا خانم و یه دختر بچه اومدن و سوار شدند. خانما و حتی دختر بچه خردسالی که باهاشون بود چادری و حتی با پوشیه بودند. من به رسم ادب سلام کردم و جواب شنیدم.
حرکت کردیم. حدودا نیم ساعت تو راه بودیم اما حتی صدای نفس کسی درنمیومد چه برسه که کسی بخواد با کسی صحبت کنه. حسابی جوّ سنگین بود.
خونشون اواخر چارمردون بود. شاید سه چهار تا کوچه با دفتر اون حاج آقاهه که دو سه روز قبلش رفته بودم فاصله داشت. خانما و بچه خدافظی کردند و پیاده شدند.
من موندم با آسید رضا !
گفتم: خب حاج آقا ! حالتون چطوره؟
گفت: الحمدلله! کاش زود میرفتیم سر اصل ماجرا. دیر وقته.
گفتم: چشم. حق با شماست. اما اولش باید اعتراف کنم که شما از معدود افرادی هستید که تونستید اشک منو توی روضه و سینه زنی دربیارید. میدونم شاید از تمجید خوشتون نیاد اما نقاط نورانی شخصیت افراد را باید گفت.
یه نفس عمیق و راحتی کشید و گفت: کار من نیست. کار خود امام حسینه. بعضی وقتا خودمم احساس میکنم یه کسی دیگه داره حرف میزنه و برای مردم میخونه اما مردم از گلو و سینه من میشنون.
گفتم: بالاخره تا کسی متصل نباشه و ذره ای از نمک روضه بهش نرسیده باشه، محاله بتونه اینجوری مردمو تحت تاثیر قرار بده. قدر این نمکو بدونید. شما حالا حالاها باید بخونید و دست چارتا جوون بگیرید و چراغ روضه روشن نگه دارین.
گفت: خواهش میکنم. منم گیرم. منم مشکلات زیادی دارم. بعضی وقتا برای فرار از مشکلاتم میام اما در مجلس که میرسم، وقتی حسّ حضور حضر ت زهرا را دم مجلس پیدا میکنم، همه چی یادم میره. بگذریم.
گفتم: بگذریم. خیره ان شاءالله. حقیقتشو بخواید ما فقط مامور به این نیستیم که بخوایم اجازه بدیم مردم مخصوصا بچه های ارزشیمون توی هچل و مشکل بیفتند و بعدش بریم واسه مچ گیری! اگه واقعا و راست و حسینیش بخوایم عمل کنیم، باید پیشگیری هم کنیم و نذاریم کار به جاهای باریک بکشه و پرونده کسی سنگین تر بشه.
ببین آسید رضا جان! من و شما خیلی اختلاف سنی نداریم و بچه های یک نسل محسوب میشیم اما قبول کن که اشراف من و همکارام به مسائل دور و برمون و چیزایی که داره اتفاق میفته، خیلی بیشتر و عمیق تر از افراد عادی جامعه است. بالاخره طبیعی هم هست و ما هم ابزارشو داریم و هم خیلی چیزا که میتونیم چپ و راست و زیر و بم یه ماجرا را دربیاریم. قبول دارین؟
آسید رضا هم سری تکون داد و گفت: بله!
گفتم: حالا میخوام مثل یه داداش بهتون بگم که دیگه ماجرای پرونده شما از ضرب و شتم وسخنرانی های مثلا تند و شاکی خصوصی و این چیزا داره خارج میشه و بنظرمون داری وارد مراحلی میشی که اصلا به نفع خودت و جامعه مذهبی و کشور و انقلاب و این چیزا نیست.
به چشمام نگا کرد و گفت: مگه چیکار کردم؟! هیئت و سبک عزاداری خاص خودمون و لعن و سبّ چیکار کشور و انقلابتون داره؟
یه لبخند زدم و گفتم: آقا سید! عزیزدلم! قربون جدّت بشم! قرار نشد آدرس عوضی بریما. من الان گفتم بالاخره اخبار و ابزار ما چندان خطای فاحش نمیکنه و اصلا اگه قرار بود به خاطر این چیزا و لعن و سینه زنی شلاقی و لطمه و ... با شما برخورد بشه، کار من نبود و به قول خودت، به انقلابمون هم برنمیخورد! و کسان دیگه باید میومدن سراغ شما!
فورا گفت: پس چی؟ دیگه چه صفحه ای پشت سرم گذاشتند؟
گفتم: حالا عرض میکنم. شما جدیدا سبک ها و روضه های عربی و اشعاری که الان دارین بین گروه های مجازیتون بین مداحان و روضه خون های سراسر کشور پخش و تمرین میکنین، از سایت و شخص میگیرین؟
رنگ از چهرش پرید و گفت: ما فقط توی یه گروه ده دوازده نفری داریم تمرین میکنیم و کارای فرهنگی میکنیم! جرمه؟
گفتم: جرم نه! من گفتم جرمه؟
گفت: پس چی؟ داری میگی گروه مجازیمون و هک کردین و واسمون به پا گذاشتین! به چه جرمی؟
دیگه جدی تر شدم و با قیافه خیلی جدی بهش گفتم: اگه جرم محقق شده بود که الان اینجا نبودی!
سکوت کرد و فقط به چشمام نگا کرد. معلوم بود که حسابی جا خورده.
گفتم: درسته؟ از شخص خاصی میگیرین؟ توی سایت خاصی براتون بارگذاری میکنن؟
گفت: بعضیاش که کار خودمه. بعضیای دیگش هم از اینترنت میگیریم.
گفتم: من دقیقا با همون بخشی کار دارم که شما از اینترنت میگیرین. کدوم سایت؟
گفت: یه سایت و دو سایت نیست!
تبلتم آوردم بیرون و گفتم: بفرمایید! میخوایم چندتاشو با هم مرور کنیم. منظورم اشعار هفتگی نیست. همین اشعار و روضه هایی که دارین برای فاطمیه آماده میکنین!
گفت: مثلا کدومش که راحتتر یادم بیاد!
گفتم: باشه! قبول میکنم که یادتون رفته! یادتون میارم. مثلا همون شعری که میگه: «اگه هر دو جهانم بدهند اما از من بخوان یه لحظه دست از سبّ و دشنام بردارم دو جهان را به آتش خواهم کشید!» یا مثلا همون شعری که میگه: «ولایت با هر بی سر و پایی معنی نمیشه وگرنه هر مجتهدی که اسمش کنار پیامبر آورده بشه، مسلمان نیست!» و این شعرها دیگه ...
لحظه به لحظه به تعجبش افزوده میشد و فکرش نمیکرد این چیزا یه روز بشه اسباب زحمتش!
گفت: چون هر شب میرم سراغش، دیگه اسم سایتو وارد نمیکنم و همیشه تو کامپیوترم ذخیره است. اجازه بدید برم از بالا لب تاپمو بیارم.
چند لحظه سکوت کردم و فقط به چهرش زل زدم.
نگاهش به لبم بود و منتظر بود اجازه بدم از ماشین پیاده بشه و به بهانه لب تاپش بره بالا !
گفتم: لازم نکرده! اصلا سایتی در کار نیست. تو هر شب و همیشه فقط با تلگرام و اینستا کار میکنی و میزان مراجعت به جستجوگر و سایت خیلی محدوده!
هیچی نگفت. چون فهمید که با آوردن اسم سایت و این چیزا امتحانش کردم و داشتم راستی آزماییش میکردم.
گفت: جناب! آقا ! برادر! مامور! الان که چی؟ چیکار کنم؟ چرا ولم نمیکنی برم؟ بابا زن و بچم دارن از نگرانی میمیرن! بذار برم مسلمون!
گفتم: سید داری اشتباه میری! این آخرین هشداره! تو در طول بیست روز قبل، بیش از پنجاه شعر با سبک های خاص بین بیش از پنجاه مداح و منبری پخش کردی که آمار اونا هم داریم. اما کاش فقط شعر بود. مستقیم داری رو خط قرمزها پا میذاری و بلکه زیر پات له میکنی. فقط به خاطر این باهات برخود نکردم، چون هنوز امیدوارم کار خودت نباشه و یا وصل به جایی نباشی. از عمد هم اومدم سراغت و دارم بهت میگم. وگرنه میتونستم صبر کنم خط و ربطت دربیارم و یه پرونده گنده ازت کشف کنم که نشه کاریش کرد. اما سید اولاد پیغمبر! مواظب باش. این شماره منه! با من در ارتباط باش. الان هم برو خونه و استراحت کن. اما من تا دو سه روز دیگه یه جواب ازت میخوام. لطفا منو امتحان نکن. منو نمیشناسی و نمیدونی که نمیشه امتحانم کرد. بفرمایید. منتظرم.
