eitaa logo
با شخصیت ها
229 دنبال‌کننده
353 عکس
199 ویدیو
56 فایل
🍃کانالی برای با شخصیت ها👌
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌹امام مهدى (عليه  السلام) : إنّا يُحيطُ عِلمُنا بأنبائِكُم و لايعَزُبُ عَنّا شَى ءٌ مِن أخبارِكُم ؛ 🔷ما از همه خبرهاى شما آگاهيم و چيزى از خبرهاى شما از ما پنهان نيست.. 📚بحار الأنوار ، ج 53 ، ص 175 ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ... 👇🍃🌹 https://eitaa.com/bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 22 یکی از بچه ها گفت: خب از این جهت که مردم ما مردم ساده ای هستند، درست! اما
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 23 گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم... گزارش آزمایشگاه... گزارش مخابرات... گزارش بنیاد شهید... نمیدونستم بخندم... گریه کنم... سینه بزنم... راه برم... بشینم... شور بگیرم... چیکار کنم؟ از یه طرف، این کلاف داشت پیچیده تر میشد... از یه طرف دیگه هم باید می افتادم دنبال نفیسه و آرمان و فرید... و حتی بابای مژگان... گفتم بابای مژگان... هرچی توی پرونده دنبال اسم و رسم بابای مژگان گشتم نبود... غیر عادی به نظر میومد... اصلا بذارید اینجوری بگم: چندتا چیز غیر عادی داشت اذیتم میکرد: اولیش اینکه چرا 800 صفحه؟! ... دومیش اینکه کی وقت کرده این 800 صفحه را بنویسه؟! ... سومیش اینکه چرا هیچ اسمی از بابای مژگان و آرمان نیست؟ ... چهارمیش اینکه چرا این مدت، کسی دنبال نفیسه نبوده و پیداش نکردن و مورد بازجویی قرار نگرفته؟! و چند تا چیز دیگه... اما وقتی دقت کردم، فهمیدم که جواب همه نه، اما اکثر این سوالات را میشه از خود اداره پیدا کرد... سریعا گوشی را برداشتم که دوباره به عمار بگم بیاد پیشم... اما ... این کار را نکردم... به بخش ثبت و ضبط تماس گرفتم و به نادر گفتم: پرونده ای به شماره 222 / الف / 22 / 1392 را واسم استعلام دفتری کن بین روندش چطوری بوده؟ نادر ده دقیقه بعد زنگ زد و گفت: «اصلا چنین شماره ای ثبت نشده!!! ... اگر لازمه تا فایلش را باز کنم و بهت کد رهگیری بدم تا راحت بتونی پرش کنی!» من که سرگیجه گرفتم با این جواب نادر، گفتم: «نه ... قربانت... اگر لازم شد چشم... بهت اطلاع میدم... یا حسین!» خدایاااااا ... پس این چیه که روبرومه؟! این 800 صفحه و فرم های نیمه ناقص و گره های کوری که وجود داره و... با خودم گفته بودم چرا همه چیز یه جور خاصیه؟ چرا هیچکی روش کار نکرده تا من برگردم؟! عمار ... ممکنه جواب همه این سوالات باید پیش عمار باشه... شاید هم نباشه... اما در هر حال، عمار تنها کسی هست که در جریان کامل این پرونده بوده و داره پا به پام پیش میاد... یه قلم و کاغذ برداشتم... دوباره همه چیز را مرور کردم... حس بدی داشتم... حس میکردم دارم فقط دور خودم میچرخم و کارها جوری که میخوام پیش نمیره... یه فکری به ذهنم رسید... چاره ای نداشتم... خدایا مجبور بودم ... مجبور بودم در اون لحظه این تصمیم را بگیرم... یه پازل سه قسمتی چیدم... دو قسمتش باید در بیمارستان روانی رقم میخورد... یه قسمتش هم توی اتاق بازجویی همین جا و به روش خودم... کاغذی که گزارش بچه های مخابرات بود را برداشتم و افتادم دنبال سر نخ... نفیسه پیام داده بود و نوشته بود: «یک یا دو؟» ... مژگان هم جوابش داده بود: «استیکر تعجب فعاله!!» ... این پیام خیلی از شب ها به روش های مختلف اتفاق افتاده بود... ساعتش هم حدودا بین ساعت 12 تا 2 و 2ونیم نصف شب بود... این، بی معنی نبود و القای مفهوم خاصی داشت... اون روز، مثل بچه خوب، سر ساعت 19 رفتم خونه... کلی هم خرید داشتیم که رفتم انجام دادم... خانمم که داشت تعجب میکرد گفت: خبری شده؟! جایی میخوای بری که این موقع اومدی خونه و خرید کردی و با بچه ها مهربونی و لابد دوسمون هم داری و...؟! خودم که از خودم خندم گرفته بود: گفتم نه... چه خبری... چون امشب دو سه ساعت ممکنه نباشم... به خاطر همین گفتم یه کم زودتر بیام پیشت ... خلاصه اون شب، به اندازه ای که جواب «تعجب» های خانم و بچه ها و «سوال» و جوابهای مختلف و «تیکه و طعنه» ها را دادم، از با هم بودن لذت نبردم... با اینکه به «آرامش» و «محبت» خونه بیشتر از اینها نیاز داشتم... مخصوصا وقتی ماموریت خاصی پیش میاد، به آرامش خونه بیشتر نیاز دارم... اما تا به زبون نیارم... بگذریم... حدود ساعت 11 شب شد... بچه ها داشتن میخوابیدن... از خونه زدم بیرون... رفتم به طرف بیمارستان روانی... رسیدم... دیوارهاش که بلند بود... دم در هم که سه چهارتا مامور بودن ... خیابون هم که خلوت نبود... توضیحش مفصله... اما با ماشین حمل زباله ها وارد بیمارستان شدم تا کسی متوجه حضور من نشه... اونم با هزار بدبختی... حالم داشت از بوی لباسم به هم میخورد... فکری به ذهنم رسید... لباس یکی از مریض ها را از روی بند آویز برداشتم و زود پوشیدم... وقتی توی آیینه نگاه کردم، دیدم خیلی هم بهم میاد !! ... پوشیدن لباس مریض، هم سبب میشد که بتونم راحت راه برم و هرجا خواستم قدم بزنم و هم کسی بهم گیر نمیداد... رفتم پشت پنجره اتاق مژگان... مثل ببری که داره از لا به لای بوته ها به طعمه اش نگاه میکنه، اوضاع و احوال را رصد میکردم... مژگان داشت آرایش میکرد... به همون سبک وحشی بازی که برای اولین بار دیده بودمش... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 23 گزارشاتی که عمار آورده بود را خوندم... گزارش آزمایشگاه... گزارش مخابرات...
