eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
خیلی وقتها سوریه پیش حاجی بودم. فرقی نداشت در جلسه بودیم یا در خلوت یا یک جمع خودمانی چند دقیقه ای تعبیر همیشگی حاجی بود، می گفت:» موعظه مون بکن تا غافل نشیم، روضه بخون سبک بشیم و شسته بشیم.» آن روز خواست روضه بخوانم. گفتم:« حاجی من روضه هیئتی بلد نیستم بخونم روضه هام روضه روایتیه ، بخونم؟» - بخون روضه روایتی بخون. -گفتم:« حاجی رزمندهای بود با اسم جهادی ابراهیم. فرمانده برام تعریف میکرد میگفت وسط عملیات بهم بیسیم زد و گفت:«اسماعیل روضه مادر برام بخون. صداش سخت می اومد فهمیدم پهلوش تیر خورده.» تا این را گفتم حاجی زد زیر گریه . گفتم:« حاجی خودم دستور دادم هر جور شده از وسط میدون جنگ بیارنش عقب، برده بودنش بیمارستان الحاضر. رفتم بالای سرش. دیدم خون دهنش رو گرفته. نمیتونست حرف بزنه . حاجی، سه روز بود باهاش آشنا شده بودم ولی خیلی سخت بود این طور میدیدمش. لخته خونای دهن ابراهیم رو کنار زدم. دیدم انگار داره با چشماش دنبال کسی میگرده . گفتم:«ابراهیم تورو خدا این لحظه های آخر اگه مادر سادات رو دیدی به یازهرا بگو.» گریه حاج قاسم بلندتر شد. گفتم:«حاجی لب وا کرد و گفت یا ز ... نتونست حرفش رو تموم کنه. شهید شد . حاجی، مادرمون حضرت زهرا تو این جبهه ها هست.» داد حاج قاسم بلند شد. طول کشید تا آرام شود. راوی: حجت الاسلام کاظمی کیاسری
هفته ای یکی دوبار کوههای محوطه ستاد را پیاده دور میزد. یک جورهایی هم پیاده روی میکرد هم کوهنوردی این کوه ها منطقه شکار ممنوع هستند و محل زندگی حیواناتی مثل آهو و بز کوهی. حاجی با آن همه گرفتاری حواسش به این زبان بسته ها هم بود. گفته بود تانکر آب نصب کنیم و از آب همان تانکر در چند نقطه بگذاریم. تابستان که میشد حکم میکرد:«برید ببیند اون تانکر آب داره یا نه؟» اگر رفع تکلیفی میگفتیم:«داره حاجی.» قانع نمیشد میگفت:«نه یکی تون بره ببینه بیاد به من بگه.» زمستانها هم که همه منطقه را برف میپوشاند و علف پیدا نمیشد سفارش میکرد برایشان علوفه ببریم. بس که دل رحم بود . راوی: هم رزم شهید/مهدی ایرانمنش
وقتی خبردار شد حسین را گرفته اند ، یک نفس خودش را رساند ژاندارمری . _ داداش اینجا چیکار میکنی؟ _ ژاندارمری یه تعداد نیرو می خواسته، مارو آوردن اینجا که بریم سربازی. همه چیز زیر سر خان روستا بود. از مذهبی جماعت خوشش نمی آمد. دسیسه کرده بود چند تا از جوان هارا ببرند خدمت که یکی از آن ها، پسر بزرگ خانواده سلیمانی. حسین تازه ازدواج کرده بود.. _قاسم پچ پچی درِ گوش برادر بزرگش کرد و فرستادش خانه. خودش مانده بود توی صف تا به جای برادر تازه دامادش برود سربازی . _ دارودسته خان که حسین را دیدند ، دوباره فرستادند دنبال ژاندارمری که بیاید او را بگیرند .آن موقع کرمان صد سرباز میخواست ؛ دوباره همه را به صف کردند . _حسین ایستاده بود جلوی برادرش قاسم، اسامی صد نفر را خواندند که ببرند کرمان ، بقیه جوان ها هم معاف از خدمت زیر پرچم شدند. قاسم خوش شانس بود که معاف شد؛ اما دوباره رفت پیش حسین . _داداش فرار کن برو، من به جات هستم! قاسم، آخر هم به اسم حسین رفت خدمت سربازی راوی: سرهنگ خلیلی ، فرمانده اسبق ناحیه سپاه بم
میهمان جلال طالبانی بودم؛ آن روزها رئیس جمهور عراق بود. پرسید:«میدونی اینجایی که نشستی، چند وقت پیش کی نشسته بود؟» - نه از کجا باید بدونم. خاطره اش را برایم تعریف کرد. «ژنرال سلیمانی چند وقت پیش اینجا نشسته بود. داشتیم صحبت که منشی دفتر آمد. در گوشم چیزی گفت و رفت. ژنرال پرسید:« آقای طالبانی! موضوع چیه؟» گفتم:«رئیس جمهور آمریکا پشت خطه، شما اجازه میدید صحبت کنم یا بذارم واسه بعد؟ گفت:«نه، صحبت کن.» تلفن را وصل کردم خواست برود بیرون که راحت حرف بزنم. گفتم :«نه نیازی نیست.» لابه لای صحبتها به اوباما گفتم:«میدونی الان کی جلوی من نشسته؟» گفت :«نه.» گفتم:«الان ژنرال قاسم سلیمانی درست نشسته روبروی من.» با دلهره گفت:« جدی میگی؟» لحنش طوری شد که حس کردم از هیبت اسم ژنرال سراسیمه از جایش بلند شده و تمام قد ایستاده» ابهتش نه فقط رو در رو که از پشت تلفن هم دشمن را میگرفت. راوی: مهندس پرویز فتاح
خودش که چیزی نمیگفت. تو دارتر از این حرف ها بود. پورجعفری از یک طریقی فهمیده بود حاجی مشکل مالی دارد. بی سروصدا و دور از چشم حاج قاسم موضوع را با سردار قاآنی در میان گذاشته بود. سردار هم به معاون اداری مالی دستور داده بود یکی از مأموریت های حاجی را حساب کنند وپولش را بریزند به حساب. تا فهمید ماجرا از چه قرار است، اول پول را برگرداند بعد هرسه را توبیخ کرد؛ پورجعفری، سردار قاآنی و معاون اداری مالی را. با تشر گفت:«شما اشتباه میکنید توی زندگی شخصی من دخالت میکنید،به شما ربطی نداره من مشکل مالی دارم یا ندارم. من بعد هم دیگه از این کارا نکنید.» حسین پورجعفری سی و چند سال همسنگر و همرزم حاج قاسم بود و از برادر بهش نزدیکتر. از این مدت طولانی بیست و دو سالش را در سپاه قدس کنار هم بودند؛ شب و روز از این کشور به آن کشور و از این شهر به آن شهر. خودش میگفت:«یاد ندارم توی این همه سال،حاجی برای یه روز مأموریت خارج از کشورش ریالی گرفته باشه.» راوی: حجت الاسلام رضایی،معاون تبلیغ و امور فرهنگی حوزه علمیه کرمان به نقل از شهید حسین پورجعفری منبع: صوت سخنرانی در همایش کشوری معاونین تبلیغ و امور فرهنگی حوزه های علمیه سراسر کشور در بندر عباس https://eitaa.com/bashohadatashahadattt 🇮🇷مکتب حاج قاسم "استان کرمان" https://eitaa.com/joinchat/4226679013C6bf05a4899
هیچ وقت دنبال خودش لشکر راه نمی انداخت. با دو سه نفر می امد گلزار. آداب زیارت را خوب بلد بود. ارام و سر به زیر قدم بر میداشت. قدم به قدم که میرفت جلو، دل تنگ تر از قبل می شد، دل تنگ شهادت، دل تنگ رفقای شهیدش، دل تنگ جا ماندگان از هم رزم های دلیرش. کنار قبور می ایستاد و راز های مگویش را به یارانش میگفت. جنس نجواهای فرمانده را نشنیده هم میشد فهمید: نجوایی از جنس دلتنگی، جاماندن و دلواپسی. حاجی بین قبر ها راه می رفت، گاهی می نشست و خلوت میکرد. بعد رو میکرد بهمان. میگفت:«قران همراهتون هست؟» اگر بود که سوره حشر را میخواند اگر هم نبود از توی موبایلمان برایش می اوردیم. این عادت حاجی بود. باید سوره حشر را سر قبر شهدا حتما میخواند. راوی: طیاری؛ خادم گلراز شهدای کرمان/ابراهیم شهریاری https://eitaa.com/bashohadatashahadattt
هیچ وقت با لباس نظامی نیامد توی خط.یک پیراهن ساده تنش بود که آن را هم میانداخت روی شلوار خاکی اش؛ بسیجی بسیجی. بعضی وقت ها کلاه لبه دار سرش میگذاشت و گاهی هم سرش را با چفیه می بست. زیر تیر و ترکش،پا در خطرناک ترین نقطه ها می گذاشت. رزمنده ها جان تازه می گرفتند،وقتی میدیدند فرمانده مقاومت آمده توی خط و دارد نفس به نفس آن ها میجنگد. اسمش را بگذاریم تواضع،نترسی و جگرداری یا مدیریت فرماندهی یا چه و چه. هرچه بود این جور رفتارهای حاجی قفل دهان دشمن آمریکایی را هم باز کرده بود. مگ وایر افسر سابق CIA وقتی تصویر حاج قاسم را در خط مقدم جبهه ها دیده بود گفته بود:«آن آدم رده پایینی که ۲۵ سالش است و بدون جلیقه ضد گلوله دارد در یک گروه شبه نظامی می جنگد،چگونه ممکن است انگیزه نگیرد و عملکرد خوبی نداشته باشد،وقتی میبیند رئیسش که هم سن پدربزرگش است با یک پیراهن دارد در میدان جنگ و در میان شلیک گلوله ها قدم میزند. این کار یک پیام الهام بخش برای آن سرباز است که ترس در وجود این آدم وجود ندارد و ما هم باید همین گونه باشیم.» منبع: خبرگزاری حادثه ۲۴
راننده از توی آینه زل زده بود به صورت حاجی. حاج قاسم پرسید:«چیه؟ آشنا به نظرت میرسم؟» خوب خوب نگاه کرد که درست بشناسدش.آخرسر گفت:«شما با سردار سلیمانی نسبتی داری؟ برادرش نیستی؟ پسرخاله اش چی؟» حاجی جواب داد:«من سردار سلیمانی ام.» جوان لبهایش باز شد به خندیدن.گفت:« میخوای من رو رنگ کنی؟ خودم این کاره‌م » حاجی با خنده اش خندید و دوباره گفت:« من سردار سلیمانی ام.» جوان دودل و مردد گفت:«بگو به خدا.» -به خدا من سردار سلیمانی ام. زبانش بند آمده بود. دیگر حرفی نزد .گاز ماشین را گرفت و رفت. چند دقیقه ای که گذشت حاجی سکوت را شکست و پرسید:«زندگیت چطوره؟ با گرونی چه میکنی؟ مشکلی نداری؟» جوان چشم هایش را از آینه دوخت به حاجی. -اگه تو سردار سلیمانی هستی من هیچ مشکلی ندارم. راوی:حجت الاسلام کاظمی کیاسری https://eitaa.com/bashohadatashahadattt
نشسته بودم کنار سید مقاومت.به خودم اجازه دادم و پرسیدم:«سیدنا،آقای ما!بعد از امام زمان (عج)و حضرت آیت الله خامنه ای چه کسی در دل شماست؟ چه کسی را خیلی دوست دارید؟» لبخندی زیبا روی لبهای سید نقش بست و گفت:«تا حالا کسی چنین سؤالی ازم نپرسیده بود،حاج قاسم سلیمانی.» و بعد ادامه داد:«اتفاقا دو سه روز پیش بعد از نماز صبح به فکر فرورفتم.به ذهنم آمد اگر ملک الموت،حضرت عزرائیل از من سؤال کند که باید یا روح تو را بگیرم یا روح حاج قاسم را،کدام را بگیرم؟ بدون درنگ میگویم روح من را بگیرد. چون میدانم حاج قاسم برای حضرت آقا وزنه سنگینی است. حاج قاسم برای ما و جبهه مقاومت خیلی زحمت کشیده است.» با اینکه خودش نصرالله بود اما حاضر بود پیشمرگ حاج قاسم شود. راوی:حجت الاسلام هاشم الحیدری، معاون حشد الشعبی عراق https://eitaa.com/bashohadatashahadattt
با انگشت اشاره سالن ورزشی را نشانم داد و گفت:«اینجا معمولا مسابقات برگزار میشه،از بقیه روستاها هم میان قنات ملک،ولی جام رمضان شور و حالش از بقیه وقت ها بیشتره.» این ها را کمال گفت. دانش آموزی که حالا ورزشکار هم شده.تن صدایش آرام بود،آرام و همراه با لهجه شیرین کرمانی. «همین جا حاجی رو دیدم.اومده بود برای مراسم اهدای جام.دوزانو نشست بین بچه ها باهم عکس گرفتیم.چند دقیقه ای برامون حرف زد. آخرش هم به همه مون جایزه داد؛ بازنده و برنده.تیم قهرمان رو هم فرستاد مشهد؛ زیارت.حاجی خیلی دوست داره بچه های روستا ورزشکار بار بیان. خدا خیرش بده پول ساخت این سالن و زمین چمن رو هم خودش جور کرد. منبع: روزنامه شهروند ویژه نامه نوروز ۱۳۹۸ شماره ۱۶۴۸؛ گزارشی از محمد باقرزاد https://eitaa.com/bashohadatashahadattt