خدافظی کرد و پیاده شد.
در ماشینو بست و رفت به طرف خونشون.
کلیدو انداخت و میخواست در را باز کنه که دیدم برگشت به طرف ماشین!
شیشه را کشیدم پایین ببینم چی میگه؟
که گفت: آقا لطفا دیگه سراغ بیت حاج آقا نرین! ربطی به اونا نداره! من و شما خودمون با هم حلش میکنیم.
به چشماش زل زدم و گفتم: بعله ... ربطی نداره به اونا ... البته تا جایی که بلندگوی افکار تکفیری اونا نشی و در مصاحبه با شبکه امام حسین نگی که ما باید جوون ها را نجات بدیم که مثل باباهاشون گول نخورن! میشه بپرسم باباهای این جوون ها را کی گول زده؟!
دیگه رنگش رسما زرد شد.
جوابم نداد.
خدافظی کرد و رفت!
ادامه دارد...
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@mohamadrezahadadpour
❤️باید عاشق بشیم❤️
❤️اگه عاشق خدا بشیم همه چی راحته...
وقتی عاشق میشی تمام وجودت به یاد معشوق هست ...
همیشه جلو چشمات هست ...
هیچ چیزی تو رو از یاد معشوق جدا نمی کنه ...
راه میری به یادشی ....
داری میخوابی به یادشی ....
وقتی خوابی به یادشی و اونو خواب میبینی ...
وقتی مطالعه می کنی به یادشی ....
وقتی بین دوستان هستی به یادشی ...
وقتی بیماری به یادشی ....
وقتی خوشحالی به یادشی ...
کلا همیشه به یادشی ...
باید عاشق شد...
اگر عاشق خدا شدیم چی میشه ؟؟؟
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
❤️« و لَا تَحرِمنی النَّظَرَ إلَی وَجهِکَ؛ خدایا مرا محروم نکن از نگاه کردن به صورتت، به وجهت!» ❤️
یه فرق مردم عادی با امامان و پیامبران و کلا معصومین علیهم السلام اینه :
❤️❤️❤️اونا خیلی عاشقن❤️❤️❤️
☘ما رَأیتُ شَیئاً إلّا و رأیتُ اللَهَ فیه! خدا را در همه موجودات دیدن!
ترجمه : هیچ چیزی را ندیدم مگر اینکه خدا را در آن دیدم
یعنی هرجا نگاه کردم اول روی معشوق رو دیدم❤️❤️❤️❤️❤️❤️
✅«أنّه "ما نَظَرتُ إلَی شَیءٍ إلّا و رَأیتُ اللَهَ قَبلَهُ و بَعدَهُ و مَعَهُ!"؛
☘یعنی: «من نگاه نکردم به چیزی مگر اینکه قبل از او خدا را دیدم، بعد از او خدا را دیدم، با او خدا را دیدم!»
🔷به سوی تو، به شوق روی تو، به طرف کوی تو
🔷سپیدهدم آیم، مگر تو را جویم، بگو کجایی؟
🔷نشان تو، گه از زمین گاهی، ز آسمان جویم
🔷ببین چه بیپروا، ره تو میپویم، بگو کجایی؟
❤️کی رود رخ ماهت از نظرم نظرم
❤️به غیر نامت کی نام دگر ببرم
❤️اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
❤️به دست تو دادم، دل پریشانم، دگر چه خواهی؟
❤️فتادهام از پا، بگو که از جانم، دگر چه خواهی؟
👈یک دم از خیال من، نمیروی ای غزال من
دگر چه پرسی ز حال من
👈تا هستم من، اسیر کوی توام، به آرزوی توام
👈اگر تو را جویم، حدیث دل گویم، بگو کجایی؟
حالا میدونید چرا عارفان اهل شعر و سرودن شعر میشدن ...
❤️و چرا شعرهای عاشقانه می گفتن ...
خیال روی تو در هر طریق همره ماست
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
جمال چهره تو حجت موجه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
🌸دیوان حافظ🌸