#حجره_پریا 38
عطا با این تیم چهار نفره که در واقع، سران چهار جریان جاسوسی تحت حمایت سازمان سیا بود در ارتباط بود. البته شواهد ما میگه که به احتمال زیاد، عطا نمیدونسته که اینا کین و چیکارن و از کجا تغذیه میشن؟! چون متن نامه ها و جواب هایی که عطا به اونا داده بود، اینو میرسونه و نمیشه از همین اولش عطا را خفت کرد و انگ جاسوسی به پیشونیش زد!
حتی عطا را میخواستن با خودشون برای شرکت در یکی از همایش ها به ایران بیارن اما مشکلی برای عطا پیش میاد و نمیتونه اونا را همراهی کنه. میخواستن عطا را به عنوان یک جوان موفق تحصیلکرده و صاحب ایده در منطقه غرب آسیا معرفی کنند. البته این پیشنهاد را به عطای تنها ندادن و چندین نفر دیگه هم باهاشون بودن که بررسی رزومه و زندگی اون افراد، خودش حکایت دیگری است!
به طرز عجیبی، طبق شواهدی که ما در دست داشتیم و همچنین استعلامی که صابر از بچه های مقیم ترکیه کرد، عطا قاطی کثافت بازیای میت و سیا و موساد نشده بود! علتش چی بوده؟ نمیدونیم... اما هیچ سند و مدرکی که دلالت بر قاطی شدن عطا یا حتی ملاقات مستقیم عطا با سازمان های جاسوسی باشه پیدا نکردیم.
بذارید همین جا این نکته را بگم که؛ اغلب بچه های ایرونی خودمون هم که یا برای فرصت مطالعاتی و یا برای ادامه تحصیل، در کالج های اروپایی و آمریکایی شرکت میکنند، دقیقا شرایطی مثل عطا براشون پیش میاد. ینی نامه های فدایت شوم و قربونت چشمات بشم مراکز جاسوسی را به نام موسسات تحقیقاتی دریافت میکنند و بعد از اینکه مدت ها باهاشون همکاری کردند و مثلا رزومه علمی و پژوهشی خودشون را با روابط به اصطلاح علمی و جهانی اون موسسات پر و پیمون کردند، با پیشنهاداتی از طرف اونا مواجه میشن که دیگه نمیتونند زیرش بزنن و تمکین نکنن و بگن التماس دعا و یاعلی!
حتی مورد داشتیم که علاوه بر ثبت مقاله آبکیش در نشریات معتبر جهانی و دریافت پولهای گزاف و ارتباط با دو سه تا موسسه تحقیقاتی دیگه، فهمیدن که نیاز جنسی داره و همون لحظه براش تامین کردند! اون که بی سواد بود، اونجوری بهش حال دادند! چه برسه به عطا حنیف نژاد باسواد با قدرت جذب و مدیریت مجازی بالا !
بذارید یه مثال خیلی ساده از این وضعیت در فایل های به دست آمده براتون بگم:
ظاهرا در مقطعی از زمان تحصیلش، عطا دچار رخوت تحصیلی و روحی میشه. واسطه عطا و سازمان میت، اونو به مرکزی برای مشاوره و درمان معرفی میکنه. من فقط بخش هایی از نتیجه آزمایشاتی که عطا داده و بهش اعلام شده را براتون ارسال میکنم و بخونید تا بدونید چه خبره؟ :
«از: موسسه تحقیقات جامع انسانی و روان پژوهی
به: آقای عطا حنیف نژاد!
موضوع: نتیجه آزمایشات و تست های روان شناسی
باسلام
شما از نظر کارشناسان ما دارای روحیه اکتیو و بیش فعالی هستید که لازم است به شما فرهیخته گرامی تبریک بگوییم. در حال حاضر، شما دچار نوعی رخوت و رکود طبیعی شده اید. جای هیچ نگرانی نیست. چرا که کارشناسان ما معتقدند که شما به علت درگیری بیش از حد به مسائل علمی و پژوهشی، نیازهای اصلی و انسانی خودتون را فراموش کرده اید. این مشکل، با نوعی طراوت و تجربه لذیذ «جنسی» که برای شما بی خطر و آرام بخش باشد به راحتی قابل حل می باشد.
به پیوست این نامه، آلبومی از دختران و بانوان جوان اهل علم که دقیقا مشکل شما را داشتند اما با راهکار هدایت جنسی این موسسه مشکلشان برطرف شده و حتی حاضر به کمک به همنوعانشان هستند ارسال میشود که اتفاقا تعدادی از آنها هم فارسی زبان و ایرانی مقیم ترکیه هستند.
آنها به صورت رایگان و به راحتی، در دسترس شما می باشند. آدرس و شماره تماس آنها برای هر مدت که نیاز داشتید در لیست دوم پیوستی وجود دارد. کافی است که فقط یکبار با آنها تماس بگیرید. امیدوارم از زندگی کوتاه هر یک از ما انسان ها و جوانی غیر قابل بازگشتتان با عشق و لذت، نهایت استفاده را ببرید. داوود آغلو... رییس موسسه تحقیات جامع انسانی و روان پژوهی»
این یه نمونش... بگذریم...
طرفای ساعت هشت صبح بود که کارشناس امنیت ملی اداره باهام تماس گرفت. اونم نشسته بود و با کمک چند تا کارشناس دیگه آنالیز کرده بودند. وقتی صحبت کردیم و از نتایح هم آگاه شدیم، فهمیدیم که نتایجمون یکسان بوده و خیلی مسئله پیچیده و گنگی نیست. همه به این نتیجه رسیده بودیم که عطا دانسته یا نادانسته با مراکز حساس ضد اطلاعاتی و ضد امنیتی ترکیه، مخصوصا سازمان میت، به صورت موقت همکاری داشته اما نمیشه بهش جاسوس گفت و صفات 30 گانه جاسوس خرد یا جاسوس کلان را نداره! (یادم باشه یه موقع براتون از این 30 مشخصه بگم. الان ضرورتی به بیانش نیست.)
همچنین ما تا اون موقع، به این نتیجه رسیدیم که نباید حکم تیر برای دستگیری عطا بدیم و با آنالیزی که من از شخصیت عطا در اون شب کرده بودم، فهمیدیم که با یک جانی و آدمکش حرفه ای مواجه نیستیم.
#حجره_پریا 39
تصمیم دارم براتون از دو شیوه «فنی» و «نرم» جاسوسی که در جزوات موسسه تحقیقاتی رابرت بود و ظاهرا مورد علاقه و مطالعه عطا هم قرار داشت صحبت کنم. اما به خاطر اختصار هر چه بیشتر و محدودیت های خاصی که دارم، مسائل فنی را فقط اسم میبرم و رد میشم ولی مسائل نرم را میخوام طی ادامه داستان و مصائبی که برای اون خانما پیش اومده، توضیح بدم.
روش های فنی جاسوسی (البته قدیمی) که در اون جزوات وجود داشت عبارت است از:
1.نظارت مخفیانه، 2. تراشههای کوچک و قابلاطمینان ، 3. جاسازی در اشیا (Dead Drop) 4. جک در جعبه، 5. نوشته قابل اشتعال، 6. مسموم کردن، 7. پنهان در برابر دیدگان همه، 8. گیرنده اسناد، 9. دستگاه ارسال پیامهای کدگذاری شده،10. دستبهدست کردن سریع.
همه این روش ها را نمیتونستند به این راحتی درباره اون دخترهای طلبه و یا درباره افراد عادی مثل اونا انجام بدن. چون هم راه های مجازی و سیستماتیک آسان تر وجود داره و هم تقریبا این روش ها مال عهد دقیانوس محسوب میشه و هم دیگه الان به ریسکش نمی ارزه!
اما...
امیدوارم با دقت مطالعه کرده باشید. اطلاعات ما تا اینجا چند تا تناقض داره که باید حل میشد. مثلا اون شبی که عطا را بازجویی کردم، بهم گفت که وقتی فهمیده طرف مقابلش دختر هست و تونسته باد دماغ و غرور و نخوت عطا را بخوابونه خیلی تحت تاثیر قرار گرفته و حالی به هولی شده و این حرفا...
اما وقتی با هاجر حرف زدم، گفت که شب اول، عطا جوابش نداده اما از شب های بعد، با عطا رابطه پنهانی به بهانه دلسوزی و نجات عطا از الحاد و شرک برقراری کرده و به عطا گفته که دختر هستن و حتی گفته که طلبه هستن و قم زندگی میکن و این حرفا...
خب این دو تا حرف با هم نمیخونه... نه هاجر دلیلی داشت که بخواد به من دروغ بگه... چون هم ترسیده بود و جون خودش و دوستاش را در خطر میدید ... و هم خودش پیش قدم شد که با ما همکاری کنه... و هم عطا دلیل و نشونه ای از دروغ و زیر و رو کشی در رفتار و چهره اش وجود نداشت...
بالاخره ما که بچه نیستیم... نا سلامتی درس این کارو خوندیم و مثلا در دنیا روی ما و متدهای ما حساب میکنند! حالا اگر بخوایم از دو تا الف بچه رکب بخوریم، باید جور و پلاسمون را جمع کنیم و بریم...
پس کلا داستان تا اینجا با منطق من جور در نمیومد... بزرگترین تناقضش همین بود که گفتم... حالا باید چیکار میکردیم؟!
ته دلم به کارشناس امنیت ملی که باهاش درارتباط بودم ایمان داشتم. اسم سازمانیش «ملکوت 22» بود. حرف زدن با ملکوت را از تشکیل جلسه با بچه های خودمون مفیدتر میدیدم.
باهاش ارتباط گرفتم...
گفتم: «ببخشید... شدم دائم الزحمه!»
گفت: «شما سرور مایید! درخدمتم!»
گفتم: «میلگنه... حاجی جان! یه جای کار میلکنه...» بعدش براش توضیح دادم...
گفت: «میفهمم... اما فقط یه احتمال میمونه... شما بررسی میکنید یا خودم برم دنبالش؟!»
گفتم: «من مشکلی ندارم برای بررسیش... اما دوس داشتم یه وقتی بذارید و آنلاین با هم دوباره یکی از فایل های عطا را بررسی کنیم...»
گفت: «منم مشکلی ندارم حاج آقا... الان ساعت سه بعد از ظهره... راستی اونجا خبری نیست؟ تحرک خاص و مشکوکی نداشتن؟!»
گفتم: «نه... عقل هم حکم نمیکنه که بعد از شلوغ بازاری که سر قتل امین انجام دادن، به این زودیا پیداشون بشه... مگر اینکه خیلی ناشی باشن!»
گفت: «درسته... اما من یه نگرانی دیگه هم دارم!»
گفتم: «لابد برای عطاست!»
گفت: «دقیقا... چیکارش کنیم؟»
گفتم: «حاجی خیلی کار داریم... تیم دور و بر منم چندان حرفه ای نیست... وگرنه الان باید به جای گزارش بچه های شبکه، گزارش بچه های ggds جلوی چشم دوتامون باشه!»
گفت: «من ترتیب گزارش GGDS را میدم. دیگه بهش فکر نکن تا خودم نتیجه اش را ازشون بگیرم و بهت بدم! دیگه چه خدمتی از دستم برمیاد؟»
گفتم: «بزرگواری حاجی جان! فقط یه تایم به من بده تا بشینیم با هم چک کنیم!»
قرار شد ساعت 17 که باند کانال خودش خلوتتره با هم مذاکره و بررسی کینم. منم تا اون موقع بیکار ننشستم و شروع کردم با تمام دخترا مخصوصا هاجر سوال و جواب کردم. چون خودتون بعدا متوجه میشید که چقدر روی این تیم دخترا حساب کرده بودن!
از هاجر پرسیدم: «شما سیستم عطا را دقیقا کی هک کردی؟!»
گفت: «یادم نیست دقیقا... از شب سوم یا چهارم بود فکر کنم...»
گفتم: «هرشب با عطا حرف میزدی؟!»
گفت: «آره... حتی تا چندین شب بعد از اتمام مناظره نسیم و عطا... مدام لحنش عوض میشد اما احساس میکردم که ته دلش هم مشتاق بود که درباره ما بدونه و درباره قم و حوزه و طلبگی و اینا... خیلی از این چیزا سوال میپرسید. منم جوابش میدادم...»
با پریا و نسیم و یگانه و زهرا هم مفصل حرف زدم...
دیگه همه چیز برام روشن شده بود....
تا شد ساعت 17...
#حجره_پریا 40
وقتی با ملکوت 22 صحبتمون تموم شد، بسیار حیرون و سرگردون بودم. با اینکه نتایج خیلی مهمی هم از نظر پرونده خودمون به دست آورده بودیم و هم از نظر بین المللی و منطقه... اما سرم داشت میترکید. خستگی و کم خوابی هم پیوست کنین به لیست سردرگمی و چاق و چله شدن بیش از حد پرونده!
وقتی شرایطمو اینجوری دیدم، دیگه نمیدونستم باید برم دنبال عطا؟ برم دنبال قاتل امین؟ قاتل امین و شخصیت عطا با هم یکی هستند؟ الان دنبال سر نخ از س.میت باشم؟ تکلیف این دخترا که دارن تو شرایط خاص زندگی میکنند چیه؟ و هزار تا مسئله که به پیوست این مسائل، محتوای داغون هارد عطا هم که ازش ارتباط با سازمان های کثیف جاسوسی دنیا دراومد هم اضافه کنید!
از یه طرف هم خانمم زنگ میزد و میگفت بچه ها دیگه کم کم دارن ایجاد مزاحمت میکنن برای این خانما و میترسم به درس و بحثشون آسیب برسه ... با اینکه خیلی با اون خانما دوس شده بود و حتی براش درددل میکردن و باهاش رفیق شده بودن!
اون لحظه که همه این چیزا داشت توی ذهنم میگذشت، شرایط روحی خوبی نداشتم. حتی به ذهنم اومد که ممکنه اداره از عمد منو قاطی این پرونده کرده و از قبل، به زوایای مختلف این پرونده و پهناوری و تعدد موضوعاتش آگاه بوده و همه سناریوی قم و همایش را چید تا من بیام سر سفره این پرونده!
خلاصه حالم خوش نبود... گفتم که... کلا سر این پرونده، خیلی دست و پام را گم میکردم... با اینکه نتایج وحشتناک و تاریخی داشتیم کشف میکردیم اما ذوق نمیکردم... نمیدونم میگیرین چی میگم یا نه؟! خوش خوشانم نبود... ته دلم نگران بودم... نمیدونستم از کجا شروع کنم؟ نمیدونستم باید چه مهره ای جا به جا کنم؟
جوری گیر کرده بودم که دلم میخواست برم حرم و یه دل سیر زیارت کنم اما شرایطش نداشتم... شاید سه چهار روز بود قم بودم اما همش یک ساعت نبود که بتونم تو حرم بشینم و زیارتنامه و جامعه کبیره بخونم! این منو خیلی آزار میداد... با اینکه میدونستم کاری که داریم انجام میدیدم، مورد عنایت خود بی بی بود که پرونده ما مراحل خوبی داشت سپری میکرد... اما...
صابر داشت میرفت یه سر به زن و بچش بزنه... یکی دیگه از بچه ها هم دوره ضمن خدمت داشت و باید خودشو به کلاسش میرسوند... یکی دیگه از بچه ها موند و من...
از ماشین پیاده شدم... بهش گفتم: «حواست باشه... دوربین یک و دو هم از سر و ته کوچه فعاله روی سیستم خودم... من یه دور بزنم و بیام...»
رفتم... گوشی و بیسیمم باهام بود... دم دمای مغرب بود... همینجوری کلی راه رفتم... قدم میزدم... کم کم از منطقه یازده دور شدم و رفتم به طرف میدون...
هوای خوبی بود... وقتی زندگی عادی مردم ... بچه هایی که با مامانشون داشتن راه میرفتن... خرید میکردن... شیطنت میکردن... کیف میکردم...
وقتی راه میرم و میبینم که کم کم صدای قرآن قبل از اذون میاد ... مردم به طرف مسجد حرکت میکنن ... یواش یواش شب میشه... تاریک میشه... یه کم هوا خنک تر میشه... دیدن این صحنه ها آرومترم میکرد...
رفتم به طرف مسجد... مسجدی اطراف همون میدون بود... وضو گرفتم... وقتی وارد صحن مسجد شدم، دیدم همون روحانی عالم سید خوشمزه امام جماعتشون هست... تا از دور همدیگه را دیدیدم، دست به سینه سلامشون کردم... یه لبخند و جمله «این باز اومد از زن دوم سوال کنه» تو قیافش موج میزد!
مردم اومدن و نماز مغرب شروع کرد...
الله اکبر سبحان الله...
سمع الله لمن حمده...
الله اکبر سبحان الله...
بحول الله ... تسبیحات اربعه...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته... إِنَّ اللَّهَ وَ مَلائِكَتَهُ يُصَلُّونَ عَلَى النَّبِيِّ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا صَلُّوا عَلَيْهِ وَ سَلِّمُوا تَسْلِيما ... تسبیحات حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها معادل هزار رکعت نماز مستحبی...
مشغول تسبیحات بودیم که صدای موج بیسیمم اومد... مدام صدای شاسی و قطع و وصل...
تعقیبات شروع شد... یا من ارجوه لکل خیر و آمن سخطه عند کل شر...
بازم صداش اومد... گفتم شاید دستش رفته روی شاسی ... اما ادامه داشت... یه کم غیر طبیعی بود... اما اهمیتی ندادم و قطعش کردم ...
یا من یعطی من لم یسئله و من لم یعرفه ...
دوباره اومد... ممتد هم بود... گفتم استغفرالله ربی و اتوب الیک... ینی چی؟ بازیش گرفته؟ از صحن مسجد اومدم تو حیاط ... باهاش ارتباط گرفتم اما جوابی دریافت نکردم... گفتم چیزی نیست و صلوات فرستادم و برگشتم سر جام...
یا ذا الجلال و الاکرام... یا ذا النعماء و الجود ... یا ذا المنّ و الطول... حرّم شیبتی علی النار...
داشت نماز دوم شروع میشد... یه تپش قلب ریز گرفتم... چون دوباره همون صدا اومد... اما اینبار یه کم واضحتر بود... میکرو هندزفری گذاشتم تو گوشم... وای صدای خر خر کردن میومد... گفتم یا قمر بنی هاشم...
#حجره_پریا 41
چشممو توی ماشین آمبولانس باز کردم... فقط من روی تخت خوابیده بودم... خانمم بالای سرم گریه میکرد و حدیث کسا میخوند... یه نفرم دم در آمبولانس نشسته بود و داشت خیلی ریلکس با گوشیش ور میرفت!
اومدم بلند شم که دیدم تمام بدنم درد میکنه... نتونستم و افتادم رو تخت ... با کلمات تقطیع شده و یه کم خسته به خانمم گفتم: «شماها خوبین؟ همه خوبن؟ کو بچه ها؟ کو دخترا؟»
خانمم اشکشو پاک کرد و گفت: «به هوش اومدی؟! الهی شکر! استراحت کن محمد جان...»
ابروهامو گره کردم و گفتم: «درست جوابمو بده! پرسیدم همه حالشون خوبه؟»
خانمم سرش انداخت پایین و گفت: «نمیدونم... تا جایی که من دیدم......»
اون آقایی که سرش تو گوشیش بود، یهو حرفای خانممو قطع کرد و گفت: «نه! همه حالشون بده! ولی تقصیر شما نیست... الان لطفا شما به فکر سلامتی خودتون باشید... بچه ها پیگیرن... ادعا نمیکنم شرایط در کنترل ماست اما از دستمون کنده هم نشده... اگر حالتون خوبه و دکتر هم تایید بکنه که براتون مشکلی نداره، با هم میریم دنبالشون!»
با تعجب بهش گفتم: «شما را به جا نمیارم!»
دیدم چیزی نگفت و دوباره رفت تو گوشیش... فهمیدم که جلوی خانمم نمیخواد چیزی بگه... منم دیگه نپرسیدم...
گفتم اگه دکتر تو ماشین هست، لطفا بگید همین الان بیاد... فکر کنم بتونم حرکت کنم و مشکلی نداشته باشم... راستی من چرا زخم و زیلی نیستم؟! مگه تک تیرانداز منو نزد؟!!!
همون آقاهه با بیسیم گفت بایستید... ماشین از حرکت ایستاد... دکتر اومد داخل و یه چکاپ سردستی کرد... گفت: مشکلی نیست... میتونید تشریف ببرید اما لطفا ندوید و کارهای سنگین نکنید... حتما آبمیوه و چیزایی که قند داره مصرف کنید که فشارتون نیفته و بتونید سر پا باشید...
سریع پیاده شدم ... سرم گیج بود اما اینقدر نبود که نتونم تحمل کنم... یه شکلات مخصوص بهم دادن و گفتن بخور... چند تا حرکت ساده و نرمش کردم... اسلحه و تجهیزاتمو بهم دادند...
به خانمم گفتم: «برو پیش بچه ها... فعلا هم باهام تماس نگیر تا بهت خبر بدم... یکی از خانمای سازمان، تو را میبره یه جای امن... لطفا به کسی هم زنگ نزن و به کسی هیچی نگو... ینی کسی نفهمه که چه اتفاقی افتاده... برو...»
سه چهار نفر بودیم... نشستیم تو ماشین... گفتم: «یکی نمیخواد بگه چه اتفاقی افتاده؟! الان باید چیکار کنیم؟!»
همون آقاهه گفت: «دخترا زنده هستن...»
تا اینو شنیدم زیر لب گفتم: «الحمدلله... الهی شکر...»
ادامه داد: «یکیشون زخمی شده اما جای نگرانی نیست... زخم تیر نبوده... ضربه محکمی به کتفش خورده ... همین حالا با بیمارستانش تماس داشتم...»
منظورش زهرا بود...
گفت: «یکیشون هم توی اتاق بیهوش افتاده بوده... هنوز علت بیهوش بودنشو نمیدونم... اما دارن بررسی میکنن... اونم حالش بد نیست... منتظریم به هوش بیاد...»
نسیم... یادمه که نسیم بیهوش افتاده بود گوشه اتاق... بعدش فهمیدیدم که کار خدا بوده که اون بیهوش بیفته و بسیاری از صحنه ها را نبینه...
بعدش سکوت کرد... نگاش کردم و گفتم: «ادامه بدید... دنبالش... بقیشون چی شدند؟!»
با حالت بی حوصله ها گفت: «یکیشون گرفتار حریق شده بود... یه کم درصد سوختگیش بالاست... اما ... ینی امیدوارم... مشکلی پیش نیاد...»
برقم گرفت تا اینو شنیدم... گفتم: «یا فاطمه زهرا... کدومشون؟ اسمش چیه؟!»
گفت: «همون دختره بود که با یه نفر رابطه داشت... بهش میگفت داداش... چی بود اسمش؟!»
با دلهره و بلند گفتم: «یگانه!! ... یگانه؟!»
گفت: «آره فکر کنم... باید خودش باشه...امیدوارم جراحت صورت و گوشش... لا اله الا الله... دختره بنده خدا... سوختگی چهره برای دخترا خیلی سخته... حالا چیزی معلوم نیست... اما امیدوارم بهتر بشه...»
حالم داشت بد میشد... سرم تیر کشید... خیلی نگرانش شدم... حالا درسته کار اشتباهی انجام داده بود... ولی دختر شجاع و اهل علم و ... حیفه دختر مردم ... اونم با آتیش... سوختن... خدا نیاره اون روز...
با ناراحتی گفتم: «بقیشون... بقیشون چی شدن؟ هاجر... پریا... پریا چی شد؟!»
گفت: «تروریست ها میخواستن هاجرو با خودشون ببرن... که با مقاومت هاجر و حمله پریا مواجه شدن... وقتی دیدن کیف لب تاپ گردن پریاست و اونو محکم گرفته... به پریا حمله میکنن... خلاصه ... متاسفانه... الان دوتا از دخترا ... هاجر و پریا ... دست اونا اسیرن...»
خیلی وحشتناک بود... گفتم: «اسیر؟!! ینی الان اون دو تا دختر دست اونا اسیرن؟! چی میخوان؟! از جون اون دخترا چی میخوان؟! اونا که خیلی راحت میتونن با یه ویروس ساده، لب تاپ و هارد هاجر را نابود کنن! دیگه اطلاعات عطا هم چیز خاصی برای اونا فکر نکنم تلقی بشه! پس چیه ماجرا؟!»
#حجره_پریا 42
به صابر گفتم: «چشم ازشون برندار تا بیام!»
کارهای هماهنگی نیروهای پشتیبانی و ارتباط با نیرو انتظامی و مخبران محلی و ... را در مسیری که به طرف صابر میرفتم انجام دادم. یادم نیست دقیقا اون روزا چه خبر بود که یه کم کار هماهنگی میان سازمانی دیر انجام میگرفت اما به هر حال انجام شد.
بعد از اینکه از پل نیروگاه گذشتیم، قبل از اینکه برسیم میدون توحید، نقشه هوایی اون منطقه را از شبکه خودم دانلود کردم. وایسادم گوشه خیابون ... در حال بررسیش بودم که فهمیدم موقعیت شلوغ... دارای دو سه تا راه اصلی و فرعی... مغازه ها و خونه های فراوون... بد موقع از ساعت شبانه روز...
رفتم رو خط صابر... گفتم: «صابر باید از اون جا بکشونیمشون به طرف رودخونه و یا یه منطق کم خطرتر... نامردا از عمد اونجا را انتخاب کردن... خطرناکه... نظرت چیه؟!»
صابر گفت: «حاجی بعیده بتونیم تکونشون بدیم... چون منم دارم نقشه را بررسی میکنم... اینجا براشون بهترین جاست... حتی اگه یه ترقه منفجر بشه، خسارت های مختلفی میزنه! ساختمون های اطراف و محلی که الان ماشین اونجاست را هم دارم میبینم... دوربین لیزیک من چیز خاصی را نشون نمیده... در رفت و آمد و کارهای معمولی هستند و دخترا را پیاده کردن و بردنشون زیر زمین! فقط چند تا آدم و چند تا ماشین... معلوم میشه که خیلی ناشی هستن... میترسم حاجی... میترسم غیر حرفه ای بودنشون، کار بده دستمون و جون مردم و دخترا و ... حالا هر چی شما دستور بدید!»
گفتم: «صابر نتونستی ملیت و یا نشونه خاصی از اونا را تشخیص بدی؟!»
گفت: «نه! تا آخرین لحظه پوشیده بودند! آخه یکی نیست بگه احمقا چرا تو شهر، پوشیه زده بودین؟!»
هر چی فکرش کردم، دیدم راهی به جز نفوذ و عملیات به اون خونه نداریم... با ملکوت 22 هم مشورت کردم... اونم حرفی نداشت الا اینکه حداقل نصف تروریست ها باید زنده بمونند تا در تحقیقات بعدی مورد استفاده و بازجویی مفصل قرار بگیرند... جون دخترا هم که از جون خودمون واجبتره!
تو همین فکرا بودم... داشتم محاسبه عملیات میکردم... نیم ساعت گذشت... نمیشد عجله کرد... صابر اومد رو خطم و گفت: «حاجی فکر کنم یه خبرایی هست... دارن راه میفتن! میخوان از خونه بیان بیرون...»
شدیدا ذهنم درگیر یه جایی بود... باید مطمئن میشدم... باید ته دلم مطمئن میشد که من و امین راه را اشتباه نرفتیم و رزومه و دامن شهید امین از هر جهت پاک و تمیزه!
گفتم: «جای دوری نمیرن! میگی نه؟ نگاه کن حالا!»
خودم راه افتادم... رفتم همون جایی که حدس میزدم... نقشه اونجا را هم گرفتم... بیسیم زدم به صابر... گفتم: «صابر اعلام موقعیت!»
وقتی اعلام موقعیت کرد، دقیقا پشت خشکشویی بود که کت امین را داده بودن اونجا و همین صابر فلان فلان شده هم اصرار میکرد که صاحب خشکشویی را ولش کنیم و آبرودار هست و این حرفا...
فقط یه چیزی به صابر گفتم: «صابر من میدونم و تو! میدونی چه گافی دادی؟!»
صابر که تازه فهمیده بود چی به چیه؟ گفت: «غلامم حاجی! ... من اون لحظه فکر کردم شما از روی عصبانیت... ولش کن... حاجی برم خودمو چال کنم؟»
گفتم: «لازم نکرده... من سر بزنگاهم... باید یه کاری کنیم که از لونه هاشون بیان بیرون... اینجا الحمدلله خلوته... راستی دخترا با خودشون آوردن؟!»
گفت: «آره... مطمئنم...»
ملکوت اومد پشت خطم و گفت: «اعلام خلاصه! البته اگر بد موقع نیست...»
گفتم: «بچه ها اشتباه کردند که گوش ندادن و بیخیال خشکشویی شدند... یا باید همون موقع دستگیرشون میکردیم و بازجویی و سایر مراحل... یا باید یه راه دیگه میرفتیم که بشه زودتر به اونا رسید... خلاصه اونا همون موقع فهمیدن که تحت نظرن و شاید تصمیم گرفتند که فورا عملیات کنند... و با خوشون فکر کردند که وقتی ما میتونیم لباس را پیدا کنیم، پیدا کردن اسلحه خیلی ساده تره... بخاطر همین لابد اسلحه را تو آب انداختن که نتونیم موقعیتشون را پیدا کنیم...
اما یه کم دیر این کار را کردند... چون ما متوجه محدوده خاک فرج شدیم... تصمیم گرفتیم امین که همون نزدیکی بود بفرستیم دنبال اسلحش که یه جوری هم بتونه خطاش را جبران کنه... تا اینکه امین میرسه اونجا...
همه شواهد ما حاکی از اینه که امین فهمیده بوده و یه جوری اونا را شناخته بوده و باهاشون برخورد داشته ... دیگه فرصت و عجله و کمبود وقت و این چیزا سبب میشه که امین ترجیح بده محله را شلوغ کنه و باهاشون درگیر بشه تا نتونند کارشون را بکنند و ما برسیم به اون موقعیت... به احتمال قوی میخواستن همون شب بریزن خونه دخترا و کار را تموم کنند!»
ملکوت گفت: «درسته... این تنها احتمال درست حل مسئله است... خدا رحمت کنه امین... به موقع و به درستی عمل کرده... حتی تونسته یکیشون رو بشناسه... حالا چطوری شناخته؟ نمیدونم... باید بازم بررسی کنیم ... الان برنامتون چیه؟!»
#حجره_پریا 44
میبینید بچه های مردم در چه شرایطی گیر کرده بودند و و راه پس و پیش نداشتند؟!
راه پس و پیش چیه؟! حتی صابر و پریا نمیتونستن تکون بخورن! چه برسه به عطسه شدید و خارش پشت کمر و صد تا مسئله دیگه!
بیسیم زدم... از بچه های قرارگاه فرماندهی قم گرفته تا ملکوت 22 ... متخصص ترین بچه های چک و خنثی را درخواست دادم که فی الفور بیان و دست به کار بشن! هر لحظه امکان فاجعه وجود داشت... فاجعه ای که اگر رخ میداد، تا مدت ها قابل جمع کردن نبود!
چهار نفر متخصص چک و خنثی و ملکوت 22 و من و دو نفر پزشک و پرستار خودمون... بقیه را راهی کردیم که از اون خونه برن... ملکوت 22 تا اومد، شروع کرد با هاجر حرف زد... هاجر به زور حرف میزد... به هاجر گفت: «به خودتون فشار نیارید... استراحت کنید... فقط یه سوال دارم... میتونید تمرکز کنید و جوابمو بدید؟!»
هاجر سرش را تکون داد و به آرومی گفت: «بفرمایید!»
ملکوت 22 گفت: «ببینید دخترم! من فقط میخوام بدونم شما از وضعیت پسری به نام عطا اطلاع دارید یا نه؟!»
هاجر سکوت کرد... چشماشو بست... لب پایینش را یه گاز گرفت... ملکوت گفت: «اگر الان نمیتونید جواب بدید یا نمیخواید چیزی بگید، اصراری نمیکنم اما دخترم! ممکنه دیگه دیر بشه و نتونیم کاری بکینم... لطفا جوابمو بدید و استراحت کنید!»
هاجر، همون جوری که چشماش بسته بود گفت: «نمیدونم خودش باشه یا نه؟! قیافش خیلی معلوم نبود... افتاده بود روی زمین! تاریک بود... اما فکر کنم خودش باشه!»
لحن ملکوت خیلی برام جالب بود... آروم و دلسوزانه... به هاجر گفت: «دخترم! یه کم دقیق تر بگو کجا دیدیش؟! بقیش خودمون بررسی میکنیم!»
هاجر گفت: «خونه قبلی که ما را بردن... وارد زیرزمینش که شدیم... اونجا افتاده بود! آره... همونجا افتاده بود...»
ملکوت رو کرد به من و گفت: «شما وقتی ریختین اینجا ، کسی را هم برای خونه قبلی گذاشتین؟ اونجا را چیکارش کردین؟!»
گفتم: «برای اونجا مامور گذاشتیم... منتظر دستور من هستند... ظاهرا دو نفر بیشتر تو اون خونه نیستند... بگم بریزن اونجا؟»
گفت: «نه... خودم میرم!»
خدافظی کردیم و ملکوت 22 رفت... رفت دنبال عطا... عطایی که کلید حل بسیاری از معماهایی میتونست باشه که هم برای ترکیه و سازمان میت خطرناک بود و هم برای خیلیای دیگه که صلاح نیست اسمشون را در این مستند داستانی بیارم!
هاجر را چک کردیم... مشکلی برای هاجر وجود نداشت... ینی آلوده به چاشنی و حسگر نبود... هاجر گفت که وقتی سر و صدا شده بوده و همه داشتن فرار میکردن، دیدن یه نفر تند تند اومد پایین یه چیزی محکم بست به مچ دست پریا و فرار کرد...
بچه های چک و خنثی خیلی تلاش کردند... دیدم بعد از نیم ساعت دارن به هم نگاه میکنن... ماتشون برده بود... پرسیدم: «چتونه؟! چرا به هم زل زدین؟!»
یکیشون گفت: «حاجی میدونی خرجش کجاست؟!» (منظور از خرج، مواد منفجره ای است که هر لحظه امکان انفجارش وجود داره و در اصل، خطر اصلی اون هست!)
با تعجب گفتم: «نه! کجاست؟!!»
گفتند: «دوتا ست ... یکیش دقیقا زیر کاشی زیر پای این خانمه است... دومیش هم دقیقا زیر گردنشه! حالا میدونی دست صابر کجاست؟!»
گفتم: «زیر گردنش؟!! یا امام حسین!!! نه...نمیدونم... دست صابر کجاست؟!»
گفتند: «بدترین نقطه ... ینی محل اتصال به مچ این خانم... حتی اگر تعداد ضربان این خانم به صورت غیر منتظره بالا بره، چون انگشت صابر هم دقیقا همون جاست، دیگه معلوم نیست چه اتفاقی بیفته!»
گفتم: «تلاشتون بکنید... بازم امتحانش کنید... اما ریسک نکنید... حواستون باشه که جون این بچه ها ریسک بردار نیست... با بچه های تهران هماهنگ کنید... زود باشید!»
فاجعه بود! حالا که دارم فکرش میکنم میبینم اون دو نفر چقدر آرامش و تقوا داشتن و چقدر خدا بهشون عنایت داشت که یهو از حال خودشون خارج نمیشدن و کار دستمون نمیدادن! صدایی از اون دو نفر نمیومد... پریا رو به طرف ما بود و چشماش بسته بود و از سر و صورتش خون میومد و حال نداشت... صابر هم رو به طرف دیوار و سرش پایین و چشماش بسته ...
به پریا گفتم: «صدای منو میشنوید؟! میتونید صحبت کنید؟!»
گفت: «بفرمایید!»
گفتم: «بچه ها دارن تلاششون میکنن ... نگران نباشید!»
گفت: «نگران نیستم... مشکل خاصی ندارم... شرمنده این آقا هستم که گرفتار من شد... کسی وابسته به من نیست ... اما فکر کنم این آقا خانواده و زن و بچه دارن! به والله قسم از خودم خجالت میکشم که برای این آقا و شما شدم دردسر!»
صابر گفت: «من در حال انجام وظیفه هستم... وظیفه هم زن و بچه و اهل و عیال نمیشناسه... شما نگران من نباشید!»
پریا به من گفت: «از نسیم چه خبر؟!»
گفتم: «دکترش میگفت رو به بهبود هست و خطر رفع شده!»
گفت: «خانم و بچه های خودتون چطورن؟!»
گفتم: «اونا مشکلی ندارن! لطفا کمی استراحت کنین!»
#حجره_پریا 45
دکتر آروم بهم گفت یه کاری کنین این خانم نخوابه... چون فکر کنم به سرش ضربه خورده... منم بخاطر اینکه خوابش نبره، فکرش مشغول کردم... مثلا ازش پرسیدم: «فکرش میکردین اینجوری بشه؟!»
پریا گفت: «گاهی گمان نمیکنی و میشود... گاهی نمیشود که نمیشود...
اصلا فکرش نمیکردم... ینی هیچکدوممون فکرش نمیکردیم با چند شب مناظره میتونیم اینقدر اثر گذار باشیم... اونم با کیا؟! با کسانی که حرفای کفرآمیز میزنند و همکلاسیای دوره دانشگاهمون را مسموم به فکرهای ملحدانه میکنند... شنیده بودم که اگر به ثواب و اثر کارای خیر فکر نکنی و فقط سرت بندازی پایین و مثل بچه آدم عمل کنی، جوری اون کار گل میکنه که باورت نمیشه و مبهوت میشی... اما دیگه اینجوری فکرش نمیکردم!!»
گفتم: «چه چیز آتئیست ها و ملحدها براتون جالبتره؟ مخصوصا وقتی باهاشون بحث و جدل میکردین!»
گفت: «چیز جذاب و دهن پر کنی نداشتن و ندارن... بعضیاشون خیلی مسلط هستن... بعضیاشون هم هنوز تکلیفشون با خودشون معلوم نیست ... مثل همین عطای بیچاره...»
پرسیدم : «عطا؟ چطور؟!»
گفت: «نمیدونم... دقیق نمیدونم... حرفاش عمق داشت اما قابل پیش بینی نبود... ازش بوی پیروز و یکه تاز میدون نمیومد... اعتماد به نفس همین نسیم خجالتی خودمون در بحث، از عطا بیشتر بود... معلوم بود که عطا دو سه شب آخری بهم ریخته... اما دلیلش نمیفهمیدیم... نظام فلسفیش که مشخص بود... بوی نیچه و هگل خدا نشناس میداد... اما انگار یکی مجبورش کرده بود... انگار برای پول و شهرت داشت با ما بحث میکرد...»
گفتم: «متوجه نمیشم!»
گفت: «چون مدام دلایلش را جوری تکرار میکرد که انگار داره به بعضیا نشون میده که خوب درس خونده! مثل بچه ای که تا دیده در خونه باز هست، دویده وسط کوچه و داره میدوه که بره سر کوچه... اما میدونه که مامانش داره از لای در نگاش میکنه و هواش داره ... اونم هی میدوه و پشت سرش نگاه میکنه... چون هم نگرانه و هم باید به مامانش ثابت کنه که میتونم خودم برم تا سر کوچه و برگردم! وگرنه دلیلی نداره وقتی عطا داره با نسیم بحث میکنه، مدام دم از اساتیدش و دروس دانشگاهشون و تفاوت سبکش با ما و اینا حرف بزنه!»
خیلی تعبیر دقیق و جالبی گفت! ولی بهش نگفتم که خود عطا هم به من گفته بود که اون شبها اساتیدش هواش داشتن و بهش فکر میرسوندند!
یاد ملکوت 22 افتادم... یه کم از پریا فاصله گرفتم... بیسیم زدم و گفتم: «حاج آقا جسارتا اعلام وضعیت! حالتون خوبه؟!»
فورا جوابم و داد و با یه نفس عمیق گفت: «نه حاجی! خوب نیستم!»
گفتم: «بلا به دور! چرا؟! چیزی شده؟!»
گفت: «الان وارد خونه شدم... دو نفر بودند که پنچر شدند! الان هم دست و پاشون شکسته و افتادن وسط حیاط... اما عطا...»
با هیجان گفتم: «حاجی! عطا چی؟!»
گفت: «اومدم زیر زمین... خیلی بوی بد میومد... زیر زمین نمور و زشت... عطا اونجا بود... خونی و کثیف و ... خلاصه اصلا یه وضعی داشت... تا رسیدم بالای سرش... انگار کار خدا بود... حرف که نمیزد... کلی بنده خدا زور زد تا اینکه تونست چند تا کلمه به زور حرف بزنه... تا بهش گفتم من کی هستم و اومدم دنبالش شروع کرد و تند تند و با کلمات بریده بریده برام حرف زد!»
ملکوت 22 حرفای عطا را اون لحظه ضبط کرده بود و بعدش من کامل شنیدم... اجازه بدید مهم ترین جملاتش را براتون بگم....
عطا گفته بود: «من اون مامورتون را نزدم... من آدرس اون دخترا را از یکیشون کش رفتم و میخواستم ببینمشون... و حتی اگر شده بهشون بگم چه خطری در کمینشون هست... خطری که به خاطر هک کردن سیستم من متوجه اونا شده... نه بحث و مشجاره در طول اون 14 شب...
من میدونستم که اساتیدمون (عطا نمیدونست که اساتیدش از ماموران و دانش آموخته های سازمان میت هستند!) فهمیدند که اطلاعات سیستم من هک شده... چون برای اونا خیلی مهم بود... اینقدر مهم که وقتی فهمیدن، کلی مواخذم کردن... جوری که سر و کارم به بیمارستان افتاد...
یه جوری از دستشون در رفتم... با خودم گفتم وقتی با من اینجوری برخورد میکنند دیگه قراره با دخترا چیکار کنن؟! حدس زدم که که جون دخترا در خطر باشه... میدونستم که ازشون نمیگذرن... اما نمیدونستم منتظر میمونن تا من بیام ایران و دستگیر بشم و در بیمارستان قم بیان سراغم و فراریم بدن ...
نمیدونم چطوری رد منو زدند و فهمیدن که بیمارستانم اما اونا فقط دنبال یه چیزی بودند... اونا فقط میخواستن آدرس اون دخترا را از طریق من بفهمند... و اتفاقا فهمیدند ... چون من بی خبر بودم و ناخواسته بردمشون منطقه ای که آدرسش داشتم و میدونستم باید برم اونجا...
#حجره_پریا 46
یکی دو ساعت به همون وضعیت سپری شد ... باید هر چه زودتر یه فکری به حال پریا و صابر میکردیم... شوخی بردار نبود... فقط یه فشار نامتعارف شدید کافی بود که همه چیز خراب بشه!
یکی از بچه ها اومد پایین و گفت: «حاجی یه نفر اومده با شما کار داره!»
گفتم: «کیه؟ از بچه های اداره خودمونه؟!»
گفت: «نمیدونم... گفت از طرف ملکوت 22 اومده!»
بیسیم زدم به ملکوت... گفتم: «حاجی شما برای ما مهمون فرستادی؟!»
ملکوت گفت: «آره... کارش درسته... باباش تخریبچی گردان خودمون بوده... الان هم پسرش راه باباش داره ادامه میده!»
گفتم: «باشه... توکل بر خدا ... اما حاجی اینجا شرایط حساسی هستا ... خودتون که ماشالله اوستایین!»
خیلی با حالت اطمینان گفت: «اونی که الان اومده پیشتون اوستای این کاره نه من!»
خودم رفتم بالا ... میخواستم تو حیاط و هوای روشنتر از زیر زمین ببینمش! با یه پسر کم ریش و کم سیبیل حدودا 30 ساله مواجه شدم! تا دیدمش تعجب کردم! خیلی جوون بود... اما قیافه جدی و بی احساسی داشت... خوشم میاد از اینجور آدما که تو کارشون خیلی اوستان اما نشون نمیده و هر کی ندونه فکر میکنه از یه جایی در رفته!
سلام کردیم... گفت: «منو ملکوت 22 فرستاده... مورد کجاست؟ درخدمتم!»
گفتم: «اسم شریفتون چیه؟!»
گفت: «قربان جسارت نباشه اما مامور نیستم اسممو بگم! اگر در اصل ماموریتم ضرورت داره و حتما باید بگم، تا بگم!»
گفتم: «نه! مهم نیست... فقط اون دو نفرو زنده میخوام... هردوشونو زنده تحویلم بده!»
گفت: «تلاشمو میکنم... حداقلش اینه که اگر قرار باشه اتفاقی برای کسی بیفته، اول برای خودم میفته!»
بردمش پایین... نزدیک رفت و شرایط دست پریا و صابر و کاشی زیر پای پریا سنجید و بررسی کرد. گفت: «لطفا همه را بفرستید بیرون... اگر خودتون مایلید بمونید، به مسئولیت خودتون تشریف داشته باشید اما لطفا بقیه بیرون باشن!»
همه رفتند و موندیم خودمون چهار نفر!
لباس بیرونیش درآورد و یه لباس راحتی، مثل لباس کارگاه نجاری و اینا زیرش تنش بود. با همون کارش را شروع کرد. وسایلش که بیشتر شبیه وسایل پزشکی و شکنجه های حرفه ای بود بیرون آورد... از انواع سوزن و انواع میکرو بطری و مایعات رنگارنگ و .... نمیدونم الکل و سیم های بسیار باریک و...
نشست پشت سر صابر... جوری که تقریبا بین پریا و صابر محسوب میشد... برگشت و قبل از اینکه کارش را شروع بکنه، دستشو زد به زمین و با همون مختصر خاک روی زمین، تیمم گرفت!!
حساس شدم ببینم میخواد چیکار کنه؟ بهش نزدیک شدم و همونجوری که وایساده بودم، سرمو به طرف دیوار نزدیک کردم تا راحتتر بتونم ببینم... همونطوری که سرش پایین بود گفت: «قربان لطفا تاریکی نکن... نور اینجا به اندازه کافی کم هست!»
یه کم دیگه که بررسی کرد، رو کرد به پریا و گفت: «کارم خیلی حساسه... باید کاملا بی حس باشید!»
پریا با بی حالی و کم رمقی که داشت گفت: «چشم! تکون نمیخورم!»
اون گفت: «چشم چیه؟ یا باید بیهوشتون کنم یا باید بی حس بشید!»
پریا که نمیدونست چی بگه؟ گفت: «نمیدونم... سر در نمیارم!»
اون گفت: «خیلی ساده است... اگر بیهوش بشید، خدایی نکرده اگر ترکید، چیزی متوجه نمیشید و فقط بدنتون میسوزه و از دنیا میرین! اما اگر بی حستون کنم، شاهد کارای من هستین و ممکنه استرس وارد بشه و دستتون را از دست بدین و اتفاقای دیگه!»
صابر به اون گفت: «نمیتونی یه کم مهربون تر توضیح بدی؟! این چه طرز حرف زدنه؟! اصلا نمیخواد ... هیچکدومش نمیخواد... پاشو ببینم!»
به صابر گفتم: «صابر جان! آروم باش. این کارشو بلده! راس میگه. بذار کارش را بکنه!»
صابر باز ادامه داد و به اون گفت: «لابد برای منم نسخه داری! هان؟ چیه؟ بگو... تعارف نکن!»
حالا که دارم اینا را مینویسم، دارم عصبی میشم که اسمشو نمیدونم و باید به جای اسمش مدام بگم «اون» !
اون به صابر گفت: «شما که کاره ای نیستی! خطری هم تهدیدت نمیکنه! اصلا اتصال به مرکز نداری! نه اتصال به چاشنی و نه اتصال به حسگر! پاشو برو خونتون!»
صابر و من که داشتیم مثلا بهت و تعجبمون را میخوردیم، با هم گفتیم: «چی؟! دستمو بردارم؟! اتصال به هیچکگفتدومش ندارم؟!»
اون همون لحظه، به صابر گفت: «میشه یه لحظه اون سیمی که اون طرف شماست را بهم بدید؟!» تا اینو گفت، صابر صورتشو برگردوند... به محض اینکه صابر صورتش برگردوند، اون انگشت صابر را خیلی سریع... ینی خیلی سریعا ... در حد سرعت دست دزدهای حرفه ای، انگشت صابرو از روی دست پریا برداشت!
من و صابر تا به خودمون اومدیم، اون با اون یکی دستش و پای سمت راستش، صابر رو هل داد اون طرف و خودش نشست جای صابر!!
من و صابر فقط داشتیم حرص و تعجب خودمون و سرعت عمل اونو تحلیل میکردیم اما بازم سر در نمیاوردیم! خیلی قشنگ، صابرو از پریا جدا کرد و انداخت یه طرف!
#حجره_پریا 47
صابر آدم ترسویی نبود اما اون لحظه که دستش را برداشته بود، بنظرم احساس از گور فرار کرده ها داشت! حداقلش این بود که کنار یه نفر آلوده به چاشنی انفجاری ... با مقدار قابل توجهی مواد منفجره ننشسته بود و این، خودش ینی یکی دو پله تا مرگ حتمی فاصله گرفتن!
الان فقط مونده بود پریا...
ملکوت اومد رو خطم... گفت: «حاجی الحمدلله نسیم خانوم هم به هوش اومد! من ندیدمش اما میگن به هوش اومده... گفتم بگم که لااقل وسط معرکه ای که گرفتارش هستی، یه کم روحیه بگیری!»
با خوشحالی گفتم: «الهی شکر... دست شما درد نکنه! ان شاءالله همیشه خوش خبر باشید. چیزی نگفته؟ حرفی؟ صحبتی؟ تقاضایی؟ اسم چیزی یا کسی؟ نکته ای؟»
ملکوت گفت: «چیزی که به درد پرونده من و تو بخوره که نه... اما ... فقط یه جمله به پرستاری که بالای سرش بوده گفته... گفته: کو روسریم؟ چرا روسریم را در آوردین؟!»
دختر است دیگر... شیر پاک خورده و با اصالت... اونم از جنس طلبه ...
پرسیدم: «از یگانه خانوم و هاجر و اون یکی اسمش چی بود؟ یادم رفته... از اونا چه خبر؟»
گفت: «یگانه خانوم به بیمارستان سوختگی تهران منتقل شد... تقریبا یه ساعت پیش... جای نگرانی نیست... فقط به خاطر اینکه دختر هست و صورت هم حساسه، ترجیح دادیم بفرستیمش تهران!»
گفتم: «جسارتا کسی هم باهاش هست؟»
گفت: «مامور خانم اداره خودمون! اگر منظورت اون آقاهه است، باید بگم که نه! دلیلی نداشت که زنگ بزنیم و به اون بگیم!»
مکالممون تموم شد... مهم ترین نکاتش همینا بود که نوشتم.
رفتم پیش «اون»... همون پسره که داشت روی چاشنی و حسگر کار میکرد... دیدم مشغوله... خیلی حساس و با دقت داره کارش را انجام میده! منو که دید گفت: «قربان! باید صحبت کنیم... میشه بریم بالا؟»
رفتیم بالا... وسط حیاط اونجا ایستادیم و صحبت کردیم... گفتم: «میشنوم!»
گفت: «قربان! لطفا دستور تخلیه کوچه و خونه های اطراف را صادر کنین... اگر اتفاقی بیفته، تبعات زیادی داره! اداره زیر بار تبعاتش نمیره! مخصوصا قم و این همه حساسیت و...»
چشمام داشت گرد میشد...گفتم: «ینی چی؟ نترسونم! ینی هیچ راهی نیست؟ دختره چطور؟»
گفت: «اینطور به نظر میرسه... باید زودتر تصمیم بگیریم... داره کش پیدا میکنه... بالاخره صبر و ذکر و این حرفها تا حدی میتونه این دختر را نگه داره... میترسم ببره! از یه طرف دیگه هم نمیشه کار خاصی روی چاشنی و حسگر کرد... البته من دارم کارمو میکنم و کوتاه نمیام وظیفه خودم میدونم که بهتون بگم که بالاخره مواد منفجره است دیگه... حرف حالیش نمیشه... من و این دختره چاره ای نداریم اما بقیه مردم و همسایه ها ... توی این همه خونه نیمه قدیمی ساخت نیروگاه و...»
گفتم: «ینی پریا خانوم ... ینی هیچ راهی نداره؟!»
گفت: «من دارم وزن خودم و اون خانم را محاسبه و معادل سازی میکنم که بتونم مثلا کلک بزنیم و بشینم سرجاش ... اما خودتون که میدونید... ریسکش بالاست... حالا در هر حال... لطفا شما برید همسایه ها را جمع کنین و کارای تخلیه را انجام بدید!»
به درد «چه کنم؟» مبتلا شده بودم... علوی که درگیر ماموریت بود... ملکوت 22 هم باید تا اذون صبح از تک به تک تروریست ها اقرار و اعتراف ثبت میکرد... دیگه کسی نداشتم که باهاش حرف بزنم... ازش مشورت بگیرم...
رفتم تو کار تخلیه... خودم و صابر در تک به تک خونه ها میزدیم و براشون توضیح میدادیم که بوی گاز میاد و میخوایم برای کسی مشکل ایجاد نشه و علمک ها را چک کنیم و لطفا از خونه بیایید بیرون و این حرفها ... توقع ندارین که تریپ راستگویی بزنم و به مردم از همه جا بی خبر بگم پاشید بیایید بیرون که به اندازه یه محله، مواد منفجره بغل گوشتون هست؟!
همینطور که کارمون انجام میدادیم، مجبور بودیم به مردم توضیحات اضافی هم بدیم... بعضی از همسایه ها هم که ماشالله پر چونه و مدام سوال میکردن و ربطش به انتخابات و حالا کجا بودین و چرا پس بوی گاز نمیاد و این حرفها ...
یه لحظه یه صدایی اومد ... زیر پاهامون یه کم لرزید... لرزش از جنس انفجار... بعدش هم یهو شنیدم صدای سر و صدا میاد ... صدای یکی که میخواد جیغ بکشه اما صداش گرفته و بلند نیست و مجبوره مدام با صدای خفه و خسته جیغ بکشه...
یا امام حسین...
فقط میتونست از اون خونه باشه... همین...
دویدم به طرف خونه... دیدم صابر هم داره میدوه به طرف خونه... با داد به صابر گفتم: «برگرد صابر ... برگرد مردمو بگیر... برگرد گفتم... کجا میایی؟ برگرد...»
پریدم تو خونه و در را بستم... دیدم پریاست... داره خودشو روی پله ها میکشه و مثل مار زخمی، به خودش میپیچه و خودشو به زور روی پله ها میکشونه و منو صدا میزنه و میاد بالا ... «آقا محمد!» «محمد آقا ! کمک!» «یا فاطمه زهرا!» «کمک! کمک!»
#حجره_پریا 48
با خودم گفتم: برم و در را هم ببندم و پشت سرم نگاه نکنم؟! همین؟! بعدش هم قپی غیرت و پرونده ختم به خیر شده و عاشق شهید و شهادت و این حرفا؟!
در را پشت سرم بستم... یکی دو قدم به طرفش حرکت کردم... اون تا دید دارم میرم به طرفش، با بی حوصلگی و تعجب گفت: «کجا حاجی؟! شوخی بازی نیستا ... ببخشید البته ... قصد جسارت ندارم... خودتون میدونید... اما لطفا برو... من این حالتو خوب میشناسم... من که نبودم و ندیدم اما میگن دقیقا بابامم همینطوری رفت... مدل چاشنی حسگر، این حرفها حالیش نیست... کوچیکترین تکون غیر متعارف میریم هوا ...»
گفتم: «میدونم... دیدم... نه یه بار و دو بار... چند مرتبه دیدم... بلد نیستم خنثی کنم و کمکت کنم... اما بیا با هم فکر کنیم ببینیم چطوری میتونیم نجات پیدا کنیم؟!»
چند قدم دیگه هم رفتم به طرفش...
نمیدونم تا حالا موقع انفجار بودین یا نه؟! یا مثلا مانور و خشم شب دوره های نظامی و یا رزم شبانه و پیاده روی در شب، وسط بیابون های شبه جنگی راه رفتین یا نه؟ براتون TNT یا دیگر مواد منفجره را ترکوندن یا نه؟!
وقتی میترکه و منفجر میشه، حتی اگر روی زمین هم خوابیده باشی و فاصلت با چاشنی کم باشه، بلندت میکنه و هم زمانی که زمین زیر پات و بدنت میلرزه، تعادل خودتو هم بهم میزنه! مثل انفجار سال 87 در حسینیه سید الشهداء شیراز و یا مثلا انفجار سوم شعبان سال 89 مسجد جامع زاهدان و... بچه هایی که اونجا بودن تعریف میکردن که لحظه انفجار، از جا کنده شده بودن و مثل پر روی هوا جا به جا شده بودن!
وقتی مثل من، تجربه این چیزا داشته باشین، قدم زدن و رفتن به سمت مقدار قابل توجهی چاشنی انفجاری بی جنبه وحشی خونه خراب کن، مثل راه رفتن با تردید، روی شیشه تیز میمونه که هر لحظه میری جلو، بیشتر پشیمون میشی اما دیگه راه پس و پیش نداری و ...
دو سه قدم دیگه برداشتم ... سرشو به زور بالا میگرفت که منو ببینه و تو چشمام نگاه کنه... با داد و تند تند میگفت: «حاجی گفتم برو ... چقدر لجبازی شما ... میگم کارم تمومه ... میگم دختره و صابر و مردمو از اینجا دور کن و برو اما داری میایی طرفم؟ چی فکر کردی؟ نمیتونی نجاتم بدی حاجی! حاجی برو دیگه!»
رسیدم بالای سرش... چهار زانو نشستم بالای سرش ... صورتش رو به روی پاهام بود... یه کم خودمو کشوندم جلوتر... میخواستم صورت ماهش دقیقا روی پاهام باشه ... با لکنت و فشاری که داشت بهش میمومد با داد گفت: «حاجی مگه فیلم سینمایی داریم بازی میکنیم؟ الان گوشت چرخ کرده میشیم و کسی حتی نمیتونه دست و پاهامون تشخیص بده و پیدا کنه ... میشه بری و بذاری با بابام تنها باشم؟!»
تا اسم باباش آورد، دلم لرزید ... صورتش پایین بود و نمیتونست منو ببینه ... خوب شد که نمیتونست ببینه که داره به جای اشک، از چشمام دریا میاد و کل صورتم براش خیس خیسه ...
دستمو گذاشتم رو صورتشو و آروم صورتشو گذاشتم روی پاهام ... بهش گفتم: «بابات یادته؟!»
اون لحظه نفهمیدم چرا اما اونم یه کم آرومتر حرف میزد... گفت: «نه ... دو سال از جنگ، ینی همون دو سال آخر زندگیش اصلا خونه نیومد ... ینی دقیقا از وقتی به دنیا اومدم تا وقتی راه میرفتم و دندون در آوردم و از شیر گرفتنم!»
دستم رو صورتش بود ... اولش خجالت میکشیدم... اما ... یواش یواش به خودم جرات دادم و آروم دستمو تکون دادم... خیلی خیلی آروم... دستمو میکشیدم رو صورتشش... رو ابروهاش ... نازش میکردم...
گفتم: «هنوزم نمیخوای بگی اسمت چیه؟!»
یه نیشخند زد و همونجوری که داشت نفس داغش به پاهام میخورد، گفت: «حاجی پاشو جون بچه هات برو ... به زن و بچت رحم کن ... تو اجازه نداری از طرف اونا و تنهایی تصمیم بگیری ... تو فقط میتونی از طرف خودت تصمیم بگیری ... اونا شاید دوس نداشته باشن بیوه و یتیم بشن! حالا گیر دادی به اسم من؟! حاجی پاشو برو ... بذار یه کم تنها باشم ...»
همونجوری که تو دلم داشتم زااااار میزدم، بغضمو محکم قورت دادم و گفتم: «سلسله مراتب رعایت کن پسر جون ... توبیخت هم فایده نداره که بگم توبیخت میکنما ... پس بذار حالا که نشستم، بشینم راحت سر جام و تو هم این دم آخریه، نقش شیطان رجیم برام بازی نکن!»
میدیدم داره تقلا میکنه ... هر خبری بود، زیر بدنش بود ... همونجایی که دقیقا زیر شکم و سینش محسوب میشد... ینی دقیقا دو سه سانتی پاهای خودم ...
گفتم: «چرا داری میلرزی؟ هان؟ جناب «اون» ... با شما هستم ... چرا داری تقلا میکنی؟!»
حرف نمیزد ... یه کم دقیقتر نگاش کردم ... دستمم رو صورتش بود و سر و گردن و صورتشو آروم دست میکشیدم ... اما واقعا داشت میلرزید ... گفتم: «پسر تو که چشمات بازه ... نمیخواد حالا هی صلوات بفرستی و زیارت عاشورا بخونی... ارواح خاک بابات بگو مشکلت چیه؟ چه خبر زیرت؟»
وااااااای خدا .... واااااای خدا ....
#حجره_پریا 49
هر طور بود، اون شب وحشتناک و غمبار گذشت... بدون حضور هیچ خبرنگار و دوربین خبرگزاری ها و ثبت لحظه شهادت و ... بدون اینکه اونور آبی ها و داعش و هر کوفت و زهرمار دیگه ای از گروهک های تروریستی اطلاع پیدا کنه و مسئولیت چیزی را به عهده بگیره!
چون وقتی گروه تروریستی، بعد از یک واقعه تروریستی اعلام میکنه و مسئولیت چیزو به عهده میگیره، ینی ما بودیم... ما تونستیم... تونستیم نفوذ کنیم... تونستیم بالاخره هیمنه امنیتی شما را بشکنیم...
بچه های تیم چک و خنثی رفتن و باقی مونده مایعات را جمع کردن و با خوشون بردند... وقتی اون مایعات از کیسه مخصوصش جدا بشه، در حقیقت از حسگر هم جدا شده و چاشنی از عاملش دور میفته و دیگه فایده ای برای انفجار و تخریب نداره...
وقتی باقی مونده بدن مطهر «اون» را جمع کردن و توی کیسه مخصوص حمل جنازه گذاشتند، کاشی ها و مایعات و خلاصه همه چیزو جمع و جور کردند... دیدیم خدابیامرز، میدونسته داره چیکار میکنه و کیسه مایعات پاره شده و اگر تکون خاصی پیش بیاد، فاجعه و تخریب زیادی اتفاق میفته... چون حدود 15 کیلو مواد منفجره فوق العاده حساس نیتروگیلسیرین، آماده بوده که تا همه چیزو بفرسته هوا! پس «اون» ترجیح داده که بخوابه روش و بهش به صورت معمولی فشار بیاره تا مایعاتش که با نوعی اسید تجزیه کننده همراه بوده، تدریجا از کیسه خارج بشه و دیگه عمل نکنه!
یادمه که قبلا تو دانشکده میگفتن: نیتروگیلسیرین، یک گونه مایع است که به عنوان پایه مواد منفجره در جهان شناخته می شود. این مایع انفجاری یکی از عناصر اصلی ساخت «دینامیت» به شمار می رود. در یک نمایه کلی «نیترو گلیسیرین» یک مایع روغنی است که اولین بار توسط آسکانیو سوبررو کشف شد.
این مایع انفجاری به راحتی می توانست حجم زیادی از پوشش های خاکی و یا سنگی را شکافته و مسیر مورد نظر را باز کند. اما این مایع انفجاری دارای مشکلاتی هم بوده و هست. نیترو در شکل مایع شدیدا به شوک و ضربه ناگهانی حساس است. چندین مورد انفجار در همان سالهای قرن نوزدهم میلادی این نکته را اثبات کرد که کار با این ماده انفجاری به شدت خطرناک است.
من با اینکه حالم خوب نبود و بدترین شرایط روحی را داشتم، اما نتونستم از «اون» جدا بشم... در جمع و جور کردن بدنش به بچه ها کمک کردم... خدابیامرزتش... اسمشو میدونما اما چون خودش اصرار داشت اسم قشنگشو نگه، نمیخوام خلاف خواسته اش رفتار کنم و اینجا اسمی ازش ببرم!
بگذریم...
دو سه روز بعدش در اداره... با ملکوت 22 و علوی جلسه فوق العاده داشتیم... ملکوت 22 که از اون جنایتکارها بازجویی های حرفه ای کرده بود، حرفهای زیادی برای گفتن داشت! حرفهایی که سر از ارتباط اون گروهک تروریستی با منافقین داخلی درآورد و اسناد قابل ملاحظه ای در طول یک شب، ینی کمتر از 10 ساعت، تونسته بود کشف و ضبط کنه! بنظرم ارزش اطلاعات اون بازجویی توسط یک مامور بلندپایه امنیتی کار بلد، اینقدر زیاده که نسل بعضی از منفعت طلب ها را بتونه گم و گور کنه و برای همیشه به زباله دان تاریخ بیندازه!
علوی هم حرفهای جالبی برای گفتن داشت. میگفت: «اینقدر گروه ها و سوپرگروه های آتئیست مرتبط با سازمان میت ترکیه در مدت دو هفته دسپاچه شدند که بعضیاشون دارن خودزنی میکنند! بعضیاشون هم حسابی با کاهش ممبر مواجه شدند. حتی سوپرگروه هایی که توسط عطا اداره میشد، دو سه تا ادمین پیدا کرده و دارن برای ادامه اخبار و اطلاعاتشون، دست به دامن کانال آمدنیوز (کانال تلگرامی وابسته به سازمان منافقین که توسط حمایت های مالی سازمان میت ترکیه اداره میشود) میشن.
هر چند مشخصه که جای خالی عطا در بین خودشون و مطالبشون احساس میکنند و هنوز نتونستند جایگذین خوبی برای متن ها و سواد و شخصیت عطا پیدا کنند، اما بازم دارن حسابی تبلیغ میکنند و مثلا اوضاع را خوب و عادی جلوه میدن!
چون میدونند نمیتونند عطا را مطرح کنند و اینقدر ازش سوتی و گاف داریم که به نفعشون نیست، دیگه الان رو آوردن به طرف شخصیت های زندانی سیاسی مثل هنگامه شهیدی و بهاره هدایت و خوانواده های منافقین لندن نشین... برای اینکه بتونند با علم کردن امثال اینا و مظلوم جلوه دادن اونا برای انتخابات آتی آماده بشن و بتونند بر علیه نظام جولان بدهند!»
نوبت من شد...
گفتم: «چی بگم والا... وسط یه پرونده، یهو پریدم وسطش... ینی پروندنم وسطش... دو تا شهید و یه راننده جانباز تا مرحله شهادت پیش رفته رو دستم گذاشتند... اما ... خدا را شکر دخترا همشون سالمن... به هوش اومدند... مونده پریا خانوم که هنوز تبعات انفجار روی بدنش مونده و الان خانمم بالای سرش هست و داره ازش مراقبت میکنه!
#حجره_پریا 50
معمولا عصرها خیلی آنتایم نیستم... مخصوصا اگر بخوام برم ملاقات کسی تو بیمارستان... بعلاوه اینکه اگر نتونسته باشم بعد از ناهار یه کم استراحت کنم، خیلی نمیشه روی اخلاق و روی خوشم حساب کرد!
اما اون روز، رفتم پیش بچه ها و مدتی که خانمم رفته بود پیش پریا، با بچه ها بازی کردم و یه کم هم خوابیدم. قرار بود خانمم تا غروب پیش پریا باشه تا بقیه دوستاش بتونند به درس و بحثشون برسند. شب هم قرار بود داداشش و زن داداشش پیشش بمونند.
برای عیادت از نامحرم، هیچوقت دسته گل نمیگیرم. چند تا سیب قرمز گرفتم و رفتم بیمارستان. وقتی رسیدم به در اتاقش، میشنیدم که پریا و خانمم دارن با هم مشاعره میکنند. معلوم بود که الحمدلله حال و روحیه دوتاشون خوبه و حوصله دارند.
در زدم و چند تا یا الله گفتم و رفتم داخل...
بعد از سلام و احوالپرسی های معمولی، نشستم و خلاصه ای از پرونده و سرنوشت گروهک تروریستی منهدم شده را براش تعریف کردم. خیلی آرام و بدون ناراحتی به حرفام و توصیه های امنیتیم گوش داد و خوشحال شد که همه چیز ختم به خیر شده!
بهش گفتم: «اگر بخوام بعدا این پرونده را به صورت خاطرات در بیارم، دوس داشتم بیشتر از آتئیست و گروه های ملحد و خداناباور و نقد عقایدشون صحبت کنم. اما مجبورم فقط اونایی که ارتباط مستقیم به پرونده پیدا میکنه و یا توی ذهنم مونده را بیان کنم. کاش میشد همه چیز گردن یه نفر نباشه و رفقای حوزوی شما اکتیوتر بشن. جوری که من فقط روند پرونده خودمو بیان کنم و مجبور نشم هم عقاید بگم... هم از تروریسم بگم... هم از نظام حوزه بگم و هم از همه چیز ! »
گفت: «درسته. با یه دست نمیشه همه هندونه ها را بلند کرد. بالاخره شما وظیفه و مسئولیت خودتون را دارین و رسالت شما اینه که به من و نسل من بگین که «امنیت، نه ارزان است و نه آسان!» »
خانمم گفت: «دلم برای یگانه خیلی میسوزه. خیلی دختر خوب و باسوادیه. کاش اونجوری نمیشد. زهراسادات میگفت گوش و صورت یگانه خیلی بهتره. اما بازم آدم دلش میسوزه.»
پریا گفت: «مشکلی که برای یگانه پیش اومد، ممکن بود برای هر یک از ماها پیش بیاد. اصلا هرکدوممون یه مشکل خاص خودمون پیدا کردیم. نسیم اونجوری... هاجر بنده خدا اونجوری... من اینجوری... این مشکلات، کاری به خطا و ثواب ما نداره... مشکلاتی هست که تو زندگی همه هست و بسته به همون لحظه داره... اندازه جراحت صورت یگانه، به اندازه سر و صورت هاجر و بدن من و بقیه بچه هاست...
امروز صبح با یگانه تلفنی حرف زدم... حرف جالبی زد... گفت: «اگر بخوایم با همه اتفاقات زندگیمون، خودمون را محکوم و سرزنش کنیم، سر از بیماری های روحی درمیاریم! کارمون درست بوده و به خاطر هیچ چیز پشیمون نیستیم. به خاطر هیچ چیز... نه مرتکب حرام شدیم و نه مرتکب کاری که مستحق سرزنش باشیم. هر چی هم شده، انتخاب خودمون بوده و از کسی طلب و کینه ای نداریم. سرمون هم میگیریم بالا و با روحیه زندگی میکنیم.»
خیلی محکم و مثل همیشه سرشار از انرژی بود. به منم انرژی داد. دعا کنین خوب بشه و خاطره این روزها از زندگی همه مون کمرنگ بشه... »
کلمه کلمه حرفای اون دخترای طلبه پر از درس و نکته بود. با همه سختی های این پرونده، اما هیچ وقت خدمت و تامین امنیت اونا را فراموش نمیکنم.
به پریا گفتم: «با همه این مشکلاتی که براتون پیش اومد، بازم میخواید فعالیتتون را دنبال کنین؟!»
خیلی مصمم و صریح گفت: «شک نداریم. اتفاق خاصی مگه افتاده؟! مگه فضای مجازیمون از حرفهای بد و زشت ضد دین ها پاک شده که بشینیم یه گوشه و بگیم ما کارمون را کردیم؟!
اتفاقا اگه ما دیگه فعالیت نکنیم، اونا به هدفشون که ایجاد رعب و وحشت بوده رسیدن و همه زحمات قبلی ما هم بر باد میره! نسیم دیروز میگفت: «یه برنامه بذارین که بازم دور هم جمع بشیم... بعضی گروه های ضد دین خیلی لوس شدند... فکر کنم سایه ما را دور دیدن و دارن بازم حرفای عوام فریبانه میزنند!
ما فقط موقعی میتونیم ساکت بشیم و بشینیم گوشه خونه و حجره حوزه، که همه و همه چیز خوب شده باشن و آقا امام زمان هم ظهور کرده باشن و مثلا مشکل خاص دیگه ای وجود نداشته باشه و کاری از دستمون برنیاد!»
اون روز هر چی بیشتر با پریا و خانمم حرف میزدم، بیشتر چیز یاد میگرفتم.
به پریا گفتم: «یکی از ماموران بلندپایه اداره خودمون بهم گفت که به شما پیشنهاد بدم که در پژوهشکده خودمون استخدام بشین و بتونیم بیشتر و بهتر از فعالیت های پژوهشی شما استفاده کنیم. ما برای هر گروه و فرقه ای در کشور و منطقه، کارگروه ها و پژوهشکده هایی داریم که تمام زیر و زبر های اونا را بررسی میکنند... بعدش هم راهکار و بیان راه حل و اینا ... میخوام دربارش فکر کنین... جای خوبیه...»