با شخصیت ها
#تب_مژگان 26 وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم ب
#تب_مژگان 27
رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه داشتم از خستگی میمردم... میتونستم برم خونه و بخوابم... اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم... سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم...
روی سجاده 80 سانتی... یک متر و 75 سانتم را جا دادم... سرم را گذاشتم روی کیفم... داشت چشمام بسته میشد... تقریبا جایی را نمیدیدم... اما گوشم میشنید... شنیدم که همکارام دارن درباره پرونده هسته ای حرف میزنند... چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه... آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده... دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد...»
شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم... وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم... تجدید وضو کردم... به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم... قدم زدم و فکر کردم... حدودا یک ساعت قدم زدم... دیدم عمار داره میاد به طرفم...
وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی!
گفتم: سلام... الحمدلله... خوبم... چه خبر؟
گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟
گفتم: آهان... خوب شد گفنی... برو آماده شو که باید بریم یه جایی... منم میرم آماده میشم... فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم...
گفت: خیره ان شاءالله... پس من میرم کت و کیفم را بیارم.
منم رفتم... کت... کیف... ماشین... اما نامه نگرفتم... حرکت کردیم... به طرف بیمارستان روانی... توی راه هم خیلی با هم حرفای خاصی نزدیم... چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم... اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم... تازه کارمون شروع میشد... حالا میگم چرا؟! ...
رسیدیم در بیمارستان... پیاده شدیم... رفتیم به طرف اتاق نگهبانی... یکیشون ما را میشناخت... از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند... بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده...
رفتیم به طرف اتاق مژگان... همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم... آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود... اما چاره ای نبود... توی دلم مدام میگفتم: «أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» من كارم را به خدا واگذار مىكنم زيرا كه او به (احوال) بندگان بيناست.
رسیدیم در اتاق مژگان... دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه... من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه!
گفتم: باشه... اما ممکنه لازم بشه که یه گوش مالی مفصل بهش بدم... پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر و صدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن!
با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوش مالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه!
گفتم: فکر نکنم ... اما اصلا مریض باشه... من مامور مستقیم این پرونده هستم... تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده... بذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟! ... کیفم را باز کردم و گفتم: این از سرنگ... اینم از تیغ... اینم از... خوبه ... کامل که نیست... اما حالا با همینا میسازم... فعلا ... مواظب همه چیز باش... یاعلی...
رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل... سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم... خیلی وقت نداشتم... سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن... آروم هم رفتم به طرف مژگان... همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم... از همه ناامیدم... دیگه تو به درد نمیخوری... من از طرف سازمان اومدم... چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی منو نجات بدی... مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!»
مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد... گفت تو کی هستی؟ ... نیا به طرفم... گفتم نیا ... نیا گفتم...
وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم... ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید...
تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل... مژگان تا چشمش به عمار افتاد گفت: «بابا»... «بابا جون» ... این داره منو میکشه... میخواد منو بکشه... !!
با شخصیت ها
#تب_مژگان 27 رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 28
اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم... چون بالاخره اسمش روشه... بهش میگن مریض... من به عکس العمل عمار نیاز داشتم... این عمار بود که باید یه حرکتی میزد... باید بالاخره میگفت که چند چنده؟!
رو کردم به عمار و با اخم و عصابیت بهش گفتم: کی گفت بیایی داخل؟! زود برو بیرون... الان تمومه... برو بیرون تا بیام...
بعدش هم رو به طرف مژگان وحشت زده که نزدیک بود سکته کنه، کردم... یکی دو قدم بهش نزدیک شدم... آمپول را رو به طرف سقف گرفتم... یه کم فشار دادم... مقداری از مایع قرمز رنگش بیرون ریخت... هر کسی که اون صحنه را میدید غش و ضعف میکرد... چه برسه به مژگان و باباش...
پرده را کشیدم که عمار نبینه... عمار چشاش، همرنگ خون شده بود... منو میشناسه... میدونه که چه کله خرابی هستم... و حتی میدونه که اگر بخوام کاری را انجام بدم، از روی جنازه هر کسی که لازم باشه رد میشم اما کارم را میکنم... پرده که کشیدم، مژگان دوباره شروع به جیغ زدن کرد... داشت تخت را میشکست از بس خودش را زمین و هوا میزد...
بالاخره عمار به حرف اومد... با بغض و گریه اومد پرده را کشید و دستم را محکم گرفت و گفت: «محمد تو را به جون بچه هات نکن... محمد تو بردی... میدونستم باهوش تر این حرفها هستی... اصلا ... اصلا به خاطر همین تو را در جریان قرار دادم... اما محمد به امام حسین شرمندتم... به امام حسین دارم میترکم... جون بچه هام در خطره... محمد به امام حسین قسمت میدم یه کاری بکن... به همون کربلایی که اربعین رفتی، نجاتم بدم...»
آمپول را انداختم توی سطل آشغال... چند ثانیه رو به طرف دیوار ایستادم و چشمام را مالیدم... نفس عمیقی کشیدم... دیدم عمار رفت سراغ مژگان... محکم همدیگه را در بغل گرفتند... هر دو تاشون مثل ابر بهار اشک میریختند... عمار به مژگانش گفت: «عزیز دل بابایی! آروم باش! تموم شد... این آقا همون آقا محمده که میگفتم... نجاتمون میده... نمیذاره غرق بشیم... غرق چه عرض کنم... غرق که شدیم... نمیذاره خفه بشیم... آروم باش دخترکم... آروم باش...»
وسایلم را جمع کردم... لحظات سختی بود... اصلا درک نمیکنید چی میگم... اونها نفهمیدند چی به خود من گذشت؟ ... شاید یه روزی این داستان را اون پدر و دختر هم بخونند ... اما ... اون لحظات برای خود من خیلی بیشتر از اونها سخت گذشت... چون اون دو نفر مطابق طبیعت پدر و فرزندیشون داشتن رفتار میکردن... اما من داشتم نقش حرمله ای بازی میکردم که ازش متنفرم... اما مجبور بودم... باید عمار یه جایی به خودش میومد... باید عمار باهام صاف و صادق میشد تا روند پرونده، از این حالت سکس و جنایی دربیاد... به کمک خود عمار خیلی نیاز داشتم... به خاطر همین این حرکت را زدم تا اونم یه حرکتی بزنه...
وسایلم را جمع کردم... همینطور که دمق بودم و دلم گرفته بود، گفتم: «من از بیگانگان هرگز ننالم... که با من هر چه کرد آن آشنا کرد... وسایل مژگان خانم را جمع و جور کن... اگر حدسم درست باشه، دیگه اینجا براش امن نیست... توی ماشین منتظرتونم...»
اینو گفتم و از در اتاق خارج شدم... از سالن رد شدم... به درب ورودی رسیدم... چشمم به اتاق نگهبانی خورد... یادم افتاد که چقدر لابی کردن و نفیسه و کمالی را به راحتی و آب خوردن راه میدادن داخل تا اون همه جنایت توش صورت بگیره... توی دلم گفتم: «برمیگردم و روی سرتون خرابش میکنم... تا شما باشید و خر تو خر راه نندازید... منتظرم باشین که یه روزی میام سراغتون که اصلا فکرش نمیکنید..»
نشستم توی ماشین... سرم داشت میترکید... اول خدا را شکر کردم که این ضلع دوم پازل هم به خیر گذشت... هرچند خیلی سخت گذشت... اما به خیر گذشت... رادیو معارف روشن کردم... غرق خودم شدم... چشمام آروم بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم... داشتم نقشه ضلع سوم پازل سه قسمتی را میکشیدم... هیچی به ذهنم نمیرسید... شاید به خاطر خستگی زیاد بود... نیم ساعتی گذشت... دیدم عمار و مژگان هنوز نیومدند... گوشیمو برداشتم و برای عمار زنگ زدم... برنداشت... دوباره زنگ زدم... آخراش گوشیو برداشت... با شنیدن صداش، وحشت زده شدم... مثل اینکه کسی روی سینه اش نشسته باشه... با سختی و نفس نفس زنان گفت: محمد بیا داخل! محمد زود باش! ...
اون روز نمیخواست به این راحتی ها سپری بشه... سریع اسلحه را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان دویدم... از دم در دیگه ندویدم و کل محوله بیرونش را با هروله رفتم تا توجه کسی جلب نشه... نمیدونستم با چه صحنه ای موتجه میشم... به خاطر همین، اول صدا خفه کن را بستم روی اسلحه کمریم ... بعدش هم آستین های لباسمو باز کردم... رسیدم به اتاق مژگان... دیدم چند نفر دم در اتاق جمع شدن... متفرقشون کردم... در قفل بود... صدای زد و خورد میومد...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
1_22241438.mp3
2.34M
🔊صوت ثواب گپ زدن درکنار خانواده!
#استاد_پناهیان
#کلیپ_صوتی
#با_شخصیت_ها____ 👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
*┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ببخشید آقای مجری من یه سوال. من چندمین طلای کاروان رو گرفتم؟
-شما نهمین طلا رو گرفتید.
+پس محمدسیفی چندمی بود؟
-ببخشید شما هشتمی رو گرفتید. سیفی نهم.حالا چرا میپرسی؟ مگه فرق داره؟
...
@bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 28 اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم... چون بالاخره اسمش روشه...
#تب_مژگان 29
دیگه فرصت برای از دست دادن نداشتم... همونجوریش هم معلوم نبود کی زنده است و کی مرده؟ ... دورخیز کردم و با جفت گلد محکم به در زدم و قفل در را شکستم... و با سرعت وارد اتاق شدم... گلوله اول را حروم بازو و گلوله دوم را حروم استخون جناغ کسی کردم که چاقوش روی گردن عمار بود و حتی نوکش را هم داشت فرو میکرد...
سریع پاشدم... لوله اسلحه را گرفتم رو به روی صورت زنی که لباس پرستار داشت... اون میخواست سوزن دومش هم به رگ گردن مژگان تزریق کنه... بهش گفتم: الان فاصله ما چهار متر هم نیست... شلیک های من از فاصله 90 متری هم خطا نداره... چه برسه به این فاصله کوتاه... سوزنت را مثل بچه آدم بنداز... وگرنه خون پیشونیت را میپاشم روی در و دیوار اتاق... جوری که دیگه نشه تشخیصت داد... بنداز زمین...
باید این زن زنده میموند... چون با شلیکی که از اون فاصله به اون مرد کرده بودم، معلوم نبود زنده بمونه یا حداقل مثل قبلش بشه... پس به این زن احتیاج داشتم تا بتونم پرونده را یه تکون بدم و چند تا پله بیفتم جلو... اما ... این زن حرفه ای بود... برخلاف نفیسه بیچاره و مژگان بدبخت... میدونست داره چیکار میکنه... میخواست خودکشی کنه... اما مگه میشد به همین راحتی؟!... نگاهش به چشمام دوخته بود... انگشت شصتش را به ته سرنگ چسبوند... دیگه امونش ندادم... فورا سر اسلحه را گرفتم به طرف بازوش و شلیک کردم...
پرت شد به طرف دیوار... سریع رفتم بالای سر مژگان... الحمدلله زنده بود... عمار هم داشت سرفه های شدید میکرد... آخه عمار جانباز هست و مشکل حادّ تنفسی داره... عمار میگفت من این پسره را چند بار دیدمش... عمار را کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه... همینجوری که بلندش کردم، بهش گفتم:
«عمار! الان موقع سرفه و شهید شدن و از این حرفها نیست... فورا به مژگانت برس... خیلی فرصت نداریم... معلوم نیست چه بر سرش آوردن... حتی امکان ایست و حمله قلبی وجود داره... پاشو ماشالله... یه یاعلی بگو و مژگان را منتقل کن بیرون... ازش چشم برندار... تنهاش نذار... تا به هوش اومد، منتقلش کن به خانه امن خیابون وصال... فقط کافیه به هوش بیاد... بقیه اش با من... از اونجا هم تکون نمیخوری تا بهت زنگ بزنم... فقط زود باش...»
عمار گفت: «بیا با هم بریم... من داره دستام میلرزه محمد... بیا با هم بریم... تو میخوای چیکار کنی؟»
بهش گفتم: «تو تجربه شرایط سخت تر از اینا هم داشتی... من باید همین جا بمونم... کار دارم... میخوام تا پلیس نرسیده، یا اینها را منتقلشون کنم بیرون... یا میخوام همین جا ازشون اعتراف بگیرم... اگر همین جاها ازشون اعتراف گرفتم که گرفتم... وگرنه پوستشون کلفت میشه و دیگه موغور نمیان... معطل نکن... تو را ارواح خاک خانمت برو... برو عمار...»
عمار را راهی کردم... با تخت مژگان رفت بیرون و پنجره را دیدم که یه ماشین از پارکینگ داخلی بیمارستان برداشت و مژگان را سوار کرد و با شتاب از بیمارستان خارج شد... خیالم راحت شد... اما حواسم به سالن نبود که داره هر لحظه، شلوغ و شلوغ تر میشه...
اگر پلیس 110 میومد، کار پیچ میخورد... فورا به نزدیک ترین واحد سیار بچه های خودمون بیسیم زدم تا بیان... نزدیک ترین واحد سیار، حدودا چهار دقیقه طول میکشید که برسه... تازه اگر پلیس زودتر نمیرسید... بنابراین من زیر سه دقیقه وقت داشتم...
