🌷کانال با شهدا تا ظهور🌷
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر #قسمت_دهم بازگشت قهرمان از میان آتش و گلوله؛ حاج قاسم: باور نداشتیم
🔰 شــــــیرمردی از خط شــــــیر
#قسمت_یازدهم
🌷شهادت حاج حسین خرازی و پذیرش فرماندهی لشکر امام حسین (علیه السلام) توسط قهرمان علی زاهدی در شرایطی سخت
🔸 حماسه کربلای ۵ با بیش از هفت هزار شهید، کمر دشمن را شکست و زمینه ساز قطعنامه ۵۹۸ شد. شلمچه که اکنون معبر ورود به کربلای حسین (ع) است در آخرین روزهای نبرد، اثر گذارترین فرمانده یگانهای خط شکن، یعنی #حسین_خرازی را در هشتم اسفند ۱۳۶۵ از ما گرفت و کمر یاران حسین (ع) در لشکر امام حسین (ع) را شکست.
🔹 در آن شرایط سخت، حضور این یگان تعیین کننده در سرنوشت جنگ، قهرمان علی زاهدی، موظف گردید بار مسئولیت بسیار سنگین فرماندهی لشکر امام حسین (ع) را برای دومین بار بپذیرد. به این گونه فرمانده علی زاهدی با دلی مملو از عشق و محبت به حسین خرازی به میعادگاه عاشقان یعنی شهرک دارخوین بازگردید و این شروعی جدید برای حرکت خالصانه در سیر الی الله بود.
🌷 با ورود به سال ۱۳۶۶ و با توجه به قفل شدن عملیات در خوزستان، راهبرد جدید فرماندهان جبهه اسلام، اجرای چند عملیات در منطقه شمال غرب بود. حاج علی از جمله فرماندهانی بود که به شدت با رفتن ما به غرب مخالف بود و تحلیل او این بود که اجرای این عملیاتها، خطوط دفاعی در جنوب از جمله فاو را که نیروهای او، در آن خط پدافندی محکمی داشتند، تهدید میکند.
🔻 در هر صورت با حضور و فرماندهی مقتدرانه زاهدی، لشکر امام حسین (ع)، عملیات های کربلای ۱۰ (۱۳۶۶/۱/۲۵)، نصر ۴ (۱۳۶۶/۳/۳۱)، و والفجر ۱۰
(۱۳۶۶/۱۲/۲۴) را در شمال غرب به انجام رسانید، در حالی که عراق در ۱۳۶۷/۱/۲۹ موفق شد جبهه فاو در جنوب اروند را تصرف کند، لشکر امام حسین (ع)، به صورت کامل در منطقه خوزستان متمرکز شد و در دوره انجام تحولات بزرگ در صحنه نبرد، بار دیگر لشکر امام حسین (ع) عملیات دیگری را در منطقه شلمچه به نام بیت المقدس ۷ (۱۳۶۷/۳/۲۲) اجرا کرد.
▫️ در این مقطع عراق موفق شد طی دو عملیات بزرگ دیگر جزایر مجنون و شلمچه را بازپس گیری کند و شرایط ویژه ای به وجود آمد که جمهوری اسلامی با تصمیم حکیمانه رهبر کبیر انقلاب اسلامی، قطعنامه ۵۹۸ را که دست آورد، مثبت عملیات کربلای ۵ بود بپذیرد.
🌹 به این ترتیب، جبهه حق وارد آخرین مرحله نبرد با صدام و ارتش بعثی عراق شد. مرحله ای بسیار حساس که قهرمان علی زاهدی بزرگترین نقش را در آن ایفا نمود.
💐 حضرت امام خامنه ای در وصف شهید جبهه عشق فرمودند:
«شهید زاهدی از کسانی بود که یک عمر دنبال شهادت دوید، خدا به آنها این اجرت را داد به خاطر جهادشان، خوشا به حال شان.»
⏪ ادامه دارد...
✍🏻 برگرفته از #ماهنامه_فکه
📿 شادی روح شهدا صلوات
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
#طریق_القدس #سردارشهید_زاهدی
🌷کانال با شهدا تا ظهور🌷
#دست_تقدیر ۱۰ #قسمت_دهم🎬: رقیه نگاهش را به صورت زیبای دخترش که بی شباهت به او نبود، دوخت و گفت: جاس
#دست_تقدیر ۱۱
#قسمت_یازدهم 🎬:
محیا با تمام شدن حرف مادرش از جا بلند شد و به سمت دیوار شیشه ای آمد، خیلی نامحسوس پرده را کناری زد و بیرون را نگاه کرد.
ابتدا نگاه جستجوگرش به دنبال جاسم بود، اما اثری نه از او و نه از ماشین ابوحصین نبود.
محیا با خود گفت: احتمالا به کمینگاهی رفته که با مادرم هماهنگ کرده و بعد نگاهش را به کمی بالاتر دوخت، با دقت نگاه کرد، درست می دید راننده اتومبیل مشغول صحبت با مردی دیگر بود، محیا با لحنی دستپاچه گفت: این دیگه کیه؟
رقیه خودش را به محیا رساند و گفت: کی را میگی دخترم؟
محیا راننده و آن آقا را نشان داد.
رقیه پرده را بیشتر کنار زد و خیره به دو مرد پیش رو شد و گفت: فکر کنم این آقا را دیده باشم...درسته خودش است یکی از کارگرهای هتل هست، وقتی می آمدم داخل راهرو هتل دیدمش و بعد زیر لب زمزمه کرد: پس این مرد هم با راننده هم دست است باید حواسمان را جمع کنیم و بعد دست محیا را گرفت و از دیوار شیشه ای فاصله گرفتند.
رقیه ریز به ریز نقشه ای را که با جاسم کشیده بودند برای محیا گفت و گفت، مابین حرفهایش ، مسائل متفرقه پیش می آمد که برای آن هم با همفکری یکدیگر چاره ای می جستند، زمان بر خلاف چند ساعت قبل که محیا تنها بود به سرعت می گذشت و ساعتی به اذان مغرب مانده بود، هر دو زن درحالیکه پول و لباس های اضافی زیر چادر پنهان کرده بودند به طرف حرم رفتند، آخر می دانستند که بعد از نماز درهای هر دو حرم بسته میشوند.
محیا و مادرش ابتدا به حرم امام حسین رفتند، در این حرم غریب، فقط چشم ها بودند که حرف میزدند و اشک ها بودند که بارقص بر گونه خودنمایی می کردند، بالاخره بعد از خواندن زیارت و کمی راز و نیاز، هر دو زن از حرم امام بیرون آمدند و به سمت حرم علمدار حرکت کردند و کاملا احساس می کردند که آن مرد در تعقیبشان است و ورودی حرم منتظر انها خواهد ماند.
وارد حرم حضرت عباس شدند، پس از خواندن زیارت ، اطراف را نگاهی انداختند و تعداد انگشت شماری مرد و زن در آنجا به چشم می خورد اما خبری از راننده و آن کارگر هتل نبود، پس از دری که رو به ضریح باز می شد بیرون آمدند و در گرگو میش غروب به سمت قسمت پشتی حرم که کپه ای خاک در انجا به چشم می خورد رفتند.
مردی روی بسته که کسی جز جاسم نبود با کیف دستی خالی در انتظارشان بود.
با آمدن محیا و رقیه، جاسم سلام کوتاهی کرد و بدون زدن حرف اضافی همانطور که وسایلی را که زیر چادر پنهان کرده بودند در ساک دستش جای میداد به نقطه ای کمی دورتر اشاره کرد وگفت: ان قسمت دیوار صحن را ببینید، مقداری از دیوار فرو ریخته و شیاری ایجاد شده، شیارش به اندازه ای هست که یک نفر به راحتی بتواند از آن عبور کند، فردا بعد از نماز ظهر و عصر ماشین را پشت دیوار آنجا پارک می کنم و به محض اینکه آمدید،از اینجا می رویم.
محیا سرش را پایین انداخت با لحنی شرمسار از جاسم تشکر کرد و رقیه با چند دعای خیر برای او و مادرش عالمه، از جاسم خدا حافظی کردند و راه خروج را در پیش گرفتند و درست جلوی درب ورودی حرم، راننده را دیدند که با نگاه جستجوگرش در بین مردم به دنبال انهاست و تا انها را دید، با اینکه روبنده وچادر داشتند، انگار خیالش راحت شد، خود را به گوشه ای کشاند تا مثلا محیا و مادرش متوجه او نشوند.
مادر و دختر به سمت هتل که فاصله زیادی با حرم نداشت حرکت کردند و جاسم هم که با فاصله از آنها بیرون امده بود به سمت ماشین حرکت کرد.
ان شاءالله ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
#شهید
#سوریه
#وعده_صادق
https://eitaa.com/joinchat/1613365268C0868f4d580