عمود شماره ۱
«چرا همیشه جا میمونم؟ چرا من؟ چرا؟»
سرم رو به در ورودی حرم حضرت علی علیهالسلام تکیه داده بودم. اشک میریختم و زیر لب زمزمه میکردم: «آخه آقا شما که شرایط من رو خوب میدونین. میدونین از کِی زمین و آسمون رو به هم دوختم تا تونستم خودم رو به اینجا برسونم. خاکبوسِ حَرمتون باشم و ازتون بخوام بدرقهام کنین تا دیار حضرت ارباب. اما چرا؟ چرا اینجا باید زمین بخورم و پای بی لیاقتم، وبالِ گردنم بشه و از رفقا جا بمونم؟ از قافلهی عُشّاقِ پیادهی امامم، اربابم و مرادم؛ مهربونتر از پدر و مادرم، حسین جان!»
تقریبا پیراهنم از اشک خیس شده بود و به هقهق افتاده بودم که یه دفعه، یه دستِ گرم، یه چیزی شبیه دستای بابا تو گریههای بچگیم، شونهام رو فشار داد. «آروم باش. خدا هست. همیشه هست. یاعلی!»
چقدر صدا و حرفهای سادهاش به دلم نشست. کمکم کرد تا روی ویلچر نشستم. عرض ادبِ عجیبی به مولا امیرالمومنین کرد و به راه افتادیم. هیچ سوالی ازم نپرسید. ولی انگار، همهچی رو میدونست. بدون اینکه حرفی بزنم راهی شدیم. سکوتِ اون غریبهی مهربون یه جوری بود، یه ابهتی داشت که شرم داشتم چیزی ازش بپرسم.
🏴 #همسفر_با_خورشید؛ قسمت اول
باسیّدالشهداءوشهداتـٰاظُهـور🌹
عمود شماره ۱ «چرا همیشه جا میمونم؟ چرا من؟ چرا؟» سرم رو به در ورودی حرم حضرت علی علیهالسلام تکی
عمود شماره ۱۱۰
دردِ پا اَمونم رو بریده بود. بیتاب شده بودم. همسفرم که انگار متوجه شده بود، همونطور که ویلچر رو هُل میداد و ذکر میگفت، با لبخندی شیرین به من خیره شده بود. پلکام سنگین شد و به خواب فرو رفتم. یکدفعه وحشتزده از خواب پریدم.
خدایا اینجا کجاست؟ جایی شبیه خونهی اربابی! دور تا دورش حجره بود. ترسیدم. ناخودآگاه چشمم افتاد به سَر درِ یکی از حجرهها که با خط زیبایی نوشته شده بود «السلام علیک یا صاحب الزمان، مقامِ حضرت ولیعصر (عج)»
خدای من! اینجا مسجد سهله است؟! به ساعتم نگاهی انداختم. ساعت از ۸ شب گذشته بود. بغضم یا شاید ترسم شکست. آقاجان! ارباب من! دو روز دیگه بیشتر تا اربعین نمونده، یعنی واقعاً نمیخوای منو توی خیمهات راه بدی؟ باز اون صدای مهربون گوشمو نوازش داد: «خوش اومدی. بسم الله! بفرمایید...»
اومدم بگم واسه چی منو آوردی اینجا، که دیدم یک سفره و نون و خرما با یه لیوان چای تازهدَم پیش روی منه. لقمهی نون رو که برداشتم، دیدم چقدر گرم و تازه است. گفتم: خودتون نمیخورید؟ یه لقمه کوچیک گرفت. چای تعارف کردم. آخه فقط یک لیوان آورده بود. گفت: «اهل ظواهر زندگی نیستم. درضمن نگران دیر رسیدنت نباش مهم اینه که اومدی، انشالله به موقع میرسی.»
🏴 #همسفر_با_خورشید؛ قسمت دوم
عمود شماره ۲۱۰
خدای من! چقدر همسفره شدن با این غریبه لذت داشت. راستی چرا من تا حالا اسمش رو نپرسیدم. اومدم بگم برادر، اسمتون رو نگفتین که صدای الله اکبرِ اذانِ مغرب بلند شد. باهم وضو گرفتیم. گفت: «دو رکعت نماز، بین نماز مغرب و عشا از قول جدم آقا جعفر بن محمد، اینجا، برای روا شدنِ حاجت توصیه شده.»
تو دلم مشغولِ بالا و پایین کردنِ آرزوهام شدم. خواستم بگم آقا سید... اما هر چی چشم گردوندم ندیدمش. نماز رو به جا آوردم و به سختی روی ویلچر نشستم. یه دفعه متوجه شدم دوباره داره هُلم میده. سَرِ دوراهی که رسیدیم، چشمم به سیلِ لشکرِ پیادهی ارباب افتاد.
خدایا! کاش منو نبُرده بود مسجد سهله، خیلی عقب موندم. ساعتم رو نگاه کردم. خدای من! چه طور ممکنه؟! من که قبل از سفر باطریش رو عوض کرده بودم. انگار خواب رفته، هنوز ساعت ۸ رو نشون میداد.
🏴 #همسفر_با_خورشید ؛ قسمت سوم
عمود شماره ۳۱۳
لشکرِ سیاه پوش ارباب!
جمعیت بود که فوج فوج از جلوی چشام رد میشد. خدایا آخه این چه جَذَبهایه که بعد از گذشت ۱۴۰۰ سال این جوری دلها رو به وجد میاره و از خود بیخود میکنه؟
پای برهنه، کوچیک و بزرگ، توی سرما و گرما؟! توی همین فکر و خیالها بودم که دیدم جلوی یکی از موکبها ایستادم. یکی از بچههای موکب جلو اومد و گفت: «کمکتون میکنم پیاده بشین و شام بخورین.» دستم رو گرفت و من رو برد داخل. سفره پهن بود.
یک نفر ازم پرسید: «اول نماز میخونین یا غذا میخورین؟» تعجب کردم و گفتم: «خیلی وقته اذان گفتن و من عادت دارم نمازم رو اول وقت بخونم.» دو نفر از بروبچههای موکب، نگاهی به من انداختن و شروع کردن به پچپچ کردن. وقتی دلیلش رو پرسیدم، جواب دادن: «آخه برادر، داشتن اشهد ان علی ولی اللهِ اذان رو میگفتن که شما رسیدی اینجا؛ حتما زمان از دستت در رفته.»
به ساعتم خیره شدم. راست میگفتن، انگار تمامِ مدتی که با اون مردِ غریبه تو مسجد سهله بودیم، زمان متوقف شده بود. راستی کجاست؟ نمیبینمش...
#همسفر_با_خورشید ؛ قسمت چهارم