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 24 آرایش کرد و دراز کشید... پشت کرده بود به پنجره... قیافه اش را نمیدیدم... چراغش روشن بود... حدودا دو ساعت طول کشید... پاشد چراغش را خاموش کرد و برگشت روی تختش... وقتی مدت زیادی به یک نقطه تاریک زل میزنید، چشم شما قادر به تشخیص سایه های احتمالی موجود در تاریکی که بر اثر حرکت اجسام آنجا تولید میشه، نخواهد بود... به خاطر همین مدام نگاهم را برمیداشتم و به مدت چند ثانیه به اطراف نگاه میکردم... مثل همون کاری که بچه های دیده بان انجام میدهند... اما ثانیه ها خیلی دیر میگذره برای کسی که زل زده باشه به یه آدمی که با خیال تخت گرفته خوابیده... بعضی وقت ها تکون میخورد اما معلوم نبود که کسی پیشش باشه... به پهنای یکی دو متر هم این طرف و آنطرف میچرخیدم و میرفتم تا زوایای خوبی از محیط داخل اتاق داشته باشم... نمیتونستم ریسک کنم و نزدیکتر بشم... نباید حوصله ام سر میرفت... باید اینقدر صبر میکردم تا بالاخره یه خبری بشه... اما هیچ خبری نشد... داشت کم کم اذان صبح میشد... چشمم داشت سیاهی میرفت... به چشمام التماس میکردم که نسوزه و بسته نشه و اذیتم نکنه... میخواستم بی خیال بشم و برم... اما احساسم میگفت بمون تا حداقل صبح بشه... لباس بیمارها هم که پوشیده بودم... مشکلی نبود... بالاخره کسی شک نمیکرد... توی همین فکرها بودم... حدودا پنج صبح بود... مدام سوره توحید زمزمه میکردم... که احساس کردم یه سایه ضعیف... گوشه اتاق داره تکون میخوره... بیشتر دقت کردم... چشمام داشت سیاهی میرفت... نمیتونستم دقیق ببینم... اما یه کم سایه سیاه تر شد و جلو اومد... تقریبا مطمئن شدم که یکی توی اتاقه... نمیدونستم وقتش هست یا نه؟ نمیدونستم باید برم به طرفش یا نه؟ ... دستگاه را چک کردم... هیچ پیامکی واسه مژگان نیومده بود... اما... یه تک زنگ خورده بود... مژگان هم یه تک زنگ جوابش داده بود... اما شماره ای که تک زده بود، شماره نفیسه نبود... شماره کمالی بود... این بشر همه جا هست... ینی چی؟! ... شماره اش اینجا چی میخواد؟!... نمیتونستم سایه را آنالیز کنم... تقریبی و چشمی حسابش کردم... وای خدا... هیکلش به کمالی نمیخورد... تا اینو فهمیدم حرکت کردم... مثل تیر سه شعبه ای که از کمان کشیده شده شلیک بشه... پاشدم با سرعت تمام، ساختمون را دور زدم... وارد سالن اصلی شدم... چون میترسم صدای پاهام و دویدنم جلب توجه کنه و ملت بیدار بشن... پاورچین پاورچین پاورچین... رسیدم دم در اتاق مژگان... نمیتونستم ریسک کنم و هول هولکی دست ببرم و دستگیره اتاقش را باز کنم... با خودم گفتم شاید قفل کرده باشن... اگر در را قفل کرده باشن... و من دستگیره را تکون بدم... دیگه همه چیز به هم میخوره... هم نباید اینجا و دم در میموندم... و هم نباید الکی برم داخل... فقط خیالم راحت بود که پنجره اتاق مژگان، نرده داره و نمیتونه از نرده رد بشه... اگر قرار باشه زنده یا مرده اش از این اتاق بیاد بیرون، باید از همین در بیاد بیرون... شما باشین چیکار میکردین؟! ... دست به دری میزدید که معلوم نبود باز باشه یا نه؟ ... یا صبر میکردین تا کارشون تموم بشه؟ یا چی؟ چیکار میکردین؟!! صدای خوچ و پچ میومد... سنجاق یا سوزن هم دم دستم نبود که با قفل ور برم تا باز بشه... هنوز هوا تاریک بود... حداکثر تا ساعت شش وقت داشتم که یه کاری کنم... چون ساعت شش صبح، شیفت ها اکتیو میشد ... بخش شلوغ میشد و دیگه هیچی ... ساعت شش که خوبه... تا حدود ساعت هفت صبح اونها نیومدند بیرون... دیگه عقلا باید کم کم تمومش میکردند... باید یه اتفاقی میفتاد... از در فاصله گرفتم... پشت یخچال وسط راهرو... خودم را مخفی کردم... تلاش کردم حالاتم را جوری بگیرم که پرستارهایی که عبور میکردند متوجه چیزی نشن و بهم شک نکنند... نقش دیوونه ها بازی نکرده بودم که کردم... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 24 آرایش کرد و دراز کشید... پشت کرده بود به پنجره... قیافه اش را نمیدیدم... چ
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 25 همینطور که کشیک میدادم... تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام روی هم نره... البته سابقه بیداری 73 ساعته هم دارم... اما چون اونشب ... قبل از اینکه بیام بیمارستان... خیلی توی خونه بهم خوش نگذشته بود... ولش کن حالا... خلاصه شروع به آنالیز ورود نفیسه کردم... چرا باید ما با کارت و نامه و هزار دنگ و فنگ بیاییم اما نفیسه و کمالی و هر ننه قمری میتونند به راحتی بیان و برن و انگار نه انگار؟!!!! جواب این سوال را بعدا فهمیدم... باشه به وقتش میگم... تا اینکه دختر باربی اندامی با سر و شکل جلف از اتاق اومد بیرون... خیلی معمولی راه رفت و ... رفت و رفت و رفت... به راحتی و آب خوردن از در رد شد و من هم همینطور مثل عزرائیل سایه به سایه اش میرفتم... همینجوری که دنبالش میرفتم، لباسای بیمارستان را درآوردم که دم در بهم گیر ندهند... بازم رفتم دنبالش... رفت و رفتم... رفت و رفتم ... رفت و رفتم... تا رسید به یه 206 آلبالویی... سوارش شد و شیشه اش را کشید پایین... خودم را رسوندم دم در ماشینش... نه کارت باهام بود و نه نامه بازداشت داشتم و نه اسلحه و... تا رسیدم بهش... فقط یه راه برام مونده بود... چون نمیدونستم توی چه مایه هایی هست... رسیدم بهش وگفتم: خانم نفیسه صدر؟! با چشمای خیره از بالای عینک دودیش نگام کرد و گفت: بفرمایید! تا مطمئن شدم خودشه... دستم را بردم پشت گردنش و محکم سر و پیشونیش را کوبیدم به فرمون ماشینش... جوری سرعت عمل به خرج دادم و این کار را کردم، که حتی فرصت نکرد سرش را برگردونه و عکس العملی به خرج بده... فقط لحظه ای که سرش خورد به فرمون ماشین... عینکش پرت شد جلوی پاهاش... چند ثانیه ایستادم جلوی در ماشینش تا ماشینی که پشت سرمون بود رد بشه و جلب توجه نشه... تا اون ماشین رد شد... در ماشین نفیسه را باز کردم و نفیسه را که خیلی هم سنگین نبود، هول دادم روی صندلی بغلی... خودم نشستم پشت فرمون و راه افتادم... ساعت چند بود؟ ... از هفت و نیم و یه ربع به هشت گذشته بود... رسیدم دم در اداره... یه لحظه به ذهنم خورد که نفیسه را نبرم بخش خودمون... چون نمیخواستم عمار بفهمه... بد جوری روی عمار کلیک کرده بودم... به پارکینگ رسیدم و پارک کردم... به یکی از خواهرها گفتم اومد... رفتم دنبال ویلچر... وقتی اومدم... دیدم نفیسه را انداخته روی کولش و داره میبره بالا... رسیدم بهش... گفتم ینی اینقدر سبک هست؟! ... گفت: اره... بردمش حیات خلوت 9 ... نباید اجازه میدادم بخوابه... باید خستگی شب قبل را داشته باشه... به اون خانم گفتم بیدارش کن! ... با یه سطل آب یخ... بیدار که چه عرض کنم... جوری هوشیارش کردیم که بصیرتش هم روشن شد... نشوندش روی صندلی... تا نشستم روبروش... چنان سیلی خوابوندم توی گوشش که نفیسه با صندلیش پرت شدند یه طرف... پاشد و در حالی که صورتش شدیدا قرمز شده بود و داشت از دهن و دماغش خون میومد گفت: چیکار میکنی وحشی؟! اصلا تو کی هستی؟! اینجا کدوم گوریه؟! چشمام را یه کم مالیدم و با خونسردی هرچه تمام تر گفتم: اینجا گور نیست اما اگر لازم باشه همین جا دفنت میکنم... کی میدونه؟ شاید هم اتفاقات بدتری بیفته... راستی... نام؟ نام خانوادگی؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ گفت: ینی اینها را نمیدونید با من این برخورد را میکنید؟! گفتم: میخوام از زبون خودت بشنوم... بگو... نام؟ فامیل؟ نام پدر؟ شماره ملی؟ ... آقا اصلا ولش کن... صبحونه خوردی؟! دستش را گرفت روی سرش و گفت: داره سرم میترکه... خوابم میاد... سرم خیلی درد میکنه... بذارین بخوابم... یه فکری به ذهنم رسید تا درصد حساسیتش را نسبت به سوژه اصلی پرونده بفهمم! ... گفتم: مشکلی نیست... این فرم را پر کن تا این خانم بذاره بخوابی... اتفاقا منم نخوابیدم... دیشب تا حالا بیدار بودم... خیلی هم کار دارم... بعد رو کردم به طرف مامور خانم و گفتم: راستی خواهر! پک کامل آمپولهام را آماده بذار تا وقتی بیدار شدم آماده باشه... باید همین امروز یه سر برم پیش مژگان... تا نفیسه اسم مژگان را شنید... پاشد و جییییییغ ممتد کشید و به طرفم حمله ور شد... به مامور زن اشاره کردم که ولش کن... بذار راحت باشه... نفیسه فحش میداد و با بغض و گریه و جیغ میگفت: کثافت! با اون چیکار داری؟ تو با من مشکل داری! چیکار مژگان داری؟! ... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha 🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 25 همینطور که کشیک میدادم... تلاش میکردم که ذهنم را بیدار نگه دارم تا چشمام ر
26 وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم بهش گفتم: «ببین خانم محترم! وقتی کسی زار و زندگیش را پای یه پروژه سنگین میذاره... که اتفاقا توی اون پروژه، پای یه کسانی داره میاد وسط که آدم حتی توی خواب هم نمیدید... و اتفاقا دو سه شب یه بار هم خواب درست و حسابی بهش نمیرسه... و اتفاقا دیشب بین بوته های بیمارستان روانی دنبال یه سوژه دم کلفت بوده... و اتفاقا دیشب را مثل بچه های دیده بان دوران جنگ، نماز واجب صبحش را به حالت خوف و در راه میخونه... و اتفاقا تا حالا حدود 100 ساعت مفید اداری را پای این پرونده صرف کرده... و اتفاقا مجبوره برای اینکه کار خودت را خرابتر نکنی و فرار نکنی، با ضربه بیهوشت کنه... همون آدم، در طول عمرش، حتی یک بار هم دستش به هیچ نامحرمی نخورده و اینو گذاشته بوده که فردای قیامت نشون رفیقاش بده که شهید شدن.... و اتفاقا مجبور میشه بخاطر اینکه بیدارت کنه تا بدونی کجا هستی و چقدر ازت خبر دارم و تا چه حد اوضاع پروندت وخیمه و داری توی چه منجلابی غرق میشی... یه سیلی هم بهت بزنه... همین آقا... الان امتحانت کرد که ببینه چقدر روی اسم و تن و روان و سرنوشت دختری به نام مژگان حساسی؟! و آیا اینقدر که ازت بد گفته اند، سیاه و تاریک هستی یا نه؟! ... اتفاقا تو هم با این ادا و اصولی که الان درآوردی، بهش نشون دادی که آدرس را درست اومده و تو خود جنسی هستی که باید دنبالش میبوده و کشفش میکرده... تو الان به من ثابت کردی که: اولا روی مژگان حساسی... ثانیا حرفه ای نیستی... ثالثا نسبت به محرم و نامحرم هیچ غیرت و تعصبی متاسفانه نداری... رابعا خیلی بچه تر از این حرفها هستی و حتی یادت ندادند که چطوری انکار کنی و .... و خیلی چیزای دیگه که فقط یک معنی میده... معنیش اینه که تو براشون هیچ ارزشی نداری... تکرار میکنم: «هیچ ارزی» ... میدونی چرا؟!» نفیسه فقط داشت نگام میکرد ... لباش شده بود مثل چوب خشک ... داشت چشماش چهارتا میشد... فقط زل زده بود به لب و دهان من... تا کلمات بعدی را بشنوه... نفس عمیقی کشیدم و افسوس خوردم و گفتم: «ارزشی براشون نداری... چرا؟! ... واضحه... دلیلش اینه که اگر ارزشی براشون داشتی، تنهایی ولت نمیکردند توی دهن شیر... حداقل بهت میگفتن که هرشب نباید بری پیش مژگان... پیام های رمزگونه تکراری نباید بدی... وقتی اونجا کارتون با هم تموم شد، دیگه حمام نری تا موهات با موهای مژگان قاطی نشه ... و یا حداقل یکی دو نفر باید با من درگیر میشدند... لااقل یه چیزی برای دفاعت داشتی... و یا حتی خودت و مژگان، از خط تلفن همراهی که به نام توی بدبخت بیچاره هست استفاده نمیکردی... و هزارتا چیز دیگه...» به اون مامور خانم اشاره کردم که به نفیسه آب بده و دستمال کاغذی بده تا خودش را مرتب کنه... اینقدر نفیسه دپرس شده بود که حتی صدای نفسش را میشنیدم... مثل کسانی شده بود که تنگی نفس دارن... معلوم بود که تپش قلب گرفته... وحشت از این همه اطلاعات، که فقط ذره کوچیکیش را بهش گفتم، تمام وجودش را پر کرده بود... معلوم بود که انتظار همه چیز را داشته الا اینکه بیفته توی چنگال کسانی که حتی همین حالا هم نمیدونه کی هستند و کجان؟!... بهش گفتم: «استراحت کن... صبحونه بخور و بگیر بخواب... تا هروقت دوس داشتی بخواب... کسی حق اذیت کردنت نداره... چرا که کسی هم از اینجا بودنت اطلاع خاصی نداره... اما یه چیزی را برای تا آخر ارتباط حرفه ای مون بهت میگم: من برات گفتم که چقدر پایبند به شرع و اخلاق هستم... اما تو هنوز به من ثابت نکردی که چقدر میتونم روت حساب کنم... اصلا به دردم میخوری یا نه؟ ... یه فکری به حال این بکن تا بتونیم با هم کنار بیاییم...» پاشدم و گفتم: من دارم میرم... اما ... اینو نگم دلم میسوزه... نفیسه خانم صدر... اصلا فکرش نمیکردم یه دختر بچه معمولی غیر حرفه ای که گنده ترین جرمش، رد و بدل کردن فیلم های مستهجن در فلان مدرسه راهنمایی شیفت یک دختران منطقه..... بوده .... بشه عروسک یک جریان بودار که داره بوی تعفنش، حال همه را بد میکنه... نفیسه خانم صدر! ... تو مستحق این همه سواستفاده و تحقیر نیستی... رو حرفام فکر کن دخترم... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
پرفضیلترین عمل در روز جمعه🌻🌻 🌹حضرت محمد (صلی الله علیه وآله) فرمودند : هر کس هر روز از روي شوق و محبت به من سه مرتبه صلوات بفرستد ، بر خدا لازم مي شود که گناهان او را بيامرزد ، در همان روز يا همان شب منبع : بحار الانوار- ج 94 – ص 69 – داستان هاي صلوات – ص 12 https://eitaa.com/bashakhsiyatha
1_20560398
7.09M
🔖 سلام آقای مهربون 🔖 «امام زمان علیه السلام» 👇🌹🍃 https://eitaa.com/bashakhsiyatha *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
با شخصیت ها
#تب_مژگان 26 وقتی که یه کم خودش را با داد و بیداد تخلیه کرد... رو کردم به طرفش و با لحن خیلی آروم ب
27 رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه داشتم از خستگی میمردم... میتونستم برم خونه و بخوابم... اما نمیخواستم «فقط» خستگیم را به خونه و پیش خانوادم برده باشم... سجاده ام را پهن کردم و یه سجده شکر کردم که بالاخره تیکه اول پازل جور شد و تونستم اولین شکار را با موفقیت انجام بدم... روی سجاده 80 سانتی... یک متر و 75 سانتم را جا دادم... سرم را گذاشتم روی کیفم... داشت چشمام بسته میشد... تقریبا جایی را نمیدیدم... اما گوشم میشنید... شنیدم که همکارام دارن درباره پرونده هسته ای حرف میزنند... چون دولت داشت تلاش میکرد که پرونده هسته ای را از دست شورای امنیت ملی در بیاره و بسپاره به وزارت امور خارجه... آخرین چیزی که شنیدم این بود: «هر وقت پای دیپلماسی های وزارت خارجه یک کشور به پرونده و دعوای بین المللی وسط اومده، پای نفوذ و تفرقه بین مردم و اصطکاک دولت و مجلس هم باز شده... دیگه یادم نیست چه گفتند و چه شد...» شاید یک ساعت هم نشد که بیدار شدم... وقتی درگیر هستم و فکرم مشغوله، زیاد خوابم نمیبره و نمیتونم با کمال کیف بخوابم... تجدید وضو کردم... به طرف محوطه رفتم و چند تا نفس عمیق کشیدم... قدم زدم و فکر کردم... حدودا یک ساعت قدم زدم... دیدم عمار داره میاد به طرفم... وقتی بهم رسید گفت: سلام محمد جان! چطوری؟ نبودی! گفتم: سلام... الحمدلله... خوبم... چه خبر؟ گفت: خبر سلامتی. خبر اینکه کار پروژه ات به کجا رسید؟ گفتم: آهان... خوب شد گفنی... برو آماده شو که باید بریم یه جایی... منم میرم آماده میشم... فقط لطفا خیلی طولش نده که چند جا کار داریم... گفت: خیره ان شاءالله... پس من میرم کت و کیفم را بیارم. منم رفتم... کت... کیف... ماشین... اما نامه نگرفتم... حرکت کردیم... به طرف بیمارستان روانی... توی راه هم خیلی با هم حرفای خاصی نزدیم... چون تلاش میکردم آرامش قبل از طوفانم را حفظ کنم... اگر نقشه ام میگرفت و تیکه دوم پازل سه قسمتی هم حل میشد، تازه باید از اول شروع میکردیم... تازه کارمون شروع میشد... حالا میگم چرا؟! ... رسیدیم در بیمارستان... پیاده شدیم... رفتیم به طرف اتاق نگهبانی... یکیشون ما را میشناخت... از ما کارت و نامه نخواستند و راهمون دادند... بعدا این کارش را برای رییس بیمارستان گزارش دادم تا خدمتش برسه و دیگه کسی را بدون سوال و جواب و کارت و نامه راه نده... رفتیم به طرف اتاق مژگان... همینجور که راه میرفتیم، احساس میکردم بزرگترین ریسک پرونده را دارم مرتکب میشم... آخه چیزی که توی ذهنم بود، خیلی ریسکش بالا بود و حتی خطر جانیش هم فوق العاده شدید بود... اما چاره ای نبود... توی دلم مدام میگفتم: «أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبادِ» من كارم را به خدا واگذار مىكنم زيرا كه او به (احوال) بندگان بيناست. رسیدیم در اتاق مژگان... دو سه قدم مونده بود که عمار گفت: حاجی من همین جا میمونم تا کارت تموم بشه... من دیگه داخل نیام شاید بهتر باشه! گفتم: باشه... اما ممکنه لازم بشه که یه گوش مالی مفصل بهش بدم... پس لطفا همین جا باش و اگر هر سر و صدایی شنیدی و کسی مشکوک شد و خواست اینجا شلوغ بشه، مراقب باش و متفرقشون کن! با چشمای گرد و وحشت زده پرسید: گوش مالی مفصل؟! محمد این دختره مریضه! گفتم: فکر نکنم ... اما اصلا مریض باشه... من مامور مستقیم این پرونده هستم... تشخیصم اینه که باید تا دالان مرگ بره و برگرده... بذار ببینم همه چی باهام آوردم یا نه؟! ... کیفم را باز کردم و گفتم: این از سرنگ... اینم از تیغ... اینم از... خوبه ... کامل که نیست... اما حالا با همینا میسازم... فعلا ... مواظب همه چیز باش... یاعلی... رو کردم به طرف در اتاق و دو سه تا در آروم زدم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم، در را باز کردم و رفتم داخل... سلام و علیک کوچکی با مژگان کردم... خیلی وقت نداشتم... سرنگ را از کیفم آوردم بیرون و شروع کردم با سرنگ و ماده قرمز رنگ در شیشه، ور رفتن... آروم هم رفتم به طرف مژگان... همینطور که با سرنگ و ماده قرمز رنگش بازی میکردم، به مژگان گفتم: من از تو ناامیدم... از همه ناامیدم... دیگه تو به درد نمیخوری... من از طرف سازمان اومدم... چرا چند روز پیش که اومدم اینجا، به من اعتماد کردی و تلاش کردی منو نجات بدی... مگه اصل اول، این نبود که «به کسی اعتماد نکن حتی اگر خلافش اثبات بشه!» مژگان که داشت از ترس، سکته میکرد... گفت تو کی هستی؟ ... نیا به طرفم... گفتم نیا ... نیا گفتم... وقتی یه کم سرعت عمل به خرج دادم و بهش نزدیک شدم... ناگهان دو سه تا جیغ وحشتناک بلند کشید... تا جیغ بلند مژگان به طرف آسمون بلند شد، فی الفور در اتاق باز شد و «عمار» پرید داخل... مژگان تا چشمش به عمار افتاد گفت: «بابا»... «بابا جون» ... این داره منو میکشه... میخواد منو بکشه... !!
با شخصیت ها
#تب_مژگان 27 رفتم بیرون... سفارش کردم که کاری باهاش نداشته باشن... مستقیم رفتم به طرف اتاقم... دیگه
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 28 اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم... چون بالاخره اسمش روشه... بهش میگن مریض... من به عکس العمل عمار نیاز داشتم... این عمار بود که باید یه حرکتی میزد... باید بالاخره میگفت که چند چنده؟! رو کردم به عمار و با اخم و عصابیت بهش گفتم: کی گفت بیایی داخل؟! زود برو بیرون... الان تمومه... برو بیرون تا بیام... بعدش هم رو به طرف مژگان وحشت زده که نزدیک بود سکته کنه، کردم... یکی دو قدم بهش نزدیک شدم... آمپول را رو به طرف سقف گرفتم... یه کم فشار دادم... مقداری از مایع قرمز رنگش بیرون ریخت... هر کسی که اون صحنه را میدید غش و ضعف میکرد... چه برسه به مژگان و باباش... پرده را کشیدم که عمار نبینه... عمار چشاش، همرنگ خون شده بود... منو میشناسه... میدونه که چه کله خرابی هستم... و حتی میدونه که اگر بخوام کاری را انجام بدم، از روی جنازه هر کسی که لازم باشه رد میشم اما کارم را میکنم... پرده که کشیدم، مژگان دوباره شروع به جیغ زدن کرد... داشت تخت را میشکست از بس خودش را زمین و هوا میزد... بالاخره عمار به حرف اومد... با بغض و گریه اومد پرده را کشید و دستم را محکم گرفت و گفت: «محمد تو را به جون بچه هات نکن... محمد تو بردی... میدونستم باهوش تر این حرفها هستی... اصلا ... اصلا به خاطر همین تو را در جریان قرار دادم... اما محمد به امام حسین شرمندتم... به امام حسین دارم میترکم... جون بچه هام در خطره... محمد به امام حسین قسمت میدم یه کاری بکن... به همون کربلایی که اربعین رفتی، نجاتم بدم...» آمپول را انداختم توی سطل آشغال... چند ثانیه رو به طرف دیوار ایستادم و چشمام را مالیدم... نفس عمیقی کشیدم... دیدم عمار رفت سراغ مژگان... محکم همدیگه را در بغل گرفتند... هر دو تاشون مثل ابر بهار اشک میریختند... عمار به مژگانش گفت: «عزیز دل بابایی! آروم باش! تموم شد... این آقا همون آقا محمده که میگفتم... نجاتمون میده... نمیذاره غرق بشیم... غرق چه عرض کنم... غرق که شدیم... نمیذاره خفه بشیم... آروم باش دخترکم... آروم باش...» وسایلم را جمع کردم... لحظات سختی بود... اصلا درک نمیکنید چی میگم... اونها نفهمیدند چی به خود من گذشت؟ ... شاید یه روزی این داستان را اون پدر و دختر هم بخونند ... اما ... اون لحظات برای خود من خیلی بیشتر از اونها سخت گذشت... چون اون دو نفر مطابق طبیعت پدر و فرزندیشون داشتن رفتار میکردن... اما من داشتم نقش حرمله ای بازی میکردم که ازش متنفرم... اما مجبور بودم... باید عمار یه جایی به خودش میومد... باید عمار باهام صاف و صادق میشد تا روند پرونده، از این حالت سکس و جنایی دربیاد... به کمک خود عمار خیلی نیاز داشتم... به خاطر همین این حرکت را زدم تا اونم یه حرکتی بزنه... وسایلم را جمع کردم... همینطور که دمق بودم و دلم گرفته بود، گفتم: «من از بیگانگان هرگز ننالم... که با من هر چه کرد آن آشنا کرد... وسایل مژگان خانم را جمع و جور کن... اگر حدسم درست باشه، دیگه اینجا براش امن نیست... توی ماشین منتظرتونم...» اینو گفتم و از در اتاق خارج شدم... از سالن رد شدم... به درب ورودی رسیدم... چشمم به اتاق نگهبانی خورد... یادم افتاد که چقدر لابی کردن و نفیسه و کمالی را به راحتی و آب خوردن راه میدادن داخل تا اون همه جنایت توش صورت بگیره... توی دلم گفتم: «برمیگردم و روی سرتون خرابش میکنم... تا شما باشید و خر تو خر راه نندازید... منتظرم باشین که یه روزی میام سراغتون که اصلا فکرش نمیکنید..» نشستم توی ماشین... سرم داشت میترکید... اول خدا را شکر کردم که این ضلع دوم پازل هم به خیر گذشت... هرچند خیلی سخت گذشت... اما به خیر گذشت... رادیو معارف روشن کردم... غرق خودم شدم... چشمام آروم بستم و سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم... داشتم نقشه ضلع سوم پازل سه قسمتی را میکشیدم... هیچی به ذهنم نمیرسید... شاید به خاطر خستگی زیاد بود... نیم ساعتی گذشت... دیدم عمار و مژگان هنوز نیومدند... گوشیمو برداشتم و برای عمار زنگ زدم... برنداشت... دوباره زنگ زدم... آخراش گوشیو برداشت... با شنیدن صداش، وحشت زده شدم... مثل اینکه کسی روی سینه اش نشسته باشه... با سختی و نفس نفس زنان گفت: محمد بیا داخل! محمد زود باش! ... اون روز نمیخواست به این راحتی ها سپری بشه... سریع اسلحه را برداشتم و از ماشین پیاده شدم و به طرف بیمارستان دویدم... از دم در دیگه ندویدم و کل محوله بیرونش را با هروله رفتم تا توجه کسی جلب نشه... نمیدونستم با چه صحنه ای موتجه میشم... به خاطر همین، اول صدا خفه کن را بستم روی اسلحه کمریم ... بعدش هم آستین های لباسمو باز کردم... رسیدم به اتاق مژگان... دیدم چند نفر دم در اتاق جمع شدن... متفرقشون کردم... در قفل بود... صدای زد و خورد میومد... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
1_22241438.mp3
2.34M
🔊صوت ثواب گپ زدن درکنار خانواده! 👇 https://eitaa.com/bashakhsiyatha *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄*
#نوشته‌_زیبای_یک_مسلمان_در_غرب بدون فیسبوک بدون اینستاگرام بدون تویتر بدون واتساپ اما دنبال‌کنندگانش ۱.۸ میلیارد نفر است او پیامبر محمد ﷺ است. #با_شخصیت_ها____ 👇 @bashakhsiyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
+ببخشید آقای مجری من یه سوال. من چندمین طلای کاروان رو گرفتم؟ -شما نهمین طلا رو گرفتید. +پس محمدسیفی چندمی بود؟ -ببخشید شما هشتمی رو گرفتید. سیفی نهم.حالا چرا میپرسی؟ مگه فرق داره؟ ... @bashakhsiyatha
با شخصیت ها
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 #تب_مژگان 28 اما من به این عکس العمل و حرف مژگان توجه نکردم... چون بالاخره اسمش روشه...
29 دیگه فرصت برای از دست دادن نداشتم... همونجوریش هم معلوم نبود کی زنده است و کی مرده؟ ... دورخیز کردم و با جفت گلد محکم به در زدم و قفل در را شکستم... و با سرعت وارد اتاق شدم... گلوله اول را حروم بازو و گلوله دوم را حروم استخون جناغ کسی کردم که چاقوش روی گردن عمار بود و حتی نوکش را هم داشت فرو میکرد... سریع پاشدم... لوله اسلحه را گرفتم رو به روی صورت زنی که لباس پرستار داشت... اون میخواست سوزن دومش هم به رگ گردن مژگان تزریق کنه... بهش گفتم: الان فاصله ما چهار متر هم نیست... شلیک های من از فاصله 90 متری هم خطا نداره... چه برسه به این فاصله کوتاه... سوزنت را مثل بچه آدم بنداز... وگرنه خون پیشونیت را میپاشم روی در و دیوار اتاق... جوری که دیگه نشه تشخیصت داد... بنداز زمین... باید این زن زنده میموند... چون با شلیکی که از اون فاصله به اون مرد کرده بودم، معلوم نبود زنده بمونه یا حداقل مثل قبلش بشه... پس به این زن احتیاج داشتم تا بتونم پرونده را یه تکون بدم و چند تا پله بیفتم جلو... اما ... این زن حرفه ای بود... برخلاف نفیسه بیچاره و مژگان بدبخت... میدونست داره چیکار میکنه... میخواست خودکشی کنه... اما مگه میشد به همین راحتی؟!... نگاهش به چشمام دوخته بود... انگشت شصتش را به ته سرنگ چسبوند... دیگه امونش ندادم... فورا سر اسلحه را گرفتم به طرف بازوش و شلیک کردم... پرت شد به طرف دیوار... سریع رفتم بالای سر مژگان... الحمدلله زنده بود... عمار هم داشت سرفه های شدید میکرد... آخه عمار جانباز هست و مشکل حادّ تنفسی داره... عمار میگفت من این پسره را چند بار دیدمش... عمار را کمک کردم تا از روی زمین بلند بشه... همینجوری که بلندش کردم، بهش گفتم: «عمار! الان موقع سرفه و شهید شدن و از این حرفها نیست... فورا به مژگانت برس... خیلی فرصت نداریم... معلوم نیست چه بر سرش آوردن... حتی امکان ایست و حمله قلبی وجود داره... پاشو ماشالله... یه یاعلی بگو و مژگان را منتقل کن بیرون... ازش چشم برندار... تنهاش نذار... تا به هوش اومد، منتقلش کن به خانه امن خیابون وصال... فقط کافیه به هوش بیاد... بقیه اش با من... از اونجا هم تکون نمیخوری تا بهت زنگ بزنم... فقط زود باش...» عمار گفت: «بیا با هم بریم... من داره دستام میلرزه محمد... بیا با هم بریم... تو میخوای چیکار کنی؟» بهش گفتم: «تو تجربه شرایط سخت تر از اینا هم داشتی... من باید همین جا بمونم... کار دارم... میخوام تا پلیس نرسیده، یا اینها را منتقلشون کنم بیرون... یا میخوام همین جا ازشون اعتراف بگیرم... اگر همین جاها ازشون اعتراف گرفتم که گرفتم... وگرنه پوستشون کلفت میشه و دیگه موغور نمیان... معطل نکن... تو را ارواح خاک خانمت برو... برو عمار...» عمار را راهی کردم... با تخت مژگان رفت بیرون و پنجره را دیدم که یه ماشین از پارکینگ داخلی بیمارستان برداشت و مژگان را سوار کرد و با شتاب از بیمارستان خارج شد... خیالم راحت شد... اما حواسم به سالن نبود که داره هر لحظه، شلوغ و شلوغ تر میشه... اگر پلیس 110 میومد، کار پیچ میخورد... فورا به نزدیک ترین واحد سیار بچه های خودمون بیسیم زدم تا بیان... نزدیک ترین واحد سیار، حدودا چهار دقیقه طول میکشید که برسه... تازه اگر پلیس زودتر نمیرسید... بنابراین من زیر سه دقیقه وقت داشتم... رفتم بالای سر پسره... دیدم زبونش بند اومده و به زور نفس میکشه... صورتم را گرفتم نزدیک گوشش... گفتم صدای منو میشنوی پسر؟! ... بار اول چیزی نگفت... فقط داشت میلرزید... خون زیادی هم ازش رفته بود... گفتم: دوباره میپرسم... اما برای آخرین بار میپرسم... چون اگر جوابمو ندی، دیگه به دردم نمیخوری... صدامو میشنوی؟! دیدم که به لب و زبونش که شده بود مثل چوب... داره فشار میاره... سرش را تکون داد... ینی آره... گفتم: عالیه... فقط دو تا سوال دارم... بگو و خودت را خلاص کن... تا لااقل زنده بمونی... ببین داری درد میکشی... پس فقط دو تا سوال! ... باشه؟ بازم سرش را به نشان تایید تکون داد... پرسیدم: سوال اول: گوشیت کجاست؟ ... اشاره به طرف خارج از بیمارستان کرد؟ ... گفتم: توی ماشینته؟ ... سرش را تکو.ن داد و تایید کرد! گفتم: سوال دوم: اسمت چیه پسر؟ ... دیگه چیزی نگفت... گوشمو چسبوندم به لبش... گفتم: بگو ... تو باید به من بگی... چیزی نگفت... گفتم: نمیگی؟ ... عکس العملی به خرج نداد... نوک انگشت اشاره ام را بردم طرف زخم استخونش... با نوک انگشتم، آروم روی خون های زخمش کشیدم... تازه فشار هم ندادم... میدونستم سوزش پیدا میکنه... به خودش پیچید... دوباره گوشمو بردم سمتش... گفتم: بگو پسر! اسم نحست را به عمو بگو... چیزی شنیدم که دست و پام به طور ناخودآگاه شل شد... خیلی آروم و با زور و بدبختی لباش را به هم زد و این کلمه از دهنش شنیدم: فرید!!! ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
با شخصیت ها
#تب_مژگان 29 دیگه فرصت برای از دست دادن نداشتم... همونجوریش هم معلوم نبود کی زنده است و کی مرده؟ ..
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 30 سرم را آروم از کنار لبش برداشتم و به چشمای نیمه بسته اش چشم دوختم... صورتمو گرفتم رو به روی صورتش... با انگشتم یه کم پلکش را بازتر کردم بهش گفتم: پس فرید که میگن تویی؟!یا تو یه فرید دیگه ای؟! ... هرکی هستی، باش... وقتی نوک چاقوت را مثل قصاب ها روی گردن رفیقم میبینم، پس برای من فرقی نمیکنه که کدوم فرید باشی... مهم اینه که: تو یک تروریست هستی! ادامه دادم و بهش گفتم: تو میدونی جرم یه تروریست و حکم ترور در این مملکت چیه؟! یا خیلی اوضاعت خرابه یا تازه کار هستی یا بالاخره یه چیزیت هست... بچه های خودمون رسیدند... سه نفر بودند... یکی دو نفرشون را قبلا باهاشون کار کرده بودم... قبل از اینکه فرید را بخوان ببرند، از فرید و اون دختره با گوشیم یه عکس گرفتم... بچه ها فورا فرید و اون دختره را به ماشینی که در محوطه پارک کرده بودند متقل کردند و مثل باز شکاری از اون منطقه دور شدند... منم پاشدم و فورا خودم را به ماشین رسوندم... نشستم توی ماشین... اون لحظه قادر به آنالیز نبودم... نمیتونستم مهره ها را درست کنار هم جفت و جور کنم... چون وسط معرکه بودم... دوره «فرماندهی میدانی بحران ها» را هر چقدر هم درس داده بودم، اما وسط خود معرکه بودن، یه چیز دیگه است... فقط دعا میکردم مژگان و فرید زنده بمونند... تا میخواستم حرکت کنم، یادم اومد که فرید، ماشینش همین دور و برهاست و گوشیش هم توی ماشینش هست... پیاده شدم... بیمارستان، یه پارکینگ عمومی داشت و یه پارکینگ اختصاصی... خب عقل حکم میکرد که اگر من جای فرید باشم، ماشینم را در هیچ کدام از پارکینگ ها نذارم تا بتونم بدون کنترل دوربین ها و بدون مانع در رفت و آمد، کارم را انجام بدم... میمونه دو تا خیابون... خیابون اولی، به صورت چشمی، حدودا 30 تا ماشین، و خیابتون دوم هم به صورت چشمی، حدو اقل بیست تا ماشین داخلش بود... خیابون اولی، تهش میخورد به یه خیابون فرعی... خیابون دومی هم میخورد به یه چار راه... خب اگر جای فرید بودم، ماشینم را توی خیابون دوم نمیذاشتم... تا وقتی خواستم فرار کنم، به میدون و شلوغی ماشین ها نخورم... پس احتمال وجود ماشین در خیابون اول، تقویت میشد... با توجه به رفت و آمد های بیمارستان، ده تا ماشین آخر، حدود نیم ساعت قبل اومده بودند... ماشین تک و تنها هم که توی خیابون نبود... پس هرچی هست، ماشین فرید باید بین دهمین تا بیستمین ماشین اون خیابون سی ماشینه باشه... همه این آنالیزها را در حدود کمتر از 10 ثانیه انجام دادم... کمتر از 10 ثانیه... رفتم سراغ ماشین ها... از اولی شروع کردم... شکم رفت به طرف دو تا از ماشین ها... یکیشون SD بود و اون یکی هم RD ... نگاه کردم و دیدم یکی جلوی کیلومتر شمار SD ، یه موبایل هست... حالا بماند چطوری ... اما اون گوشیو برداشتم و رفتم سراغ RD ... هیچ مورد مشکوکی در اون ندیدم و حس نکردم... اما شماره هر دوتا ماشین را برای استعلام، فرستادم و تقاضای استعلام کردم... تا به ماشین برگشتم و ماشین را روشن کردم، واسه عمار زنگ زدم... عمار میدونست که در این شرایط، نباید هر بیمارستانی بره... گفتم: عمار جان کجایی؟! گفت: بیمارستان نمازی هستم... خیلی شلوغه... مژگان به هوش اومده... اما هنوز دکتر ندیدتش... گردن خودم پانسمان کردم... گفتم: اگر مژگانت به هوش اومده، پس مشکلی نداره... خیلی با احتیاط پاشین بیایین خانه امن خیابون وصال... با محاسبه معمولی، 40 دقیقه دیگه باید اونجا باشی... گفت: باشه... ضمنا من مسلح نیستما... کد ورود هم ندارم... گفتم: آشناست... اشکال نداره... اصلا اگر مشکلی بود، وقتی رسیدی زنگ بزن تا خودم باهاشون صحبت کنم... خدافظی کردیم... ساعت را گذاشتم به حالت تایمر... چون زمان برام مهم بود... خب این از مژگان و عمار... الحمدلله هم سالم اند و هم دارن میرن خونه امن... بیسیم زدم به بچه هایی که اومدن و فرید و دختره را منتقل کردن... دو بار تقاضای اعلام وضعیتشون کردم... جوابی نشنیدم... آخه چیزی هم نیست که بگم حالا شاید خط نمیده و خط ها مشغوله... بچه بازی که نیست... اگر بار سوم جواب نمیدادن، نشون دهنده چیز خوبی نبود... خب تا برای بار سوم تقاضا کردم، صدایی بهم گفت: به به... حاج آقای تازه وارد... حاجی کجایی؟! نشناختمش... گفتم: این چه وضعشه؟! لطفا اعلام هویت! گفت: علی القاعده باید رسیده باشی به میدان اصلی... برو فلان خیابون... لطفا سریعتر تا شلوغ نشده... ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
#خدایا❣ 💛زیرآسمان تو.. چه آزادانه میگردیم✨ 💚دلمان قرص است تو.. هوای ما را داری✨ 💜دلمان نمیخواهد آنی شویم.. که تو آنی رهایمان کنی✨ #شبتون_درپناه_حق✋ @bashakhsiyatha
AUD-20180825-WA0000.mp3
1.56M
🎵 می‌دونی ثواب غذا دادن برای غدیر چقدره؟ کافیه خانم‌ها به همسران‌شان اصرار کنند که برای غدیر سفره بندازند.. ----👇🌹 @bashakhsiyatha
♨️احادیث حیرت آور عید غدیر♨️ ⁉️دقت کردین که برگزاری مراسمات عید غدیر، هر سال داره با شکوه تر از سال قبل میشه؟ ⁉️می دونید علتش چیه؟ ☀️حدیث های عجیبی درباره عید غدیر داریم که اگه همه ازش با خبر بشن، برای عید غدیر چوب حراج میزنند به دارایی شون و بی مهابا ریخت و پاش می کنند تا جایی که برای عید غدیر همه لباس نو میخرند و شب عید غدیر مردم از بس شربت و شیرینی میخورند از ایستگاه های صلواتی فراری میشن و روز عید غدیر هم، همه حتی اونایی که ماه رمضون بهونه میگیرند، روزه می گیرن 👇مثلا حدیث های زیر : 🌺امام علی (ع) : خرج کردن یک درهم در این روز، پاداش 100هزار درهم در روزهای دیگر و حتّی‌ بیشتر دارد. (مصباح المتهجد، ج2، 757-758) (یعنی روزهای عادی هر مقدار صدقه بدی یا به کسی کمک کنی ، 10برابرش بهت برمیگرده ولی روز عید غدیر این ثواب 100 هزار برابر میشه یعنی هر چی خرج کنی، یک میلیون برابرش بهت برمیگرده😱) 🌺امام صادق (ع) : «یکی از وظایف روز غدیر این است که مؤمن تمیزترین و گرانقدرترین جامه های خویش را بپوشد.» 🌺امام صادق (ع) : غذا دادن به یک مومن در روز عید غدیر ثواب اطعام یک میلیون پیامبر و صدیق (در راس آنها خود ائمه معصومین)و یک میلیون شهید (در راس آنها حضرت عباس و شهدای کربلا) و یک میلیون فرد صالح در حرم خداوند را دارد.(بحار ج6 ص 303) 🌺امام صادق (ع) : روز غدیر خم عید بزرگ خداست ، خدا پیامبرى مبعوث نکرده ، مگر اینکه این روز را عید گرفته و عظمت آن را شناخته و نام این روز در آسمان، روز عهد و پیمان و در زمین، روز پیمان محکم و حضور همگانى است . ( وسائل الشیعه ، 5: 224، ح .1 ) 🌺 امام علی (ع): اگر کسی از آغاز دنیا تا پایانش، روزها را روزه و شب‌هایش را احیا بگیرد، به پای ثواب روزۀ این روز- اگر خالصانه باشد- نمی‌رسد. (مصباح المتهجد، ج2، 757-758) 🌺امام صادق (ع): عید غدیر روزی است که خداوند دو برابر تعداد رهاشدگان از آتش جهنم در ماه مبارک رمضان و شب قدر و شب عید فطر، از آتش جهنم رها می کند و گناه 60 سال را می بخشد. (بحار ج 94 ص119) ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🎓👇🌹 https://eitaa.com/bashakhsiyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 31 ارتباطمون قطع شد... ینی چی؟! ... با احتیاط کامل، رفتم به همون خیابون خلوت... خیابون که نبود.. یه کوچه پهن و خلوت و بی خاصیت... دوباره اون صدا اومد روی خط و گفت: «بزرگوار! معمولا هدیه را جاهای خوب میذارن اما اوضاع جالبی نیست... مجبور شدم امانتی را بذارم توی جوب سمت راست راننده... فعلا...» احساس خطر کردم... خطر را اطرافم حس نمیکردم... حس میکردم تنهام... اما میدونستم که خبرایی هست ... رفتم جوب سمت راست خیابون را را رصد کردم... یا ابالفضل العباس... دیدم یکی از بچه هاست... به پشت افتاده بود... ینی روی شکم... افتاده بود وسط جوب... دویدم طرفش... دستم بردم به طرف کمرم و اسلحه ام را آوردم بیرون... دور و بر هم میپاییدم... ذکر یا ابالفضل العباس از دهنم نمیفتاد... انتظار اینو اصلا نداشتم... رفتم توی جوب... شونه هاش را گرفتم و برگردوندمش... دو تا تیر از فاصله نزدیک، خورده بود... یکی به قفسه سینه اش... یکی هم به شکمش... شهید شده بود... خیلی بهم ریختم... باید تلاش میکردم که خشم، مانع از فکر و مدیریتم نشه... آوردمش بیرون... خوابوندمش روی زمین... بیسیم زدم تا بیان دنبالش و ببرنش... مثل برادر از دست داده ها، نشسته بودم بالای سرش... آخه اینم زن داره... بچه داره... چشم انتظار داره... آخه این چه دنیای کثیفی شده که باید، جنازه بچه های انقلابیمون را در مبارزه با مفاسد و جرائم، از توی جوب بیاریم بیرون... یاد «جَون» غلام اباعبدالله الحسین علیه السلام افتادم... که لحظات آخر به امام حسین گفت: «آقا جان! پیاده نشید... من غلامم و بوی بد میدهم... همین که اجازه دادید در رکاب شما کشته بشم خودش خیلی ارزش داره... آقا پیاده نشید تا یه وقت، بوی بد بدنم...» ارباب هم که برای نوکراش کم نمیذاره... پیاده شد... بغلش کرد... گریه کرد... به کرامت ارباب، بدن نوکر، بوی خوش گرفت... بوی عطر گرفت... به والله قسم همین حالا که داره یادم میاد و دارم تایپ میکنم، گریه امونم را بریده و چشمام داره خیس میشه... من حتی اسم این مامورمون هم نمیدونستم... اما لباساش بوی خون و آب گندیده جوب گرفته بود... میدونستم اگر این لحظه هم از دست بدم، دیگه تا قیامت، دستم بهش نمیرسه... صورت ماهش را گرفتم بین دو دستام... لبمو چسبوندم به پیشونیش... اینقدر بوسش کردم که بغضم ترکید... تو حال و هوای خودم بودم... منتظر ماشین انتقال... توجهم به جیبش جلب شد... کاغذی با دست خط بد دیدم... نوشته بود: «سه تا شلیک کردی... اما من دو تا شلیک کردم... دو تا زدی به فرید... یکی هم زدی به دختره... تیرهایی که به فرید زدی، زدم به همکارت... پس اینجا بی حسابیم... اما هنوز من یکی طلب دارم... هنوز تیری که به دختره زدی را تسویه نکردم... منتظرش باش...» از اصول کار ما اینه که «هر تهدیدی را باید جدی گرفت!» ... بچه ها که اومدن، جنازه همکار شهیدمون را تحویلشون دادم... فورا زنگ زدم به عمار... عمار همون دفعه اول، گوشیو برداشت... پرسدم: عمار کجایی؟ در چه حال و وضعی؟ گفت: الحمدلله خیابون ها خلوت بود... رسیدم... الان اینجا مستقر هستم... با عصبانیت که نه... اما با جدیت و شدت گفتم: چرا میگی «رسیدم» ... مگه مژگان خانوم باهات نیست؟! گفت: آره... ببخشید... «رسیدیم»... مژگان هم اینجاست... سلام میرسونه... (از شایع ترین دروغ های ما ایرانی ها پشت تلفن) ... برنامه ات چیه؟! گفتم: از مژگان خانوم چشم بر ندار... عمار چشم بر نمیداریا... حتی تا پشت در دستشویی هم باهاش برو... از جلوی چشمت دور نشه... برگ ماموریتت را خودم پر میکنم... ماموریتت فقط همینه... هیچ اقدامی هم نمیکنی... قبل از هر کاری، با خودم مشورت کن... به ارواح خاک خانمت قسم اگر بدونم از اونجا اومدین بیرون، حالا به هر بهانه ای، توبیخت میکنم... جوری که نتونی هیچ وقت از پرونده ات پاکش کنی... با حالتی که الان که دارم فکرش میکنم، خیلی دلم براش سوخت... گفت: باشه محمد... چشم بابا... چشم... محمد اتفاقی افتاده؟! گفتم: اتفاق؟! ... تا تعریفت از اتفاق چی باشه؟! ... مرد حسابی داشتن صبح سر خودت را میبریدن و دخترت را میکشتند... اون وقع میپرسی اتفاقی افتاده؟! ... فقط یه سوال... کمالی تو را میشناسه؟ ... میدونه که بابای مژگان هستی؟! ... گفت: نمیدونم... نه... نباید بشناسه... اگر میشناخت، اون روز با خواهران اداره نمیرفتم پیشش... گفتم: از مژگان خانوم بپرس ببین کمالی، آخرین باری که اومده پیشش، کی بوده؟ دارم دیوونه میشم... مگه میشه؟ ... مگه میشه جواب مژگان درست باشه؟! ... مگه میشه رکب خورده باشم؟! ... عمار گفت: مژگان میگه: همون شب آخری که نفیسه اومد پیشم، کمالی هم بوده... اول، نفیسه رفت بیرون... بعدا از چند دقیقه هم کمالی!!! ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷🔷 32 اون روز، نمیخواست شب بشه... از چپ و راست میرسید... برگشتم اداره... دیگه کار از چیزی که فکرش میکردم گنده تر شده بود... باید گزارش میدادم... باید فایل باز میکردم و همه اسناد و مدارک را به سمع و نظر مقامات و اسناد بالادستی میذاشتم... در راه، دوباره زنگ زدم به عمار و سفارش غذای مرتب و برخورد شایسته و با محبت و عدم هرگونه ارتباط با خارج از خانه امن را متذکر شدم... وقتی به اتاقم رسیدم... اول رفتم تجدید وضو کردم... چند تا دونه خرمای تازه خوردم... بلکه کمی از ضعفم برطرف بشه و فشارم نیفته... دیدم کارساز نیست... زنگ زدم واسه خانمم... اینقدر بچه ها دور و برش شلوغ کرده بودند که حتی صدای خانمم هم نمیشنیدم... فقط گفت: شب اگر خواستی بیایی خونه، نون سنگک یادت نره!! دیدم اینجوری نمیشه... هیچ جوری آروم نمیشم... خیلی به هم ریخته بودم... حداقلش این بود که یه جنازه مظلوم و بی گناه روی دستم بود... هنوز هیچی نشده، یه جنازه گذاشتن روی دستم... مثل ببر زخم خورده، دور اتاقم میچرخیدم که تلفن زنگ زد... دیدم خانمم هست... گفت: «من الان توی اتاق هستم و بچه ها توی حال هستند... میتونی بری بیرون و با گوشیت تماس بگیری تا راحت تر حرف بزنیم؟!» من که شدیدا به آرامش نیاز داشتم، گفتم: «الهی دورت بگردم... الان زنگ میزنم... جایی نریا...» رفتم پارکینگ اداره... پریدم توی ماشینم و زنگ زدم... تا زنگ خورد، خانمم فورا گوشیو برداشت... احساس میکردم سال ها همدیگه را ندیدیم... گفت: «خوب میشناسمت محمدم... وقتی به هم میریزی، فقط باید چند دقیقه حرف بزنیم... حالا چه الرمادی و دمشق و بیروت باشی... چه شیراز و تهران و سراوان... اینم میدونم که نباید ازت بپرسم چی شده... چون نه میتونی توضیح بدی و نه میخوام که توضیح بدی... اما بذار یکی از شیرین کاری امروز بچه ها برات بگم تا جیگرت حال بیاد...» شروع کرد و از بچه ها برام گفت... حدودا یک ربع تعریف کرد و کیف کردم... تعریف کرد و لذت بردم... تعریف کرد و ذوق کردم... آخرش هم گفت: «محمدم! ... یه چیزی بگو... وقتی یه ربع، اینجوری ساکتی و فقط گوش میدی، احساس میکنم داری...» میدونست که تمام صورتم پر از اشک هست و دارم بی صدا گریه با صداش میکنم... آروم گفتم: «آره... مثل دوران عقدمون که یا داداشات نمیذاشتن پیش هم باشیم یا من ماموریت بودم و نمیشد از با هم بودن ذوق کنیم... مثل دوران عقدمون... که وقتی زنگ میزدم برات، میدونستی چه مرگمه و کارت را خوب بلد بودی...» گفت: «قبول ندارم که میگن «مرد گریه نمیکنه!» اتفاقا گریه، از بهترین نعمت های خداست که زن و مرد و پیر و جوون نمیشناسه...» خیلی آروم شدم... در حد معجزه و «الا بذکر الله» آرومم کرد... خدافظی کردیم و برگشتم توی اتاقم... صحبت کردن با همسر، وسط کوه مشکلات کاری، مخصوصا اگر همسر، آدم فهمیده و باشعوری باشه، دوپینگ معرکه ای میتونه باشه که فقط خانواده دوست ها تجربه اش میکنند... نه کسانی که سرشون ممکنه جاهای دیگه و پیش افراد دیگه گرم باشه... قلم و کاغذ برداشتم... یه خط بلند، وسط صفحه کشیدم... از بالا به پایین... یه طرف نوشتم: داشته ها... یه طرف دیگه هم نوشتم: نداشته ها... ستون داشته ها عبارت بود از: مژگان... نفیسه... کمالی... جنازه همکار شهیدم... یه مشت کاغذ باطله به نام پرونده که هیچی ازش درنیاد... ستون نداشته عبارت بود از: آرمان... فرید... کمالی... سرنخ... صدای شخصی که قاتل همکارم بود... دو سه دست غذا گرفتم و پاشدم رفتم خیابون وصال... خانه امن... پیش عمار و مژگان... دیدم دارن نماز میخونند... منم به عمار اقتدا کردم و نمازم را خوندم... بعد از نماز، یه روزنامه پهن کردیم و غذا خوردیم... وسط غذا هیچ کس حرف نمیزد... سکوت عجیبی بر فضا حاکم بود... بعد از صرف غذا، به عمار گفتم: کبریت داری؟! گفت: آره و زود رفت آورد... گفتم: عمار! من و مژگان خانم میریم توی حیاط چند لحظه قدم بزنیم... لطفا ما را تنها بذار... با مژگان پاشدیم رفتیم توی حیاط... وقتی رسیدیم... پرونده 800 صفحه ای را از کیفم آوردم بیرون... گفتم: مژگان خانم... این کاغذها را شما نوشتین؟ ... گفت: آره... گفتم: بسیار خوب! کاغذها را گذاشتم روی زمین... وسط حیاط... بین صندلیمون که روش نشسته بودیم... چشمای مژگان داشت چهارتا میشد... گفت: چرا انداختین روی زمین... بهش جواب ندادم... قوطی کبریت را آوردم بیرون... یه دونه کبریت برداشتم... روشنش کردم... بعدش هم آتیش کبریت را انداختم روی 800 صفحه پرونده! ... خیلی خونسرد نشستم کنار و لم دادم به صندلیم... مژگان داشت شاخ در میاورد... گفت: «آقای محمد! دارین چیکار میکنین؟! ... چرا این کار را کردید؟! ... دارن میسوزن... داره همه کاغذا میسوزه... برشون دارین...» ادامه دارد... https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
هدایت شده از مطالب کانال با شخصیت ها
@Farsna
4.1M
🎙سرود|حاجت دلارو خدا با مهر تو داده/خنده تو برای ما باب المراده ...بانوای میثم مطیعی https://eitaa.com/bashakhsiyatha https://sapp.ir/bashakhseyatha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰 سنتی که اهمیّت داده نمی‌شود! https://eitaa.com/bashakhsiyatha