eitaa logo
با شخصیت ها
229 دنبال‌کننده
353 عکس
199 ویدیو
56 فایل
🍃کانالی برای با شخصیت ها👌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از با شخصیت ها
1_7554942.mp3
4.92M
... 🍂پاک کن دیده و وانگه سوی آن پاک نگر چشم ناپاک کجا و دیدن آن پاک کجا....! 💥پیشنهاد دانلود... .....👇 https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
#ختم_سوره_واقعه 🌹حضرت استاد تحریری(حفظه الله): در روایتی آمده است، اگر شروع ماه قمری از روز دوشنب
🔅📖 دعای روز پنج شنبه : این دعا بعد از ختم سوره قرائت می شود. یا واحِدُ یا احَدُ یا واجِدُ یا ماجِدُ یا جوادُ یا حلیمُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا کریمُ اَسئَلُکَ تُحفَهً مِن تُحفاتِکَ تَلُمَّ بِها شَعَثی و تَقضی بِها دَینی و تُصلِحُ بِها شَأنی برحمتِک یا سیِدی. اللهم اِن کانَ رِزقی فِی السَّماءِ فَاَنزِلهُ و اِن کانَ فِی الارضِ فاَخرِجهُ و اِن کانَ بَعیداً فَقَرِّبهُ و اِن کانَ قَریبا فَیَسِّرهُ و اِن کانَ یَسیراً فَکثِرهُ و اِن کانَ کَثیراً فَبارِک لی فیهُ و اَرسِلهُ عَلی اَیدی خِیارِ خَلقِک وَ لا تُحوِجنی اِلی شِرارِ خَلقِکَ و اِن لَم یَکُن فَکِوِّنهُ بکَینونِیَّتِکَ و وحدانِیّتِکَ اللهم ٱنقُلهُ اِلیَّ حَیثُ اکُونُ و لا تَنقُلنی اِلیهِ حَیثُ یَکُونُ اِنَّک علی کلِّ شَیءٍ قدیرٌ. یا رَحیمُ یا غَنیُّ صلِّ علی محمّدٍ و آل محمّدٍ و تَمِّم عَلَینا نِعمَتَکَ وَ هَنِّئنا کَرامَتَکَ وَ اَلبِسنا عافیَتَکَ بِرحمَتِکِ یا ارحَمَ الرّاحمینَ. 🌼کانال نشر بیانات استاد تحریری👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2737373185Cddac684369
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 10 مژگان گفت: من با آرمان روی هم نریختیم... آرمان داداشمه... اصلا من چرا اینج
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 11 چایی را تعارف دکتر کردم ... بفرمایید دکتر... چاییتون سرد نشه... دکتر لبخندی زد و گفت: ده ساله که وقتی چایی تعارفم میکنی، میفهمم که کارت با من تموم شده و باید برم... گفتم: دکتر! شما بزرگواری... همین که همه بچه ها دارین منو تحمل میکنین و اخلاق نه ساخته و نه تراشیده منو به روم نمیارین خیلی گلین... اما تا چاییتون میل میکنین یه سوال دیگه هم بپرسم ببینم نظر شما چیه؟! ... یه پرونده 800 صفحه ای ... از یه دختر با همون خصوصیاتی که گفتم، که نصف بیشترش خاطرات دوبل سکسی اون با بقیه است... اعم از همجنس و ناهمجنس... با اینکه حافظه احساسیش بیشتر از 16 نیست، برداشتت چیه؟! دکتر که همیشه عاشق روش هایش بوده و هستم، گفت: بیا روشی که شب دوم عملیات تپه جاسوسان غرب انجام دادیم، دوباره تست کنیم... بیا دو تا کاغذ برداریم... یکی برای تو ... یکی هم برای من... دو تامون فقط یه کلمه بنویسیم... فقط یه کلمه... تحلیمون از تمام پرونده فقط در یه کلمه ... تا ببینیم آیا نظر کارشناسیمون یکی هست یا نه؟! گفتم: ای به چشم... همین کارها را میکنی که شیفته ات شدم... دوتامون همین کار را کردیم... شاید به سه چهار ثانیه نکشید... وقتی نوشتیم، کاغذامون را برعکس گذاشتیم روی میز... وقتی برگردوندیم، دیدیم که دوتامون فقط یه کلمه نوشتیم: «خانم کمالی!» چند ثانیه مستقیم به هم زل زدیم و هیچی نگفتیم... این ینی کلاف پیچ در پیچ... ینی تا الان فقط بازی خوردیم... ینی تا الان صورت مسئله را هم نفهمیدیم... ینی معمای جلسه حاج خانم عالم زاده مادر شهید دارای پرونده پاک بدون نقطه ای تیره یا ابهام! آخه برم اونجا چی بگم بهش؟! دکتر که میدونه وقتی چشمام را نازک میکنم و آروم آروم نفس میکشیم ینی چی؟! کیفش را برداشت و خیلی شیک فقط گفت: خدانگهدار! الان شما تصور کنین: من ... زل زده به گوشه اتاق... 800 صفحه کاغذ ... یه عالمه سوال ... دختری در بیمارستان روانی... راستی کو بقیه؟ کو آرمان؟ ... کو نفیسه؟ ... کو فرید؟ ... و از همه مهمتر: کو خانم کمالی؟! عمار را صدا زدم... دو سه بار صداش کردم تا اومد... عصبی بودم... نمیدونم چرا؟ شاید چون احساس میکردم بازی خوردم... گفتم خانم کمالی را میخوام! ... گفت: اطاعت... بیارمش یا با هم بریم ... گفتم هیچ کدوم... بیاریمش بهش چی بگیم؟ برم بهش چی بگم؟ ازش آتو نداری؟! عمار گفت: بررسی میکنم. گفتم: تا کی؟ گفت: تا شب! البته چند ساعت دیگه تا شب بیشتر نمونده... گفتم: دیره... اینجوری دیوونه میشم... پاشو یه دسته گل بخر و دو سه کیلو شیرینی... با لبخندی شیطنت آمیز گفت: چشم! خیره ان شاءالله... گفتم: زووووود باش... چی چی خیر است ان شاءالله؟! من همون یه دونه که دارم توش موندم... زود باش... دو سه تا از خانم های اداره هم لازمه باشن... فقط زود... تا عمار رفت آماده بشه و بچه ها را جمع کنه، دل و جیگر پرونده خانم کمالی و ارتباطات خانم کمالی با اطرافیانش و حرفهایی که زده و میزنه و کسانی که بیشترین رفت و آمد را باهاش دارن و... را درآوردم. چیز دندون گیری دستم نیومد... همه چیز مرتب و کدبانو بود... دقیقا همین همه چیز مرتب بودن، شک من را بیشتر کرد... کلا آدم بدی نبودما اما نمیدونم چرا یهو یاد دوران جاهلیت خودم افتادم... دوران جوونیم... بگذریم... فهمیدم که خیلی خیلی باید حواسمون جمع باشه... دو تا خانم و عمار و را فرستادم پیش خانم کمالی... تحت پوشش دیدار با خانواده شهدا... عمار گفت: حاجی چرا خودت نمیایی؟! ... گفتم از دور درخدمتم... برید سرکشی کنین و بیایید... عمار و اون دو تا خانم که گیج بودند گفتند: بریم چی بگیم را خودمون میدونیم... اما نمیدونیم شما دنبال چی هستی؟ قراره دنبال چی بگردیم؟! به چی دقت کنیم؟! گفتم: خانم عطوفی یک! شما فقط چهره و طبع و ظاهر و هیکلش را آنالیز کن... خانم عطوفی دو! شما وضع و حال و روز خونه و اشیاء پیرامونش و زار و زندگیش را آنالیز کن... عمار! لطفا تو هم فقط قرآن بخون و از مقام شهید و شهادت و ارزش مادر شهید بودن و ... حرف بزن و لازم نیست به چیز خاصی دقت کنی! لطفا هر سه بزرگوار، فوق العاده دقت کنید چون موردمون پاکه.(وقتی میگیم پاکه، ینی چیزی ازش نداریم... اما اصراری هم بر تبرعه اش نداریم... مشکوکه... خاکستریه) ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 11 چایی را تعارف دکتر کردم ... بفرمایید دکتر... چاییتون سرد نشه... دکتر لبخند
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 12 وقتی بچه ها را راهی خونه کمالی کردم، نشستم پرونده را منهای مسائل جنسی بررسی کردم... نظرم جلب شد به ادامه مطلبی که درباره امام حسین و ماه محرم و مجالس روضه گفته بود... نفیسه به فرید، بد نگاه کرده بود و گفته بود که وقتش نیست مژگان را ببرن خونه کمالی! اما مژگان اصرار کرده بود که میخوام بیام... گفته بود چرا منو به جلسه خانم کمالی نمیبرین؟ مگه چه خبره که الان وقتش نیست؟ چرا مثل بچه ها باهام برخورد میکنین؟ و... مژگان نوشته بود: وقتی اونها دلخوری و برخورد منو دیدند، نفیسه نگام کرد و گفت: آخه تو درباره ما چه فکر کردی؟ اصلا چرا فکر کردی مژگان را جزء خودمون نمیدونیم؟ ما نون و نمک همدیگه را خوردیم... اما... گفتم: پس میخوام بیام... اما و اگر هم نداریم... فردای اون روز قرار گذاشتیم... قرار شد فرید و نفیسه بیان دنبالم... قرار گذاشتیم به آرمان نگیم که کجا میخوایم بریم... وقتی اومدن دنبالم، همون اول کار، نظرم به تیپ نفیسه و فرید جلب شد... نفیسه که یه مانتوی نسبتا بلند اما شدیدا چسبون پوشیده بود که سمت چپ سینه اش، یه تصویر کوچولوی مبهم داشت... فرید هم دقیقا همین تیپ... ینی تریپ مشکی چسبون و با همون طرح مخصوص... ضمن اینکه هردوشون هم سرمه به چشماشون زده بودن و جذاب تر شده بودن... از نقل همه مطالبی که درباره خونه کمالی نوشته بود معذورم اما فقط اینو بگم که مژگان نوشته بود: دختر و پسر پیش هم نشسته بودن و یه جورایی قاطی بودند... هیچکدومشون مذهبی به نظر نمی رسیدند... به هرکس دم در یه شمع روشن میدادند و میومد داخل مینشست... خانم کمالی هم که یه خانم امروزی حدودا 50 ساله با یه ته آرایش خیلی ملیح بود، با همه خوش و بش میکرد... برخورد اونها با دین و مسائل دینی، خیلی ساده تر و خوشمزه تر از خانواده های مثل خانواده ما بود... مثلا وقتی دخترا روسری یا شالشون می افتاد، نه کسی بهشون توجه میکرد و نه اون دختر خیلی به خودش سخت میگرفت... پذیراییشون هم کلا متفاوت... یه تیکه خامه شکلاتی و شرنت قرمز رنگ بسیار خوشمزه که تا حالا نخورده بودم و یه شام مفصل که تا حالا چنین سفره ای را تجربه اش نداشتم... خانم کمالی میگفت: ایمان به قلب همه شما تابیده شده و فقط با یک چیز میتونید این نور ایمان را روشن نگه دارین... فقط با محبت... وقتی شما محبت داشته باشین، نیازهای دیگران، نیازهای شماست... درد دیگران درد شماست... از دیدن لذت دیگران لذت میبرید... رها هستید و رها زندگی میکنید... رها از همه چیز... حتی رها از افکار و سلیقه هایی که چیزی جز ریا و محدودیت برای شما به همراه ندارد... خودتون را از عزیزانتون دریغ نکنید... وقتی با همه وجود، کسی را دوست دارید، وقتی تمام زندگی شما عزیزانتون هستند، پس چرا خودتون را از آنها دریغ و محروم کنید... تمام زندگی مردم ما شده محرومیت از محبت همه جوره همدیگر... تاکید میکنم: ایمان، چیزی جز محبت نیست و محبت هم چیزی مگر ایمان نیست... حرفهاش خیلی به دلم نشست... مدام به زندگیم فکر میکردم... به بی مادریم... به اینکه باید به داداش و بابام محبت کنم... محبت هم حد و مرز نداره... چرا مدام خودم را از اونا دریغ میکنم؟ چرا نباید به نفیسه و فرید محبت کنم؟ مگه اونها به من کم محبت کرده اند؟ مگه اونها نبودند که منو از برزخ دیوانه کننده بی مادری و بیماری و تب و لرز نجاتم دادند... مگه لذت های تازه تجربه شده زندگیم را با اونها شروع نکردم و... وقتی شام خوردیم، آهنگ گوش دادیم و با بقیه پسر و دخترای اونجا بگو و بخند داشتیم... تا به خودم اومدم، دیدم ساعت 11 شب هست... ینی حدودا هفت ساعت در خونه خانم کمالی بودم و اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم... حتی بازم دلم نمیخواست برم بیرون... ولی دیدم که بابام حدودا 10 بار به گوشیم زنگ زده بود و من متوجه نشده بودم... جوری به من خوش گذشته بود که وقتی میخواستیم خدافظی کنیم... وقتی توی صف ایستاده بودیم تا دست خانم کمالی را ببوسیم... پسر و دختر میبوسیدند... حتی بعضی پسرها ایشون را توی بغل میگرفتند و قربون صدقه اش میشدند... وقتی نوبت به من رسید... تا دستاش را گرفتم تو دستم... خم شدم و بوسیدم... ناخودآگاه بوییدم و بوسیدم... رو کردم به خانم کمالی و گفتم: الان احساس وقتی را دارم که دست مامانم را می بوسیدم... دیدم خانم کمالی، با شنیدن این حرف، لبخندی زد و بغلش را باز کرد... منم که از خدا خواسته... رفتم بغلش و تا حدودا یک دقیقه توی بغل خانم کمالی بودم... دوس نداشتم اون لحظات تموم بشه... گرمای وجودش داشت منو ذوب میکرد... حل میکرد... لحظه آخر، خانم کمالی در گوش من با همون لحن آرومش گفت: بیشتر بیا پیشم... تو برای من مثل نفیسه ای... بیشتر بیا... هروقت خواستی بیا... حتی بدون هماهنگی بیا... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
🌺 امام مهدي(عج): 🌷 فَاِنّا يُحيطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لايَعزُبُ عَنّا شَيءٌ مِن اَخباركُم. ما از اوضاع شما کاملاً باخبريم و هيچ چيز از احوال شما بر ما پوشيده نيست. 📚 بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢در قیامت، عده ای علت عذاب و جهنمی شدنشان را از انتخاب می دانند و حسرت میخورند. ✅یا وَیْلَتى لَیْتَنِی لَمْ أَتَّخِذْ فُلاناً خَلِیلاً اى واى بر من! فلانى را دوست خود نمیگرفتم. 🔷در انتخاب و ماندن با دوست دقت کنیم.... 👇 https://eitaa.com/bashakhsiyatha *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 12 وقتی بچه ها را راهی خونه کمالی کردم، نشستم پرونده را منهای مسائل جنسی بررسی
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 13 پرونده خانم کمالی در اداره، پاک... اما مطالبی که مژگان نوشته بود، کاملا مشکوک... البته میشد نتیجه گرفت که بچه های ما خیلی روی این خانم حساس نبودن و متوجه چیزی نشدن... اما ... فقط باید منتظر عمار و اینا باشم که از خونه کمالی برگردن... پیام دادم به عمار... نوشتم که منتظرتون هستم... داره غروب میشه... پاشید بیاید دیگه... کنار میز، سجاده ام را انداختم و نماز مغرب و عشاء را خوندم... وقتی فکرم قد نمیده و نیاز به رفرش دارم، فقط یه توسل مختصر میتونه آرومم کنه... خلوت... تنهایی... رو به قبله... با یه عالمه مشغله... با پرونده های نقاط تاریک که نمیدونم چی در انتظارمه... آروم آروم با خودم زمزمه کردم: السلام علیک ایتها الشهیده المظلومه... السلام علیک یا فاطمه الزهرا... شاید سه جهار دقیقه نشه... یه روضه مختصر... سه چهارتا قطره اشک... اشک داغ... از همون هایی که فقط در بقیع تجربه اش کردم... بالاخره بچه ها برگشتن... گفتم هر کدومتون سه خط بنویسین و یاعلی... لطفا لبّ مطلب... بشینین فکرش کنین... فقط لطفا سه خط... دلم براشون سوخت... اما چاره ای نبود... حدودا دو سه ساعت هر کسی رفت توی اتاقش تا بنویسه... هر چی بیشتر طول بکشه تا فقط سه خط خلاصه کنند، معلوم میشه که میزان مشاهداتشون زیادتر از معمولش بوده... تا اینکه اومدن... برگه هاشون را تحویل دادن و رفتند... عمار موقع رفتن گفت: محمد چرا نمیری خونه؟ بذار من بمونم... گفتم: نه برادر... برو... بذار حداقل یه نفر دیر کرده باشه... خانم عطوفی یک نوشته بود: صورتی کشیده... دماغی معمولی و نسبتا پهن... چشمانی روشن و ابروهایی معمولی... پوستی سبزه و گندم گون... قد حدودا 150 تا 160... وزن حدودا بین 80 تا 85 کیلو... گرمای بدن نسبتا بالا... گرم مزاج... قدرت انتقال هیکل نسبتا بالا... بالا تنه شاخص 22 و پایین تنه شاخص 25... اهل ورزش به نظر نمیرسید... اما وقتی دستم را گرفت و تعارفم کرد، قدرت قابل توجهی داشت... خانم عطوفی دو نوشته بود: نباید وضعیت مالی بدی داشته باشد... خانه ویلایی... حدودا 300 متر... گلهای حیاط، آب داشتند... گلدان ها همه مصنوعی... بدون فرش... انواع مبل های فراوان و رنگارنگ در سرتاسر منزل... هیچ شباهتی به خانه پیرزن تنها نداشت... تابلوی شام آخر خیلی به چشم میومد... میز نزدیک حاج خانم خیلی تمیز بود... اما قرآن و مفاتیح و عینک در دسترس روی میز کناری، خیلی گرد و خاک داشت!! عمار نوشته بود: عکس حضرت آقا و عکس قاب های مذهبی نداشتند... فقط یک قاب عکس شهید بالای سر حاج خانم بود... زمان ساعت اتاق ها و حال متفاوت بود... پذیرایی فقط چایی سبز بود... به هرکدوممون هم یه شاخه گل قرمز داد... از پسرش چندان حرفی نزد... وقتی ازش درباره خاطره جبهه پسرش و شوهر مرحومش پرسیدم، گفت موضوعات مهم تری هست... از تفسیر سوره والعصر گفت... این نه تا خط را بیش از 50 بار خواندم... بیش از 50 بار... دیدم خیلی نکته داره... پاشدم زدم بیرون... ماشین برنداشتم... از اداره تا خونمون حدودا 4 کیلومتر راه هست... حواسم نبود که حدودا ساعت 12 شب هست... زدم راه... وقتی از وسط بلوار خیابون به سمت خلاف ماشین ها راه میرم، احساس میکنم توی این دنیا نیستم... ماشین ها کلماتی بودند که بچه ها نوشته بودند... آنالیز میکردم... حرفهای دکتر... نوشته های مژگان... شخصیت کمالی... چرا همه چیز نه کاملا درسته و نه کاملا بی ربط و غلط... کمالی داره سبک جدیدی از مجالس مذهبی را شیوع میده؟ یا فرقه خاصی هست؟ ... دوباره مرور میکنیم... یک خانم محبوب معتمد جلسه ای و مادر شهید ... راستی... ای داد بی داد... یه لحظه یه چیزی یادم اومد... زنگ زدم برای عمار... ساعت چند؟ حدودا 2 شب... سه چهار بار زنگ زدم... بالاخره عمار برداشت... وقتی برداشت گفت: سلام حاجی... جانم؟ گفتم: شما وقتی رفتین در خونه کمالی، خودتون را کی و چی معرفی کردین؟ گفت: از طرف بنیاد شهید! گفتم: ازتون کارت شناسایی نخواست؟! گفت: نه! چطور؟ گفتم: این پرونده ای که از کمالی در اداره داریم، فقط تحقیقات محلی هست... حرفهای مژگان هم که هیچ... عمار مگه تو از بنیاد شهید هم استعلام کرده بودی که کمالی مادر شهید هست یا نه؟! مگه استعلام کرده بودی که با اعتماد به نفس پاشدی رفتی در خونه مرد؟! گفت: والا راستشو بخوای نه!!! من به همون تشکیل پرونده اش و تحقیقات محلی موقع اخذ مجوز برای فعالیتش اکتفا کردم... دنیا دور سرم چرخ خورد... میخ کوب شدم وسط بلوار... گفتم: عمار خدا بگم چیکارت کنه؟! ... فورا برای بچه های بنیاد تماس بگیر ببین چنین شهید و چنین مادر شهیدی را تا حالا...؟! ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 13 پرونده خانم کمالی در اداره، پاک... اما مطالبی که مژگان نوشته بود، کاملا مش
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 14 گفت: حاجی میدونی ساعت چنده؟! ساعت از 2 هم گذشته! صدام را بلندتر کردم و گفتم: مثل اینکه نمیدونی چه گاف بزرگی دادیم!! پاشدین رفتین خونه یکی که «میگن» مادر شهیده و گفتین ما از بنیاد شهید اومدیم؟! عمار من این حرفها حالیم نیست... بررسی کن... تا 10 دقیقه دیگه منتظرم... اینو گفتم و قطع کردم... حدودا یه ربع بعد، عمار زنگ زد و گفت: بچه های بنیاد اون منطقه، چنین مادر شهیدی را نمی شناسند!! اما خانم یکی از بچه های بنیاد میگه: من این حاج خانم را میشناسم... دخترم پارسال با دعای خیر همین حاج خانم در کنکور قبول شد!! حتی میگن اذون توی گوش بچه ها هم میگه... اما هیچ مسجد و حسینه ی خاصی شرکت نمیکنه... ولی کسی گردن نگرفت که حتما مادر شهید هست و کسی نگفت که سال ها باهاش زندگی کردن و شوهرش را میشناختن و یا کسی نگفت که در تشییع پسرش شرکت کردن و...!!! وای خدای من! عمار... عمار... چه کردیم؟ این چه اشتباه حرفه ای بود که کردیم؟! اگر داده های ما درست نباشه و به سنگ بخوریم... و اگر اون باهوش تر از حرف ها باشه... ای داد بر من! فردای اون شب... تا نماز صبح خوندم راه افتادم و اومدم اداره... دم در اداره دیدم عمار وایساده و منتظر من هست... رنگش پریده بود... گفت: محمد جان! احساس بدی دارم که میتونستیم حساب شده تر عمل کنیم اما گاف دادیم... خوشحالم که تو مسئول این پرونده هستی اما ... گفتم: اتفاق تازه ای افتاده؟ ... نکنه استعلام کردی! گفت: اره... اینم جوابش... اون مادر شهید نیست!! و اصلا در بنیاد شهید هیچ جا پرونده نداره... دیگه صدای عمار را نمیشنیدم... پاهام شروع به جرکت کرد... بیش از بیست بار، دور حیاط بزرگ محوطه داخلی راه رفتم و فکر کردم... عمار هم مثل مادر مرده ها نشسته بود روی سنگ فرش همونجا و با نگاهی مضطرب و آشفه به من آشفته تر از خودش نگاه میکرد... صدای تپش قلبم را میشنیدم... منم اضطراب داشتم اما معمولا رو نمیکنم... دور آخر... رسیدم به عمار... گفتم پاشو... من صبحونه میخوام... اما نه تنهایی... میخوام با مژگان صبحونه بخورم... زود باش عمار... تا میرم ماشینم را بردارم و کاغذ ماموریت و مجوز بازدید بگیرم، صبحونه را جفت و جور کن... حدودا نیم ساعت بعد حرکت کردم و تنهایی رفتم به بیمارستان روانی... در مسیر که بودم، زدم شبکه قرآن و به ترتیل جزء اون روز گوش میدادم... معتقدم هیچ چیز در زندگی آدم، الکی و بی دلیل رخ نمیده... به خاطر همین اعتقادم، به معانی و مفاهیم آیاتی که داشت پخش میشد از شبکه قرآن رادیو خوب گوش دادم... دقیقا یادمه که داشت آیه 41 سوره مائده را میخوند: وای چه آیه عجیبی اون روز اومد سراغم و پنجره های عجیب تری باز کرد... آیه ای در زمینه جاسوسی... خیانت بزرگ... رسوایی گناهکاران جاسوس... و بالاخره در زمینه عملیات های یهودیت صهیونیزم... ترجمه اش این میشه: «اى پيامبر! كسانى كه در كفر شتاب مىكنند، غمگينت نسازند، (خواه) آن گروه كه (منافقانه) به زبان گفتند: ايمان آوردهايم، ولى دلهايشان ايمان نياورده است. (و خواه) از يهوديان آنان كه براى دروغ سازى (و تحريف) با دقّت به سخنان تو گوش مىدهند و همچنين (به قصد جاسوسى) براى قوم ديگرى كه نزد تو نيامدهاند، به سخنان تو گوش مىدهند (و يا گوش به فرمان ديگرانى هستند كه نزد تو نيامدهاند) آنان كلمات (تورات يا پيامبر) را از جايگاه خود تحريف مىكنند و (به يكديگر) مىگويند: اگر اين مطلب (كه مطابق ميل ماست) به شما داده شد بگيريد و بپذيريد، ولى اگر (آنچه طبق خواستهى ماست) به شما داده نشد، دورى كنيد. (اى پيامبر!) هر كه را خداوند بخواهد آزمايش و رسوايش كند تو هرگز در برابر قهر الهى هيچ كارى نمىتوانى برايش بكنى. آنان كسانىاند كه خداوند نخواسته است دلهايشان را پاك كند. براى آنان در دنيا ذلّت و خوارى و برايشان در آخرت، عذابى بزرگ است.» رسیدم... پارک کردم... عطر زدم... صبحونه را برداشتم و رفتم بالا... نامه ها و مجوز را نشون دادم و مثل ببری که داره میره سراغ طعمه اش، مستقیم رفتم سراغ اتاق مژگان... وااااااااای ... الان که داره یادم میاد، شقیقه ام تیر کشید از صحنه ای که دیدم... نمیدونم چرا بعضی وقتها دیر میرسم... آدرس را درست حدس میزنم و درست مهره میچینم... اما بعضی وقتها دیر میرسم... سر پرونده حیفا هم چند بار پیش اومد که دیر رسیدم... اون روز هم همینطور شد... تا در را باز کردم و وارد اتاق مژگان شدم... از صحنه ای که دیدم داغون شدم... میفهمید؟ داغون... دیدم «کمالی» زودتر از من اونجاست... کمالی زودتر از من رفته بود سراغ مژگان...😱 ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
مرحوم دولابی: توبه و #استغفار راه را صاف می‌کند، نباید آن را ترک کرد. هر روز عصر #هفتاد بار استغفار را ترک مکن. 🔸عموماً #عصر و دم غروب شیعیان را #غم می‌گیرد و با استغفار برطرف می‌شود. . 🔹با این استغفار دل پاک می‌شود و #شیطان به دل پاک راه ندارد. 📓مصباح الهدی 264 👇👇 @bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 14 گفت: حاجی میدونی ساعت چنده؟! ساعت از 2 هم گذشته! صدام را بلندتر کردم و گف
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 15 لحظه اولی که وارد اتاق مژگان شدم، چند ثانیه نگاه من و کمالی به هم قفل شد... احساس میکردم همه چیز داره دور و برم چرخ میخوره... این اینجا چه غلطی میکنه؟! چرا چادر اینجوری پوشیده؟ چادرش سورمه ای تیره با گل های خیلی خیلی ریز بود... اصلا به ظاهر موجهش نمیخورد که الان اینجوری ببینمش... البته غیرموجه هم نبود... اما کلی تعجب کردم... ضمن اینکه ته آرایش همیشگیش هم داشت... انگار همیشه همینجوریه... باید جا خوردنم را مخفی میکردم... سریع لبخند همیشگیم را آوردم روی لبام و گفتم: صبح بخیر! ببخشید بدون در زدن وارد شدم... گمون میکردم کسی نیست و بازم وارد یه سالن دیگه میشم! کمالی هم با لبخندی از جنس زرنگی گفت: صبح شما هم بخیر آقا... شما برای همه اتاق های خالی، اینجور صبحونه ای تهیه میکنید و عطر بلک افغان میزنید؟! ... خواهش میکنم ... راحت باشید... اشتباه بزرگی کرد که اینجوری با من حرف زد... میتونست خیلی آرام از کنارم رد بشه تا نتونم حرکت بعدی را توی ذهنم طراحی کنم... اما ظاهرا علاقه داشت باهام حرف بزنه یا چیزی از زیر زبونم بکشه بیرون... باید از شیطنت دوران جوون تریم استفاده میکردم... با لبخندی شیطنت آمیز بهش گفتم: ماشالله... چی فکر میکردم... اما چی دیدم... باید اقرار کنم که جا خوردم ... با این هوش و حواس جالبتون... شما از اقوام مژگان خانم که نیستید؟ لبخندی از سر رضایت زد و گفت: ای وای نه! من دوستشون هستم! ... نفس عمیقی کشیدم و وقتی بازدم را بیرون میدادم گفتم: آخ خیالم راحت شد... گفتم بهم نمیایید که اقوام باشین ... البته بیشتر شک کردم ... پس مژگان خانم را میشناسید... جسارتا شما به عطرها علاقه دارید؟ بظرم از علاقه رد شده... تخصصی عطر کار کردین؟... گفت: تخصص نه... علاقه تا حدودی زیاد ... گفتم: شما سرکار خانم ...؟! گفت: ارادتمند شما! کمالی هستم... گاهی به مژگان جون سر میزنم تا دل دوتامون باز بشه... راستی شما با مژگان جون کاری داشتید؟! با کلی من من کردن گفتم: خوشبختم... براشون صبحونه آوردم... و... راستشو بخواید... من ... میخواستم باهاشون چند دقیقه خصوصی صحبت کنم... گفت: بسیار خوب... الان میاد... رفته یه دوش بگیره... خدا خدا میکردم که هر چه زودتر کمالی از اینجا بره... چون اگر مژگان میومد و منو میدید... معلوم نبود چه عکس العملی با دیدن من نشون بده... چون از دیدار قبلیمون چندان خاطره خوبی نداشت... بعد از حدودا پنج شش دقیقه ای که گذشت، گفتم: من یه کم عجله دارم... باید برگردم به آژانس... پس صحبتم با مژگان خانم میذارم واسه بعد... شما زحمتتون نیست که این صبحونه را بهشون بدید؟ حمام، گوشه همون اتاق بود... کمالی نگاهی به طرف حمام کرد و با خونسردی گفت: فکر کنم داره لباس میپوشه... اومدش دیگه... من زحمت کم میکنم تا شما راحت با هم صحبت کنید... اجازه میفرمایید؟! گفتم: بزرگوارید... خیلی خوشحال شدم از دیدنتون... گفت: خواهش میکنم... منم همینطور... خدانگهدار... اجازه بدید اقرار کنم که اصلا نمیتونم بد و بیراه بگم به اون جوونایی که با دیدن این خانم مسنّ اما مرتب و آراسته و بسیار با کلاس... مخصوصا با حرفهای جذابی که میزد و روابط عمومی فوق العاده ای که داشت... بهش وابسته روحی و عاطفی شدند و هر هفته، به خونه این خانم رفت و آمد میکردند و پر و خالی میشد... از انصاف نباید گذشت... کمالی بسیار به کارش وارد بود... معلوم بود که فیلم بازی نمیکنه... مشخص بود که این قیافه و چهره جذاب و آرام و تیپ و روابط عمومیش، مال خودش هست و در رفتارش نهادینه شده... فقط کسی میتونه اینجوری عاشق کشته و مرده پیدا کنه و جوونهای بیست سی سال کوچیکتر از خودش را جذب کنه که اهل فیلم و ریا نباشه... بگذریم... مژگان از حمام اومد بیرون... وقتی داشت میومد بیرون، پشت بهش کردم و رو به طرف دیوار ایستادم تا اگر روسری و حجاب نداره، خودش را بپوشونه... مژگان هم تا منو دید... معلوم بود که خیلی جا خورده... یهو گفت: شما ... بازم اینجایید! ... چی میخواید؟ خانم کمالی کجاست؟! گفتم: سلام مژگان خانم... اجازه هست به طرف شما برگردم؟ مژگان که منظورم را فهمیده بود... گفت: اجازه بدید... وقتی به طرفش برگشتم دیدم که روسری پوشیده... حالش از دفعه قبل خیلی خیلی بهتره... آثار پرخاشگری هم نداره... اما آرامشش تا این حد، یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 15 لحظه اولی که وارد اتاق مژگان شدم، چند ثانیه نگاه من و کمالی به هم قفل شد..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 16 شروع کردیم با هم حرف زدن... گفتم: مژگان خانم چرا شما اینجا هستید؟ علتش چیه؟ گفت: از نظر عصبی بهم ریختم... بعضی وقتها سر درد میگیرم... بعضی از وقتها هم دچار حمله میشم... گفتم: منظورت همون تب و لرزش و... این حرفهاست؟ گفت: آره گفتم: خدا رحمت کنه مادرتون... گفت: شما از کجا اومدین سراغ من؟ شما کی هستین؟ گفتم: اسمم محمده... از همون جایی اومدم که واسشون 800 صفحه گزارش نوشتی... مهم تر اینه که چند هقته است به خاطر تو از خواب و خوراک افتادم... لطفا اینو باور کن... از خواب و خوراک... سرش را انداخت پایین و آهی کشید وگفت: قبلا فقط مامانمون واسه ما از خواب و خوراک میفتاد... مادر، نخ تسبیح خونه است... مخصوصا برای خانواده هایی مثل ما که بابامون اینقدر گرفتاره که ما را یادش رفته... فقط برای خواب و خوراک خونگی میومد خونه... راستی میشه یه سوال مهم ازتون بپرسم؟ همینطور که داشتم سفره کوچیک یکبار مصرف را پهن میکردم و آماده صبحونه میشدیم گفتم: چرا که نه... گفت: من نگران داداشم هستم... همچنین نگران بابام... بابام اومد و منو اینجا گذاشت و رفت... نمیدونم کجا هستند! ازشون خیلی وقته که خبر ندارم... شما ازشون اطلاع دارید؟ گفتم: نه... اما برای همین اینجام که کمکت کنم... اول تو باید به من کمک کنی تا بتونم سر نخ هایی را داشته باشم... گفت: اما ... اما من اصلا آرامش ندارم... اگر همین خانم کمالی هم نمیومد و باهم گپ نمیزدیم که دیگه هیچی... گفتم: بسم الله... مادرم از قدیم همیشه بهم میگفت که: موقع دو تا کار، دیگه به هیچ کاری فکر نکنین: یکی موقع نماز خوندن... یکی هم موقع غذا خوردن... بسم الله... بفرما... شروع به غذا خوردن کردیم... حواسم به حرکات و حالاتش بود... باید جریان پرونده و کمالی و منسوبین به این پرونده را سریعا از یه جای خاص دنبال میکردم... باید پرونده را از این حالتی که مدام رودست بخوریم در میاوردم... از دو حال خارج نبود: یا باید وحشی میشدم و از روش غافلگیری خشن استفاده میکردم... مثل یکی دو تا چشمه ای که در جریان حیفا در بیروت انجام داده بودم... البته فکر کنم اون تیکه ها هیچوقت قابل انتشار نباشه ... حالا هر چی... گذشت... اما ... اما دلم براش سوخت... بیشتر از اینها باهاش کار داشتم... پس فقط یه راه مونده بود........ غذا پرید توی گلوم... شروع به سرفه های بلند و وحشتناک کردم... دستم را گرفته بودم راه گلوم... مژگان هول شد... چشماش داشت چهارتا میشد... دید من دارم میمیرم... پرید و اومد دو تا محکم زد پشت کمرم... خیلی بهم نزدیک شده بود... مدام بهم میگفت: چی شد؟ ... چی شد؟ میتونید نفس بکشید؟ آقا تو را خدا یه کاری کن... خوبی؟ اشاره کردم که بره هر چه زودتر واسم یه لیوان آب بیاره... با سرعت به طرف در دوید و صدای دویدن توی سالنش و دور شدن از در اتاق را داشتم میشنیدم... منم زود دست به کار شدم... فقط چیزی کمتر از 20 ثانیه وقت داشتم... باید چیزایی که میخواستم را برمیداشتم... زود به حمام رفتم... رفتم سراغ درپوش فاضلاب حمام(آبشی حمام) ... هر چی مو بود برداشتم و گذاشتم توی توی پلاستیک نمون گیری که با خودم آورده بودم... رفتم سراغ سطل آشغال و دنبال ناخن گشتم... بالاخره چندتا پیدا کردم و برداشتم... صدای دویدن از فاصله هفت هشت متری اتاق شنیدم... مژگان داشت با سرعت میومد به طرف اتاق... فقط تنها کاری کردم دنبال گوشیش گشتم... پیداش کردم... زیر بالشتش بود... پشتش نوشته بود Duos ... فهمیدم که دو تا سیم کارت داره... رمز داشت... اما خدا بیامرزه اساتید دوره رمزنگار... سریعا بازش کردم و شروع کردم باهاش تماس گرفتن... که مژگان اومد توی اتاق... فورا گوشیش را گذاشتم توی لباسم... فقط دعا میکردم زنگ نخوره و یا روی ویبره باشه... تمام کارهای بالا را در کمتر از 17 ثانیه انجام دادم... فقط مونده بود شماره های گوشی مژگان... واسم آب آورد... خوردم... نفس عمیق کشیدم... گفتم خدا خیرت بده دختر... ببخشید من یه آب به صورتم بزنم... رفتم سراغ حمام که ابتدای ورودی آن، شیر آب بود... ظرف 10 ثانیه از دو تا خط گوشی مژگان به خط خودم تک زنگ زدم تا شماره اش را داشته باشم... بعدش هم سریعا شماره خودم را از صفحه گزارشات گوشیش پاک کردم... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
قائم ما به وسیله بیم، یارى شود و با پیروزى تأیید گردد... حکومت او مشرق و مغرب را فرا گیرد. پس در تمامى روى زمین خرابى باقى نمى ماند مگر آن که آباد شود. (امام باقر علیه السلام) القائم منا منصور بالرعب مؤ ید بالنصر... یبلغ سلطانه المشرق و المغرب... فلا یبقى على وجه الارض خراب الا عمر. منهاج البراعة، ج 8، ص 353
#حدیث_روز امام باقر (عليه السلام) :تَعَرَّض لِرِقَّةِ القَلبِ بِكَثرَةِ الذِّكرِ فِي الخَلَوات ِ 🍃با ذكر گفتن بسيار در تنهايى هايت، #رقّت_قلب بجوى. 📚 تحف العقول، ص 285 #در_ثواب_نشر_سهیم_باشید... 🍃🌸👇 @bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 16 شروع کردیم با هم حرف زدن... گفتم: مژگان خانم چرا شما اینجا هستید؟ علتش چیه
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 17 شاید بنظر بعضی ها انجام این کارها در کمتر از 20 ثانیه اغراق آمیز باشه... اما فقط غیر ممکنه که امکان نداره... بالاخره با تمرین و سپری کردن دوره های مختلف، میشه این سرعت عمل ها را کسب کرد... مخصوصا اگر پای جون و امنیت و پروژه خاص و... وسط باشه... به شانس معتقد نیستم چون منطقی هم نیست و هیچ چیزی الکی و کشکی در عالم رخ نمیده اما خیلی خدا لطف کرد که از آب در حمام استفاده نکرد و برام از حمام آب نیاورد وگرنه کارها به این خوبی پیش نمیرفت... وقتی اومدم بیرون، مژگان پشتش به طرف من بود... یه لحظه سریعا گوشیش را گذاشتم زیر بالشتش و اومدم رو به روش نشستم... گفت: بهترید؟ گفتم: آره... اصلا نفهمیدم چی شد... ببخشید اگر نگرانتون کردم... حرف خاص دیگری نداشتم... به اندازه کافی هم استرس خرج کرده بودم... حدودا نیم ساعت دیگه هم موندم و از نگرانیش درباره برادرش و پدرش شنیدم... باهاش خداحافظی کردم و اومدم بیرون... تا اومدم اداره، عمار مثل برق گرفته ها از جاش پاشد و گفت: سلام محمد جان! چه خبر؟ چطوری با شرمندگی های من؟1 گفتم: سلام! وقت این حرف ها و تعارفات را نداریم... زود بیا اتاقم که کلی کار داریم... نشستیم... گفتم: سه تا مسئله را حتما تا امروز عصر پیگیری کن و جوابش را بهم بده... تاکید میکنم... تا عصر بهم خبر بده... اول اینکه: یه نامه برای بنیاد شهید بنویس و بهشون درباره کمالی اطلاع بده... فقط بهشون بگو مادر شهید نیست و داره سواستفاده میکنه و این حرفها... باید از طرف خود بنیاد شهید پیگیری بشه و حتی اگر قراره کمالی را دادگاهی کنند، این وظیفه اولیه ما نیست... بذار خود بنیاد این کار را انجام بده... بگو همین امروز باهاش حرف بزنند... نتیجه مذاکراتشون با کمالی هم برام به صورت کامل بیار... هرچند میتونم حدس بزنم که کمالی چی میگه و چطوری دهنشون را میبنده... دوم اینکه: اینو بگیر و به بچه های آزمایشگاه بده و تاکید کن که تا عصر اعلام نظر کنند... بگو DNA و خصوصیات بدنی و انواع و اقسام چیزایی که بتونن ازش دربیارن، طبق فرم خام اولیه FFD تکمیل و ارسال کنند... بهشون بگو من پشت این پرونده ام... شفیعی میدونه معمولا دنبال چه چیزهایی از لابه لای مو و ناخن مردم هستم... یادت نره ها... بگو تا عصر... سوم اینکه: دل و جیگر این دو تا شماره را دربیار... پرینت کامل از تمام پیامک ها و تماس های ورودی و خروجی شش ماهه اخیرش را تا عصر میخوام... استعلام از مخابرات درباره معرفی صاحب یا صاحبان قبلی این دو تا خط و اینکه از چه تاریخی فعال شده و خلاصه همه چیز... حتی میزان حجم بسته های اینترنتی که استفاده کرده و ادلیست فضاهای مجازی و آدرس هایی که با خطوط اینترنت این دو تا خط استفاده کرده... بازم تاکید میکنم: همه چیزش را واسم تا عصر در بیار... ببین! الان ساعت 10و ربع صبح هست... تا 3وربع عصر... ینی پنج ساعت فرصت داری... یه یاعلی بگو و برو دنبال چیزایی که خواستم... ضمنا امروز نهار نمیخوام... اصلا کسی وارد اتاقم نشه... یه نامه هم بنویس که بتونم گوشیم را برای یک ساعت بیارم داخل... پاشو یاعلی... پاشو ماشالله... عمار رفت دنبال کارایی که بهش گفته بودم... برای کارهایی که بهش سپرده بودم، حدودا هفت تیم باید اکتیو میشد تا بتونه جواب استعلامات را تا مدت 5 ساعت آینده اش به نحو قابل قبولی ارائه بده... پاشدم و رفتم سراغ کیفم... چفیه مشکیم را آوردم بیرون... یادگار شهید پازوکی بود وقتی که برای سه روز، در مناطق عملیاتی برای تفحص شهدا پیشش بودم... خیلی وقت نیست شهید شده... از بچه های تفحص بود که در حال تفحص شهدا شهید شد... وقتی اون را میندازم روی سرم و کفش و جورابم را بیرون میارم و بدون زیرانداز میشینم روی زمین کف اتاقم... احساس میکنم یه کمی مثل پازوکی میشم... هرچند اون کجا و من غرق در ظلمت کجا؟! اول دو رکعت نماز عرض حاجت به حضرت زهرا سلام الله علیها خوندم... دقیقا همون کاری که پازوکی اول هر عملیات تفحص انجام میداد... بعدش سلام به ارباب بی کفن... السلام علیک یا اباعبدالله... بعدش روی همون خاک و خل های کف اتاقم به سجده افتادم و 70 بار ذکر یونسیه را گفتم: «لا إِلهَ إِلَّا أَنْتَ سُبْحانَكَ إِنِّي كُنْتُ مِنَ الظَّالِمِين... فَاسْتَجَبْنا لَهُ وَ نَجَّيْناهُ مِنَ الْغَمِّ وَ كَذلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِين» اینو آیت الله بهجت بهمون گفته بود که وقتی به عجز افتادید به سجده برید و این ذکر را بگید... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 17 شاید بنظر بعضی ها انجام این کارها در کمتر از 20 ثانیه اغراق آمیز باشه... ا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 18 وقتی از سجده پاشدم، دیدم گوشیم روی میزم هست... متوجه حضور عمار نشده بودم... گوشی را گذاشته بود روی میزم و رفته بود بیرون... همون جوری که رو به قبله بودم... گوشیم را کاملا چک کردم... شماره هایی که میخواستم را یه گوشه نوشتم تا بتونم سریعا باهاشون صحبت کنم... یه قلم و کاغذ هم برداشتم و دوباره پروژه را مرور کردم... اما اینبار با دید کاملا امنیتی... با دید جنایی و انحراف ستیزی نه... با دید اینکه قراره چی به سرم بیاد و با چه چیزهایی مواجه بشم... اولین نکته ای که نظرم را جلب کرد... این بود که در این پرونده عریض و طویل... هیچ چیزی درباره چند روز اولی که مژگان گم شده بود نیست!! ... ینی چی؟ ... چرا چیزی ننوشته؟! ... اینی که حتی از روابط جنسیش به این واضحی نوشته... اون چند روز کجا بوده؟!! ... دومیش چرا ما تنها سر نخمون مژگان و کمالی هستند؟! ... خدای من... نقش اول تمام این انحرافات را فقط باید خودم پیداش کنم و ازش بازجویی کنم... نباید بندازم توی دهن ها... نقش اول تمام این انحرافات، طبق چیزی که اینجا نوشته، کسی نیست جز: نفیسه!! پس تا عصر باید متمرکز بشم روی دو تا چیز: یکی اینکه مژگان اون چند روز کجا بوده؟ دوم اینکه نفیسه کجاست؟! برای اینکه بدونم مژگان اون چند روز کجا بوده، باید میرفتم سراغش و از زیر زبون خودش میکشیدم... پس صبر کردم تا دستم پر تر باشه و بتونم برای یه سره کردن خیلی از موضوعات برم سراغش... اما اینکه نفیسه کجاست و چیکار میکنه... سریعا به سیستم اطلاعات مرکزی متصل شدم و از بچه های .............. اطلاعات نفیسه را در خواست کردم... قرار شد که ظرف نیم ساعت دیگه بفرستند روی مونیتورم... بخشی از اطلاعاتی که از نفیسه به دست آوردم این بود: نفیسه صدر... فرزند محمود... متولد 1370... صادره از شیراز... دانشجوی رشته معماری... دارای پرونده اغفال در جریان فتنه 88 ... دو بار دستگیر شده... برای بار دوم که در حیاط خلوت 11بازداشت بوده، خود زنی کرده و به مدت 22 روز در بیمارستان بستری شد... پس از سه ماه حبس و 22 روز بستری بودن در بیمارستان آزاد و به زندگی معمولی خود ادامه داد... نامبرده هیچ کدام از فرم های اقرار و توبه را نه تنها پر نکرده بلکه اقدام به پاره کردن آن فرم ها نموده و دو سه بار هم جلسه بازجویی را به هم زد... با یکی از ماموران زن اداره درگیر شد که در نتیجه آن درگیری، پس از ایجاد جراحت در صورت مامور زن، نهایتا منجر به شکسته شدن استخوان دست و یکی از داندان های خود نفیسه گردید... خلاصه بگم... دختر شر و شوری که حسابی کله اش بوی قرمه سبزی میداد و باید کنترل میشد... باید پیداش میکردیم... بچه ها گفتند که دستگیر نشده و اطلاع چندانی هم ازش ندارند... یکی از بچه ها به نام سید محسن را مامور کردم که فورا به تمام عیون پیام بده و درباره وضعیت نفیسه پرس و جو کنه! سید محسن این پیام را فرستاد: 🔷 سلام طبق اطلاعات واصله از عیون، حدودا دو ماه هست که نفیسه صدر به خانه مراجعه نداشته و هیچ کدام از فامیل هایشان هم با او در ارتباط نیستند و اطلاعی از وضعیت او ندارند... حتی به شش نفر (!!) دوست پسرش هم جدیدا پیامی نداده و با آنها دیدار نکرده است. و من الله توفیق. آقا صالح را هم مامور کردم تا همزمان از پزشکی قانونی و سردخانه ها استعلام کند... صالح برام نوشت: 🔷 سلام هیچ سردخانه ای جواب مثبت نداده و پزشکی قانونی وجود چنین جنازه ای را تایید نکرده است. مرگ او بعید بنظر میرسد چرا که و من الله توفیق است. خب... من با دو تا «و من الله توفیق» مواجهم... این ینی اعلام نظر قطعی و کارشناسی ماموران تحقیق... پس باید دنبال یه آدم زنده بگردم نه یه روح و جنازه... آدم زنده ای که به هیچ جا که باهاشون رابطه داشته سر نزده ... خطش هم دو سه ماهه که خاموشه... این مفقودیت چه معنی میتونست داشته باشه؟! برای منی که حداقل روی ده تا پرونده مثل حیفا کار کرده بودم، فقط یه معنی میتونست داشته باشه... اینکه: شبکه ای کاملا دقیق و مخفی، این موجود را دارن مخفی میکنند برای روز مبادا... نفیسه زنده است و داره یه جایی توی همین شهر زندگی میکنه... زندگی که چه عرض کنم... در اصل، داره خودش را از ما مخفی میکنه... خودم را جای اون شبکه گذاشتم... ببینم کجا میتونم نفیسه را قایم کنم که هم به این راحتی لو نره و هم جوری به معرکه نزدیک باشه که بتونم درست و به موقع ازش استفاده کنم... فقط یه جا به ذهنم رسید... اگر من مامور اون شبکه مجهول بودم، فقط یک جا بود که میشد نفیسه را در آن جا مخفی کرد تا بتوان مثل تیر در ترکش از او به موقع استفاده کرد... و آن هم خونه خانم کمالی بود... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✳️الفاجر الرّاجى لرحمة اللَّه تعالى اقرب منها من العابد المقنط✳️ 🌺پیامبر اکرم صلوات الله علیه : گناهكار اميدوار برحمت خدا از عابد نااميد به بخشايش پروردگار نزديكتر است 🔅چو نوميد باشد ز لطف خداى 🔅يكى عابد زاهد پارساى 🔅بود فاجر پست امّيدوار 🔅نكوتر از او پيش پروردگار
☝️☝️ 🌷امام صــادق علیه‌السلام: هرچه میخواهےبرای خود بخوان و در دعا ڪردن بڪوش ڪه روز دعـــــا و درخــواست است. 📒التهذیب الاحکام 👇🍃🌹 @bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 18 وقتی از سجده پاشدم، دیدم گوشیم روی میزم هست... متوجه حضور عمار نشده بودم..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 19 اما این فقط یک حدس بود... اگر مامور و مامور کشی راه مینداختیم و کوچه کمالی را شلوغ میکردیم، ممکن بود که دیگه روی خونه کمالی حساب نکنند... نیاز به یکی داشتم که باهاش حرف بزنم و تاییدم کنه... زنگ زدم برای دکتر الهی... گفتم بیا صفحه دومم... وقتی روی مونیتور حاضر شد، بعد از سلام و احوالپرسی ها گفتم: دکتر در وضعیت مرصاد گیر کردیم... نمیشه شلوغ بازار راه انداخت... پیشنهادت چیه دکتر؟ دکتر خیلی مصمم گفت: همون چیزی را میگم که دوست داری بشنوی... کار خودته... برو سراغش... همین... گفتم: اما همه اش احساس میکنم یه جیزی کمه... یه چیزی یا یه کسی منتظر رودست زدن ماست... تا حالا شده احساس کنی کسی منتظرته؟ اما این حالت انتظارش اصلا به نفعت نیست؟ دکتر گفت: چی بگم والا... این نوع از احساسات فقط مال تو نیست اما معمولا در تو قوی تر هست... یه سوال بپرسم حمل بر کنجکاوی و فضولی نمیکنی؟ متعجبانه گفتم: استغفرالله ... داشتیم دکتر؟ دکتر گفت: حالا من میپرسم اما دوس دارم بدونم! ... محمد جان! چرا سراغ بقیه سوژه هات نمیری؟ چرا زوم کردی روی مژگان؟ و حالا هم نفیسه؟ فقط به چشم الکتریکی بالا زل زدم... هیچی نگفتم... چیزای خوبی از ذهنم نمیگذشت... ینی چی؟! ... گفتم: دکتر امری نداری؟ دکتر گفت: ازت میترسم وقتی یهو بدون مقدمه خدافظی میکنی! هیچی نگفتم... فقط گفتم: یاعلی .... و از حالت کنفرانس خارج شدم... داشت جالب میشد... باید متد مرصاد را پیش بگیرم... ینی نظرم با نظر دکتر یکی هست... این ینی راه همینه و داریم درست میریم... اما دکتر با حیطه کاری مشخص و خط کشی شده... چرا باید از روند پرونده اطلاع داشته باشه و حتی این سوال را بپرسه؟! حدودای ساعت 3 و نیم عصر بود... دیگه باید سر و کله عمار پیدا میشد... با gps سیارش پیجش کردم... دیدم نزدیک اداره است و یه گوشه خیابون متوقف شده... صبر کردم تا بیاد... اومد و بعد از سلام و جواب، مخلص جلسه سه چهار ساعتمون این شد: 🔷 خلاصه گزارش آزمایشگاه: دو سه نمونه مو و یک نمونه ناخن وجود داره که بررسی شد... اکثر موها و ناخن ها از آن کسی با این مشخصات و ویژگی های اصلی و فرعی است که نتیجه گیری کلی از آن به واحد ارزیاب سپرده میشود. مهم ترین آن ویژگی ها عبارت است از: موها و ناخن ها بیان کننده بدنی طبیعی و بدون بیماری خاص یا مادرزاد می باشند... علامتی از پیری زود رس و عدم قوام مشکوک وجود ندارد... دارای استخوان بندی پهن اما هیکلی لاغر اندام... فعالیت های هورمونی متعادل اما ضعیف... احتمالا دارای ایام قاعدگی غیر مرتب... ترشحات منفعل... مترشحات فعال... استرس و هیجان بالا اما توان فکری متوسط... قادر به انجام اعمال ریاضی و هضم معادلات فکری... ریزش متوسط و رو به افزایش اما نه نگران کننده... قوای جنسی در شدیدترین وضعیت خود... کلسیم بدن در حد نسبتا نرمال... دارای ضعف جسمی روزانه... رو کردم به عمار و گفتم: عجب! بسیار خوب! خب گزارش مخابرات؟ 🔷 خلاصه گزارش مخابرات هم از این قرار بود: دو خط گوشی... اولی که دائم هست متعلق به شخصی به نام روزبه ... و دومی هم که اعتباری است به نام نفیسه صدر!! ... پرینت تمام پیامک ها و تماس ها به این شرح است... حدودا 20 صفحه پیامک نشونم داد و حدودا 4 صفحه هم پرینت مکالمات... تمام پیامک ها به خط دوم تعلق داشت که بین مژگان و یکی از خط های نفیسه رد و بدل شده بود... معلوم بود که سر ساعت مشخصی، که معمولا نیمه شب ها بود، نفیسه گوشیش را روشن میکنه و حدودا 10 تا پیامک با مژگان رد و بدل میکنند... به خاطر همین ردیابی نفیسه به این راحتی امکان پذیر نبود... پیام ها هم به صورت مبهم و رمز گونه بود... مثلا از یک سری خطوط و اعداد تشکیل میشد... مثلا نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!» ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 19 اما این فقط یک حدس بود... اگر مامور و مامور کشی راه مینداختیم و کوچه کمالی
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 20 همه صفحات پرینت شده از پیامک ها به صورت رمزآلود بود و نمیشد چیز خاصی ازش درآورد... خب این شیوه از ارسال و دریافت پیامک، شاخک های منو خیلی به خودش حساس میکرد... نه تنها من... بالاخره هر کسی که روی این پیامک ها زوم کنه و دنبال چیزای مشخصی باشه را حساس میکنه... لا حول و ولا قوه الا بالله از صفحات مجازیش... چه خبره بابا؟! ... اولا اینکه صفحات مجازیش از طریق بسته اینترنت خط دوم فعال بود... فقط هم تلگرام داشت... در تلگرام هم فقط با دو سه نفر حرفهای معمولی و دخترانه رد و بدل شده بود... اما یه عالمه کانال های گمراه کننده عضو بود... از کانال ملی گراها و منافقین گرفته تا کانال های ضد شیعی و ضد اسلامی... از همون کانال ها که اولش بنا به حس کنجکاوی واردش میشن و بعدش بهانه اش را سر این میزنند که میخوان به شبهاتش جواب بدهند و بعدش سر از شک کردن در همه چیز سر در میاره و.... حدودا نیم ساعت فقط کانال ها را آنالیز کردم... آنالیز کانال ها در کنار مطالبی گذاشتم که در طول اون مدت از ظاهر پرونده و انحرافات فکری و اعتقادی حدس زده بودم... فقط همینو بگم که متاسفانه خیلی مخملی و آبدیت شده، مژگان در حال «استحاله فکری و اعتقادی» بود... استحاله که چه عرض کنم... در حال «نابودی عقاید» و تبدیل شدن به یک «عنصر خطرناکِ مطلوب برای یک سازمان خاص نامشخص و نامعلوم»... ینی همین بلایی که الان داره سر خیلی از جوون ها و نوجوون های دیگه در میاد... و خودشون هم نمیدونن که دارن عوض و عوضی میشن... حال یا به اسم روشنفکری یا به اسم هر چیز دیگر... فقط یه کلمه بگم که: با کمال تاسف، نتایج قبلی و حدسیاتم تقویت شد... چون نه تازه کارم و نه توهم توطئه الکی دارم... کاملا دیگه میشد حدس زد که روبروی چه کله گنده هایی باید شطرنج بازی کنم... سرم سوت کشید... دوس داشتم برگردم به فلوجه... برگردم به الرمادی... برگردم به بیروت و دمشق... اما اینجا نباشم که ببینم برای شکار کردن بچه های بدبخت و طفل بی مادر مردم دارن چجوری برنامه ریزی میکنند... اما خب این حس هم اشتباه بود و باید جلوش را میگرفتم... چون اگر قرار باشه همینجوری میدون را خالی کنیم، اوضاع بدتر میشه... ضمن اینکه بچه های عراق و سوریه و لبنان و... فقط جانشون در خطره اما بچه های ما دارن تبدیل به یه آدمای دیگری میشن که بارها خطرناکتر و مظلوم تر از جنازه بچه های طفل معصوم عراقی و سوری هستند... از اینا هم که بگذریم... از یه چیز دیگه نمیشد گذشت... از اینکه در تحقیقات بعدی بچه های تیم جنگال (تیم جنگ الکترونیک) ثابت شد که آیدی و آدرس بعضی از ادمین های اون کانال ها و گروپ ها سر از خونه چه آدمایی درمیاره! ... آدمایی که اینقدر دمشون کلفت بود که حتی نمیشد بهشون فکر کرد... مثلا آقازاده یکیشون در کانالی فعال بود و مرتب، مطلب به روز میکرد که خط اصلی جریان اون کانال، مستقیما از «سازمان مطالعات شیعه شناسی» مستقر در تل آویو اسرائیل تغذیه مادی و معنوی میشد!!! امیدوار بودم که اون پسره ندونه داره واسه چه کسانی قلیون چاق میکنه وگرنه ... خب این مختصری از وضعیت گوشی و دنیای مجازی مژگان خانم پرونده ما... اما... اینا به کنار... وقتی بیشتر احساس بدبختی کردم که گزارش بنیاد شهید از استنطاق کمالی را خوندم... الان که دارم این ها را تایپ میکنم، دستام را مثل چنگال دارم به هم فشار میدم... از بس حرص خوردم وقتی گزارش استنطاق کمالی را خوندم... 🔵 بچه های بنیاد نوشته بودند: وقتی اولش هماهنگ کردیم و زنگ زدیم و به منزل خانم کمالی رفتیم... با آغوش باز از ما استقبال کرد... رفتیم نشستیم و حدودا دو ساعت و نیم باهاش حرف زدیم... تا خودمون را از بنیاد معرفی کردیم، با لبخندی معنادار گفت: «این روزها عنایت بنیاد به من زیاد شده... اتفاقا چند روز پیش هم یه آقا و دو تا خانوم اومده بودند و خودشون را از بنیاد معرفی کردند... بنظرم دیگه دارین خیلی لطف میکنین... اگر به دیگر جاها برسین بهتره... چون ممکنه خانواده شهدای عزیزمون مشکلاتی داشته باشن که حل اون مشکلات، فقط از دست شما برمیاد...» ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔰 یک آمادگی متفاوت برای دعای عرفه 🔹چقدر لذت بخش است از زبان اباعبدالله الحسین(ع) با خدا مناجات کنیم. من همیشه در دعای عرفه گفته‌ام: خدایا! من نیامده‌ام دعا بخوانم. آمده‌ام دعا خواندن امام حسین(ع) را تماشا کنم و با اشک ریختنش، اشک بریزم. با ناله‌های او همنوا بشوم. لابد هر عنایتی به حسینت بکنی، به ما هم خواهی داشت. ان‌شاءلله یک روز در همین دعای عرفه، آنقدر خدا گناهانمان را ببخشد، و بدی‌هایمان را جبران کند؛ که برای لحظه ای هم که شده صدای حسین فاطمه(س) را بشنویم، وقتی که دارد با خدا مناجات می کند. https://eitaa.com/bashakhsiyatha *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 20 همه صفحات پرینت شده از پیامک ها به صورت رمزآلود بود و نمیشد چیز خاصی ازش د
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 21 ما که داشتیم شاخ درمیاوردیم و یاد بچه های شما افتاده بودیم... مجبور شدیم فورا موضوع را عوض کنیم و بیاریمش توی باغ و بهش جریان را بگیم... گفتیم که ما میدونیم که شما مادر شهید نیستید و اصلا پسرتون شهید نشده... چرا شما این همه مدت همه را فریب دادید و از اسم شهدا و مادر شهید بودن سواستفاده کردید؟! اصلا مثل اینکه منتظر چنین روزی بود... چون نه هول شد و نه به پت پت افتاد... نفس عمیقی کشید و گفت: «ببین پسرم! با اینکه فکر نکنم تازه کار باشی، اما نمیدونم چرا ناشیانه سوال میپرسی!! اگر شما درباره فریب و سواستفاده، مدرک قابل توجهی داشتید، نه شما الان اینجا بودید و نه من الان توی خونه خودم نشسته بودم... حداقلش این بود که در میزدند و احضاریه دادگاه میومد... پس خیلی مواظب کلماتی که در زندگی و کارات به کار میبری باش تا توی زندگیت ضرر نکنی و دل مردم را نشکونی!!» گفتم: قصد جسارت نداشتم اما ... بذارید اینجوری بپرسم: شما مدت قابل توجهی هست که به این محل اومدید و فکر کنم حدودا 15 سال هست که دارین اینجا زندگی میکنید... شاید هم بیشتر... همه شما را به عنوان مادر شهید میشناسند... علتش چیه؟ با اینکه شما پسر شهیدی نداشتید! باز هم با همون اعتماد به نفس همیشگیش گفت: نمیدونم چرا به من میگن مادر شهید! شما حتی یک نفر هم پیدا نمیکنید که گفته باشه کمالی از پسر شهیدش دم زد و حرفی زد و خاطره ای تعریف کرد! برید از بقیه بپرسید که چرا صرفا با دیدن یه قاب عکس بالای صندلی من، یه پسر شهید به من چسبوندند و خودمم شدم مادر شهید! گفتم: ینی خودتون بی تقصیر هستید؟! مگه میشه؟ چرا درباره بقیه نمیگن فلانی پدر یا مادر شهید هست؟! لابد خودتون هم اشاره و یا حرف و یا تاییدی در این زمینه داشته اید! نفس عمیقی کشید و گفت: با لابد و شاید و ممکنه که نمیشه گناه نکرده را پای کسی نوشت! ببینید! بذارید اینطوری بگم: من احساس مادری میکنم به همه جوون هایی که میبینم و تعریفشون هم میشنوم... خودم از نعمت فرزندار شدن محرومم... نمیدونم چرا خدا نخواست... اما نخواست دیگه... کاریش هم نمیشد کرد... از اون روز که فهمیدم مادر نمیشم، شدم مادر و مامن همه بچه هایی که از داشتن یه مادر خوب محروم اند... پیشم میومدند و باهام حرف میزدند و دردل میکردند... شما جای من! بهشون میگی نیان؟! میگی برن پیش یکی دیگه؟! میتونی قول بدی و مطمئن باشی که پیش یه آدم گمراه و شیاد نمیرن؟! اشاره کردم به قاب عکس شهیدی که بالای سرش بود و گفتم: این قاب عکس، چی میگه اینجا؟! کلمه بیت الشهدا که در محل پیچیده چیه پس؟! لبخندی که نمیدونم از سر چی بود، زد و گفت: آدمای زیادی عکس شهدا مخصوصا باکری و همت و ردانی پور و خرازی و صیاد و شهدای گمنام تر و... در خونشون و اتاق پذیراییشون میزنند! آیا اونا با اون شهدا نسبت فامیلی و قوم و خویشی دارن؟ آیا رفتید خونشون و بهشون بگین که ممکنه مردم به اشتباه بیفتن و فکر کنن که شما اقوامشون هستین! ... منم یکی از همونا... وقتی خودم هیچ وقت چنین ادعایی نداشتم، آیا درسته که پیش شما جوابگو باشم و مثل متهم ردیف اول ازم استنطاق کنید؟! پرسیدم: پس درباره ماجرای بیت الشهدا چی میگین؟! چرا توی محل به این خونه میگن بیت الشهدا؟! بازم لبخند زد... عصبی تر میشدم وقتی لبخندش میدیدم... و گفت: نمیدونم! برید از کسانی که میگن بپرسید! چرا اومدین سراغ من؟! ضمن اینکه، وقتی ملت میاد در خونشون هیئت میگیرن و اسم هیئتشون هم میذارن مثلا بیت الحسین و بیت العباس و بیت الرقیه و بیت الزهرا و... شما کجایید؟! چرا یکی نمیره بهشون بگه آخه مگه اینجا خونه حسین و عباس و رقیه و ... است که اینجوری نوشتین؟! ... اینجا هم مثل بقیه جاها... من یه مراسم عمومی دارم در ماه های محرم که در خونمون مینویسن «بیت الشهدا»... حالا که چی؟! حالا بیایید منو دستگیر کنین که سالی ده روز جوونها اینجا مراسم میگیرن و اسمش را میذارن بیت الشهدا!!! هر چی میگفتیم، جوابش را در آستین داشت... آخر سر هم دراومده میگه: لطفا اگر سوالی هست خیلی راحت بپرسید... خودمم دوس دارم روشنگری بشه... بگید این عکس را بردار، برمیدارم... بگید ننویس بیت الشهدا، میگم ننویسن... بگید هرکاری که دوس دارین... اما ... آیا من رفتم دنبال خانم جنابعالی که بیا تا برای کنکور بچه ات دعا کنم؟! من با رییس سنجش لابی کردم تا بچه ات در کنکوری که نخونده بوده موفق باشه؟! من گفتم بیایید نذر جلسات خونه من کنین تا حاجت روا بشین؟! من گفتم برای جلسات هفتگیم، صد تا چلو ماهی با تمام مخلفات بیارید؟! اصلا من گفتم پاشید بیایید خونمون؟! حالا اینها به کنار... اصلا مگه مادر شهید، ته آرایش میکنه که زن های خودتون میان اینجا و از پوست لطیف و جنس سورمه و مداد ابروم سوال میکنند؟! ... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha