با شخصیت ها
#تب_مژگان 52 ایستادم کنار خیابون... فورا به بچه ها گفتم تا چک کنند و ببیند که آیا سهیلا با کسی ارتب
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 53
وقتی اونها فهمیدن چه خبره و تقریبا همشون چهره منو دیدن، پس منطق حکم میکنه که دارن به منم نزدیک میشن... اما اینکه تا چه میزان تونستن نزدیک بشن، هنوز هیچ سند و رد و نشونه ای نداشتم... کاریش هم نمیشد کرد... چون همینجوریش هم کلی مطلب بود که باید بررسی میکردم و فرصت هم اندک...
برای سهیلا پیام دادم که الان نمیتونم بیام و معذرت خواهی کردم... اما اون جوابمو نداد... فورا به عمار زنگ زدم و گفتم که بگو بچه هایی که مواظب خونه ما هستند بیشتر دقت کنند... چون یکی از اون دو تا مامور از هفت نفر پرونده را برای محافظت از خونه و خانوادم قرار داده بودم... حالا چرا چنین تصمیمی گرفتم، لطفا زود قضاوت نکنید... در ادامه اشاره میکنم...
اما از مکالمه کمالی و سهیلا تقریبا گیج شده بودم... نه به اون طرز حرف زدن و توصیه های دلسوزانه و مادرانه کمالی به سهیلا... نه به اون همه توهین و تندی که سهیلا به کمالی کرد... و این داشت منو گیج میکرد... ینی چی؟ ینی فقط کمالی را برای ظاهر مقدسش و ویترینیش میخوان؟! ... اگر اینجوریه، پس چرا بهش میگن فاحشه؟!!! ... هیچ قضاوتی نمیشد کرد!
از وسط راه برگشتم اداره... همینطور آنالیز میکردم... معمولا در اینجور موقع ها از روش «یگان واژگان» استفاده میکنم... با خودم فکر میکردم که الحمدلله فرید و فریبا فعلا ناکار هستن و سهیلا هم علیل و چلاق شده... خب حالا این ینی چی؟ ... نمیشد خوشحال بود که ینی تونستم خلل ایجاد کنم در پیشرفت روندشون... چون هنوز از روند و عملیات احتمالیشون خبر نداشتم...
به علاوه اینکه، ظاهرا این سه نفر و کمالی، بیشتر پیاده نظام و نیروهای کف هستند و تصمیم سازانشون کسان دیگه هستند... همونایی که گفتند داریم روی کسی که زده به فرید و فریبا کار میکنیم...
ضمن اینکه سهیلا از دو کلید واژه استفاده کرده بود که باید ته و توش را در میاوردیم... اون دو کلمه این بود: «آموزش» و «مسافرت» !
تجارب قبلی خودم و بقیه بچه ها نشون میداد که وقتی یکی را میبرن مسافرت، از دو حال خارج نیست: ینی یا دارن روش کار حرفه ای میکنند و قراره ارتقا پیدا کنه... یا قراره یه عملیات خاص داشته باشن که دارن آموزش افسر قبل از طوفان انجام میدن... دقیقا همون کاری که در پروژه «کف خیابون» بهش اشاره کردم که در سال 85 تا 88 انجام دادن و نتیجه اش شد «فتنه 88»...
رسیدم اداره... تا رسیدم عمار گفت: باید صحبت کنیم!
خلوت کردیم و عمار شروع کرد: «با همه صغیر و کبیر انقلابی و حرفه ای که دور و برمون داریم، وقتی سازمان میگه باید این پروژه را محمد با روحیه و رویکرد برون مرزیش دنبال کنه، دلیلش را خوب میدونم... اما وقتی به من میگن چیزی از روابط خانوادگی و اصل ماجرا بهش نگو تا خودش کشف کنه و بره وسط پرونده، نمیدونم دلیلش چیه؟ ... اما اینها فرعیاته... اگر هیچ وقت ندونستم هم دیگه برام مهم نیست... چون تکلیفم را عمل کردم و الان هم الحمدلله نتیجه اش را به خوبی دارم میبینم...
اینا همش فرع بود... ینی تا اینجا برام دیگه حکم فرعیات را داره... الان اصل اینه که شنیدم میخوان پرونده را از دستت در بیارن و به کسی دیگه بدهند!! من اینو اصلا نمیفهمم! دیگه الان چیزی نیست که من بخوام ساکت بشینم و مثل همون وقتی که بهم گفتن «تو که میدونی بچه هات بدون اطلاع و اشراف تو آلوده شدن، پس یه کم دیگه دندون روی جیگر بذار» هیچی نگم...
محمد! من اینو دیگه نیستم... این دیگه با سکوت و دم نزدن و چشم گفتن حل نمیشه برام... محمد لطفا اینو بفهم... این برام حل نمیشه... من خانوادم را مثل گوشت قربونی در طبق اخلاص نذاشتم تا تو بیایی و بعدش هم بشینن واسه خودشون تصمیم بگیرن که پرونده را از دست تو در بیارن... لطفا اگر اطلاع داری، خیلی صادقانه توجیهم کن و یا صادقانه تر بهم بگو نمیدونی تا برم یه فکر دیگه بکنم...»
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 54
گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، بهش گفتم: درکت میکنم... عمار، تو همه جوره واسه ما تایید شده هستی حتی اگر بزنی زیر گوشم هم من سر بلند نمیکنم و هیچی نمیگم... اما... اما این پیشنهاد خود من بود!
عمار که چشماش گرد شده بود، گفت: ینی چی؟!
گفتم: چون باید پروژه در گردش باشه... وقتی خیلی بهمون نزدیک هستن، فقط باید «تمرکززدایی» کرد... یه مدت تمرکزشون روی تو بود... حالا هم من... فردا هم یکی دیگه... این تسلسل باید همینجور ادامه پیدا کنه تا اهدافشون متفاوت باشه... «هیچ شخصی در درگیری امنیتی با اهداف متعدد، پیروز میدان نخواهد بود»... ثانیا جنگ سی و سه روزه یادته؟ اگر یادت باشه، مهم ترین عامل پیروزی حزب الله، تمرکززدایی بود... وگرنه به راحتی شخم زده میشدند... پس بذار حالا که اینقدر به ما نزدیکن که حتی شروین و گلشیفته دارن به خونه و محل کار من نزدیک میشن، ما هم توپ این پرونده را دست به دست کنیم...
عمار که یه کم آرومتر شده بود گفت: مگه توپ این پرونده چیه؟!
گفتم: تو که باید از همه ما بهتر بدونی! من چند روزه که دارم حسابی پرونده ای را مطالعه میکنم که قبلا درباره بهایی ها کار کرده بودی و به خاطر همون، تصمیم گرفته بودند که بهت نزدیک بشن... فهمیدم توی پرونده ای که تا حالا در طول این سی سال اخیر، به این کاملی و جامعی کسی کار نکرده، دو تا چیز هست که برای اونها حکم حیاتی داره...
عمار گفت: میدونم چیه! ... یکیش مجموعه اعترافات و مطالبی هست که بهایی های مجرم در زندان، درباره روابط بین المللیشون مطرح کرده بودن... دومیش هم اسامی و مدارک ارتباط سر حلقه ها با دفاتر بعضی رجال سیاسی است که از منطقه ما داره دنبال میشه تا تهران...
گفتم: دقیقا ! پس تو کاری کردی که متعجبم چطور تا حالا زنده ای!
عمار نفس عمیقی کشید... چند لحظه سکوت کرد... گفت: حالا برنامه تو چیه؟ البته اگر میتونی بهم بگی!
لبخندی زدم و گفتم: ای بابا ... من که دعاگو هستم... یه نیروی جزء و دم دستی! اصلا میتونم خریدهای شما چند نفر را انجام بدم!
گفت: جدی پرسیدم!
گفتم: راستشو بخوای، من فکر میکنم داریم توی آب میدویم... تو آب که نه... اما ... من با کمک شماها فقط «کف شناسی» کردیم... تا حالا کارایی کردیم که اگر این پروژه را به دست بخش اطلاعات نیروی انتظامی پاسگاه یه منطقه هم میدادیم، همین کارها را میکرد... و چه بسا بهتر از من! ... ما الان چی داریم... کمالی که داره راست راست میچرخه... یه سهیلای چلاق... دو تا دختر که یکیش خونه امن و یکیش هم حیاط خلوته... با چند تا اسم و اکانت... دو سه تا هم تیر و ترقه در کردیم... یه شهید و یه اسیر هم دادیم... که البته این مورد آخری داره منو میسوزونه... دارم آتیشم میزنه...
عمار گفت: درسته... کاملا درسته... هر چند با بیانت مشکل دارم... ینی همه با طرز حرف زدن و برخوردت مشکل دارن... اما... دیگه... کاریش نمیشه کرد... خب حالا تکلیف چیه؟ من چیکار کنم؟ تو میخوای چیکار کنی؟
گفتم: طبق برنامه قبلی پیش میریم... فقط یه جا به جایی کوچیک صورت میگیره... پرونده از روی میز من منتقل میشه روی میز «مامور هفتم» ! چون تخصص مامور هفتم، پشتیبانی از عملیات هاست... در ظاهر ینی ما یه پله عقب نشستیم و مثلا خیالمون با موفقیت هایی که داشتیم راحت تر شده و داریم یه نفسی تازه میکنیم... مامور ششم هم که حواسش به خونه ماست... منم میشم مامور «تخلیه و انتقال» مامور ششم! تو هم همون کارای قبلیت را تا آخر هفته تموم کن و گزارشش تهیه کن تا بهت بگم کجا برو! چون اگه همه چیز طبق نقشه پیش بره، قراره یه جایی بری...
عمار که مثل برق گرفته ها شده بود گفت: مامور «تخلیه و انتقال» ؟! ینی اینقدر؟!
گفتم: خیلی خیلی بیشتر از این قدرها!! مخمصه بدیه... فقط خدا رحم کنه...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
1_23100421.mp3
زمان:
حجم:
3.84M
🔊حاج سید رضا نریمانی
🌹آرزوی شهادت ....
#جامانده
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
هدایت شده از با شخصیت ها
🍃ذکر روز جمعه 🍃
یا ایهاالعزیز
از کوچه های خاکی "قلبم" عبور کن....
🌹اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج...
#با_شخصیت_ها👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کمبود_کلسیم
💠درمان کمبود کلسیم بدن
🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻
📚:آیت الله تبریزیان
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
✨﷽✨
✅تـلنـگــر (لطفابخونید)
👈به "زُبیر"میگفتن سیف الاسلام، مِنّا اَهلُ البَیت، فقط زُبیر بود که تو تشییع جنازه ی حضرت زهرا"س"شرکت داشت،با شمشیرش چه گره هایی رو تو راه اسلام باز کرد؟
👈به"ابن ملجم"میگفتن شیعه ی امیرالمومنین،
خودش به امیرالمومنین گفت حُبّ و عشق توست که تو خون و رگ من هست...
👈"شمر"جانباز جنگ صفین بود که داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛ میدونی که وقتی وارد قتلگاه شد زانو هاش رو بسته بود؟از بس که نماز شب خونده بود زانوهاش پینه شتری بسته بود.
👈میدونستیدکه "عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش رو که تموم کرد"قُربتً اِلی الله"گفت و اولین تیر رو به سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشونه زد؟
👈میدونستید که همه ی اونایی که اومدن کربلا مسلمون بودن و اهل نماز و روزه؟همشونم "قربت الی الله"گفتن و اومدن برای کشتن" سیدالشهدا"...
👈"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود و اومد برای یاری ابی عبدالله!
👈"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی اومد برای کشتن ابی عبدالله...
✍بصیرت نداشته باشیم... خسر الدنیا والاخره می شیم...
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
3.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عاشقان_محرم_رسید...
🎥ویدئو کلیپ بسیار زیبا
🎼 دوباره آه و ناله بوی اسپند و...
🎤 #حاج_امیر_کرمانشاهی
🌙 #استقبال_از_ماه_محرم
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
👆♥️ طرح | ماجرایی که رهبر انقلاب از زندگی شهید مدافع حرم اهل بیت(ع) تعریف کردند مربوط به چه کتابی بود؟!
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 54 گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، به
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 55
گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا ... خانم ها هم دارن پرونده نفیسه را کاملش میکنن تا بره دادسرا ... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره... تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه... که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه ... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه... ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه...
عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد... یقین دارن که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودن، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدن که کجا رفتن و چیکار کردن... اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتن که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم... و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره... به خاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتن...
گفتم: همین هم واسه ما بسه... چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره... پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارن پیش میرن.... بسیار خوب... عمار من یه کاری دارم باید برم... دوس دارم تو هم بیایی... شاید به کمکت نیاز بشه...
گفت: خیره ان شاءالله... کجا؟
گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه... تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم... با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم... پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره...
گفت: دقیقا... هستم... یاعلی... بریم...
پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم... در راه با هم روش ها را مرور کردیم... عمار سر کوچکون پیاده شد... من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم... مزه زبونش در دستم بود... میدونستم... ینی واسم گفته بودن که روشش «هوازی» هست... توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونمون پیداش کردم... داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامبون دار، آجر بار میزد... اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده...
رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم... یه پیشنهاد بهتر برات دارم...
آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنین... چشم...
دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من... گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم... اوامر؟
گفتم: سلام از ماست... بریم تو ماشین من...
وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده... واسه شما یه ماموریت دیگه داریم... این کارها در شان شما نیست... این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده... فازت چیه؟
سکوت کرد... هیچی نمیگفت...
ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره... مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر... پس بذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی...
او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمام...
با قفل مرکزی، درها را قفل کردم... سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاش میکنه... به عمار اشاره کردم و رفت... عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد...
نفسش تندتر شد... لبش داشت خشک میشد... بهش گفتم: آروم باش... اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم... پس آروم باش و یه چیزی بگو...
گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانوادت بر میایی! بذار من هم جون رفیقم که دست اونا اسیره نجات بدم...
گفتم: اشتباه کردی! اونا نه تو را زنده میذارن و نه رفیقت...
گفت: نه... متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد!... چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 56
اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چشمم را ببندم و یه کم گردنم را جمع و جور کنم... همین... تا جایی فهمیدم و یادمه که صدای مهیبی اومد و یه بنز با آخرین سرعت، جوری از پشت به ما زد که بعدا واسم گفتن که نصف بدنه سمند جمع شده بود و من و مامور ششم، حداقل نصف بدنمون از شیشه جلو به طرف بیرون آویزون بود...
بیست و چهار ساعت کامل بی هوش بودم... وقتی به هوش اومدم، تمام بدنم درد میکرد... سر و صورتم هم باند پیچی شده بود... یکی از دندونام هم خورد و خاکشیر... آرنج سمت چپم هم که مو برداشته بود... خلاصه خدا رحم کرد... در کل، به اندازه انفجار 24 فروردین 87 در حسینیه ثارالله شیراز و جلسه آقا سید انجوی نژاد، زخم و زیلی نشده بودم... اون شب انفجار، خیلی شب سختی بود... حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوید... فقط یه کلمه بگم: صحنه عصر عاشورا مجسم شد که به خیمه زن و بچه های امام حسین حمله کرده بودن و هر طرف، جنازه زن و بچه و پیر و جوون بی گناه و گریه کن اباعبدالله ریخته بود روی زمین... بماند...
تا به هوش اومدم و فهمیدم که قدرت تکلم دارم، به تیم محافظ گفتم که: عمار کجاست؟
گفتند: عمار ماموریته... ینی هنوز درگیرن... اگه کار واجبشون دارید تا ارتباط بگیریم!
گفتم: زود... فقط زود...
سریعا ارتباط گرفتند و پیداش کردن... صدای عمار تا به گوشم خورد، جون گرفتم... خون در تمام رگهام جریان پیدا کرد... گفتم: محمد... عمار...
عمار گفت: محمد جان به گوشم! گرفتی خوابیدی مومن؟ پاشو بیا که کلی کار داریم!
گفتم: عمار جان خدا قوت! ... حالم خرابه الان... به قول اون بنده خدا که میگفت: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...
صدای قهقهه عمار که شنیدم، روحم تازه شد... گفت: خدا بگم چیکارت کنه محمد! روی تخت بیمارستان خوش اخلاق تری تا توی اداره! محمد من الان شرایطم، شرایط «الف» هست!
گفتم: دم شما گرم! تغییر موضع نده تا یا خودش بیاد یا خبر مرگش!
گفت: مشکل نداره! اما پیشنهاد میکنم فیلم دیروز را بگیر و ببین! فرستادم روی سیستمت... فایل الف 5 را باز کن... فرصت نکردم آنالیزش کنم... اما ... بنظرم نقشه مون جواب داد...
سرم داشت به خاطر ضربه ای که خورده بود، میترکید... بهتره بگم داشت میپوکید... همینجور که دستم را روی شقیقه سمت چپم گرفته بودم، گفتم: عمار! از مامور ششم چه خبر؟
گفت: پرید... واسش «پاک» رد کردم... همین قدر که بی آبرو بازی در نیاورد و مثل بچه آدم نشست تا سانحه رخ بده، خودش ینی کلی کار کرده... البته میدونی که، فایلش مال اداره ما نبودا... به اداره ما مامور شده بود...
ناراحت شدم... من اصولا از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم... گفتم: آره... همون شب که با دکتر الهی نشستیم و زندگی و ارتباطات و کانال هاش را بررسی کردیم، فهمیدیم چه خبره... گفتم که واست... به خاطر همین گذاشتمش دم در خونمون ... چون خونمون را سه شب پیش خالی کرده بودیم و زن و بچه ام را فرستاده بودم سپیدان... هم میخواستم مامور ششم در اداره و توی چشممون نباشه... و هم میخواستم همون جایی باشه که بالاخره قراره بیان سراغ من... بسیار خوب... خوب کردی که واسش پاک رد کردی... خدا خیرت بده... خدا رحمتش کنه... بگو واسش کم نذارن و مراسمش آبرودار برگزار بشه...
گفت: چشم حاجی! ... پس لطفا شما هم تا فیلم دوربین کوچتون را آنالیز کردی خبرم کن! اگر هم دیدی میتونی سر پا باشی، پاشو بیا دارالرحمه 223...
گفتم: رو تخم چشام! از مامور هفتم چه خبر؟
گفت: سر جاشه... دیگه فکر نکنم...
مکالمه ام با عمار قطع شد... جمله اش ناقص موند... دادم بچه ها اینقدر تلاش کنند تا دوباره فرکانس برگرده... اما برنگشت...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