🕊با شهدا
میخواستم این کتابو فردا توی مسیر بخونم ولی از صبح تا حالا دستمه(: رسیدم به فصل۶ #کتاب_خوب
✨
یک روز رفتیم منزل مادرش برف سنگینی باریده بود. زمستانها زنجان همیشه پربرف است. دیدم احمد هی بلند میشود و از پنجره توی کوچه را نگاه میکند و دست به هم میمالد. رفتم کنارش و گفتم: «احمد جان چرا اینقدر بیقراری؟
چیزی شده؟»
گفت: «آنجا را نگاه کن..
زنِ شهید چادر به کمر بسته و روی پشتبام دارد برف پارو میکند..
اگر قرار باشد اینها مردهاشان را بفرستند جبهه، شهید بدهند، بعد برف پشتبامشان را هم خودشان پارو کنند که ما باید سرمان را بگذاریم زمین و بمیریم!»
رفت درِ خانهٔ همسایه و پشتبام را پارو کرد. خانه که آمد، برادرانش حسین و عباس را که نوجوان بودند صدا زد و به آنها پرخاش کرد که چرا حواسشان به اطرافشان نیست!
باید حواسشان به خانوادهٔ شهید باشد.
[منبع:کتابِ پاییز آمد؛ صفحه 100]
(خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهیداحمد یوسفی)
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#باشهدا
@bashohadaaa1
#لیلة_الرغائب
امشب توی مناجات ها و حال خوبتون با خدا،
اعضاء باشهدا رو از دعای خیر فراموش نکنید..🍃