رفتم بالای سر پسره... دیدم زبونش بند اومده و به زور نفس میکشه... صورتم را گرفتم نزدیک گوشش... گفتم صدای منو میشنوی پسر؟! ... بار اول چیزی نگفت... فقط داشت میلرزید... خون زیادی هم ازش رفته بود... گفتم: دوباره میپرسم... اما برای آخرین بار میپرسم... چون اگر جوابمو ندی، دیگه به دردم نمیخوری... صدامو میشنوی؟!
دیدم که به لب و زبونش که شده بود مثل چوب... داره فشار میاره... سرش را تکون داد... ینی آره...
گفتم: عالیه... فقط دو تا سوال دارم... بگو و خودت را خلاص کن... تا لااقل زنده بمونی... ببین داری درد میکشی... پس فقط دو تا سوال! ... باشه؟
بازم سرش را به نشان تایید تکون داد... پرسیدم: سوال اول: گوشیت کجاست؟ ... اشاره به طرف خارج از بیمارستان کرد؟ ... گفتم: توی ماشینته؟ ... سرش را تکو.ن داد و تایید کرد!
گفتم: سوال دوم: اسمت چیه پسر؟ ... دیگه چیزی نگفت... گوشمو چسبوندم به لبش... گفتم: بگو ... تو باید به من بگی... چیزی نگفت... گفتم: نمیگی؟ ... عکس العملی به خرج نداد... نوک انگشت اشاره ام را بردم طرف زخم استخونش... با نوک انگشتم، آروم روی خون های زخمش کشیدم... تازه فشار هم ندادم... میدونستم سوزش پیدا میکنه... به خودش پیچید... دوباره گوشمو بردم سمتش... گفتم: بگو پسر! اسم نحست را به عمو بگو...
چیزی شنیدم که دست و پام به طور ناخودآگاه شل شد... خیلی آروم و با زور و بدبختی لباش را به هم زد و این کلمه از دهنش شنیدم: فرید!!!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
#تب_مژگان 29 دیگه فرصت برای از دست دادن نداشتم... همونجوریش هم معلوم نبود کی زنده است و کی مرده؟ ..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 30
سرم را آروم از کنار لبش برداشتم و به چشمای نیمه بسته اش چشم دوختم... صورتمو گرفتم رو به روی صورتش... با انگشتم یه کم پلکش را بازتر کردم بهش گفتم: پس فرید که میگن تویی؟!یا تو یه فرید دیگه ای؟! ... هرکی هستی، باش... وقتی نوک چاقوت را مثل قصاب ها روی گردن رفیقم میبینم، پس برای من فرقی نمیکنه که کدوم فرید باشی... مهم اینه که: تو یک تروریست هستی!
ادامه دادم و بهش گفتم: تو میدونی جرم یه تروریست و حکم ترور در این مملکت چیه؟! یا خیلی اوضاعت خرابه یا تازه کار هستی یا بالاخره یه چیزیت هست...
بچه های خودمون رسیدند... سه نفر بودند... یکی دو نفرشون را قبلا باهاشون کار کرده بودم... قبل از اینکه فرید را بخوان ببرند، از فرید و اون دختره با گوشیم یه عکس گرفتم... بچه ها فورا فرید و اون دختره را به ماشینی که در محوطه پارک کرده بودند متقل کردند و مثل باز شکاری از اون منطقه دور شدند...
منم پاشدم و فورا خودم را به ماشین رسوندم... نشستم توی ماشین... اون لحظه قادر به آنالیز نبودم... نمیتونستم مهره ها را درست کنار هم جفت و جور کنم... چون وسط معرکه بودم... دوره «فرماندهی میدانی بحران ها» را هر چقدر هم درس داده بودم، اما وسط خود معرکه بودن، یه چیز دیگه است... فقط دعا میکردم مژگان و فرید زنده بمونند... تا میخواستم حرکت کنم، یادم اومد که فرید، ماشینش همین دور و برهاست و گوشیش هم توی ماشینش هست...
پیاده شدم... بیمارستان، یه پارکینگ عمومی داشت و یه پارکینگ اختصاصی... خب عقل حکم میکرد که اگر من جای فرید باشم، ماشینم را در هیچ کدام از پارکینگ ها نذارم تا بتونم بدون کنترل دوربین ها و بدون مانع در رفت و آمد، کارم را انجام بدم... میمونه دو تا خیابون... خیابون اولی، به صورت چشمی، حدودا 30 تا ماشین، و خیابتون دوم هم به صورت چشمی، حدو اقل بیست تا ماشین داخلش بود...
خیابون اولی، تهش میخورد به یه خیابون فرعی... خیابون دومی هم میخورد به یه چار راه... خب اگر جای فرید بودم، ماشینم را توی خیابون دوم نمیذاشتم... تا وقتی خواستم فرار کنم، به میدون و شلوغی ماشین ها نخورم... پس احتمال وجود ماشین در خیابون اول، تقویت میشد...
با توجه به رفت و آمد های بیمارستان، ده تا ماشین آخر، حدود نیم ساعت قبل اومده بودند... ماشین تک و تنها هم که توی خیابون نبود... پس هرچی هست، ماشین فرید باید بین دهمین تا بیستمین ماشین اون خیابون سی ماشینه باشه...
همه این آنالیزها را در حدود کمتر از 10 ثانیه انجام دادم... کمتر از 10 ثانیه... رفتم سراغ ماشین ها... از اولی شروع کردم... شکم رفت به طرف دو تا از ماشین ها... یکیشون SD بود و اون یکی هم RD ... نگاه کردم و دیدم یکی جلوی کیلومتر شمار SD ، یه موبایل هست... حالا بماند چطوری ... اما اون گوشیو برداشتم و رفتم سراغ RD ... هیچ مورد مشکوکی در اون ندیدم و حس نکردم... اما شماره هر دوتا ماشین را برای استعلام، فرستادم و تقاضای استعلام کردم...
تا به ماشین برگشتم و ماشین را روشن کردم، واسه عمار زنگ زدم... عمار میدونست که در این شرایط، نباید هر بیمارستانی بره... گفتم: عمار جان کجایی؟!
گفت: بیمارستان نمازی هستم... خیلی شلوغه... مژگان به هوش اومده... اما هنوز دکتر ندیدتش... گردن خودم پانسمان کردم...
گفتم: اگر مژگانت به هوش اومده، پس مشکلی نداره... خیلی با احتیاط پاشین بیایین خانه امن خیابون وصال... با محاسبه معمولی، 40 دقیقه دیگه باید اونجا باشی...
گفت: باشه... ضمنا من مسلح نیستما... کد ورود هم ندارم...
گفتم: آشناست... اشکال نداره... اصلا اگر مشکلی بود، وقتی رسیدی زنگ بزن تا خودم باهاشون صحبت کنم...
خدافظی کردیم... ساعت را گذاشتم به حالت تایمر... چون زمان برام مهم بود... خب این از مژگان و عمار... الحمدلله هم سالم اند و هم دارن میرن خونه امن...
بیسیم زدم به بچه هایی که اومدن و فرید و دختره را منتقل کردن... دو بار تقاضای اعلام وضعیتشون کردم... جوابی نشنیدم... آخه چیزی هم نیست که بگم حالا شاید خط نمیده و خط ها مشغوله... بچه بازی که نیست... اگر بار سوم جواب نمیدادن، نشون دهنده چیز خوبی نبود... خب تا برای بار سوم تقاضا کردم، صدایی بهم گفت: به به... حاج آقای تازه وارد... حاجی کجایی؟!
نشناختمش... گفتم: این چه وضعشه؟! لطفا اعلام هویت!
گفت: علی القاعده باید رسیده باشی به میدان اصلی... برو فلان خیابون... لطفا سریعتر تا شلوغ نشده...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
AUD-20180825-WA0000.mp3
1.56M
🎵 میدونی ثواب غذا دادن برای غدیر چقدره؟
کافیه خانمها به همسرانشان اصرار کنند که برای غدیر سفره بندازند..
#استاد_پناهیان
#عید_ولایت
#غدیر
#با_شخصیت_ها----👇🌹
@bashakhsiyatha
♨️احادیث حیرت آور عید غدیر♨️
⁉️دقت کردین که برگزاری مراسمات عید غدیر، هر سال داره با شکوه تر از سال قبل میشه؟
⁉️می دونید علتش چیه؟
☀️حدیث های عجیبی درباره عید غدیر داریم که اگه همه ازش با خبر بشن، برای عید غدیر چوب حراج میزنند به دارایی شون و بی مهابا ریخت و پاش می کنند تا جایی که برای عید غدیر همه لباس نو میخرند و شب عید غدیر مردم از بس شربت و شیرینی میخورند از ایستگاه های صلواتی فراری میشن و روز عید غدیر هم، همه حتی اونایی که ماه رمضون بهونه میگیرند، روزه می گیرن
👇مثلا حدیث های زیر :
🌺امام علی (ع) : خرج کردن یک درهم در این روز، پاداش 100هزار درهم در روزهای دیگر و حتّی بیشتر دارد. (مصباح المتهجد، ج2، 757-758)
(یعنی روزهای عادی هر مقدار صدقه بدی یا به کسی کمک کنی ، 10برابرش بهت برمیگرده ولی روز عید غدیر این ثواب 100 هزار برابر میشه یعنی هر چی خرج کنی، یک میلیون برابرش بهت برمیگرده😱)
🌺امام صادق (ع) :
«یکی از وظایف روز غدیر این است که مؤمن تمیزترین و گرانقدرترین جامه های خویش را بپوشد.»
🌺امام صادق (ع) :
غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین)و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد.(بحار ج6 ص 303)
🌺امام صادق (ع) :
روز غدیر خم عید بزرگ خداست ، خدا پیامبرى مبعوث نکرده ، مگر اینکه این روز را عید گرفته و عظمت آن را شناخته و نام این روز در آسمان، روز عهد و پیمان و در زمین، روز پیمان محکم و حضور همگانى است . ( وسائل الشیعه ، 5: 224، ح .1 )
🌺 امام علی (ع):
اگر کسی از آغاز دنیا تا پایانش، روزها را روزه و شبهایش را احیا بگیرد، به پای ثواب روزۀ این روز- اگر خالصانه باشد- نمیرسد. (مصباح المتهجد، ج2، 757-758)
🌺امام صادق (ع):
عید غدیر روزی است که خداوند دو برابر تعداد رهاشدگان از آتش جهنم در ماه مبارک رمضان و شب قدر و شب عید فطر، از آتش جهنم رها می کند و گناه 60 سال را می بخشد. (بحار ج 94 ص119)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🎓#با_شخصیت_ها____👇🌹
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 31
ارتباطمون قطع شد... ینی چی؟! ... با احتیاط کامل، رفتم به همون خیابون خلوت... خیابون که نبود.. یه کوچه پهن و خلوت و بی خاصیت... دوباره اون صدا اومد روی خط و گفت: «بزرگوار! معمولا هدیه را جاهای خوب میذارن اما اوضاع جالبی نیست... مجبور شدم امانتی را بذارم توی جوب سمت راست راننده... فعلا...»
احساس خطر کردم... خطر را اطرافم حس نمیکردم... حس میکردم تنهام... اما میدونستم که خبرایی هست ... رفتم جوب سمت راست خیابون را را رصد کردم... یا ابالفضل العباس... دیدم یکی از بچه هاست... به پشت افتاده بود... ینی روی شکم... افتاده بود وسط جوب... دویدم طرفش... دستم بردم به طرف کمرم و اسلحه ام را آوردم بیرون... دور و بر هم میپاییدم... ذکر یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد... انتظار اینو اصلا نداشتم... رفتم توی جوب... شونه هاش را گرفتم و برگردوندمش... دو تا تیر از فاصله نزدیک، خورده بود... یکی به قفسه سینه اش... یکی هم به شکمش... شهید شده بود...
خیلی بهم ریختم... باید تلاش میکردم که خشم، مانع از فکر و مدیریتم نشه... آوردمش بیرون... خوابوندمش روی زمین... بیسیم زدم تا بیان دنبالش و ببرنش... مثل برادر از دست داده ها، نشسته بودم بالای سرش... آخه اینم زن داره... بچه داره... چشم انتظار داره... آخه این چه دنیای کثیفی شده که باید، جنازه بچه های انقلابیمون را در مبارزه با مفاسد و جرائم، از توی جوب بیاریم بیرون... یاد «جَون» غلام اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم... که لحظات آخر به امام حسین گفت: «آقا جان! پیاده نشید... من غلامم و بوی بد میدهم... همین که اجازه دادید در رکاب شما کشته بشم خودش خیلی ارزش داره... آقا پیاده نشید تا یه وقت، بوی بد بدنم...»
ارباب هم که برای نوکراش کم نمیذاره... پیاده شد... بغلش کرد... گریه کرد... به کرامت ارباب، بدن نوکر، بوی خوش گرفت... بوی عطر گرفت... به والله قسم همین حالا که داره یادم میاد و دارم تایپ میکنم، گریه امونم را بریده و چشمام داره خیس میشه...
من حتی اسم این مامورمون هم نمیدونستم... اما لباساش بوی خون و آب گندیده جوب گرفته بود... میدونستم اگر این لحظه هم از دست بدم، دیگه تا قیامت، دستم بهش نمیرسه... صورت ماهش را گرفتم بین دو دستام... لبمو چسبوندم به پیشونیش... اینقدر بوسش کردم که بغضم ترکید...
تو حال و هوای خودم بودم... منتظر ماشین انتقال... توجهم به جیبش جلب شد... کاغذی با دست خط بد دیدم... نوشته بود: «سه تا شلیک کردی... اما من دو تا شلیک کردم... دو تا زدی به فرید... یکی هم زدی به دختره... تیرهایی که به فرید زدی، زدم به همکارت... پس اینجا بی حسابیم... اما هنوز من یکی طلب دارم... هنوز تیری که به دختره زدی را تسویه نکردم... منتظرش باش...»
از اصول کار ما اینه که «هر تهدیدی را باید جدی گرفت!» ... بچه ها که اومدن، جنازه همکار شهیدمون را تحویلشون دادم... فورا زنگ زدم به عمار... عمار همون دفعه اول، گوشیو برداشت... پرسدم: عمار کجایی؟ در چه حال و وضعی؟
گفت: الحمدلله خیابون ها خلوت بود... رسیدم... الان اینجا مستقر هستم...
با عصبانیت که نه... اما با جدیت و شدت گفتم: چرا میگی «رسیدم» ... مگه مژگان خانوم باهات نیست؟!
گفت: آره... ببخشید... «رسیدیم»... مژگان هم اینجاست... سلام میرسونه... (از شایع ترین دروغ های ما ایرانی ها پشت تلفن) ... برنامه ات چیه؟!
گفتم: از مژگان خانوم چشم بر ندار... عمار چشم بر نمیداریا... حتی تا پشت در دستشویی هم باهاش برو... از جلوی چشمت دور نشه... برگ ماموریتت را خودم پر میکنم... ماموریتت فقط همینه... هیچ اقدامی هم نمیکنی... قبل از هر کاری، با خودم مشورت کن... به ارواح خاک خانمت قسم اگر بدونم از اونجا اومدین بیرون، حالا به هر بهانه ای، توبیخت میکنم... جوری که نتونی هیچ وقت از پرونده ات پاکش کنی...
با حالتی که الان که دارم فکرش میکنم، خیلی دلم براش سوخت... گفت: باشه محمد... چشم بابا... چشم... محمد اتفاقی افتاده؟!
گفتم: اتفاق؟! ... تا تعریفت از اتفاق چی باشه؟! ... مرد حسابی داشتن صبح سر خودت را میبریدن و دخترت را میکشتند... اون وقع میپرسی اتفاقی افتاده؟! ... فقط یه سوال... کمالی تو را میشناسه؟ ... میدونه که بابای مژگان هستی؟! ...
گفت: نمیدونم... نه... نباید بشناسه... اگر میشناخت، اون روز با خواهران اداره نمیرفتم پیشش...
گفتم: از مژگان خانوم بپرس ببین کمالی، آخرین باری که اومده پیشش، کی بوده؟
دارم دیوونه میشم... مگه میشه؟ ... مگه میشه جواب مژگان درست باشه؟! ... مگه میشه رکب خورده باشم؟! ... عمار گفت: مژگان میگه: همون شب آخری که نفیسه اومد پیشم، کمالی هم بوده... اول، نفیسه رفت بیرون... بعدا از چند دقیقه هم کمالی!!!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 32
اون روز، نمیخواست شب بشه... از چپ و راست میرسید... برگشتم اداره... دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود... باید گزارش میدادم... باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میذاشتم...
در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم...
وقتی به اتاقم رسیدم... اول رفتم تجدید وضو کردم... چند تا دونه خرمای تازه خوردم... بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته... دیدم کارساز نیست... زنگ زدم واسه خانمم... اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم... فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!!
دیدم اینجوری نمیشه... هیچ جوری آروم نمیشم... خیلی به هم ریخته بودم... حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود... هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتن روی دستم... مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد... دیدم خانمم هست... گفت: «من الان توی اتاق هستم و بچه ها توی حال هستند... میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحت تر حرف بزنیم؟!»
من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم... الان زنگ میزنم... جایی نریا...»
رفتم پارکینگ اداره... پریدم توی ماشینم و زنگ زدم... تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشیو برداشت... احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم... گفت: «خوب میشناسمت محمدم... وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم... حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی... چه شیراز و تهران و سراوان... اینم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده... چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی... اما بذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد...»
شروع کرد و از بچه ها برام گفت... حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم... تعریف کرد و ذوق کردم... آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو... وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...»
میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم... آروم گفتم: «آره... مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیذاشتن پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم... مثل دوران عقدمون... که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی...»
گفت: «قبول ندارم که میگن «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه...»
خیلی آروم شدم... در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد... خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم... صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند... نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه...
قلم و کاغذ برداشتم... یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم... از بالا به پایین... یه طرف نوشتم: داشته ها... یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها...
ستون داشته ها عبارت بود از: مژگان... نفیسه... کمالی... جنازه همکار شهیدم... یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد...
ستون نداشته عبارت بود از: آرمان... فرید... کمالی... سرنخ... صدای شخصی که قاتل همکارم بود...
دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال... خانه امن... پیش عمار و مژگان... دیدم دارن نماز میخونند... منم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم... بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم... وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد... سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود...
بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟!
گفت: آره و زود رفت آورد...
گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم... لطفا ما را تنها بذار...
با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط... وقتی رسیدیم... پرونده 800 صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون... گفتم: مژگان خانم... این کاغذها را شما نوشتین؟ ... گفت: آره... گفتم: بسیار خوب!
کاغذها را گذاشتم روی زمین... وسط حیاط... بین صندلیمون که روش نشسته بودیم... چشمای مژگان داشت چهارتا میشد... گفت: چرا انداختین روی زمین... بهش جواب ندادم... قوطی کبریت را آوردم بیرون... یه دونه کبریت برداشتم... روشنش کردم... بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی 800 صفحه پرونده! ... خیلی خونسرد نشستم کنار و لم دادم به صندلیم...
مژگان داشت شاخ در میاورد... گفت: «آقای محمد! دارین چیکار میکنین؟! ... چرا این کار را کردید؟! ... دارن میسوزن... داره همه کاغذا میسوزه... برشون دارین...»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
هدایت شده از مطالب کانال با شخصیت ها
@Farsna
4.1M
🎙سرود|حاجت دلارو خدا با مهر تو داده/خنده تو برای ما باب المراده ...بانوای میثم مطیعی
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 33
گذاشتم تا خوب جزغاله شد... یه دود عجیبی هم راه انداخته بود که نگو و نپرس... یه کم طول کشید اما میخواستم مطمئن باشم که همه اش سوخته و چیزی ازش در نمیاد...
مژگان هم دیگه آب دهنش خشک شده بود از ترس و تعجب... مخصوصا اینکه میدید خیلی آرومم و نمیشه به این راحتی با حرف های احساسی و دخترونه الکی منو تحت تاثیر قرار داد...
وقتی خوب کاغذها سوخت و دود شد رفت هوا... سه تا کاغذ بهش دادم... با یه خودکار... گفتم: «مژگان خانم! امروز، من علاوه بر مشکلاتی که خودت شاهدش بودی، یکی از بچه ها را هم از دست دادم و یکی دیگه از بچه ها اسیر دست کسانی شده که نمیدونم کی هستم و چه جور آدمایی هستند... پس حسابی بی حوصله ام...
گول قیافه ام را هم نخور... چون وقتی قیافه ام بعد از یه شبانه روز سگی اینجوریه و مثلا آرومه، شک نکن که وحشی تر هستم... برامم فرقی نمیکنه که الان بابات داره از پشت پنجره نگامون میکنه و نگرانته یا نه؟! ... چون بابات هم میدونه که حق دخالت در روند پرونده و مراحل بازجویی را نداره...
حالا اینا همه اش به کنار... من و تو که با هم دشمن نیستیم... میخوام کمکت کنم... پس به خودت و همه کسانی که برات عزیز هستند لطف کن و همه چیز را برام توی این سه صفحه بنویس... تاکید میکنم... همه چیز... فقط در همین سه صفحه... سکسی مکسیش هم نکن... از وقتی گم شدی تا وقتی غرق شدی... من چند لحظه قدم میزنم... بسم الله...»
فکر کنم باباش براش کاملا توضیح داده بود که با بد کسی طرف هست و باید همه چیز را برام بگه تا کسی سر باباش را نتونه ببره و آمپول هوا هم به خودش نزنند... اولش قیافه اش مثل مرددها بود اما ... خودکار را برداشت و ظرف مدت یک ساعت... سه صفحه را پشت و رو پر کرد...
کاغذ را بهم داد... گفتم: «ممنونم! ... جلوی چشم خودش... کبریت آوردم بیرون و اون سه صفحه را هم آتیش زدم... مژگان رنگ از صورتش پریده بود... مثل گچ، سفید شده بود... با لکنت و بغض بهم گفت: «به به به خدددددا من همه اش ررررراست نوشتم... هیچی دددددروغی قققققاطیش نبود... چرا ... چرا دودودودوباره سوسوسوزوندینش؟!»
گفتم: «اگر همه اش راست و حسینی بوده که دیگه ترس نداره... نگران هم نباش... فقط میخوام خلاصه اش کنی در دو صفحه... برو خدا را شکر بکن که نمیگم خلاصه کن در یه پارگراف... بیا... اینم دو تا برگ... یاعلی... بنویس ببینم...»
اشکاش را پاک کرد... دوباره شروع کرد به نوشتن... این بار خیلی تند مینوشت... معلوم بود که تسلطش از دفعه قبل هم بیشتر شده... شاید یه ربع هم نشد که دو صفحه تموم شد... بهم گفت: «نوشتم... همه چیزو نوشتم... به جون بابام... به جون داداش آرمانم این همه چیزی بود که اتفاق افتاد... راستی شما از نفیسه خبر ندارین؟!»
گفتم: تشکر... نه... خبر خاصی ندارم... اما نباید حالش بد باشه... چون نه سرنگ هوا میخواستن بهش بزنند و نه سر باباش را میخواستن ببرند!!
وقتی میخواستم برم، بهم گفت: آقای محمد! تو را به خدا کمکمون کنین! چون آرمان در خطره... اصلا نمیدونیم کجاست؟ ... من همه چیزو نوشتم... شما هم لطفا کا را از این جهنم نجات بدین... بابام و آرمان، تنها چیزی هستن که توی دنیا دارم...
خدافظی کردم و رفتم... رفتم اداره... مستقیم رفتم سراغ نفیسه... وقتی به راهرو حیاط خلوت 11 رسیدم، شروع کردم به طراحی روش بازجویی از نفیسه... نفیسه هنوز هم مجهول بود برام... اما یه چیزی به ذهنم رسید...
رسیدم به اتاقش... در را برام باز کردن و رفتم داخل... بهش گفتم روسریت را سر کن... سر نکرد... گفت: «اگر سختت هست، بگو یه زن بیارن... مگه مجبوری که همه اش تو میایی اینجا؟! ... خوراکت زن ها و دخترای مردم هستن؟!»
پوزخندی زدم و بهش گفتم: «نیست که همچین خوراک چاق و چله و چرب و نرمی هم هستی... سختم که نیست... برای خودت گفتم... حالا بی خیال... اما ... اما ... فکر کنم بعد از گپ امشبمون، باید روسریت را ازت بگیریم تا مشکلی برات پیش نیاد...»
با معجونی از افاده و تعجب گفت: «روسریم ازم بگیرین که مشکلی برام پیش نیاد؟! درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!
اجازه ورود گوشی را گرفته بودم... همین طور که گوشیم را از جیبم میاوردم بیرون، گفتم: «تا مثلا خودت را بعد از دیدن این عکس، دار نزنی و خفه نکنی... این عکس را میشناسی؟!»
همین که چشمش به اولین عکس فرید که فقط از صورتش بود، افتاد... گفت: نه! کیه این؟
گفتم: این عکس اولشه! دومیش را ببین شاید شناختیش!
تا عکس دوم فرید را دید که از کل نیم تنه بالاش و قیافه اش گرفته بودم... تا چشمش به خون و زخم جناغ فرید افتاد که مثل یه گوشت بی خاصیت و تسلیم افتاده بود... چشماش گرد شد ... رنگش پرید... جیغ بلندی کشید... گفت: کی این بلا را سر فرید آورده؟! ...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 34
با کمال آرامش و خونسردی بهش گفتم: آروم باش... جیغ نکش... تو از هیچی خبر نداری... اگر یه چیزی بهت بگم، قول میدی صبور باشی؟!
در حالی که خیلی بهم ریخته بود و داشت گریه میکرد گفت: دیگه چیه؟! دیگه چی شده؟! چرا دست از سرم بر نمیدارین؟!
بهش گفتم: آروم باش دختر! آروم باش... میفهمم... چرا میگم میفهمم؟! چون منم امروز یکی از رفیقام را از دست دادم... یکی دیگه اش هم اسیر شده... یکیش هم تو زرد از آب دراومد!!
همینطور که هق هق میکرد گفت: چی میخواستی بگی؟!
گفتم: تو باید صبورتر از این حرفها باشی... دنیا همیشه روی یه پاشنه نمیچرخه... بعضی وقتها هست که عزیزترین کسانمون در شرایطی ما را تنها میذارن که اصلا در حجم باور ما نمیگنجه و...
با شدت و صدای نیمه بلند گفت: لطفا حرفتو بزن... رک بگو... چی شده باز؟
نفس عمیقی کشیدم بعد از چند ثانیه سکوت گفتم: امروز وقتی رفتم سراغ مژگان... با صحنه بدی مواجه شدم... خیلی بد... خیلی متاثر شدم... دیدم متاسفانه... ببین قول دادی آرامشت را حفظ کنیا... خب؟! ... دیدم متاسفانه قبل از من، دو نفر اومدند و مژگان را به طرز بسیار وحشتناکی به قتل رسوندند! ... نفیسه خانم! تسلیت میگم... مژگان جونش را همین امروز صبح از دست داد!!
زل زد به من... چشمای نفیسه داشت از حلقه میپرید بیرون... دو تا دستش را محکم زد به صورت خودش... ناخنهاش را روی صورتش کشید... صدایی ازش بیرون نمیومد... نفسش به خس خس افتاد... فهمیدم که هوا بهش نمیرسه... یه لحظه دیدم چشماش رفت... سفیدی چشماش، کل چشماش را فرا گرفته بود... فورا به یکی از خواهرا گفتم: «خانم فلانی... بدو... خانم بدو بیا...» نفیسه شوکه شده بود... نه هوا بهش میرسید و نه خون به مغزش...
فورا خوابوندش روی زمین و پاهاش داد بالا... بعدش فورا تنفس و دستگاه هوا و... من که رفتم بیرون... اما گفتم: تا به هوش اومد و تونست تکلم کنه، خبرم بدید...
رفتم توی اتاقم... باید میرفتم مرحله بعد را طراحی میکردم... اما یادم بود که هنوز تکه سوم پازل سه قسمتی قبل را هم کامل نکردم... اصلا نمیشد سراغش رفت... یعنی از بس از دیروز مشکل و صحنه های عجیبا غریبا پیش اومده بود، احساس میکردم قسمت نمیشه برم سراغ تکه سوم پازل سه قسمتی... شاید ... شاید هم یکی یا کسانی دستم را خوندن که نمیذارن برم سراغ تکه سوم...
رفتم یه وضو گرفتم و نشستم با دقت و حساسیت، دو سه صفحه ای که مژگان نوشته بود را خوندم... متن های واقعی، دارای یک سری اصول هستند که این متن مژگان، با تمام آن اصول سازگار بود... مژگان نوشته بود:
«مادرم را که از دست دادم خیلی بهم ریختم... تلاش میکردم محکم باشم و بتونم پدر و داداشم را از این غم بزرگ نجات بدم اما نمیشد... خودم از درون داغون بودم... برای انجام کاری به بیرون رفتم... میخواستم گل و گلاب بگیرم برای مراسم روز سوم درگذشت مادرم... بعد از من، زنی وارد گل فروشی شد... من از اول صبح ضعف داشتم و احساس بی حالی میکردم... مخصوصا که اون روز، شروع ایام قاعدگیم هم بود و حسابی اوضاع روحی و جسمیم بهم ریخته بود...
اون زن، وقتی داشت گل ها را قیمت میکرد، نمیدونم چی شد که به من رسید... تا بهم رسیدیم، ایستاد و عینک دودیش را آورد بیرون و گفت: وای خدای من! ببین کی اینجاست! شما مژگان خانم نیستی؟!
من که نمیشناختمش... با بی حوصلگی گفتم: سلام... بله ... خودمم... شما؟
با بغض و ناراحتی بهم گفت: الهی بمیرم برات دخترکم! غم مادر، غم سنگینیه... مخصوصا برای دختر حساس و باهوش و زیبایی مثل تو... بعدش هم بغلش را باز کرد و گفت: اجازه هست، به جای مامان الهه بغلت کنم عزیزدلم؟!
منم که در شرایط خوبی نبودم... ضعف هم داشتم... دلم که از غصه داشت میترکید... از خدا خواسته... رفتم بغلش... محکم همدیگه را بغل کردیم... همینطور که توی بغلش بودم، دیگه نفهمیدم چی شد... وقتی به هوش اومدم...»
تلفنم زنگ خورد... از حیاط خلوت 11 بود... گفتند: نفیسه به هوش اومده ... خیلی هم ملتهب و مضطرب... میخواد با شما صحبت کنه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری..
🍃امام خامنه ای : جوانان حزب اللهی رو متهم نکنید به تندروی.......
#حزب_الله
#شهادت..
#با_شخصیت_ها____ 👇🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 35
وقت را نباید از دست میدادم... لباس مشکیم را از کمدم آوردم بیرون... پوشیدم... چهارده تا صلوات برای شادی روح حضرت ام البنین فرستادم... آروم آروم قدم برمیداشتم و فکر میکردم... رفتار و سکناتم را برنامه ریزی کردم... یه کم طول کشید تا دقیقا توی ذهنم، رفتار مناسب و برخورد منطقی با نفیسه دانلود شد... تا دانلود شد، فورا روی اعضا و جوارحم نصبش کردم... بسم الله گفتم و وارد اتاق نفیسه شدم...
چشمای نفیسه خون بود... یه لرزش نگران کننده ای هم توی رفتارش بود... جوری هم بغض کرده بود که صداش به زور شنیده میشد... هنوز ننشسته بودم که بهم گفت: «میتونم مژگان را ببینم؟! خواهش میکنم... برای آخرین بار... قبل از اینکه تشییعش کنند...»
فهمیدم که باور کرده... با حالت تاسف بهش گفتم: میفهمم... خیلی مشکله که کسی حتی نتونه جنازه رفیقش را توی بغلش بگیره و باهاش خدافظی کنه... اما نه... اجازه نمیدن... چون ... چون صلاح نیست... اوضاع خوبی نداره... ببخشید رک گفتم... متوجهی که؟!
بیشتر جا خورد و ناراحت شد ... گفت: ینی اینقدر بد کشتنش؟! اصلا چرا باید مژگان بمیره؟!
گفتم: تو الان به خاطر همین اینجا هستی! ... چرا باید مژگان اینقدر بد بمیره؟!
میون همون اشک و آه گفت: ینی چی؟ منظورت چیه؟!
گفتم: من و شما که کاری با هم نداریم... فقط دنبال حل یه معادله هستم... معادله ای که از وقتی تو سر و کله ات توی خونه مژگان و اینا پیدا شده، داره مشکل و مشکل تر میشه...
گفت: واضح تر حرف بزنید تا کمکتون کنم!
گفتم: چرا شما باید فردای همون شبی که جنازه بی گناه آرمان... داداش مژگان پیدا میشه(!!)... از تمام نگهبانان بیمارستان روانی به راحتی عبور کنی و بری سراغ مژگان و چند ساعت با هم باشید؟! و چرا باید یکی دو روز بعدش، ما با جنازه بد فرم یه دختر بیگناه مواجه بشیم؟! تو چند چندی توی این بازی؟! ... چرا پات وسطه؟!
نفیسه تا مرز سکته پیش رفت... تا اسم «جنازه بی گناه آرمان» آوردم، شروع به جیغ کشیدن کرد... «نه... نه... نه... آرمان نمرده... آرمان بیگناهه... آرمان هیچ کاره است...»
گفتم: آروم باش دختر! اونا دیگه رفته اند... دیگه اونا برنمیگردن... خوشحالم که حداقل تو اینجایی و زنده ای و داری باهام حرف میزنی... هرچند حال و روز خوبی نداری... اما... اما بذار کمکت کنم تا هم انگشت اتهامات از روی برداشته بشه... و هم مسبب و مسببان اصلی قتل این خواهر و برادر کشف بشند...
یه آرام بخش بهم زدیم... یه کم آروم تر شد... غذا و آب نمیخورد... بهش گفتم: نفیسه خانم! چند قلپ آب بخور تا بتونیم بهتر با هم حرف بزنیم... اصلا میخوای برم و بعدا... فردا... و یا چند روز دیگه بیام؟!
گذاشتم خوب گریه کنه... آروم تر که شد... کم کم شروع به حرف زدن کرد و گفت: مژگان و آرمان، تنها دوستای خوب و مهربونی بودن که توی کل عمرم داشتم... اولین باری که دیدمش... حالش خوب نبود... خونه یکی از اساتیدمون که هر از گاهی... ینی ماهی یک بار... اونجا جمع میشیم دیدمش...
استادمون بهم گفت: «بیا بالا که به کمکت نیاز دارم... وقتی رسیدم به اتاق طبقه بالا، اولین بار، مژگان را به حالت بیهوش ... شاید هم خواب عمیق... اونجا دیدمش... استادم گفت: این خانم خوشکل، دختر یکی از بهترین دوستام هست که متاسفانه مادرش را از دست داده... احساس میکنم تو با اون میتونین دوستای کاملی بشین... اینقدر کامل که بتونین حتی با هم سالیان سال زندگی کنین و به هم آرامش بدین... اسمش مژگانه...»
وقتی نفیسه میخواست آب بخوره... بهش گفتم: اسم استادتون چیه؟!
نفیسه گفت: سرکار خانم کمالی!!!
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 36
نفیسه یه من بیشتر اشکاش را پاک کرد و ادامه داد: خیلی دختره بهم ریخته بود... مجبور شدیم بردیمش بیمارستان... میگفتن از صبح بیهوش شده... من تمام اون شب را پیشش موندم... تا اینکه به هوش اومد... دوس داشتم اولین کسی باشم که پس از بیهوشیش میبینتش... همینطور هم شد... تا چشم باز کرد، گفت: من کجام؟! ... گفتم: بیمارستان! ... کم کم داره صبح میشه... تو خیلی حالت بد بود... بیهوش شدی... الان هم یه کم تب داری...
مژگان پرسید: تو کی هستی؟!
منم گفتم: یکی مثل تو... نمیتونم اینجوری رهات کنم... اسمم نفیسه است...
مژگان گفت: اما من شما را نمیشناسم... میشه به خانوادم اطلاع بدید؟!
گفتم: حالا چه عجله ای داری؟! مگه داره اینجا و پیش من بهت سخت میگذره؟! ... بذار یه کم بهتر که شدی، بعدش زنگ میزنیم... الان بابا و داداشت هم حالشون خوب نیست... اگر اینجوری ببیننت، حالشون بدتر میشه...
چیزی نگفت و به نشان تایید، سکوت کرد... رفاقت من و مژگان، از اون لحظه شروع شد... خانم کمالی بهم گفته بود که حسابی باید دلش را به دست بیاری و از خودگذشتگی کنی... گفته بود که هر نیازی داشت باید بتونی برطرف کنی... و یه چیز دیگه هم بهم گفت... گفت... گفت: حتی یه کاری کن که تو هم بتونی نیازات را با مژگان برطرف کنی...
نفیسه سکوت کرد... بهش گفتم: مثلا چه نیازهایی مدنظر بود؟ اصلا اونا چطور از نیازهای تو اطلاع داشتند؟
نفیسه گفت: خدا خدا میکردم که همین سوال را ازم نپرسین... راستشو بخواید... من... من دبیرستان که بودم، یه روز یکی از بچه های کلاسمون چندتا عکس از دخترهای هم سن و سالمون را آورده بود که بعدا فهمیدم به اون عکس ها میگن «عکس های سکس یا مستهجن» ... زنگ بعدش امتحان داشتیم... امتحان زبان بود... من صندلی آخر بودم... آخرای جلسه امتحان بود که دیدم داره حوصلم سر میره... یواشکی... جوری که کسی متوجه نشه... عکس ها را درآوردم و یواشکی نگاش میکردم... توی حال و هوای خودم بودم که یهو دیدم معلم زبانمون بالای سرم ایستاده...
تمام بدنم یخ کرد... آبروم رفت... خیلی ترسیده بودم... اما دیدم معلم زبانمون هیچی نگفت... فقط با لبخند خیلی ملوس و قشنگی بهم گفت: نفیسه جون! میشه ازت خواهش کنم آخر کلاس چند کلمه با هم حرف بزنیم؟! ... من که دیگه چاره ای نداشتم... قبول کردم... وقتی همه رفتند... خیلی آروم و مهربون بهم گفت: کاملا میفهمم... منم مثل تو بودم... اما اگر دوس داشته باشی، دوس دارم امروز عصر بیایی خونمون تا بیشتر با هم صحبت کنیم...
من که چاره ای نداشتم و از آبروم خیلی میترسیدم... عصر ساعت 5 رفتم خونشون... تازه فهمیدم مجرد هست و تنها زندگی میکنه... خیلی به خودش رسیده بود... از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم... مهربون تر شده بود... همون جوریش هم بچه های مدرسه و کلاس ما براش میمردن... چه برسه که من تونسته بودم توی اون شرایط و اون سر و وضع ببینمش...
بعد از سه چهار روز فهمیدم که بهش وابسته ام و اصطلاحا به این حالت میگن: «همجنس بازی» ... حدودا یکسال با اون وضعیتمون اینجوری بود... جوری که حتی به مسائل بدتر هم کشید و...
کم کم به جمع هایی نزدیک شدم که اونها هم مثل ما بودن... ینی دخترایی که همدیگه را دوس داشتن... مهمونی میگرفتن... تفریح میرفتن... خلاصه با هم الکی خوش بودند... یه چند نفر هم بودن که بزرگتر ما بودن... خانم های خیلی خوبی بودن... نمیدونم از وضعیت ما خبر داشتن یا نه؟ و اینکه ما حتی کارمون به مسائل جنسی هم کشیده شده، میدونستم یا نه؟! اما خیلی ما را تحویل میگرفتن...
یکی از همین خانم ها «سرکار خانم کمالی» بود... من با ایشون خیلی دوس شده بودم... اصلا از وقتی معلم زبانمون اون عکس ها را دید، زندگی من از این رو به اون شد... با حضور در خونه خانم کمالی و آشنایی با آدمای با کلاس و پولدار، احساس خوبی داشتم... احساس میکردم زندگی منم داره با کلاس تر میشه و دوستای جدید و جذابی پیدا کردم...
تا اون شب که پای مژگان به جمع ما باز شد... نمیدونم از کجا اومده بود... اما یه جورایی خانم کمالی به من فهموند که دیگه با معلم زبان کات کن و با مژگان باش... چرا اینو گفت؟ چون از تمام نیازها و چیزای من خبر داشت.... به خاطر همین، من جلوی اونها چیز مخفی نداشتم... اونها به من گفتند این کار را بکن... منم فهمیدم مژگان دختر خوبیه... باهاش مچ شدم...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha