🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
#قسمت_چهل_و_سوم
راوی:یکی از دوستان شهید و استادمحمدشاهی
توی پایگاه بسیج مسجد بودیم.بعد از اتمام کار ایست و بازرسی می خواستم برگردم خانه.
طبق معمول از بچهها خداحافظی کردم.
وقتی می خواستم بروم احمدآقا آمد و گفت: می خوای با موتور برسونمت؟
گفتم: نه خونهی ما نزدیکهخودم از توی بازار مولوی پیاده میرم.
دوباره نگاهی به من کرد و گفت: یه وقت سگ دنبالت می کنه و اذیت می شی!
گفتم: نه بابا، سگ کجا بود؟
من هرشب دارم این راه رو میرم.
دوباره گفت:بذار برسونمت.
اما من اجازه ندادم وگفتم:از لطف شما متشکرم.
بعد هم از مسجد خارج شدم.
پیچ کوچه مسجد رو رد کردم و وارد بازار مولوی شدم.
یک دفعه دیدم هفت هشت تا سگ گنده و سیاه رو به روی من وسط بازار وایسادن!!😰
چی کار کنم؟ این ها کجا بودن؟ برم؟برگردم؟!
خلاصه بچه های مسجد را صدا زدم و..
تازه یاد حرف احمد آقا افتادم
یعنی می دونست قراره سگ جلوی من قرار بگیره؟!
🔸 ادامه دارد...
❀•┈┈•⚘️🕊•┈┈•❀
#شهید_احمدعلی_نیّری
@bashohadaaa1