هدایت شده از با شخصیت ها
🍃ذکر روز جمعه 🍃
یا ایهاالعزیز
از کوچه های خاکی "قلبم" عبور کن....
🌹اللهمَّ عجِّل لولیِّک الفَرَج...
#با_شخصیت_ها👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
1.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کمبود_کلسیم
💠درمان کمبود کلسیم بدن
🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻
📚:آیت الله تبریزیان
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
✨﷽✨
✅تـلنـگــر (لطفابخونید)
👈به "زُبیر"میگفتن سیف الاسلام، مِنّا اَهلُ البَیت، فقط زُبیر بود که تو تشییع جنازه ی حضرت زهرا"س"شرکت داشت،با شمشیرش چه گره هایی رو تو راه اسلام باز کرد؟
👈به"ابن ملجم"میگفتن شیعه ی امیرالمومنین،
خودش به امیرالمومنین گفت حُبّ و عشق توست که تو خون و رگ من هست...
👈"شمر"جانباز جنگ صفین بود که داشت به درجه ی رفیع شهادت میرسید؛ میدونی که وقتی وارد قتلگاه شد زانو هاش رو بسته بود؟از بس که نماز شب خونده بود زانوهاش پینه شتری بسته بود.
👈میدونستیدکه "عمرسعد"روز عاشورا نماز صبحش رو که تموم کرد"قُربتً اِلی الله"گفت و اولین تیر رو به سوی خیمه ی"سیدالشهدا"نشونه زد؟
👈میدونستید که همه ی اونایی که اومدن کربلا مسلمون بودن و اهل نماز و روزه؟همشونم "قربت الی الله"گفتن و اومدن برای کشتن" سیدالشهدا"...
👈"زهیر بن قین"عثمانی مسلک بود و اومد برای یاری ابی عبدالله!
👈"شمربن ذی الجوشن"هم نماز شبش ترک نمیشد ولی اومد برای کشتن ابی عبدالله...
✍بصیرت نداشته باشیم... خسر الدنیا والاخره می شیم...
↶【به ما بپیوندید 】↷
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
3.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عاشقان_محرم_رسید...
🎥ویدئو کلیپ بسیار زیبا
🎼 دوباره آه و ناله بوی اسپند و...
🎤 #حاج_امیر_کرمانشاهی
🌙 #استقبال_از_ماه_محرم
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
👆♥️ طرح | ماجرایی که رهبر انقلاب از زندگی شهید مدافع حرم اهل بیت(ع) تعریف کردند مربوط به چه کتابی بود؟!
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 54 گذاشتم خوب حرفاشو زد... وقتی ساکت شد و به چشمام زل زد و منتظر جواب بود، به
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 55
گفتم: عمار! تا اینجا هستی بیا یه مرور کنیم... بیمارستان روانی که تصفیه حساب کردیم و پروندش رفت دادسرا ... خانم ها هم دارن پرونده نفیسه را کاملش میکنن تا بره دادسرا ... بهشون سفارش کردم که بخاطر نیمچه همکاری که داشت، ملاحظه اش بکنند هرچند که جرم هایی که مرتکب شده سنگینه و قاضی هم ازش نمیگذره... تازه اگه جرم امنیتی بر علیهش اثبات نشه... که در اون صورت، سر و کارش با کرام الکاتبینه ... مژگان هم پرونده اش واسه دادسرا داره تکمیل میشه... ضمن اینکه مژگان میتونه بر علیه نفیسه و فرید، اقامه دعوا کنه...
عمار گفت: جواب استعلام بچه های برون مرزی هم اومد... یقین دارن که سهیلا و فریبا به اسرائیل رفته اند اما چون پوشش صهیونیست ها کامل و حساب شده بوده و بچه های ما در جریان این ماجرا نبودن، حفره ای واسه شناسایی اونها توسط بچه های ما پیش نیومده و نتیجتا نفهمیدن که کجا رفتن و چیکار کردن... اما طبق شواهدی که ضمیمه پرونده کردم، بچه های تیم دکتر الهی میگفتن که وقتی عده ای سابقه دار یا مشکوک امنیتی، در دوره های آموزشی مراکز آموزشی جاسوسی ترکیه و اسرائیل مخصوصا شرکت های وابسته به MI6 شرکت میکنند، به ایران بر میگردند، شاهد بروز انحرافات و جنایات جدید و پیچیده تری هستیم... و این مسئله از روش گفتار و کردار گرفته تا اختفا و عملیات و... نمود ظاهری داره... به خاطر همین نتونستیم ردشون را در خاک اسرائیل بزنیم و ببینیم کجا رفتن...
گفتم: همین هم واسه ما بسه... چون کسی که واسه زیارت و سیاحت به تل آویو و حیفا نمیره... پس لابد خیلی خبراست که اینجوری دارن پیش میرن.... بسیار خوب... عمار من یه کاری دارم باید برم... دوس دارم تو هم بیایی... شاید به کمکت نیاز بشه...
گفت: خیره ان شاءالله... کجا؟
گفتم: مامور هفتم که داره کارش را میکنه... تا ابد که نمیتونم منتظر سهیلا بشینم... با اینکه مطمئنم نمیدونم من کی هستم و چرا زدم ناکارش کردم... پس فقط یه چیزی در اولویت قرار میگیره...
گفت: دقیقا... هستم... یاعلی... بریم...
پاشدیم و به طرف خونمون حرکت کردیم... در راه با هم روش ها را مرور کردیم... عمار سر کوچکون پیاده شد... من به طرف محل اختفای مامور ششم حرکت کردم... مزه زبونش در دستم بود... میدونستم... ینی واسم گفته بودن که روشش «هوازی» هست... توی یکی از سوراخ سمبه های پارک نزدیک خونمون پیداش کردم... داشت به عنوان کارگر روزمزد واسه یه کامبون دار، آجر بار میزد... اینقدر خفن و طبیعی خسته میشد و آب نمیخورد که فهیدم بچه آدم بنا بوده...
رفتم پیشش و گفتم: باید صحبت کنیم... یه پیشنهاد بهتر برات دارم...
آجرهای توی دستش را انداخت بالا و گفت: ده دقیه صبر کنین... چشم...
دیدم که در طول اون ده دقیقه، قشنگ کارش را کرد و پولش را گرفت و اومد طرف من... گفت: سلام حاج ممد آقا! مخلصم... اوامر؟
گفتم: سلام از ماست... بریم تو ماشین من...
وقتی سوار سمند اداره شدیم، گفتم: برنامه عوض شده... واسه شما یه ماموریت دیگه داریم... این کارها در شان شما نیست... این کارها را باید یه نفر تازه کار انجام بده... فازت چیه؟
سکوت کرد... هیچی نمیگفت...
ادامه دادم و گفتم: حقوقت که بد نیست الحمدلله اما جای پیشرفت هم داره... مشکل حادی هم توی زندگیت نداری خدا را شکر... پس بذار ارتقا پیدا کنی و به نون و نوایی برسی...
او باز هم سکوت کرده بود و زل زده بود به چشمام...
با قفل مرکزی، درها را قفل کردم... سایه عمار، توجهش را جلب کرد که اومده پشت درش و آروم داره از بغلش نگاش میکنه... به عمار اشاره کردم و رفت... عمار رفت اون طرف خیابون و ایستاد...
نفسش تندتر شد... لبش داشت خشک میشد... بهش گفتم: آروم باش... اگر میخواستم کاری بکنم، اینجوری و اینجا عمل نمیکردم... پس آروم باش و یه چیزی بگو...
گفت: حاجی! تو از پس امنیت خانوادت بر میایی! بذار من هم جون رفیقم که دست اونا اسیره نجات بدم...
گفتم: اشتباه کردی! اونا نه تو را زنده میذارن و نه رفیقت...
گفت: نه... متاسفانه اینبار تو اشتباه کردی و همه چیز را خراب کردی محمد!... چون با این بنزی که داره با سرعت از پشت سر میاد طرفمون، کار همه مون ساخته است...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 56
اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چشمم را ببندم و یه کم گردنم را جمع و جور کنم... همین... تا جایی فهمیدم و یادمه که صدای مهیبی اومد و یه بنز با آخرین سرعت، جوری از پشت به ما زد که بعدا واسم گفتن که نصف بدنه سمند جمع شده بود و من و مامور ششم، حداقل نصف بدنمون از شیشه جلو به طرف بیرون آویزون بود...
بیست و چهار ساعت کامل بی هوش بودم... وقتی به هوش اومدم، تمام بدنم درد میکرد... سر و صورتم هم باند پیچی شده بود... یکی از دندونام هم خورد و خاکشیر... آرنج سمت چپم هم که مو برداشته بود... خلاصه خدا رحم کرد... در کل، به اندازه انفجار 24 فروردین 87 در حسینیه ثارالله شیراز و جلسه آقا سید انجوی نژاد، زخم و زیلی نشده بودم... اون شب انفجار، خیلی شب سختی بود... حالا من یه چیزی میگم و شما هم یه چیزی میشنوید... فقط یه کلمه بگم: صحنه عصر عاشورا مجسم شد که به خیمه زن و بچه های امام حسین حمله کرده بودن و هر طرف، جنازه زن و بچه و پیر و جوون بی گناه و گریه کن اباعبدالله ریخته بود روی زمین... بماند...
تا به هوش اومدم و فهمیدم که قدرت تکلم دارم، به تیم محافظ گفتم که: عمار کجاست؟
گفتند: عمار ماموریته... ینی هنوز درگیرن... اگه کار واجبشون دارید تا ارتباط بگیریم!
گفتم: زود... فقط زود...
سریعا ارتباط گرفتند و پیداش کردن... صدای عمار تا به گوشم خورد، جون گرفتم... خون در تمام رگهام جریان پیدا کرد... گفتم: محمد... عمار...
عمار گفت: محمد جان به گوشم! گرفتی خوابیدی مومن؟ پاشو بیا که کلی کار داریم!
گفتم: عمار جان خدا قوت! ... حالم خرابه الان... به قول اون بنده خدا که میگفت: مثل تموم عالم حال منم خرابه خرابه خرابه...
صدای قهقهه عمار که شنیدم، روحم تازه شد... گفت: خدا بگم چیکارت کنه محمد! روی تخت بیمارستان خوش اخلاق تری تا توی اداره! محمد من الان شرایطم، شرایط «الف» هست!
گفتم: دم شما گرم! تغییر موضع نده تا یا خودش بیاد یا خبر مرگش!
گفت: مشکل نداره! اما پیشنهاد میکنم فیلم دیروز را بگیر و ببین! فرستادم روی سیستمت... فایل الف 5 را باز کن... فرصت نکردم آنالیزش کنم... اما ... بنظرم نقشه مون جواب داد...
سرم داشت به خاطر ضربه ای که خورده بود، میترکید... بهتره بگم داشت میپوکید... همینجور که دستم را روی شقیقه سمت چپم گرفته بودم، گفتم: عمار! از مامور ششم چه خبر؟
گفت: پرید... واسش «پاک» رد کردم... همین قدر که بی آبرو بازی در نیاورد و مثل بچه آدم نشست تا سانحه رخ بده، خودش ینی کلی کار کرده... البته میدونی که، فایلش مال اداره ما نبودا... به اداره ما مامور شده بود...
ناراحت شدم... من اصولا از مرگ هیچکس خوشحال نمیشم... گفتم: آره... همون شب که با دکتر الهی نشستیم و زندگی و ارتباطات و کانال هاش را بررسی کردیم، فهمیدیم چه خبره... گفتم که واست... به خاطر همین گذاشتمش دم در خونمون ... چون خونمون را سه شب پیش خالی کرده بودیم و زن و بچه ام را فرستاده بودم سپیدان... هم میخواستم مامور ششم در اداره و توی چشممون نباشه... و هم میخواستم همون جایی باشه که بالاخره قراره بیان سراغ من... بسیار خوب... خوب کردی که واسش پاک رد کردی... خدا خیرت بده... خدا رحمتش کنه... بگو واسش کم نذارن و مراسمش آبرودار برگزار بشه...
گفت: چشم حاجی! ... پس لطفا شما هم تا فیلم دوربین کوچتون را آنالیز کردی خبرم کن! اگر هم دیدی میتونی سر پا باشی، پاشو بیا دارالرحمه 223...
گفتم: رو تخم چشام! از مامور هفتم چه خبر؟
گفت: سر جاشه... دیگه فکر نکنم...
مکالمه ام با عمار قطع شد... جمله اش ناقص موند... دادم بچه ها اینقدر تلاش کنند تا دوباره فرکانس برگرده... اما برنگشت...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
Moghadam-Shab2Moharram1393[01].mp3
زمان:
حجم:
5.28M
#مداحی_ناب
▪️عمه ی سادات داره میاد خدا کنه برگرده...
قبله ی حاجات داره میاد خدا کنه برگرده...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 56 اینو گفت و دستش را محکم گرفت جلوی صورت و پیشونیش... من فقط فرصت کردم که چش
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 57
فرکانس عمار برنگشت... وقت را نمیتونستم هدر بدم... گفتم واسم لب تاپ و کد رهگیری بگیرن و بیارن... تا آوردن، نشستم و مثل منتقدان جشنواره فیلم فجر، که فقط فیلم را میبینند تا سوتی بگیرن، فیلم دوربین کوچمون را بازبینی کردم...
«عمار به موقع اومد نزدیک ماشین ما و توجهشون را جلب کرد... به موقع هم رفت کنار درخت های کنار پیاده رو... حتی اگر چند ثانیه دیرتر انجام داده بود و برآیند زمانیمون مثلا 10ثانیه تاخیر میفتاد، عمار هم میرفت هوا و نمیدونی تا کجا میرفت...
من که منتظر تیراندازی بودم و خودم را حتی برای «شرایط سیبل رگبار» آماده کرده بودم... اما در فیلم دیدم که برنامه بعدیشون، شرایط سیبل رگبار بود... چون به محض اینکه بنز به ماشین ما برخورد کرد، دو نفر از منازل اطراف پریدن بیرون و شروع به تیراندازی به طرف ما و عمار کردن...
عمار، به طرف ماشین ما دوید... البته با توکل بر خدا... خیلی دل و جیگر میخواد که به تک تیرانداز روی پشت بوم اعتماد کنی و بگی ایشالله که حواسش هست که منو پوشش بده و منم برم رفیقم را نجات بدم... چون وقتی ما خونمون را تخلیه کردیم، فقط یه تک تیرانداز را واسه روز مبادا گذاشته بودیم بالا پشت بوم... اون تک تیرانداز که بچه فسا بود... خطاش در فواصل بالاتر از 200 متر هم، صفر بود... چه برسه به 122 متر... به خاطر همین، طبق دستوری که قبلا بهش داده بودیم، یکیشون را نفله کرد و دیگری را فراری داد... چون گفته بودیم که هر چی زدی، اشکال نداره اما لااقل یکی دو نفرش زنده در بره...
عمار به طرف ماشین ما دوید... تا قبل از اینکه بخواد ماشین منفجر بشه و کباب بشم، با بدبختی هر چه تمامتر، از همون طرف شیشه جام ماشین که خورد شده بود، منو کشید بیرون... انداخت روی شونه هاش... به حالت نیم خیز دوید... وقتی سه چهار متر د.ور شده بود از ماشین... انفجار ماشین رخ داد و چنان شدید بود که دو تامون پرت شدیم روی زمین...
اما کد های پیرامونی فیلم موجود را که بررسی کردم چند تا مسئله نظرم را خیلی جلب کرد: دو تا ماشین تو کوچه بود... پلاک تهران... که تا انفجار رخ داد و مردم مثل مور و ملخ جمع شدن، خیلی با آرامش از کوچه رفتند بیرون... دوربین خیابون کناری نشون میداد که وقتی اون دو تا ماشین وارد خیابون اصلی شدند، یک مسیر رفتند... دو تا پژو 405 سفید و نقره ای... نکته اش اینجاست که: اون کسی را که تک تیرانداز ما زنده ولش کرده بود تا فرار کنه، را سوار نکردند... میفمید چی میگم؟ ... سوارش نکردند...
جالبتر اینکه اون بدبخت هم که داشت فرار میکرد، هیچ تلاشی واسه نگه داشتن اونا نکرد و پیچید توی یه کوچه فرعی و در رفت... پس قطعا نه تنها هر خبری بوده، توی اون دو تا ماشین بوده... بلکه اونی که داشت فرار میکرد، خودش را فدا کرده تا ماموری که دنبالشه، بره دنبال اون... نه دنبال ماشین ها...»
اما دم عمار گرم... تا روی زمین پرت شدیم و جونم را نجات داد... با یه موتور رفت دنبال اون شخصی که داشت فرار میکرد... بعدش برام گفت که وقتی سر کوچمون پیادش کرده بودم، نظرش جلب اون دو تا ماشین شده بوده... وقتی با موتور زده دنبال اون شخص... فهمیده که اون بدبخت خودش را فدای اون دو تا ماشین کرده... چون پیچید توی کوچه تا عمار بره دنبالش... عمار هم که فرصت جنگولک بازی نداشته... یه لحظه وایساده سر اون کوچه... از سر همون کوچه به طرف اون شخص نشونه میگیره و از فاصله 200 متری میزنه به زانوش... شلیک کردن همانا و زمینگیر شدن اون هم همانا... بعدش به بچه ها اطلاع داده و بچه ها هم فورا رفتند سر وقتش و دستگیرش کردن...
عمار رفته بود دنبال اون دو تا پژو... تا جایی ارتباط داشتیم که گفت: بیا دارالرحمه 223 ...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 58
بدنم درد میکرد... اما نمیتونستم از آنالیز فیلم دست بکشم... تماس با عمار هم برقرار نمیشد... چیزی که توجهم را جلب کرده بود اینه که در طی 48 ساعت گذشته اش، هیچ کس از اون ماشین، سوار یا پیاده نشده بود... این ینی آدمای موجود در اون دو تا پژو، حداقل دو شبانه روز کامل، در اون ماشین ها سپری کرده اند... و شیفت مامورانشان، 48 ساعته کامل بوده... خب این مال آدمای الکی و غیر حرفه ای نیست... درصد هوشیاری بالایی میخواد که بتونی 48 ساعته ماموریت بدی... حتی دستشویی هم نری...
با چه موجوداتی طرف بودیم... ماشینشون را به صورت مخالف جهت هم در دو طرف کوچه پارک کرده بودن... به صورت خیلی معمولی میتونستند کوچه را ترک کنند یا ماشین جایگذین داشته باشن... رفت و آمد و جلب توجه نداشتن... و چون شیشه شون دودی بود، داخل ماشین از دوربین ها مشخص نبود...
یه چیز جالب از اون تک تیر انداز بگم... ازش پرسیدم ماشین ها کی اومده بودن و مستقر شدند؟! ... تک تیر انداز باحالیه... گفت: «من که مامور اشیاء و اجسام و انسان های دور و بر نبودم... فقط ماموریتم این بود که اگه شما و عمار اومدین در قاب شلیک، ازتون حمایت کنم... اونم در حدّ مقدور... همین!» ... این ینی ما همین که روی تخت مرده شور خونه نخوابیده بودیم باید بهش یه چیزی هم دستی میدادیم...
با مامور هفتم ارتباط گرفتم... تقاضای حالت ویژه کردم... مامور هفتم هم ماموران یکی از تیم های عملیاتی را مستقیما به خودم لینک کرد... اما قبلش بهم گفت که اگر قادر به انجام ماموریت نیستی، تا یکی را به جای شما بفرستم... ولی من اعلام آمادگی کردم و پیشنهادش را نپذیرفتم...
نمیدونم چرا اون موقع، نگران عمار نبودم... مرد زرنگ و باهوشیه... همین که تونسته تا کد دار الرحمه 223 تعقیبشون کنه اما بویی نبرند خودش کلی ارزش داشت...
کد دارالرحمه 223 ینی چی؟... ینی از بزرگراه رحمت شرقی... به طرف منتهی الیه بلوار عاشورا... حالا چرا 223؟ ... ینی خونه نیست و وارد یک مرکز خرید یا یه چیزی شبیه یک فروشگاه بزرگ شده اند... خب بهتر از این نمیشه... پس باید اون منطقه را یا «قرق» میکردیم... یا «تامین» میکردیم...
پیشنهاد مامور هفتم، تامین بود... خب منطقی هم همین بود... چون به جز انفجاری که تو برنامه نبود، ینی فکرش نمیکردیم موتور و دم و دستگاه سمند بترکه، دیگه چیز خاصی یادم نمیاد که جلب توجه عموم شده باشه... البته اون زد و خورد با فرید و فریبا هم سر به رسوایی کشید... حالا... خلاصه تامین کردیم... طرح تامین رای آورد... ینی باید حتی رفت و آمد اشیاء و حیوانات خانگی را هم رصد میکردیم چه برسه به انسان ها...
داشت چشمام بسته میشد... پرونده داشت حالت انبساط به خودش میگرفت... اما چشمای من حالت انقباض... خیلی التماس چشمام کردم که بسته نشه... التماسش کردم که یه کم دیگه دووم بیاره... مثل شبهای قدر دوران نوجوونیم که به چشمام التماس میکردم بسته نشه و اشکش بیاد... اما... بالاخر چشم است دیگه... گاهی التماس حالیش نیست... یهو میباره... یهو خشک میشه... یهو باز میشه... اون موقع هم که داشت کم کم بسته میشد... فقط فرصت کردم از لا به لای مژه هایی که داشتن همدیگه را به آغوش میکشیدن، دو سه تا کلمه به بچه ها بگم: «زود باشین... عمار... یاحسین...»
همون چشم ها وقتی داشت به زور باز میشد... اولش همه جا را تار میدیم... خیلی مالوندمش تا یه کم بهتر باز بشه... اولین کارم این بود که نگاه به ساعت انداختم... دیدم سه ساعت در حالتی بین خواب و بی هوشی بودم... دو تا سرم دیگه بهم وصل کرده بودن... خیلی ناراحت شدم که چرا سه ساعت مثل جنازه ها روی تخت افتاده بودم...
بیسیم برداشتم و گفتم: «محمد ... عمار...» «محمد... عمار...» عمار! تو را به ارواح خاک خانمت بردار...
تپش قلب داشتم... منتظر فقط یه صدا بودم... منتظر بودم که حتی اگر قادر به تکلم نیست اما یه پالس بفرسته که بفهمم زنده است... اما...
یه صدای آروم شنیدم که گفت: «تو هم هر چی شد فورا اسم روح ناموس مردم بیار! ... انگار ارواح خاک ناموس من شده نقل و نبات و مسخره آقا ! جانم محمد! پاشدی؟»
ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