eitaa logo
با شخصیت ها
220 دنبال‌کننده
353 عکس
205 ویدیو
56 فایل
🍃کانالی برای با شخصیت ها👌
مشاهده در ایتا
دانلود
#صدای_محرم_می_آید... ▪️آیت‌الله بهجت(ره): فردای قیامت که هیچ چیز از انسان نمیخرند، #اشک بر سیدالشهدا (علیه‌السلام ) را مثل دانۀ درّی برایش نقد میکنند. رحمت واسعه، ص٢٧١ #خودت_رو_آماده_کردی؟! ☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
#تب-مژگان 48 اون شب، مژگان حسابی گریه کرد و به یاد مادرش کلی برام حرف زد... حدودا دو سه ساعت باهم ح
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 -مژگان 49 تا اسم سهیلا را از نفیسه شنیدم، برقم گرفت!! ... گفتم: کدوم سهیلا؟! نفیسه گفت: «همون سهیلا خانوم که هم چادریه و هم وقتی در کمک به بچه های مذهبی و خانواده های روحانی و نظامی ناامید میشدیم دست به دامن اون میشدیم... گفته بودم که براتون...» گفتم: آره ... یادمه... بعد بابای مژگان چیکار کرد؟ باهاش دوست شد؟! نفیسه با تعجب گفت: شوخیتون گرفته؟! دوست بشه؟ بابای مژگان؟ با سهیلا؟! ... فکر کردم بابای مژگان را خوب میشناسید! ... نه اصلا حتی ما جرات نکردیم مطرح کنیم چه برسه به خواستگاری و دیدار و ... گفتم: پس چی شد دیگه؟ چطور پیش رفت؟ نفیسه گفت: هیچی ... کمالی و شروین فشار میاوردن... من و مژگان خدابیامرز هم کاری نمیتونستیم بکنیم... مونده بودیم... نه راه پیش داشتیم و نه راه پس... قرار شد خودشون اقدام کنند که ظاهرا اونا هم هیچی... البته تا جایی که من اطلاع دارم... نفس عمیقی کشیدم... مثل کسی که خیالش شده باشه از بابت خطری که از بیخ گوش عزیزش رد شده باشه... گفتم: تا حالا سفر و مسافرت هم باهاشون رفتی؟ بیشتر منظورم سفر خارج از کشوره؟ گفت: خارج از کشور نه... اما چند بار رشت رفتیم... شاهین شهر رفتیم... گرگان رفتیم... یه بارم رفتیم کیش... خیلی خوش گذشت... گفتم: بسیار خوب... مطلب دیگه ای هست که نگفته باشی؟ و احساس کنی مهم باشه؟ یه کم فکر کرد و گفت: آهان ... راستی... میشه بپرسم فرید زنده است یا نه؟ چی بر سرش اومده؟ ینی اونم کشته شده؟ گفتم: چطور مگه؟ باهاش چه نسبتی داشتی؟ ... بهتره بپرسم چطور آدمیه فرید؟ گفت: خب پسر خوبیه... نمیدونم کجاییه اما فکر نمیکنم شیرازی باشه... خیلی پخته و با تجربه است... بر خلاف قیافش، خیلی هم میتونست خشن و تند و فرز باشه... ورزشکار بود... باشگاه میرفت... قرار شده بود زبان خارجه باهام کار کنه... گفت پول نمیخواد... ولی من به خاطر اینکه زیر دینش نباشم پولش میدادم تا واسم نقشه های ناجور نکشه... اما خب! ... اون کارش را میکرد و سواستفاده اش را میکرد... منم جرات مخالفت نداشتم... از مژگان خوشش نمیومد... میگفت بچه اون طور بابایی، هیچ وقت مورد اطمینان نیست... از آرمان خیلی خوشش میومد...[از نقل این قسمت معذورم] گفتم: خبری از زنده موندن یا نموندن فرید نداریم.... اما اگر هم زنده باشه، حداقل تا سه چهار ماه قادر به ورزش و تحرک نیست... اون یکی از اعضای حرفه ای .... ولش کن ... راستی نوزدهم های ماه پیدات نبوده... کجا بودی؟ با تعجب گفت: شما چقدر اطلاعاتتون دقیقه!! نوزدهم ها مینشستم تو خونه... روزه میرفتم... البته چون حال و جون نداشتم، میگرفتم تا شب میخوابیدم... سر در نمیاوردم... چون بعضی از شبها تماس میگرفتن و میگفتن فردا نوزدهم هست! با اینکه از نظر تقویم خودمون اینجوری نبود... از همینا دیگه... گفتم: تا حالا ازشون نپرسیدی چرا باید روزه بری و راز نوزدهم چیه و ...؟! گفت: چرا... پرسیدم... خانم کمالی نشست برام از اسرار عدد نوزده گفت: «درتقویم اساتید ما هر ماه، نوزده روز و هر سال نوزده ماه دارد و مجموع ایام سال ۳۶۱ روز است ۴ یا ۵ روز اضافه به «ایّام هاء» بمعنی ایّام بخشش نامیده می‌شود؛ که ما به استقبال ایّام روزه میریم. آخرین روز ماه روزه آنها مصادف با عید نوروز است...» منم ازش خوشم اومد و دیگه چیزی نپرسیدم... میدونی... کلا فکرشون باحال بود... خیلی روشنفکرن... گفتم: باحال؟ ... جالبه... روشنفکر؟! ... خیلی خب... بی خیال... راستی سه تا کلمه بهت میگم ببینم چیزی درباره اش میدونی یا نه؟ گفت: بفرمایید! گفتم: بیت العدل! یه کم فکرش کرد و بعدش گفت: نمیدونم چیه! گفتم: انتخابات 96! خیلی فکرش کرد و گفت: انتخابات 96؟ نمیدونم... نشنیدم... گفتم: قرة العین! گفت: آره ... اینو شنیدم... مثلا یه بار یادمه که به یکی از دخترا که فقط نوزدهم ها پیداش میشد، یواشکی سهیلا در گوشش گفت: آمادگیش داری امسال «قرة العین» بشی؟! ... اونم گفت: شروین گفته که امسال نوبت «گلشیفته» است که «قرة العین» بشه!! ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
50 اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید... بازجویی نبود و احساس آرامش داشت... چون کاملا داشت همکاری میکرد و آثار صداقت در گفتار و رفتارش بود... چرا؟ فقط به خاطر اینکه با شنیدن خبر مرگ مژگان، اساسی شوکه شده بود و دست و پاش گم کرده بود... در واقع، من از اشتباه تیم اونا استفاده کردم... اشتباه تیم اونا این بود که نفیسه و مژگان را خیلی بهم وابسته کرده بودند و این وابستگی یه کم طول کشیده بود... نفیسه هم که نتونسته بود ماموریت نفوذ به عمار را درست انجام بده... پس عملا نفیسه دیگه در خونه عمار کاری نداشته... اما وابستگیش به مژگان و آرمان سبب موندنش شده بود... تنها کار من این بود که از این وابستگی، استفاده کنم... وگرنه اگر یکی دیگشون بود، کاملا روش کار فرق میکرد... فردا شد... وقتی رفتم اداره، فورا به عمار گفتم لطفا ساعت 10 بیا تا هم مرور کنیم و هم مدارک مورد نیاز را برای ادامه پرونده جمع و جور کنیم... خودم هم تا ساعت 10 رفتم و از دو تا از نگهبانان بیمارستان روانی بازجویی کردم... آدمای بیچاره ای بودند... با پول راضی شده بودند که دوستای مژگان، هروقت خواسته بودن بیان و پیش مژگان باشن... یاد اون تیکه فیلم مختار افتادم... اون جایی که کیان ایرانی به مختار میگه: «شبی که حرمله تونست از ایست و بازرسی های کوفه عبور کنه و به خونه من برسه و زن و بچه منو وحشیانه به قتل برسونه، با خودم گفتم آخه حرمله که شبح یا جن نیست... پس چطوری تونسته از بین این همه مامور عبور کنه؟! ... بعدش فهمیدم که تنها چیزی که تونسته از ایست و بازرسی ها و انتظامات شدید عبورش بده، فقط یک چیز بوده... اون یک چیز، «رشوه و پول» بوده است!!» ... ساعت 10 شد... عمار اومد و با هم یه چایی خوردیم و مباحثه را شروع کردیم... به عمار گفتم: تو نه آدم ساده لوحی هستی و نه بی فکر و خانواده نشناس! ... اصول تربیتی هم خوب بلدی... درسته خانمت مرحوم شد... مرحوم که نه... به قتل رسید... [عمار حرفام را قطع کرد] عمار گفت: میدونم میخوای چی بگی؟ میخوای بگی از تو بعیده که بچه هات را یله و رها کنی ... به فکرشون نباشی ... بد تربیت بشن... با رفیق ناجور دوست بشن... بدبخت بشن... آخرش هم بشه یه پرونده امنیتی و... درسته؟ همینو میخواستی بگی؟! لبخند تلخی زدم و گفتم: آره... البته نه... چون این حرف را هر کسی داستان زندگیت را بشنوه میزنه... ولی من فکر میکنم یه چیز دیگه باشه... چون تو آدم باهوشی هستی... میشه خیالم را راحت کنی تا بفهمم چی به چیه؟! عمار گفت: «میدونستم بو بردی که چه خبره... چون هرکسی بود تا الان صد بار پرسیده بود... آره... حدست درسته... وقتی خانمم را ده بار به بیمارستان بردم و فهمیدم که دارم تنها میشم و خانمم را از دست میدم، به فکر فرو رفتم... تنها چیزی هم ذهنم را مشغول کرد این بود که وقتی تو لبنان و عراق بودی، من درگیر یه پروژه حساس بودم... پروژه ای درباره «میزان نفوذ بهاییان در دفاتر سران سیاسی و آقازاده ها» ... از خیلی از خط قرمزها رد شدم... البته در سایه بودم و کسی به این راحتی اطلاع پیدا نمیکرد... فقط یک احتمال داشت که لو برم و اذیت بشم... اونم نفوذی در اداره خودمون بود... از اداره خودمون راپورتم را به دشمن داده بودن... من فقط میدیدم که زنم را از دست دادم... دخترم مریض شد... پسرم کم پیدا شد و رفتارش عوض شد... اینجا بود که شکم برطرف شد و فهمیدم که دشمن، خیلی بهم نزدیک شده... دشمن اومده داره توی خونم مانور میده... به خاطر همین، پس از مشورت با دکتر الهی و یکی دو نفر از سران اداره، تصمیم گرفتم تا تو میایی ایران، این بازی را ادامه بدم ببینم قراره به کجا برسه... همین شد که الان، داریم از سر سفره خانواده از هم پاشیده شده من بدبخت، به این باند بزرگ میرسیم...» احساس حقارت میکردم جلوی عمار... اون خودش و زن و بچه ها و زار و زندگیش را ... الله اکبر ! ... مگه میشه؟! ... تا شب ساکت بودم و در سکوت کار میکردم... داشت سرم میپوکید... همه اش بغض میکردم... همه اش حال و روز دل عمار میومد جلوم... مخصوصا وقتی استعلام کردم و دیدم کاملا با برنامه ابلاغی، این بازی را اینجوری ادامه داده بوده... در حالی که صدای خورد شدن احساس و استخون و ... شب شد... رفتم خونه... همش به زن و بچه هام نگام میکردم و یاد زن و بچه های عمار میوفتادم و آه میکشیدم... دلم کباب بود... امیدوارم بودم که هر چه زودتر این پرونده کثافت و لعنتی بسته بشه تا زندگی عمار بهتر بشه و بشه براش یه فکری کرد... توی همین فکرا بودم... که دیدم برام پیامک اومد... رفتم سراغ گوشیم... نه... مثل اینکه اونشب نمیخواست به این راحتی ها تموم بشه... تپش قلبم رفت روی هزار... یه لحظه هیجانم زیاد شد... نبضم رفت بالا... انتظارش نداشتم... سهیلا بود... پیام داده بود: «سلام. سهیلام. بیداری؟» ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام روزتون بخیر... 🔷به امید خدا از امروز مطالبی رو در خصوص طب اسلامی تقدیم تون میکنیم.🌹 🙏امیدواریم مورد استفاده شما بزرگواران قرار بگیره... ✅سلامتی تک تک شما بزرگواران برا ما خیلی مهمه.... 💥متاسفانه امروزه سبک زندگی غربی باعث شده به مسائل مهم در خصوص تغذیه کمتر توجه کنیم... ✔️در حالی که تا جسم سالم و سرحال نباشه؛ عبادت و کار و تلاش برا انسان خیلی سخته... 🌹دعاگوتون هستیم.....
2.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ تصویری... 🍃دکتر خیراندیش... 💉چه نوع روغنی مصرف کنیم.؟! 🔷چگونه انرژی بدن رو در طول روز تامین کنیم.! http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
... 🍃امام حسین(ع) : ما خاندان پیامبر خداییم حق در میان ماست و زبان ما به حق گویاست. 📚حکمت نامه امام حسین،ج1 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
#روز_مباهله_مبارک_باد... 🍃امام حسین(ع) : ما خاندان پیامبر خداییم حق در میان ماست و زبان ما به حق گو
💢ماجرای مباهله چیست؟! ✅امروز، روز است. 💥روز مباهله بنا بود مسلمانان و مسیحیان نجران یکدیگر را نفرین کنند، تا خدا آن طرف را که دروغگوست، عذاب کند. 🍃✅در سوره آل عمران آیه ۶۱ آمده است: «فَمَنْ حَآجَّكَ فِيهِ مِن بَعْدِ مَا جَاءكَ مِنَ الْعِلْمِ فَقُلْ تَعَالَوْاْ نَدْعُ أَبْنَاءنَا وَأَبْنَاءكُمْ وَنِسَاءنَا وَنِسَاءكُمْ وَأَنفُسَنَا وأَنفُسَكُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَل لَّعْنَةَ اللّهِ عَلَى الْكَاذِبِينَ»  «هر گاه بعد از علم و دانشى که (درباره مسیح) به تو رسیده، (باز) کسانى با تو به محاجّه و ستیز برخیزند، به آنها بگو: بیایید ما فرزندان خود را دعوت کنیم، شما هم فرزندان خود را؛ ما خویش را دعوت نماییم، شما هم زنان خود را ما از نفوس خود دعوت کنیم، شما هم از نفوس خود؛ آن گاه مباهله کنیم؛ و لعنت خدا را بر قرار دهیم.. http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
#تب_مژگان 50 اون شب مکالمه مون تا حدود نیمه شب طول کشید... بازجویی نبود و احساس آرامش داشت... چون ک
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 51 انگشت شصتم مدام میرفت روی صفحه گوشیم و برمیگشت... مونده بودم چی جوابش بدم... یک دقیقه فکر کردم... بالاخره شماره بهش داده بودم که برام زنگ بزنه... پس باید جوابش میدادم... و حتی اگر همون موقع میگفت میخوام ببینمت، باید یا قبول میکردم و یا یه بهانه درست و حسابی میاوردم... جوابش دادم و نوشتم: «سلام. درخدمتم!» نوشت: «خدمت از ماست جنتلمن! شما نباید یه حالی... احوالی از کسی بپرسی که زدی ناکاراش کردی؟!» نوشتم: «بزرگواری... اما شما هم نباید یه اسی... زنگی... تک زنگی بزنی تا بدونم بالاخره چی شد و چی نشد؟ من که نمیتونستم و صلاح هم نبود که اونجا تلپ بشم!» نوشت: «ماشالله کم هم نمیاریا... راستی آقای رییس جمهور آینده، الان چیکار میکنی؟» نوشتم: « والا تا همین حالا دستم بند بود و داشتم هیئت دولتم را میچیدم تا بیست سال دیگه وقتی میخوام لیستش را بدم مجلس، هول نشم! ... فقط وزیر نفتم مونده... حالا چطور مگه بانو؟!» نوشت: «چقدر با حالی شما ... نه... جدی پرسیدم... الان جایی هم مشغولی؟!» نوشتم: «از شرایط استخدام، الان فقط ریشش را دارم... دارم تلاش میکنم تا کوتاهش نکردم، یه جایی دستم بند بشه! ... ضمنا نگو الان واسم کار سراغ داری و دختر یه پیرمرد ترلیون دار هستی که میخواد دومادش یه پسر نجیب و خانواده دار باشه ... که اصلا باورم نمیشه و میرم میخوابم» نوشت: «داری منو میکشی از بس خندیدم... پرستارا اومدن با تعجب نگام میکنن... یه کم مراعات منم بکن... پس هنوز بیکاری؟! تحصیلات هم داری؟» نوشتم: «آره ... اصلا خوراکم تحصیلاته... ارشد مدیریت آبیاری گیاهان دریایی خوندم!» نوشت: «لطفا جدی باش دیگه! اصلا اینجوری من حریف تو نمیشم... فردا صبح پاشو بیا تا با هم حرف بزنیم!» نوشتم: «از شوخی که بگذریم... این حرفها را زدم تا فقط یه کم روحیه بیماری و بیمارستانی از شما دور بشه و یه کم بخندید... از بابت دعوتتون هم تشکر... تعارف نمیکنم... قصدم بی ادبی هم نیست... لطفا اگر باید هزینه درمان و یا خسارتی پرداخت کنم بگید تا تقدیم کنم... » نوشت: «حالا چرا یهو لحنت عوض شد؟! ... لطفا فردا بیا اینجا میخوام ببینمت! این که دیگه لفظ قلم حرف زدن نداره!» نوشتم: «قول نمیدم... ببینم حالا چی پیش میاد... اما اینو جدی گفتم که تمام هزینه های درمان و خسارتتون با من!» نوشت: «حالا تا هزینه های درمان و خسارت... تو پاشو بیا... به اونم میرسیم... امری نیست؟» نوشتم: «نه... تشکر که پیام دادید... نمیدونستم خودم چطوری باید باهاتون صحبت کنم و از شرمندگی اون روز که زدم دمار از روزگارتون درآوردم و افلیج و بیچاره دنیای و آخرتتون کردم دربیام!» نوشت: «مگر دستم بهت نرسه... چنان افلیج دنیا و آخرتی نشونت بدم که نگو!» نوشتم: «استغفرالله... دستم بهتون نرسه چیه؟ ... نه حالا میخوای برسه! ... آقا ما رفتیم... شب بخیر!» نوشت: «شب شما هم بخیر رییس جمهور آینده!» صد بار پیامش را تا صبح خوندم... تا صبح که نه... تا وقتی که خوابم برد... به چند روش مختلف، آنالیزش کردم... همه روش ها فقط یک جواب داد... یا خیلی خیلی حرفه ای داره عمل میکنه و یا حداقل اینبار داره صادقانه عمل میکنه و قصد زرنگ بازی نداره... بعد از اذون صبح که نماز خوندم، زنگ زدم برای بچه های مستقر در بیمارستان... گفتم از حالا تا ساعت 9 صبح، گزارش لحظه به لحظه میخوام... حدودای ساعت هفت از خونه راه افتادم و مستقیم به طرف بیمارستان رفتم... در راه، یکی از بچه های بیمارستان زنگ زد و گفت: محمد جان! علاوه بر شما و این خانوم چلاق، کسی دیگه هم قرار بوده اینجا باشه؟» گفتم: نه چطور؟! گفت: آخه الان یکی اومد داخل و رفت پیش اون خانمه... به نام «خانم کمالی» !!! ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
52 ایستادم کنار خیابون... فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتباط داشته و زنگ و پیام رد و بدل شده یا نه؟! ... بچه ها جوابشون منفی بود... به جز یک مورد... اونم این بوده دیشب خود کمالی برای سهیلا زنگ میزنه و احوالپرسی میکنه و میفهمه که سهیلا بیمارستان هست و تصادف کرده... نتیجه ای که میشد گرفت این هست که کمالی بدون هماهنگی رفته پیش سهیلا و حتی سهیلا هم از قبل خبر نداشته... خب کمالی نباید منو اونجا ببینه... وگرنه همه چیز به هم میخوره... فورا بچه ها دست به کار شدن و میکروفنی که در اتاق سهیلا فعال بود را به گوشی من وصل کردند... محتوای دیدار کمالی و سهیلا این بود: تا همدیگه را دیدند، گرم گرفتند و سلام و احوالپرسی و روبوسی و... بعدش کمالی پرسید: پس چرا بهم نگفتی بیمارستانی؟! کی اومدی اینجا؟ کی بهت زد؟ سهیلا گفت: ای بابا ... نگران نباشید... من از پس خودم برمیام... شما همیشه محبت داشتی به ما ... خیلی وقت نیست اینجوری شدم... حدودا ممکنه بیست روز تا یک ماه طول بکشه... ولی میخوام همین روزا برم خونه و بقیه اش را خونه باشم... کمالی گفت: کی بهت زده؟ میشناسیش؟! سهیلا گفت: نه! حداکثر میدونم که با برنامه نبوده... دلیلی واسه این حرفم ندارم ... اما دیشب تستش کردم... بهش پیامک دادم و آنالیزش کردم... بنظر خودش زرنگه و از همین بچه حزب الهی ها ممکنه باشه... اما نه... چیز خاص و قابل توجهی نداشت... اتفاقا امروز هم باهاش قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش... بالاخره اگر دیدم آدم تعطیلی هست، ممکنه به دردمون بخوره! کمالی گفت: به هوش و ذکاوت تو همیشه ایمان دارم... تو دختری نیستی که کلاه سرت بره... اما میخوام مواظب خودت باشی... راستی سفرت چی؟ شنیدم شروین دنبال تمدید پاسپورتت بود! سهیلا گفت: با این وضع و حالم نمیدونم تا اون موقع بتونم برم یا نه؟ چون سطح آموزش ها بالاست و از همه لحاظ باید سر حال باشم... اما خب... ببینم چی میشه حالا؟ راستی از بچه ها چه خبر؟ کمالی گفت: از بچه ها که خبر خاضی نیست... اما کلا اتفاقات خاصی داره میفته... چون اگر خبر خاصی نبود، شروین نمیگفت که باید یه مدت خونه من نباشیم و جلسات ماهانه را از خونه من به یه جای دیگه منتقل نمیکردند! ... جلسات هفتگی بچه جوونا سر جاشه ... اما جلسات ماهانه خودمون را شروین گفت که بریم یه جای دیگه... سهیلا گفت: پیش بینی این وضعیت میشد... از وقتی شروین از الهه (مامان مژگان) شکست خورد و نتونست مخش بزنه و واسش نقشه تب کشید، کلا احساس خوبی نداشتم... اسم بابای مژگان هم که هر وقت اومد وسط و گفتن که من بشم زنش، دوس داشتم مخالفت کنم اما جراتش را نداشتم... خوب شد که جور نشد.. راستی از «فریبا» چه خبر؟! کمالی گفت: دست دلم نذار که کبابه... اوضاع از زمانی بد شد که فرید ناکار شد و فریبا ... سهیلا گفت: فریبا چی؟! کمالی ادامه داد: فریبا مجروح شد... در درگیری که با یه وحشی عوضی در بیمارستان مژگان رخ داده بود، جوری فرید و فریبا زخمی شدند که حتی اگر سلاخی میشدند، اینطور حال و روزی پیدا نمیکردند! سهیلا با ناراحتی گفت: چی شده؟ با کی درگیر شدند؟ کمالی گفت: من که اطلاع ندارم اما شروین و گلشیفته میگن که میدونن کیه و شغلش چیه؟ بخاطر همین هم تو نخش هستند و دارن روش کار میکنند! اما خیلی دلم برای فرید و فریبا میسوزه... خیلی بد طور، غافلگیر شده بودن... بعدش بردنشون خونه دکتر... جوری اوضاع دستش بد بود که دکتر مجبور شد دست فریبا را قطع کنه!!! ... فریبا با اینکه دختر ورزیده و حرفه ای هست، اما تیری که به دست کسی میخوره، دیگه حالیش نیست که الان عصب این دست، مال یه آدم حرفه ای هست یا آدم غیر حرفه ای؟! ... متاسفانه فریبا یکی از دستاش را از دست داد... سهیلا خیلی داد و بیداد کرد... گفت: این همه اتفاق افتاده اما توی فاحشه عوضی میگی که اتفاقی نیفتاده و یا میگی داره یه اتفاقای خاصی میفته؟! ... به شروین بگو با من تماس بگیره... ممکنه اطلاعاتم درباره سفر بعدیمون به دردش بخوره... فریبا ناکار شده و تو داری راست راست برای خودت راه میری و ادای خانمای متشخص از خودت درمیاری؟! ... از لحن دوتاشون خیلی تعجب کردم... فکر نمیکردم کمالی اینقدر پیش اینا پست و بی ارزش باشه که اینقدر خوارش کنند و هر چی تو دهنشون در میاد بهش بگن... بقیه حرفای کمالی و سهیلا چندان مهم نبود... فورا زنگ زدم و به بچه ها سپردم که خونه و تلفن و همراه و ایمیل و خلاصه همه چیز کمالی را برام لحظه به لحظه گزارش بدهند... چون دقیقا از زمان مصاحبه اش با بنیاد شهید، همه چیزش را مدّ نظر داشتیم... بالاخره باید میتونستیم یه ردی از شروین پیدا میکردیم... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا