فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مظلوم تر از جواد بغداد نداشٺ
آن مظهر داد، تاب بیداد نداشٺ
مےخواسٺ ڪہ فریاد ڪند تشنہ لبم
از سوز عطش طاقٺ فریاد نداشٺ
#شهادٺ_امام_جوادع
#بر_امام_زمان_عج_رهبر_معظم_انقلاب_شیعیان
#جهان_تسلیٺ_باد🏴
با شخصیت ها
بسم الله الرحمن الرحیم #مسابقه_شماره1- #سوال: امام علی (علیه السلام) در خطبه ی 176 کتاب شریفِ نهج
پیام ارسالی از اعضای کانال...
شما هم یه مرور کنید..
لذتش رو حتما خواهید برد☺️
#یه_مطلب_فوق_العاده....
استاد پناهیان: اشکال ما در رابطه با نیت چیست؟!
💢خودمان را عادت ندادهایم تا از نیت خوب استفاده کنیم!
🔷عَوِّدْ نَفْسَکَ حُسْنَ النِّیَّةِ وَ جَمیلَ الْمَقْصَدِ، تُدْرِکْ فى مَباغیکَ النَّجاحَ
#ترجمه:خودت را به داشتن نیّت خوب و مقصد زیبا عادت ده، تا در خواستههایت موفق شوى. (غررالحکم)
🍃در طول روز تمرین کنیم نیت کردن را تا بتوانیم خوب نیت کنیم. به خاطر خدا غذا بخورید. حتی اگر غذای خوشمزهای هست و یا اگر دوستتان که به شما تعارف کرده است، غذا میخورید؛ این کار را برای خدا انجام دهید.
🌹امام صادق(ع) از کنار خانهای میگذشت، صاحبخانه در حال کاری بود. حضرت از فعل او سؤال کرد. او گفت پنجرهای باز میکنم تا دود آشپزخانه از آن بیرون رود. حضرت برای اینکه نیت او را خدایی کنند فرمودند: پنجرهای که برای شنیدن صدای اذان باشد از آن دود هم بیرون میرود.
🔷انسان به خاطر خدا مسواک بزند. برای خودتان میزنید ولی بگویید برای خدا مسواک میزنم. بگویید او دندان سفید دوست دارد.
✅با نیّت خوب رابطه انسان با خدا آغاز میشود.....
#با_شخصیت_ها... 👇🌹
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 5 [فکر کردم که یه نیم ساعت میشینم با عمار حرف میزنم و عمار هم توجیحم میکنه و
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 6
⚫️ نفیسه هم متوجه تعجب من شد ... اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت ... منم کم کم فضا برام عادی شد... کلی حرف زدیم ... رژیمم گذاشتم کنار و درست و حسابی شام خوردیم و تلوزیون نگاه کردیم ... تا حدودا نصف شب ... ما توی اتاق نفیسه بودیم و بابا و مامان نفیسه هم واسه خودشون بودند...
🔴 تا اینکه کم کم چشمامون داشت سنگین میشد و خوابمون میگرفت ... دیگه خیلی طولش ندادیم و آماده شدیم واسه خواب ... وقتی رفتم مسواک بزنم، یه لحظه فکر کردم که آرمان کجاست؟ آیا برگشت خونه یا؟ ...
🔵 وقتی برگشتم به اتاق نفیسه، دیدم رخت خواب ننداخته ... منم خیلی عادی یه بالشت برداشتم و گذاشتم روی زمین با بخوابم ... رفتم سراغ گوشیم ... داشتم واسه آرمان اس میدادم که نفیسه هم مسواک زده بود و برگشت به اتاقش ...
⚪️ تا منو دید زد زیر خنده ... گفت چرا پاین خوابیدی دیوونه؟ ... گفتم من همین جا راحتم ... دستمو گرفت و به زور منو خوابوند روی تخت... دیگه اس دادن واسه آرمان یادم رفت ... گفتم نفیسه جون مگه با هم تعارف داریم؟ ... اینجوری خوب نیست که تو روی تخت نباشی و روی زمین بخوابی ... تو بیا روی تختت تا من روی زمین بخوابم ...
⚫️ دیدم فقط خندید ... چراغ خاموش کرد ... درست جایی را نمیدیدم ... گفتم کجایی شیطون؟ ... اومد کنارم خوابید ... روی تخت یه نفره!! ... گفتم: اگه جات تنگه، تا تخت را بکشیم شاید کش اومد و تونستی با فراخ بال بیشتری بخوابی! فقیر بیچاره ...
🔴 قهقهه خنده اش به آسمون رفت ... گفت عجب تیکه باحالی انداختی ... فراخ بال نخواستیم ... فراش یار میخوایم ...
🔵 گفتم: بخواب! بخواب که داره کارمون به فلسفه و جملات قصارت میکشه ... بخواب دختر ... بخواب...[از نقل دو سه صفحه معذورم]
🔶 تا صبح ...
⚫️ بیشتر از اینکه خجالت بکشم، احساس گناه داشتم... نمیدونم چطوری باید تشریحش کنم ... معجونی از خجالت و احساس گناه... وقتی پاشدم و رفتم دست و صورتو شستم و وضو گرفتم برای نماز صبح، فهمیدم نمازم قضا شده ... اما باز هم دلم نیومد و با اینکه نمیدونستم قبله کدوم طرفه، دو رکعت نماز خوندم...
🔵 همش فکر شب گذشته اش میکردم... بعد از نماز، همون پایین تخت دراز کشیدم... صحنه هایی که فکرش هم نمیکردم مدام جلوی چشمام رد میشد... چشمام را گذاشتم روی هم...
⚫️ هنوز خوابم نبرده بود که نفیسه با صدای بسیار خسته و چشمای بستش گفت: قبول باشه حاج خانم! راستی قبله خونه مون را پیدا کردی؟! ... اگر قبله اش را پیدا کردی، یه ندا بده تا ما هم بدونیم... اصلا مگه خونه نفیسه و اینا قبله هم داره؟!
🔴 جوابش ندادم ... خوابم برد... حدودا یک ساعت خوابیدم ... با صدای مامانش از خواب بیدار شدیم ... گفت: دخترا پاشید که صبحونه تون آماده است... من مدام نگام روی زمین بود و به صورت کسی مخصوصا نفیسه زیاد نگاه نمیکردم... حتی خنده هم نمیکردم اما مجبور بودم که معمولی برخورد کنم...
🔵 موقع خدافظی شد... نفیسه هم گفت منم میخوام بیام بیرون ... باهام اومد بیرون ... سوار تاکسی شدیم ... کنار هم نشسته بودیم که دیدم به گوشیم اس اومد ... رفتم سراغ گوشیم ... دیدم نفیسه اس داده و نوشته: مژگان! نمیخوای اخمتو وا کنی؟! ... دلم داره میگیره دختر ... اصلا از چی ناراحتی؟ ...
⚪️ نگاش نکردم و بیرون را نگاه میکردم... تا اینکه من میخواستم پیدا شم... نفیسه گفت: میخوای باهات بیام؟ ... نگاش کردم و با حالت دلخوری ازش پرسیدم: خونمون را بلدم ... میترسی گم بشم؟!
⚫️ خندید و خدافظی کرد و رفت ... رسیدم به خونه و درو باز کردم و رفتم داخل... بابام خونه نبود ... عمه هم نبود ... گشتم و دیدم که آرمان هم خونه نیست ... داشتم به گوشیش زنگ میزدم که دیدم صدای در اومد... نگاه کردم دیدم آرمانه ...
🔴 اومد بالا ... سلام کردیم ... آرمان مستقیم رفت سراغ حمام و دوش گرفت ... من گشنم بود ... یه چیزی از یخچال آوردم بیرون و شروع به خوردن کردم که دیدم آرمان هم اومد...
🔵 احساس کردم خیلی حوصله نداره ... دستمو بردم به طرف دستاش و میخواستم دستشو بگیرم که دیدم یهو دستش را کشید ... تعجب کردم ... گفتم: چیه داداشی؟ چیزی شده؟ ... حرفی زد که نمیدونستم چی بهش بگم... گفت: «تو نمیفهمی ... تو دختری... غذاتو بخور و حرف نزن!!»
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
🌹🌹🌹🌹☺✌🌹🌹🌹🌹
بزن کف مرتضی داماد گشته
بزن کف قلب زهرا شاد گشته
👏👏👏
بزن کف در قدوم ماه داماد
بزن لبخند تا حق را کنی شاد
👏👏👏
چنین داماد را باشد عروسی
که هستی آیدش بر پای بوسی
👏👏👏
عروسی دختر ختم رسولان
عروسی مصطفی را راحت جان
👏👏👏
عروسی مریم و هاجر کنیزش
عروسی کو خدا دارد عزیزش
👏👏👏
عروسی هستی هستی فدایش
عروسی خلق داماد از برایش
👏👏👏
چه دامادی که فخر کائنات است
چه دامادی خداوند ثبات است
👏👏👏
چه دامادی سراپا فخر و عزت
چه دامادی خدای عشق و غیرت
👏👏👏
چه دامادی محمد ساق دوشش
ملائک هم غلام حلقه گوشش
👏👏👏
حلول ماه ذی الحجه و سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت فاطمه ( س) مبارک باد
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
سلام و عرض ادب...
نماز و صدقه ی اوّل ماه فراموش نشود.👆🌹
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
هدایت شده از صراط مستقیم
#ختم_سوره_واقعه
🌹حضرت استاد تحریری(حفظه الله):
در روایتی آمده است، اگر شروع ماه قمری از روز دوشنبه باشد، ختم سوره واقعه برای بر آورده شدن حاجات مجرب است.(حضرت استاد هم این مطلب را از اساتیدشان و ابوی مکرمشان مکرر نقل فرمودند)
⬅️ به این صورت از روز اول تا روز۱۴ ماه، هر روز یک بار سوره واقعه خوانده شود و به تعداد روزهایی که جلو رفته می شود به تعداد سوره اضافه شود.
مثلا روز دوم دو مرتبه، روز سوم سه مرتبه تا روز چهاردهم.
🔸در هر پنجشنبه ای که این ختم #سوره_واقعه انجام می شود یک دعایی هم دارد که انشاالله روز پنجشنبه اعلام می گردد.
👈 دعایی هم منقول از حضرت آیت الله العظمی بهجت(ره) است که هر روز بعد از قرائت سوره خوانده می شود:
يا مُسَبِّبَ الْأَسْبابِ وَ يَا مُفَتِّحَ الْأَبْوابِ، اِفْتَحْ لَنا الْأَبْوابَ وَ يَسِّرْ عَلَيْنَا الْحِسابَ وَ سَهِّلْ عَلَيْنَا الْعِقابَ [الصِّعابَ]، اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ رِزْقِي وَ رِزْقُ عِیالي فِي السَّمَاءِ فَأَنْزِلْهُ، وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ فَأَخْرِجْهُ، وَ إِنْ كَانَ فِي الْأَرْضِ بَعِيدًا فَقَرِّبْهُ، وَ إِنْ كَانَ قَرِيبًا فَيَسِّرْهُ، وَ إِنْ كانَ يَسِيرًا فَكَثِّرْهُ، وَ إِنْ كانَ كَثيرًا فَخَلِّدْهُ، وَ إِنْ كانَ مُخَلَّدًا فَطَيِّبْهُ، وَ إِنْ كانَ طَيِّبًا فَبارِكْ لِي فِيهِ، وَ إِنْ لَمْ يَكُنْ يَا رَبِّ فَكَوِّنْهُ بِكَيْنُونِيَّتِكَ، وَ وَحْدانِيَّتِكَ إِنَّكَ عَلی كُلِّ شَیْءٍ قَدیرٌ، وَ إِنْ كانَ عَلی أَيْدِي شِرارِ خَلْقِكَ فَانْزَعْهُ وَ انْقُلْهُ إِلَيَّ حَيْثُ أَكُونُ، وَ لَا تَنْقُلْنِي إِلَيهِ حَيْثُ يَكُونُ.
🌼کانال نشر بیانات استاد تحریری👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2737373185Cddac684369
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری..
🌹ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) از زبان مرحوم آیت الله مجتهدی.....
#با_شخصیت_ها...
👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
#توجه
🔶در مورد مستند داستانی #تب_مژگان چند نکته رو عرض میکنم :
🚳اول اینکه این داستان رو بعنوان سرگرمی مطالعه نکنید و با تمرکز بخونید تا بتونید بیشتر از مطالب آموزنده و راهبردی که در قالب داستان گنجانده شده بیشتر بهره ببرید .
💯🔅البته گرما و جاذبه این داستان مستند طوری هست که ذهن رو درگیر کنه و با کمی تمرکز بیشتر میتونه جای مطالعه چند کتاب که هدفی همسو با این داستان رو دنبال میکنه رو جواب بده و کافی باشه
✅اینگونه داستان ها در شکل گیری شخصیت و برنامه ریزی هدفمند برای آینده بسیار کاربردی و راهنما هست علتش هم گشودن چشم خواننده به چهره واقعی جهان و کشور و خانواده و فرد هست
✳️و خواننده میتونه جایگاه خودش رو با توجه به علایق و توانایی ها در ایجاد نقش موثر در پازل زندگی و در مقیاس های کوچک و بزرگ بدرستی انتخاب و دنبال کنه
پس لطفا مطالب و نکات رو بیشتر جدی بگیرید ...
ابتدای مستند داستانی #تب_مژگان👇👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha/488
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 6 ⚫️ نفیسه هم متوجه تعجب من شد ... اما خیلی عادی و مثل همیشه، تحویلم گرفت ...
#تب_مژگان 7
معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره من خواهرشم... بهتر از هرکسی میدونستم که آرمان یه مشکلی داره ... پاشد رفت سر یخچال ... منم داشتم میوه ام را میخوردم ... احساس کردم یه کم آب خوردنش طول کشید... رفتم پشت سرش ... دستمو گذاشتم روی شونه هاش ... گفتم آرمان جون چرا باهام حرف نمیزنی...
نمیدونم تا حالا چنین صحنه ای را باهاش برخورد داشتین یا نه؟ ... آرمان به طرف برگشت و یهو مثل بمب منفجر شد... با حالت اشک و جیغ و داد گفت: من مامانمو میخوام ... چرا زود رفت... من مامان الهه را میخوام ... من دوس داشتم دیشب پیشش باشم... مامانم کجاست... تو دختری ... نمیفهمی حرفمو ... فقط باید مامان باشه که بتونه بدون حرف زدن، بفهمه که من چمه ...
منم که از دیشب و پیش نفیسه و ماجراهایی که پیش اومده بود کلافه بودم و احساس کدری داشتم و به زور خودمو کنترل کرده بودم، نشستم پیشش... کف آشپزخونه ... نذاشت تو بغل بگیرمش و برم توی بغلش ... یه دل سیر اشک ریختم ... یادم اومده بود روزایی که مادر داشتیم ... روزای خوبی بود ... اصلا روزای خوب زندگی ما اون موقع بود ...
وقتی به حالات دو تامون دقت کردم، دیدم که آرمان با فشار عصبی و عصبانیت گریه میکنه ... من هم از فشار احساسی و گناه گریه میکردم ...
فکر بدی اومد سراغم ... از حالات فیزیکی و اعصاب خوردی آرمان، یه حدس خطرناک اومد سراغم ... با دلهره ازش پرسیدم: آرمان! تو دیشب خونه کی بودی؟ ... آرمان گفت: خونه فرید ... تا اینو گفت، احتمالی که میدادم تقویت شد و دنیا دور سرم چرخید ... داشت حالم بد میشد ... یه لحظه به خودم اومدم ... دیدم آرمان بالای سرم هست و داره با گریه و داد و فریاد منو صدا میزنه: مژگان ... مژگان چی شد؟! ...
دوباره چشمام را نتونستم باز نگه دارم و رفتم... وقتی حالم برگشت سر جاش... خودم را روی تختخوابم دیدم... تعجب کردم ... تا میخواستم پاشم، دستی از بالای سرم روی سینم فشار آورد و آروم بهم گفت: بخواب مژگان جان! تو نباید از سر جات تکون بخوری... استراحت کن... من پیشت هستم....
فورا صدا را شناختم... سرم را برگردوندم و نگاش کردم... دیدم نفیسه است که با یه لباس راحتی نشسته بالای سرم... اما چشمام دوتا بود چهارتا شد... وقتی دیدم که آرمان هم پیشش نشسته... تا حالا نفیسه را اینجوری و با این تیپ کنار آرمان ندیده بودم... ظاهر آرمان هم خیلی آرام و راضی به نظر میومد!!
حرفی نزدم... اما خوشحال نشدم... چرا دروغ بگم؟ ... بدم هم نیامد... توی همین اوضاع و احوال بودم که یه صدای دیگه هم شنیدم که گفت: سلام مژگان خانم! بهتری؟!
تپش قلب گرفتم... وقتی برگشتم به طرفش... وای خدای من... مگه میشه؟ ... مگه میشه با این تیپ توی خونه و وضعیت ظاهر به هم خورده ام، جلوی فرید خوابیده باشم روی تخت و فرید هم قشنگ داشت منو میدید!!
گفتم شما اینجا چیکار میکنید؟!
نفیسه گفت: راحت باش مژگان جون! فرید از خودمونه... تا آرمان زنگ زد واسه من که بیا که مژگان حالش بد شده، منم به فرید زنگ زدم تا بیاد اینجا و اگر کمکی از دستش بربیاد انجام بده... فرید هم کم نگذاشت...
داشتم شاخ درمیاوردم! گفتم مگه به آقا فرید چه زحمتی دادین؟!
نفیسه خنده ای شیطنت آمیز کرد و گفت: ماشالله خیلی سنگینی! فکر کنم رژیمت جواب نداده! چون من و آرمان که نمیتونستیم بیاریمت بالا! فرید جون زحمتش را کشید ... فرید هم که ماشالله ورزشکار...
داشت حالم به هم میخورد ... خودمو کنترل کردم ... باید چیکار میکردم؟ ... بزنم زیر گوششون؟ ... اون از دیشبش ... اونم از امروزش... پسر گردن کلفت مردم منو بلند نکرده بود که اینم میگن زحمتش کشیده!!!
من دیگه چی برای از دست دادن داشتم؟! احساس بی حیایی و بی عفتی شدیدی داشتم ... در طول کمتر از یک شبانه روز، به خاطر دوست هایی که نمیدونم چطوری یهو سر و کله شون توی زندگیمون پیدا شده بود... هم خودم و هم داداش کوچیک معصومم...
حدودا دو سه هفته از ماجرای اون روز و اون شب گذشت... داشت دوباره همه چیز «عادی» میشد... ینی همه چیز عادی هم شد... به راحتی فرید و نفیسه به خونه ما رفت و آمد میکردند و ... و حتی ... حتی بعضی وقت ها اون دوتا باهم خلوت میکردند ... خب وقتی که خلوت میکردند برای من و آرمان هم عادی شده بود... احساسمون از ترس و دلهره و عذاب وجدان، به بیخیالی و لذت و عشق و حال تغییر فاز داده بود... چون ما هم داشتیم شکل و تیپ اونا میشدیم...
[به این قسمت های پرونده که رسیده بودم حسابی گیج شدم ... کم آورده بودم... هنوز کار من با عواملش شروع نشده بود اما احساس میکردم در هضم این همه فساد از طرف یک خانواده معمولی و مذهبی دارم کم میارم... ما الان با دختر و پسر معصومی مواجهیم که در کمتر از 10 ماه، به انواع گناهانی که حتی فکرش هم نمیکردن مبتلا شدند...]
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خوش_بینی_نسبت_به_پروردگار_عالَم...
🎥کلیپ_تصویری:
🍃استاد پناهیان: حکایت کسی که گریه اش بنزین میشه برا آتش جهنم...
#با_شخصیت_ها.....👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
#تب_مژگان 7 معلوم بود که داره از چیزی رنج میبره و تلاش میکنه و اشکش را پنهان کنه ... اما خب بالاخره
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 8
حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و حال مختلط ... ما چهارتا دیگه خیلی رومون به هم باز شده بود... قبلا عمه ام هم که بیشتر به ما سر میزد اما چون مزاحممون بود، جوری زیر آبش را پیش بابام زدیم که خیلی پیداش نشه... بابام هم بعد از فوت مامانم خودش را با کار مشغول کرده بود... خونه را فقط برای خواب میخواست و حتی بعضی از شبها هم نمیومد... البته اعتماد بسیار زیادی هم به بچه هاش داشت...
یه روز نفیسه هرچی زنگ زدم به گوشیش برنداشت... نگرانش شدم... هرچی صبر کردم زنگ نزد... تا شب ... به فرید زنگ زدم ... فرید هم برنمیداشت ... بعدا خود فرید زنگ زد ... از حال نفیسه پرسیدم ... گفت خبر ندارم ... اما گفت: راستی امروز چندمه؟!
گفتم: چطور؟
گفت: بگو حالا!
گفتم: فکر کنم نوزدهم هست!
گفت: نمیدونم چرا معمولا همین روزها یهو نیست میشه! یادته یکی دو ماه قبل هم همینطور شد...
راست میگفت... تازه یادم اومد که یهو بعضی وقتها نایاب میشد... حالا یادم نبود که ماه های گذشته دقیقا چندم بود که نفیسه کم پیدا و نایاب میشد اما وقتی فرید اونجوری گفت، شک کردم و احساس کردم که ماه های قبل هم نوزدهم بود...
ذهنم مشغولش بود... اینبار تحمل دوریش برام سخت تر شده بود... خیلی منتظرش بودم... تا اونوقت و اونجوری منتظر کسی یا چیزی نبودم... مثل معتادها که منتظر جنسشون باشند ... مثل زن و شوهرا که منتظر عشقشون باشن ... مثل بچه ها منتظر...
تا اینکه حدود ساعت 11 شب پیام داد... وقتی که تا میتونستم حرص خورده بودم و اذیت شده بودم...
اس داد و نوشت: مژگانم!
نوشتم: جان دلم! کجایی نفیسه جون! تو امروز منو کشتی! میتونم زنگ بزنم؟
نوشت: نه... ببخش... الان یه کم ناخوشم... رو فرم نیستم... فردا خودم میزنگم... فقط بگو حالت چطوره؟
نوشتم: مگه تو حالی برام گذاشتی؟ احوالی واسم گذاشتی؟
نوشت: الهی قربونت برم مژگان ...
نوشتم: لازم نکرده قربونم بری ... فقط بذار یه دقیقه صدات بشنوم و برم...
خودش زنگ زد و با هم حرف زدیم ... اما نه یک دقیقه ... دقیقا 50 دقیقه با هم حرف زدیم... قطع شد... دوباره زنگ زدیم... یه 50 دقیقه دیگه هم حرف زدیم...
من اونشب کاملا فهمیدم که دیگه بدون نفیسه نمیتونم زندگی کنم... بدون نفیسه زندگیم بی معنی میشه و ما داریم روز به روز و بلکه لحظه به لحظه به هم وابسته تر میشیم... این مدل وابستگی را اصلا تجربه نکرده بودم و حتی فکرش هم نمیکردم یه روز نسبت به همجنسم چنین احساسی پیدا کنم...
👈 [مطالب زیادی نوشته بود که مجبورم به دلیل اختصار، مهم ترین ها را بنویسم... تا اینکه حدودا یکی دو ماه دیگه هم به همین منوال و بلکه شدید تر سپری شد...]
🔷 دو ماه بعد...
ماه محرم و صفر شده بود... یه روز با نفیسه و فرید در پارک نشسته بودیم که نمیدونم چی شد بحث امام حسین وسط اومد... و اینکه من گفتم امسال تا الان جایی نرفتم و کاش جور بشه یکی دو تا مراسم بریم و...
فرید خیلی معمولی شروع به حرف زدن کرد و گفت: تو به امام حسین چقدر اعتقاد داری؟
من که درست متوجه حرفاش نشده بودم گفتم: متوجه نمیشم ... خب خیلی...
فرید گفت: بعد از 1400 سال براش مجلس میگیرین که چی؟! مگه قراره چه اتفاق خاصی بیفته؟!
گفتم: منظورت از اتفاق نمیفهمم چیه؟ اما خب همه میرن مجلس روضه... خب اگه چیز بدی بود که کسی نمیرفت...
فرید لبخند تلخی زد و به نفیسه نگاهی کرد و گفت: آی دلم برای مژگان میسوزه! اصلا هیچی نمیدونه ... راستی چرا جلسه خانم کمالی...
تا اسم خانم کمالی آورد... نفیسه خیلی جدی به چشمای فرید نگاه تندی کرد و گفت: وقتش نیست... هروقت وقتش شد لازم به دلسوزی و پیشنهاد تو یکی نیست...
ادامه دارد....
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
5_6095789938672927244.mp3
1.42M
انواع خنده😊👏
گوش بدید جالبه!.
#با_شخصیت_ها.....👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
#انتخاب_صحیحِ_همنشین_______
🌹لقمان به پسرش گفت: پسر عزیزم همنشین را از روی "بصیرت" انتخاب کن.
🔷 اگر دیدی گروهی خدای عز و جل را یاد میکنند با ایشان بنشین که اگر تو عالِم باشی علمت سودت بخشد و اگر جاهل باشی تو را بیاموزند
👌و شاید خدا بر آنها سایه رحمت اندازد و تو را هم فراگیرد.
💥و چون دیدی گروهی بیاد خدا نیستند با آنها منشین زیرا اگر تو عالِم باشی علمت سودت ندهد و اگر جاهل باشی نادان ترت کنند
✔️ و شاید خدا بر سرشان کیفری آرد و تو را هم فراگیرد...
#اصول_کافی_باب_همنشینی_با_علما____
#با_شخصیت_ها____👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 8 حدود نه ماه از فوت مامانم بیشتر نگذشته بود که خونه ما شد محل خلوت و عشق و ح
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 9
حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را بهتر درک کنید هرچند پیش بینیم اینه که زمان انتشار این مستند، مخالفت هایی از جانب همیشه مخالفان صورت میگیره اما خب...
خب این پرونده سرنخ های زیادی داشت که باید همه اش را دنبال میکردم... همجنسبازی در این سطح و با این کیفیت... زنا و اعمال شنیع ... فقدان نقش و کارکرد واقعی پدر خیلی مشکوکه ... کنترل نبض عاطفی مژگان و تغییر موضوع بیماری به عادت های کثیف و انحرافات جنسی ... و از همه آزاردهنده تر، ارتباط نفیسه و فرید با زنی به نام خانم کمالی...
جلسه ای را ترتیب دادم و بچه های بخش رصد جرائم سازمان یافته را در جریان قرار دادم... با گروه کنترل بر مجالس مذهبی خانم ها هم دیدار مفصلی کردم... اما اتفاقی افتاد که داشت نفسم میگرفت ... قادر نبودم حتی آب گلوم را قورت بدم وقتی دو تا مطلب را فهمیدم...
یکیش اینکه بچه های رصد گفتن که شکل و طرحی که در خونه مژگان اتفاق افتاده، هیچ شباهتی به خانه های فساد و فحشا نداره... احتمال قوی دادن که پرونده پیچیده تر از این حرفهاست... حتی یکی از بچه های رصد گفت که بهانه ای غیر از انحرافات جنسی ممکنه مدنظر باشه...
با خودم فکر کردم که اگر اینطور باشه، پرونده 800 صفحه ای که دوبار مطالعه اش کردم و نصف بیشتریش هم درباره انحرافات جنسی بوده، فقط وقتمون را تلف کردیم... با خودم فکر کردم که از دو حال خارج نیست: یا مژگان داره همه چیز را مرتب تعریف میکنه و نوشته و شده 800 صفحه ... و یا ... و یا داریم دور میخوریم و داره ما را از موضوع مهمی پرت میکنه...
اما مطلب دومی که بچه های گروه کنترل گفتن خیلی گیج ترم کرد ... ینی چی؟ مگه میشه نفیسه و فرید با «خانم کمالی» مرتبط باشند که جلسه هفتگیش مجوز رسمی داره ... تا حالا حتی یک شاکی یا مشکل خاصی هم گزارش نشده... خانم معتمد اون محل هم هست ... از دختران یکی از علمای معروف هست و پسرش هم شهید شده؟!
من بودم و یه کلاف پیچ در پیچ که نمیدونستم حتی باید از کجا شروع کنم... پیگیر وضعیت کنونی مژگان شدم ... همچنین نفیسه و فرید... همچنین آرمان ...
تنها فرد این مجموعه که میشد باهاش دیدار کرد، خود مژگان بود... الان که دارم اینا را مینویسم، کیبوردم داره از اشک خیس میشه... از بس روزهای سختی به همه مون گذشت ... فکر میکنید مژگان کجا بود؟ خانه امن؟ زندان؟ خونشون؟ نه ...
دو سه روز طول کشید تا تونستم مراحل قانونی ملاقات با سوژه های پرونده را جفت و جور کنم... عمار هم خیلی زحمت کشید... تا اینکه بالاخره یه روز قرار گذاشتیم و رفتیم سراغش... شاید که نه... حتما جا میخورید اگر بدونید که مژگان کجا بود و ما کجا رفتیم به دیدن مژگان... متاسفانه... رفتم مژگان را در «بیمارستان روانی» شیراز پیداش کردم ... «بیمارستان روانی»...
عمار داخل نیومد ... رفتم داخل ... اتاقی حدودا 30 تا 40 متری... چند تا تخت داشت که هیچ کس روش نبود... فقط یه تخت داشت که یه دختری با موهای به هم ریخته و حالتی عصبی و به هم ریخته داشت آرایش میکرد... معلوم بود که حالاتش دست خودش نیست... یه آینه روبروش بود اما نگاش نمیکرد... صورتش به طرف آینه بود اما چشماش بسته بود... فقط هم رژ لب میکشید...
من فقط ایستادم و نگاش کردم... حدودا ده دقیقه فقط ایستادم و نگاش کردم... مژگان فقط رژلب میکشید... حدودا سی یا چهل بار محکم کشید روی لباش... چشماش همچنان بسته بود... یه لحظه دست نگه داشت... چشماش را باز کرد... صورتش را به آینه نزدیک کرد و دقیق تر به خودش نگاه کرد... تا اینکه از توی آینه منو دید که دارم خیلی عادی نگاش میکنم...
یهو به طرف برگشت... توی چشمام نگاه کرد... خیره شد... کمتر از یک دقیقه فقط نگام کرد... لب پایینیش را گاز میگرفت و میجوید... البته نه خیلی تابلو... تا اینکه لب باز کرد و گفت: داداشم کجاست؟
گفتم: داداش فریدت؟ یا آرمان آشغال کثافت؟
گفت: فرید که داداشم نیست!
گفتم: تو الان قاطی کردی... فرید مگه چشه؟ ... پسر به این ماهی...
دندوناش را محکم به هم فشار داد و با داد بلند گفت: گفتم داداشم کجاست...
گفتم: همین جاست... پشت در ... میخواست بیاد داخل و تو را بکشه اما من نذاشتم...
گفت: آخه چرا من؟ مگه من چیکارش کردم؟
گفتم: چون با آرمان ریختین روی هم ... فرید از دستت ناراحته... خب داداشته دیگه... غیرتی شده و میخواد تو را بکشه...
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 9 حدودا سیصد صفحه را در هشت قسمت گذشته خلاصه کردم تا منطق قسمت های بعدی را به
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
#تب_مژگان 10
مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینجام؟
گفتم: چون اگر اون بیرون باشی، داداش فریدت تو را میکشه... ما داریم بهت لطف میکنیم... راستی اسمت نفیسه بود؟
گفت: نه
گفتم: کمالی هم که نیستی... مگه نه؟!
گفت: نه ... نه ... من مژگانم... مژگان...
گفتم: عجب! خوشبختم... منم دیوید کاپرفیلد هستم... قراره از دیوار اینجا ردت بکنم... جوری که هیچ کس نفهمه...
با حالتی که التماس از چشماش میریخت گفت: چرا منو بازی میدی؟ پرسیدم داداشم کجاست؟
گفتم: حالا تا داداشت ... خوش گذشت... فعلا...
اینو گفتم و از در اتاقش اومدم بیرون... به طرف درب اتاقش دوید... فورا قفلش کردم ... چندبار دستگیره در را تکون داد و وقتی دید در را قفل کردم، ناامید شد و دیگه کاری نکرد...
از وقتی سوار ماشین شدم تا رسیدیم اداره، فقط فکر کردم و شروع به آنالیز وضعیت مژگان کردم... آخرایی که داشتیم میرسیدیم اداره، عمار گفت: محمد چرا ساکتی؟ یه چیزی بگو... اوضاع چطوره؟
گفتم: خدا کریمه ... راستی واسه عصر حتما با دکتر الهی جلسه فوق العاده بذار... من دفترم هستم... نماز هم همونجا میخونم... نهارم هم نیارید... میل ندارم... سر ساعت 14:20 دقیقه دکتر الهی یا توی دفترم باشه یا وصلش کن به مونیتورم...
تا نشستم توی اتاقم، مثل گشنه و تشنه ها، نشستم دوباره تمام 800 صفحه پرونده را با ولع، مثل کسی که دنبال چیز باارزشی میگرده تورق کردم... چیز عجیبی بود... هربار میخوندم، چیزای عجیب تری به ذهنم میرسید... تا اینکه رسیدم به یه جایی که مژگان نوشته بود:
«یه روز قرار گذاشتیم که بریم خونه فرید... حدودای ساعت 8 رسیدیم و هنوز هوا روشن بود... گشنم شده بود... تا کاپشن و پالتوم درآوردم فرید اومد سراغم و بدون اینکه به نفیسه توجهی بکنه... و حتی بدون اینکه من به نفیسه توجهی بکنم.......»
نمی فهمیدم ... ساعت هشت، هنوز هوا روشن باشه؟! ... پالتو و کاپشنش درآورده باشه؟! ... مگه میشه؟ مگه داریم؟ این چه ساعت هشت شبی بوده که هوا روشن بوده و پالتو پوشیده بوده؟!!! ... زمستون، حداکثر ساعت 6 یا 6ونیم اذون مغرب میگن... ساعت 8 که هنوز هوا روشن باشه، مال تابستونه نه مال زمستون... !!
دیدم اینجوری نمیشه ... گوشیم که دم در تحویل داده بودم ... تلفن را هم از پریز کشیدم... در را هم قفل کردم تا کسی نیاد داخل ... و دوباره نشستم و با وسواسیتی که در مطالعه پرونده ها دارم دوباره دقیق خوندم...
تا به خودم اومدم دیدم دارن در میزنن ... عمار میدونست من داخلم... اینقدر در زد که من حواسم جمع بشه و جوابش بدم... حدودا دو ساعت به همون وضعیت داشتم مطالعه میکردم... تا در را باز کردم، دیدم دکتر الهی هم با عمار بود ... تعارفشون کردم داخل...
من عادت به طفره رفتن و مقدمه چینی ندارم... گفتم: خوش آمدی دکتر! عرض کنم خدمتت که ازتون دو تا سوال دارم و خیلی وقت همدیگه را نمی گیریم... یکی اینکه حداکثر زمان نقطه جوش یک دختر مذهبی از نظر روانی و روحی چقدر هست؟ لابد میخوای بگی بستگی داره... تو یه دختر بی مادر کمبوددار معمولی با فلان وزن و فلان طبع و فلان شاخصه هیکل و این فرم هایی که پر کرده را در نظر بگیر...
دکتر عینکش را درآورد و حدودا با دو دقیقه نگاه کردن به فرم ها و توضیحات من گفت: تقریبا 20 تا 25 درجه نقطه جوشش هست البته اگر گاف نداده باشه و طعمه از پیش تعیین شده نباشه...
لبخند زدم و گفتم: سوال دوم: قدرت حافظه احساسی چقدر ارزیابی میکنی؟
گفت: فکر نکنم بیشتر 16 باشه... به شرط اینکه ... به شرطی که مریض نباشه و شوک بهش وارد نشده باشه...
گفتم: این دختر، تب داره ... ینی تب میکنه ... تب بی مادری... ممکنه که مشکلی در حافظه احساسیش پیش بیاد؟
گفت: امکانش هست... میشه با بازی «احساس معکوس» تستش کرد... واردی که... ماشالله از منم که واردتری...
پس آدرس را درست رفتم... خوب شد که در برخورد با مژگان، احساس معکوس اجرا کردم... اما ... خدای من ... چرا اینقدر تناقض وجود داره... تپش قلب گرفتم... اگر درست فهمیده باشم...😨
ادامه دارد...
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
https://sapp.ir/bashakhseyatha
هدایت شده از با شخصیت ها
1_7554942.mp3
4.92M
#از_یاد_رفته...
🍂پاک کن دیده و وانگه سوی آن پاک نگر
چشم ناپاک کجا و دیدن آن پاک کجا....!
💥پیشنهاد دانلود...
#با_شخصیت_ها.....👇
https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
#ختم_سوره_واقعه 🌹حضرت استاد تحریری(حفظه الله): در روایتی آمده است، اگر شروع ماه قمری از روز دوشنب
#ختم_سوره_واقعه
#دعای_ختم_سوره_واقعه
🔅📖 دعای روز پنج شنبه :
این دعا بعد از ختم سوره قرائت می شود.
یا واحِدُ یا احَدُ یا واجِدُ یا ماجِدُ یا جوادُ یا حلیمُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا کریمُ اَسئَلُکَ تُحفَهً مِن تُحفاتِکَ تَلُمَّ بِها شَعَثی و تَقضی بِها دَینی و تُصلِحُ بِها شَأنی برحمتِک یا سیِدی. اللهم اِن کانَ رِزقی فِی السَّماءِ فَاَنزِلهُ و اِن کانَ فِی الارضِ فاَخرِجهُ و اِن کانَ بَعیداً فَقَرِّبهُ و اِن کانَ قَریبا فَیَسِّرهُ و اِن کانَ یَسیراً فَکثِرهُ و اِن کانَ کَثیراً فَبارِک لی فیهُ و اَرسِلهُ عَلی اَیدی خِیارِ خَلقِک وَ لا تُحوِجنی اِلی شِرارِ خَلقِکَ و اِن لَم یَکُن فَکِوِّنهُ بکَینونِیَّتِکَ و وحدانِیّتِکَ اللهم ٱنقُلهُ اِلیَّ حَیثُ اکُونُ و لا تَنقُلنی اِلیهِ حَیثُ یَکُونُ اِنَّک علی کلِّ شَیءٍ قدیرٌ. یا رَحیمُ یا غَنیُّ صلِّ علی محمّدٍ و آل محمّدٍ و تَمِّم عَلَینا نِعمَتَکَ وَ هَنِّئنا کَرامَتَکَ وَ اَلبِسنا عافیَتَکَ بِرحمَتِکِ یا ارحَمَ الرّاحمینَ.
🌼کانال نشر بیانات استاد تحریری👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2737373185Cddac684369