eitaa logo
با شخصیت ها
229 دنبال‌کننده
353 عکس
199 ویدیو
56 فایل
🍃کانالی برای با شخصیت ها👌
مشاهده در ایتا
دانلود
ادامه دارد انشالله . .
میخواستم چند تا مطلب در مورد رشد بذارم ... نمیدونم وقت دارید بخونید یا طولانی میشه؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸 رشد 🌸🌸🌸🌸🌸 🌹آدمی برای این حرکت مستمر و این جوشش مداوم باید راهی داشته باشد 🌹 ❓سؤال این است که این حرکت باید به چه سمت و سویی باشد❓ اگر در موضع ثروت هستیم، برای ثروت بکوشیم💰💰💰💰 اگر در موضع قدرت هستیم، برای قدرت بکوشیم💪💪💪💪 📖 اگر در موضع آگاهی و دانش هستیم، برای دانایی جهان شمول بکوشیم📚 🤔اگر بنا شد حرکت کنیم فقط در همان سطح و محدوده، وسعتی را دنبال کنیم؟ 🤔اگر بنا شد پرورش دهیم و نمانیم، چه چیزی را پرورش دهیم؟ 🌾🌾وقتی دانه گندم را پرورش می دهند، سنبله می شود. زمانی که تخم را پرورش می دهند، جوجه از آن بیرون می آید.🐣 مواد خام را پرورش می دهند، محصولات بسیاری از آن به دست می آید ✅نکته این است مادامی که انسان خودش تربیت نشود و خودش زیاد و بارور نگردد، مادامی که در خود انسان حرکتی به وجود نیاید، هر نوع حرکتی، هر نوع تربیتی، هر نوع باروری و شدنی جز به کم شدن انسان منتهی نمی شود✅ 🔴آگاهی زیاد برای انسانی که خود زیاد نشده، جز رنج ندارد🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انشالله هفته آینده ادامه بحث رشد🌹
47 صابر آدم ترسویی نبود اما اون لحظه که دستش را برداشته بود، بنظرم احساس از گور فرار کرده ها داشت! حداقلش این بود که کنار یه نفر آلوده به چاشنی انفجاری ... با مقدار قابل توجهی مواد منفجره ننشسته بود و این، خودش ینی یکی دو پله تا مرگ حتمی فاصله گرفتن! الان فقط مونده بود پریا... ملکوت اومد رو خطم... گفت: «حاجی الحمدلله نسیم خانوم هم به هوش اومد! من ندیدمش اما میگن به هوش اومده... گفتم بگم که لااقل وسط معرکه ای که گرفتارش هستی، یه کم روحیه بگیری!» با خوشحالی گفتم: «الهی شکر... دست شما درد نکنه! ان شاءالله همیشه خوش خبر باشید. چیزی نگفته؟ حرفی؟ صحبتی؟ تقاضایی؟ اسم چیزی یا کسی؟ نکته ای؟» ملکوت گفت: «چیزی که به درد پرونده من و تو بخوره که نه... اما ... فقط یه جمله به پرستاری که بالای سرش بوده گفته... گفته: کو روسریم؟ چرا روسریم را در آوردین؟!» دختر است دیگر... شیر پاک خورده و با اصالت... اونم از جنس طلبه ... پرسیدم: «از یگانه خانوم و هاجر و اون یکی اسمش چی بود؟ یادم رفته... از اونا چه خبر؟» گفت: «یگانه خانوم به بیمارستان سوختگی تهران منتقل شد... تقریبا یه ساعت پیش... جای نگرانی نیست... فقط به خاطر اینکه دختر هست و صورت هم حساسه، ترجیح دادیم بفرستیمش تهران!» گفتم: «جسارتا کسی هم باهاش هست؟» گفت: «مامور خانم اداره خودمون! اگر منظورت اون آقاهه است، باید بگم که نه! دلیلی نداشت که زنگ بزنیم و به اون بگیم!» مکالممون تموم شد... مهم ترین نکاتش همینا بود که نوشتم. رفتم پیش «اون»... همون پسره که داشت روی چاشنی و حسگر کار میکرد... دیدم مشغوله... خیلی حساس و با دقت داره کارش را انجام میده! منو که دید گفت: «قربان! باید صحبت کنیم... میشه بریم بالا؟» رفتیم بالا... وسط حیاط اونجا ایستادیم و صحبت کردیم... گفتم: «میشنوم!» گفت: «قربان! لطفا دستور تخلیه کوچه و خونه های اطراف را صادر کنین... اگر اتفاقی بیفته، تبعات زیادی داره! اداره زیر بار تبعاتش نمیره! مخصوصا قم و این همه حساسیت و...» چشمام داشت گرد میشد...گفتم: «ینی چی؟ نترسونم! ینی هیچ راهی نیست؟ دختره چطور؟» گفت: «اینطور به نظر میرسه... باید زودتر تصمیم بگیریم... داره کش پیدا میکنه... بالاخره صبر و ذکر و این حرفها تا حدی میتونه این دختر را نگه داره... میترسم ببره! از یه طرف دیگه هم نمیشه کار خاصی روی چاشنی و حسگر کرد... البته من دارم کارمو میکنم و کوتاه نمیام وظیفه خودم میدونم که بهتون بگم که بالاخره مواد منفجره است دیگه... حرف حالیش نمیشه... من و این دختره چاره ای نداریم اما بقیه مردم و همسایه ها ... توی این همه خونه نیمه قدیمی ساخت نیروگاه و...» گفتم: «ینی پریا خانوم ... ینی هیچ راهی نداره؟!» گفت: «من دارم وزن خودم و اون خانم را محاسبه و معادل سازی میکنم که بتونم مثلا کلک بزنیم و بشینم سرجاش ... اما خودتون که میدونید... ریسکش بالاست... حالا در هر حال... لطفا شما برید همسایه ها را جمع کنین و کارای تخلیه را انجام بدید!» به درد «چه کنم؟» مبتلا شده بودم... علوی که درگیر ماموریت بود... ملکوت 22 هم باید تا اذون صبح از تک به تک تروریست ها اقرار و اعتراف ثبت میکرد... دیگه کسی نداشتم که باهاش حرف بزنم... ازش مشورت بگیرم... رفتم تو کار تخلیه... خودم و صابر در تک به تک خونه ها میزدیم و براشون توضیح میدادیم که بوی گاز میاد و میخوایم برای کسی مشکل ایجاد نشه و علمک ها را چک کنیم و لطفا از خونه بیایید بیرون و این حرفها ... توقع ندارین که تریپ راستگویی بزنم و به مردم از همه جا بی خبر بگم پاشید بیایید بیرون که به اندازه یه محله، مواد منفجره بغل گوشتون هست؟! همینطور که کارمون انجام میدادیم، مجبور بودیم به مردم توضیحات اضافی هم بدیم... بعضی از همسایه ها هم که ماشالله پر چونه و مدام سوال میکردن و ربطش به انتخابات و حالا کجا بودین و چرا پس بوی گاز نمیاد و این حرفها ... یه لحظه یه صدایی اومد ... زیر پاهامون یه کم لرزید... لرزش از جنس انفجار... بعدش هم یهو شنیدم صدای سر و صدا میاد ... صدای یکی که میخواد جیغ بکشه اما صداش گرفته و بلند نیست و مجبوره مدام با صدای خفه و خسته جیغ بکشه... یا امام حسین... فقط میتونست از اون خونه باشه... همین... دویدم به طرف خونه... دیدم صابر هم داره میدوه به طرف خونه... با داد به صابر گفتم: «برگرد صابر ... برگرد مردمو بگیر... برگرد گفتم... کجا میایی؟ برگرد...» پریدم تو خونه و در را بستم... دیدم پریاست... داره خودشو روی پله ها میکشه و مثل مار زخمی، به خودش میپیچه و خودشو به زور روی پله ها میکشونه و منو صدا میزنه و میاد بالا ... «آقا محمد!» «محمد آقا ! کمک!» «یا فاطمه زهرا!» «کمک! کمک!»
رسیدم به اول راه پله زیرزمین... گفتم: «پریا خانوم! بیا بالا ... از زیر زمین داشت بوی دود و خاک بسیار غلیظ میومد... از اون بدتر، این بود که صدای چارچوب خونه هم میومد ...ینی ممکن بود هر لحظه همه چی خراب بشه روی سرمون... فقط فرصت کردم پریا را بکشونم به طرف درب ورودی منزل ... در را باز کردم و انداختمش تو کوچه ... با داد به صابر گفتم: «صابر اینو دریاب! مردم این طرف نیان ... صابر این دختره کمک میخواد ... بدو صابر ... کسی داخل نیادا ...» در را بستم و با سرعت رفتم زیر زمین... به والله قسم گریم گرفته که دارم اینا را تایپ میکنم... وقتی از گرد و خاک شدید راه پله رد شدم و چشمامو مالیدم و یه کم بیشتر دقت کردم، کاش نمیدیدم... آخه صحنه خاصی بود... اصلاچرا باید اینا را برای شما بگم؟ مگه شماها کی هستین که باید بگم پسر مردم، پسر یه شهید تخریب چی چیکار کرده بود؟! برین فیلم سینمایی های خودتونو نگاه کنین! لعنت به قلمی که نتونه اون صحنه را درست تشریح و تعریف کنه! لعنت... یه پسر ... نه آرتیست بود و نه میخواست برای فیلم تبلیغات مجلس و شورای شهرش صحنه سازی کنه ... فیلم سینمایی جنگی مخصوص ایام دفاع مقدس که نبود... خبری از دروبین و کف و سوت و علی برکت الله و اینا هم که نیست... دیدم خوابیده رو زمین... سینه و قسمت بالای شکمش، چسبیده به همون کاشی هایی که زیرش حسگر و چاشنی اصلی گذاشته بودن... تا فهمید من اونجام، سرشو آورد بالا... چشمم به صورت ماهش افتاد ... وااااای خداااا ... الهی بمیرم... دیدم سه چهار تا لکه بزرگ خون روی صورتشه ... حتی از گوشه یکی از چشماش هم داشت خون میومد... بهم گفت: «حاجی من سن و سالی نداشتم که بابام رفت... اما بچه های گردان تخریب میگفتن بابام تخصص خوبی در شناسایی نول و فاز داشته!» همونجوری که داشت نفس نفس میزد ، دستشو یه کم آرود بالا ... دو تا سرفه کرد... آروم... جوری که تکون زیادی نخوره... معلوم بود نفسش درست بالا نمیاد... مشتش را باز کرد و نشونم داد و گفت: «ببین حاجی! این دو تا سیم، دور دست اون خانمه بوده... یکیش مال حسگره و یکی دیگش مال چاشنی... الان بدن من شده واسطه این دو تا ... در هر حال، اینجا یه اتفاقی خواهد افتاد... چون نه میتونم ولشون کنم و نه دیگه کسی میتونه بیاد و وزن منو از روی این چند تا کاشی برداره... اصلا از عمد آورده بودنش زیر زمین... میخواستن میزان تخریب و خطر را ببرن بالا... فقط دعا کن تونل نکنده باشن و زیر من، تونل نباشه که مجبور میشی کل محل را تخلیه کنی... حاجی جان! کاریش نمیشه کرد... برو بیرون لطفا و در را هم پشت سرت ببند ... برو ...» ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز #جمعه است به نرگس برسان اين پيغام سوخت بی عطرِ تو، اين باغ كمی #زود بيا....... #اللهم_عجل_لولیک_الفرج #اباصالح_ادرکنا
🌹هزار نسيم رحمت در جمعه🌹 فراموش نکنیم 100 مرتبه 100 مرتبه و قبل از غروب سفارش شده👌 ... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2777415681C92efedaa81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_8459490.mp3
4.16M
دعای سمات
48 با خودم گفتم: برم و در را هم ببندم و پشت سرم نگاه نکنم؟! همین؟! بعدش هم قپی غیرت و پرونده ختم به خیر شده و عاشق شهید و شهادت و این حرفا؟! در را پشت سرم بستم... یکی دو قدم به طرفش حرکت کردم... اون تا دید دارم میرم به طرفش، با بی حوصلگی و تعجب گفت: «کجا حاجی؟! شوخی بازی نیستا ... ببخشید البته ... قصد جسارت ندارم... خودتون میدونید... اما لطفا برو... من این حالتو خوب میشناسم... من که نبودم و ندیدم اما میگن دقیقا بابامم همینطوری رفت... مدل چاشنی حسگر، این حرفها حالیش نیست... کوچیکترین تکون غیر متعارف میریم هوا ...» گفتم: «میدونم... دیدم... نه یه بار و دو بار... چند مرتبه دیدم... بلد نیستم خنثی کنم و کمکت کنم... اما بیا با هم فکر کنیم ببینیم چطوری میتونیم نجات پیدا کنیم؟!» چند قدم دیگه هم رفتم به طرفش... نمیدونم تا حالا موقع انفجار بودین یا نه؟! یا مثلا مانور و خشم شب دوره های نظامی و یا رزم شبانه و پیاده روی در شب، وسط بیابون های شبه جنگی راه رفتین یا نه؟ براتون TNT یا دیگر مواد منفجره را ترکوندن یا نه؟! وقتی میترکه و منفجر میشه، حتی اگر روی زمین هم خوابیده باشی و فاصلت با چاشنی کم باشه، بلندت میکنه و هم زمانی که زمین زیر پات و بدنت میلرزه، تعادل خودتو هم بهم میزنه! مثل انفجار سال 87 در حسینیه سید الشهداء شیراز و یا مثلا انفجار سوم شعبان سال 89 مسجد جامع زاهدان و... بچه هایی که اونجا بودن تعریف میکردن که لحظه انفجار، از جا کنده شده بودن و مثل پر روی هوا جا به جا شده بودن! وقتی مثل من، تجربه این چیزا داشته باشین، قدم زدن و رفتن به سمت مقدار قابل توجهی چاشنی انفجاری بی جنبه وحشی خونه خراب کن، مثل راه رفتن با تردید، روی شیشه تیز میمونه که هر لحظه میری جلو، بیشتر پشیمون میشی اما دیگه راه پس و پیش نداری و ... دو سه قدم دیگه برداشتم ... سرشو به زور بالا میگرفت که منو ببینه و تو چشمام نگاه کنه... با داد و تند تند میگفت: «حاجی گفتم برو ... چقدر لجبازی شما ... میگم کارم تمومه ... میگم دختره و صابر و مردمو از اینجا دور کن و برو اما داری میایی طرفم؟ چی فکر کردی؟ نمیتونی نجاتم بدی حاجی! حاجی برو دیگه!» رسیدم بالای سرش... چهار زانو نشستم بالای سرش ... صورتش رو به روی پاهام بود... یه کم خودمو کشوندم جلوتر... میخواستم صورت ماهش دقیقا روی پاهام باشه ... با لکنت و فشاری که داشت بهش میمومد با داد گفت: «حاجی مگه فیلم سینمایی داریم بازی میکنیم؟ الان گوشت چرخ کرده میشیم و کسی حتی نمیتونه دست و پاهامون تشخیص بده و پیدا کنه ... میشه بری و بذاری با بابام تنها باشم؟!» تا اسم باباش آورد، دلم لرزید ... صورتش پایین بود و نمیتونست منو ببینه ... خوب شد که نمیتونست ببینه که داره به جای اشک، از چشمام دریا میاد و کل صورتم براش خیس خیسه ... دستمو گذاشتم رو صورتشو و آروم صورتشو گذاشتم روی پاهام ... بهش گفتم: «بابات یادته؟!» اون لحظه نفهمیدم چرا اما اونم یه کم آرومتر حرف میزد... گفت: «نه ... دو سال از جنگ، ینی همون دو سال آخر زندگیش اصلا خونه نیومد ... ینی دقیقا از وقتی به دنیا اومدم تا وقتی راه میرفتم و دندون در آوردم و از شیر گرفتنم!» دستم رو صورتش بود ... اولش خجالت میکشیدم... اما ... یواش یواش به خودم جرات دادم و آروم دستمو تکون دادم... خیلی خیلی آروم... دستمو میکشیدم رو صورتشش... رو ابروهاش ... نازش میکردم... گفتم: «هنوزم نمیخوای بگی اسمت چیه؟!» یه نیشخند زد و همونجوری که داشت نفس داغش به پاهام میخورد، گفت: «حاجی پاشو جون بچه هات برو ... به زن و بچت رحم کن ... تو اجازه نداری از طرف اونا و تنهایی تصمیم بگیری ... تو فقط میتونی از طرف خودت تصمیم بگیری ... اونا شاید دوس نداشته باشن بیوه و یتیم بشن! حالا گیر دادی به اسم من؟! حاجی پاشو برو ... بذار یه کم تنها باشم ...» همونجوری که تو دلم داشتم زااااار میزدم، بغضمو محکم قورت دادم و گفتم: «سلسله مراتب رعایت کن پسر جون ... توبیخت هم فایده نداره که بگم توبیخت میکنما ... پس بذار حالا که نشستم، بشینم راحت سر جام و تو هم این دم آخریه، نقش شیطان رجیم برام بازی نکن!» میدیدم داره تقلا میکنه ... هر خبری بود، زیر بدنش بود ... همونجایی که دقیقا زیر شکم و سینش محسوب میشد... ینی دقیقا دو سه سانتی پاهای خودم ... گفتم: «چرا داری میلرزی؟ هان؟ جناب «اون» ... با شما هستم ... چرا داری تقلا میکنی؟!» حرف نمیزد ... یه کم دقیقتر نگاش کردم ... دستمم رو صورتش بود و سر و گردن و صورتشو آروم دست میکشیدم ... اما واقعا داشت میلرزید ... گفتم: «پسر تو که چشمات بازه ... نمیخواد حالا هی صلوات بفرستی و زیارت عاشورا بخونی... ارواح خاک بابات بگو مشکلت چیه؟ چه خبر زیرت؟» وااااااای خدا .... واااااای خدا ....
حرف که نمیزد ... خودم فهمیدم ... فهمیدم که چاشنی «مایع» بوده ... ینی خرج انفجار اول، باعث فعال شدن خرج دوم شده ... خرج دوم هم از نوع مواد منفجره مایع بوده که اون موقع، فعال شده بود و داشت از زیر کاشی میجوشید... بذارین یه کم بی رحمی کنم و واضح بگم: معلوم نبود زیر اون دو سه تا کاشی، چه میزان مایع انفجاری وجود داره ... من فقط میدیدم که داره از زیر کاشی، مثل چشمه میجوشه و میاد زیر بدن و سینه و شکم اون! بازم بگم؟! باشه ... حساب کنید خودتون: حرارت ذاتی اون مایع انفجاری که مثل اسید عمل میکنه ... بعلاوه حرارت ایجاد شده به خاطر انفجار قبلی که سبب فعال شدنش شد... بعلاوه حرارت ایجاد شده به خاطر گرمای بدن اون و فشارش به اون چند تا کاشی لعنتی ... مساوی است با سوزوندن سینه و شکم «اون» با حرارت بالا و رسیدن مایع به پوست سینه و شکمش و... خلاصه: اول، کباب و آب پز کردن بدن پسر جوون بی گناه مردم ... دوم، آب شدن تدریجی پوست و گوشت و استخون سینه و ... خیلی صبور بود ... فقط میلرزید و دم نمیزد ... حتی حسرت یه آخ به دل من گذاشت ... همونجوری که صورتش روی پاهام بود و نازش میکردم و اشک میریختم، یواش یواش به رعشه افتاد و زبونش بند اومده بود ... داشت جون میداد ... داشت میلرزید و جون میداد ... مجبور شدم دستمو بذارم روی فک و شونه هاش که خیلی نلرزه ... چون ممکن بود اتفاق بدتری بیفته... هنوز حسگر دوم فعال نشده بود... آخه این چه زندگیه؟ چه شغلیه که ما داریم؟ باید بگیرمش که یواش جون بده ... حتی نتونه دست و پا بزنه ... خودمو آماده کرده بودم که اگر خواست دست و پا بزنه، بخوابم رو بدنش و محکم بگیرمش... فقط اون لحظه میشد آرزوی مرگ کرد... آرزو کرد که تموم بشه این زندگی و خلاص بشیم و بریم... بقیشو خودم براش خوندم ... عاشوراش نیمه تموم موند ... «اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي عِنْدَكَ وَجِيهاً بِالْحُسَينِ عَلَيهِ‌السَّلام فِي الدُّنْيا وَ الآخِرَة» بازم یه شهید دیگه... یه پسر گمنام دیگه... اسمشو مینویسن... اما نباید بنویسن شهید... البته چیزی ازش نموند... بماند... یازهرا... ادامه دارد... دلنوشته های یک طلبه @Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام همراهان عزیز✋ صبحتون بخیر و عافیت🌹
🌷امروز و فردا رو به نسخه های درمانی استاد خیر اندیش اختصاص دادیم🌷
با درمان هایی که حکیم خیراندیش ارائه میدن کاربرد مزاج شناسی رو ببینید
تا ۵ دقیقه دیگر اولین درمان