eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
2.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توصیه‌ی پدر به فرزندان❤️ 🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح شروع کرد به توضیح دادن قضیه، ولی هرچه بیشتر گفت، سرهنگ خلبان کمتر موافقت کرد. آخرش هم نگذاشت بروم، من هم نه بردم و نه آوردم، بنا کردم به گریه، آن هم چه گریه ای! به سرهنگ گفتم:«چرا اذیت می کنی،بگذاربرم دیگه.» ناله وزاری هم فایده ای نداشت او کوتاه آمدنی نبود، آخرش بقچه را دادم به رفیق بابام ،با آه و ناله گفتم:«به بابام بگو اینا نگذاشتن من بیام،بگو بیاد همه شونو دعوا کنه!» دستی به سرم کشید،مهربان و با محبت گفت:«ناراحت نباش حسن جان، من به محضی که رسیدم اهواز ،به حاج آقا می گم زنگ بزنه این جا،إن شاءالله با هواپیمای بعدی حتماً می آی» همان سرهنگ خلبان مرا برد اتاق خودش، هنوز شدید گریه می کردم و اشک می ریختم مثل باران از ابر بهاری، دو تا سرهنگ دیگر هم تو اتاق بودند، کمی که آرامتر شدم یکیشان رو کرد به من و با خنده گفت: «اسمت چیه سرباز کوچولو.» این قدر ناراحت بودم که دوست نداشتم جوابش را بدهم، وقتی دیدم همین طور دارد نگام می کند به خلاف میلم آهسته گفتم «حسن» پرسید «تو با این قد و هیکل کوچولو، جبهه می خوای بری چکارکنی؟» با ناراحتی جواب دادم:«: جبهه میرن چکار می کنن؟ میرن که بجنگن دیگه.» دستمالم را از جیبم در آوردم.اشکها را از صورتم پاک کردم چند بار دیگر هم به آن سرهنگ خلبان با اصرار گفتم: «بگذار من برم.» قبول نکرد که نکرد. دو ساعتی همان جا ،هی دلم شور زد و هی انتظار کشیدم صدای زنگ تلفن مرا به خود آورد همان سرهنگ خلبان گوشی رابرداشت «الو بفرمایید... سلام عليكم.... . بله بله.... اسم شريف... حاج آقا برونسی...» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح تا اسم بابام را شنیدم، بلندشدم و ایستادم کم مانده بود ازخوشحالی بال در بیاورم به دقت حرف های جناب سرهنگ را گوش می دادم نمیدانم بابام از آن طرف چه گفت که او جواب داد«چشم حاج آقا حتماً، حتماً... شما باید ببخشین به هر حال وظیفه ایجاب می کرد».... گوشی را که گذاشت رو کرد به من و گفت:«خوشحال باش سرباز کوچولو» «برای چی؟» گفت:«می خوایم با هواپیمای بعدی بفرستیمت.» زیاد معطل نشدم هواپیمای بعدی آمدتو باند فرودگاه ،من و خیلی های دیگر سوار شدیم. نزدیک ظهررسیدیم فرودگاه اهواز، همین که پیاده شدم چشمم افتاد به آقای خلخالی ۱ از دور داشت می دوید و می آمد طرف من،تازه متوجه گرمای هوا شدم، خورشیدانگار از فاصله ای نزدیک می تابید همان اول کار، احساس می کردم پوست صورتم دارد می سوزد. آقای خلخالی رسید سلام کردم جواب داد و احوالم را پرسیدگفتم:« من اومدم الان هم نمی دونم کجا برم؟»خندید و گفت::« پدرت هم برای همین به من زنگ زد که بیام این جا و تو رو ببرم پهلوش.» دستم را گرفت با هم رفتیم پای یک تویوتا، خودش نشست پشت فرمان، سوار که شدم راه افتاد. رفتیم تو شهراهواز و از آن جا هم رفتیم به یک پادگان، دیرم می شد کی پدرم را ببینم، شروع کردیم به گشتن از این اتاق به آن اتاق و از این ساختمان به آن ساختمان، دست آخر تو یک زیر زمین پیدایش کردیم با چند نفر دیگر هم دور هم نشسته بودند، تا مرا دید،بلند شد آمد طرفم، چهره ی صمیمی اش،تمام وجودم را گویی یکدفعه آرام کرد با خنده گفت:«تو این جا چکارمی کنی پسرم؟» پاورقی ۱ - ایشان سالها در جبهه ها بود و اکنون نیز در لباس مقدس سپاه مشغول خدمت می باشد ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی تربیت صحیح نتوانستم جواب بدهم زدم زیر گریه با ناله گفتم:« منو خیلی اذیت کردن بابا.» خم شد و مرا بوسید:« گفت گریه نکن پسرم ،تو دیگه اومدی این جا، که مرد بشی.» رو کرد به آقای خلخالی احوال او را هم پرسید و کلی ازش تشکر کرد بعد دست مرا گرفت برد پیش بقیه، ازم پرسیدناهار خوردی؟» گفتم: «نه.» زود برام غذا آوردندبا اشتهای زیادی خوردم، تازه آن وقت رفتم تو فکر منطقه از بابام پرسیدم: «جبهه همین جاست؟» گفت: «نه» «پس کجاست؟» «إن شاء الله ساعت چهار،قراره که با یک کاروان بریم جبهه» بعداً فهمیدم که تیپ امام جواد (سلام الله علیه) را منتقل کردند به یک روستای متروکه، نزدیک ساعت چهار بعد از ظهر با یک کاروان راه افتادیم و از اهواز رفتیم بیرون. بین راه،کنار جاده و توی دشت،تا دلت بخواهد تانک های سوخته ودرب و داغان ریخته بود برای اولین بار بود که آن طور چیزها را می دیدم خیره خیره نگاهشان می کردم توی ماشین کنار بابا نشسته بودم ازش پرسیدم:« چرا این تانکها این جوری شدن؟» لبخند زد و گفت::«سؤال خوبی کردی پسرم،.» به دور و بر اشاره کرد و ادامه داد:« این جاده و این بیابونها همه دست دشمن بود،یعنی عراقی ها خاک ما رو اشغال کرده بودند ما هم باهاشون جنگیدیم و از خاک خودمون بیرونشون کردیم، این تانکها هم که می بینی همه اش مال دشمنه که گذاشته و فرار کرده.» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
زمان: حجم: 2.58M
🦋 ✨بسمِ اللَّهِ الرَّحمَنِ الرَّحِيم✨ الَهِي عَظُمَ البَلاءُ وَ بَرِحَ الخَفَاءُ و انكَشَفَ الغِطَاءُ وَ انقَطَعَ الرَّجَاءُ و ضَاقَتِ الأَرضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ و أَنتَ المُستَعَانُ وَ إِلَيكَ المُشتَكَى و عَلَيكَ المُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أولِي‌الأَمرِالَّذِينَ‌فَرَضتَ‌عَلَينَا طَاعَتَهُم و عَرَّفتَنَا بِذَلِكَ مَنزِلَتَهُم ففَرِّج عَنَّا بِحَقِّهِم فَرَجا عَاجِلا قرِيبا كَلَمحِ البَصَرِ أَو هُوَ أَقرَبُ يا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ و انصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يا مَولانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الغَوثَ الغَوثَ الغَوثَ أدرِكنِي أَدرِكنِي أَدرِكنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ العَجَلَ العَجَلَ العَجَلَ يا أَرحَمَ الرَّاحِمِين بحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ بحق‌حضر‌ت‌‌زینب‌سلام‌الله‌علیها🤲💞 💠💌💠💌💠💌💠
در خانه هایی که نماز شب خوانده می شود و قرآن تلاوت می گردد آن خانه ها نزد آسمانیان همچون ستاره ها درخشانند.(وافی، ج2، ص23) رسول خدا(ص)فرمودند: 🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲 نماز شب وسیله ای است برای خشنودی خدا و دوستی ملائکه. (بحارالانوار، ج87، ص 161) 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 سلام طاعات و عباداتون قبول درگاه حق تعالی...🤲 هر شب نماز شب را هدیه میکنیم به روح شهدای والامقام🌺 امشب ثواب نماز شب را به روح شهدای (هفتم )شهریور تواب نماز شب را هدیه به روح مطهر شهید ابراهیم هادی🌹 ان شاءالله مورد شفاعتشان قرار بگیریم.🤲  التماس دعای فرج🤲 https://eitaa.com/bashohadatashahadattt                                                     
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا