eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.6هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> .......🌹به نام خدا 🌹....... خوشا به حال انان که زیبا اما مظلومانه در این دنیا زیستند وخیلی زیباتر ومظلومانه تر از,این سرای,فانی پرکشیدند ودر جوار رحمت حق مأوا گزیدند.... 🕊🌿((تقدیم به تمامی,شهدای حرم,علی الخصوص شهیدان لشکر فاطمییون,که در پاسداری از حریم اهل بیت ع گوی سبقت را از دیگران ربودند وعاشقانه رفتند,رفتند تا ما با آرامش بمانیم)) 🌻 💥 امروز چه روز شیرین وحزین وعظیمی بود,روزی که هرساله عاشقان,عاشق تر ومجنونان حسین ع,مجنون تر میشوند,روز عاشورا بود... امروز به نیت دلم که همه میدانند قبولی در کنکوری ست که در پیش رو دارم,نذر کردم با پای برهنه همراه هیأت عزاداری کنم وبا لب تشنه برسینه وسربزنم,البته لازم به ذکر است که هرساله به خاطر عشق زیادی که به مولایم دارم ,از سحرگاه عاشورا تا سحرگاه روز یازدهم محرم,به یاد لبان تشنه ی اباعبدالله وکودکان مظلومش,قطره ای اب نمیخورم. روی تختم دراز کشیدم دارم به امروز فکر میکنم,طرف صبح با مامان ودوستم سمیه وعروس کوچکه ,ملیحه جانم,رفتیم سینه زنی که جاتون خالی خیلی چسپید,عصر هم طبق روال هرسال توی محله ی ما مجلس تعزیه برپا بود,اما اینبار یه فرق اساسی داشت.. امسال نقش (حضرت ابوالفضل ع)را (یوزارسیف)بازی میکرد,البته اسمش یوزارسیف نیست هااا اصلا نمیدونیم اسمش چی چی,هست فقط تومحله معروفه به حاج اقا سبحانی,میگم حاج اقا فکر نکنید که پیرمرده هاا,نه نه خیلی هم جوانه چون روحانی مسجد هست بهش میگن حاج اقااا ولی,من وسمیه بهش میگیم یوزارسیف,چون ماشاالله هزار ماشاالله اینقد زیباست که زیباییش چشمگیره وحتی,از یوزارسیف فیلم حضرت یوسف هم بااونهمه گریم وارا گیران,زیباتره....اوووه خدا برا خانواده اش نگهش داره ,اما واقعا نمیدونم خانواده ای داره؟نداره؟ اخه.... ... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>>: @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 اخه حاجی سبحانی ,محل اقامتش یه سوییت کوچلو که طبقه ی دوم خانه ی حاج محمد هست زندگی میکنه,هنوز من وسمیه موفق به سر دراوردن از زندگی حاجی نشدیم ,اخه تازه به محله ی ما امده ,اما هیچ وقت نشانی از اینکه کنارش کسی باشه نیست, تنها راهی که به نظرمان رسید برای حلول به این خواسته ,بعداز,کلی,فکر ومکر این بود که من وسمیه با دختر حاج محمد که همون صاحبخونه ی حاجی سبحانی,هست طرح دوستی بریزیم. حاجی محمد توراسته ی,بازار یه دهنه ی برنج فروشی داره ودوتا فرزند هم داره که پسرش علیرضا مهندس برق خونده ودخترش مرضیه هم یک سال از ماکوچکتره یعنی کلاس یازدهم هست... دوباره ذهنم کشیده شد سمت تعزیه,من همیشه از دیدن اجرای تعزیه لذت میبردم اما امسال با اجرای یوزارسیف ودیدن اون چهره ی زیبا در قالبی زیباتر ومعصوم تر,قلبم به تپش افتاد,اینقد طبیعی بازی میکرد که انگار درصحرای کربلاست,وقتی که مثلا با امام حسین ع گفتگو میکرد ازشدت اخلاصش ,اشک از چهار گوشه ی چشماش سرازیر میشد وتمام تماشا چیها چه کودک وچه بزرگ همراه گریه ی ابوالفضل گریه سرمیدادند,حال وهوای مجلس باوجود یوزارسیف خیلی خیلی معنوی شده بود,من هم از شدت گریه,چشمام به سوزش افتاده بود اما یک لحظه هم پلک نمیزدم تا هیچ حرکتی را از دست ندهم...لبخندی روی لبم نشسته بود,توعمق تعزیه بودم که با صدای مادرم که میگفت:زررری,زری جان کجایی بیا مادر.... از,عالم تفکر وخیالات به درامدم وبا یه جست از روی تختم پاشدم ,اشکهای چشمام را که ناخوداگاه جاری شده بود پاک کرده,یه نگاه توایینه ی روی در کمدلباسم به خودم انداختم...توعمق چشمام تصویر کسی را دیدم که....هیچ بگذریم.... در اتاق راباز کردم به,سمت مادرم تواشپزخانه رفتم.. ... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 کمک مامان مریم میز شام را چیدم اما چون طبق معمول هر ساله نذر داشتم چیزی نخورم میخواستم برم طرف اتاقم,که جلو در اشپزخانه سینه به سینه بابا سعید شدم,بابا طبق معمول همیشه دست انداخت دور کمرم ودرحالیکه برم میگرداند داخل اشپزخانه گفت:کجا زر زری بابا,اول شام,خودت که میدونی من غذا بدون ته تغاری ام ,از گلوم پایین نمیره... دلم غنج رفت از اینهمه محبت,برا خاطر بابا برگشتم ,نشستم سرمیز ویه لیوان چای با چند تا دانه خرما خوردم,تشکری کردم اومدم پابشم که بابا دوباره گیر داد,عه کجا؟؟نخوردی که... مامان که از نذر همیشگی من مطلع بود ,چشمکی نامحسوس به بابا زد وگفت:چکارش داری,اقا سعید,همون که میلش بود خورد دیگه و وقتی از رفتن من مطمین شد ارام تر گفت:هنوز بعداز چندین سال متوجه نشدی ,زری شب شام غریبان هیچی نمیخوره؟!همیشه میگه ,شبی که بچه های امام حسین ع درد یتیمی میچشن واز,ظلم وستم یزیدیا به خار بیابان وتاریکی صحرا پناه میبرند,لقمه از گلوم پایین نمیره دیگه ادامه ی حرفای بابا ومامان را نشنیدم,اومدم روتختم دراز,کشیدم وغرق افکارم شدم,چیزی تا بازشدن مدرسه ها نمونده بود,امسال سال سرنوشتم بود ,بابا خیلی امید داشت که یه پزشک از,خانواده اش بلند بشه,دوتا داداشام که یکیشون عشق ماشین بود بنگاه معاملاتی ماشین زده بود واون یکی هم یه معلم ساده شده بود,تمام امید بابا برای ارزوهای دلش من بودم,به قول خودش شبانه روز تواون زرگری بازار جون میکند تا ما درارامش باشیم ودرس بخونیم وکم وکسری نداشته باشیم... توهمین افکار بودم که کم کم چشام سنگین شد وبه خواب رفتم... دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 داخل صحرایی خشک وسوزان بودم,از دور صدای شرشر اب وقامت نخلهایی سربه فلک کشیده پدیدار بود...ناگاه باران نیزه وشمشیر به باریدن گرفت,خدای من انگار اینجا کربلاست ومن هم ظهر عاشورا وسط معرکه ی نینوا هستم,یک دفعه اقایی نورانی با دو دست قطع شده وتیر درچشم جلویم به خاک وخون غلتید...خدای من حضرت ابوالفضل ع است,این ساقی دشت کربلاست,بربالای نعش علمدارنینوا نشستم,روی میخراشیدم,خاک بر سر میریختم,ناله میزدم,مویه میکردم,اصلا حال خودم را نمیفهمیدم,ناگاه,بانوی مکرمه ای نزدیکم شد,سرم را به اغوش کشید ودست نوازش برسرم میکشید وبا صدایی اسمانی میگفت:آرام باش,این مظلومیت سند شیعه بودنمان است ارام باش که منتقم کرار در راه است...گویی این کلام بانو جرعه ابی بود که بر اتش درونم ریخت ومن ارام شدم,ارامه ارام فقط احساس عطش داشتم...که با صدای ملکوتی اذان از عالم رویا بیرون امدم... کل صورتم مملواز,اشک وعرق بود چه خواب عجیبی بود,انگار رویایی صادقه بود ومن واقعا گوشه ای از کربلا رابه چشم خود دیدم وبا تمام وجود احساس کردم,یعنی تعبیرش چه بود؟ وضو گرفتم,نمازم را درحالی خواندم که هنوز درکربلا سیر میکردم... سجاده را جمع کردم ومشغول تا کردن چادر نمازم بودم که.. دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 همونطور که غرق افکارم بودم به طرف کمد رفتم وچادرنمازم را گذاشتم داخلش که با صدای مادرم به طرف در برگشتم. مادرم با لیوان ابی در دستش جلوی در ایستاده بود ,تا وضع من را دید که قرمزی چشمام نشان از گریه ام داشت به طرفم امد,لیوان اب را داد دستم وگفت:بخور مامان,الان دیگه بچه های امام حسین ع هم اب دارند,خودت را اینقدر اذیت نکن مادر,والله اهل بیت ع راضی به این کارا نیستند.. لیوان اب را از,دستش گرفتم ,روی عسلی کنار تخت گذاشتم وخودم را انداختم تواغوش مادر وزار زار گریه کردم...مادر مبهوت از کارهام سرم را محکم تر به سینه اش چسپاند ودرحالیکه موهام را ناز ونوازش میکرد گفت:چی شده زر زری مامان؟اتفاقی افتاده؟ ومن که همیشه پناهگاه امن تنهاییم همین اغوش مهربان بود ,از خواب عجیبی که دیده بودم گفتم ودرحالیکه اشک میریختم سرم را از,سینه ی مامان جداکردم توچشماش خیره شدم وگفتم:مامان چرا من این خواب را دیدم؟یعنی تعبیرش چی میشه مامان؟ مادر با دوتا دستش صورتم را قاب گرفت وگفت:عزیز دلم بس که قلبت پاکه این خواب را دیدی ومطمین باش عزاداری دیروزت مورد توجه خانوم حضرت زینب س قرار گرفته همین وسپس لیوان اب را از روی عسلی برداشت به لبم گذاشت,از شدت عطش لیوان اب را لاجرعه سرکشیدم.... به طرف اشپز خانه رفتیم ومادرم درحالیکه بساط صبحانه را اماده میکرد گفت:زری جان هفته ی دیگه مدارس باز میشن,دلم میخواد بریم یه پارچه چادری جدید بگیریم وبا چادر نو بری اخرین سال تحصیلی ات را...لبخندی زدم وگفتم:مامان همون چادرقبلی که نو نو هست,مادرم لیوان شیر را دستم داد وگفت:نه دیگه به دلم افتاده چادر,بگیریم...دوست داشتی باهم میریم,اگه هم دلت خواست عصر با دوستت سمیه برو... ناگزیر چشمی گفتم وذره ذره شیر داغ را مزه کردم خوبه با سمیه برم...اره عصرباسمیه میرم واز اونطرف هم میریم قرار هرشب جمعه مان...با یاداوری قرارجمعه ها لبخندی رولبم نشست.. ... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 با سروصدا از مامان که داخل اشپزخانه مشغول تدارک شام بود ,خداحافظی کردم وگفتم:مامی طبق دستورشما باسمیه قرار گذاشتیم بریم خرید چادر,برگشتنی هم میریم مسجد برای دعای کمیل,نگران نشی هااا مامان بوسه ای از گونه ام چید وگفت:برو به سلامت,سفارش نکنم هاا پارچه ی خوبی بگیر ,قیمتش مهم نیست,لطیف باشه وسبک ,درضمن مسجد رفتی التماس دعا,احتمالا بابات هم بیاد مسجد... بوسه ای به صورت مادرم,بهترین مادر دنیا زدم,چادرم را انداختم سرم وباوقار ومتانت وارد کوچه شدم... چون خونه سمیه داخل کوچه ی پایینی بود ,قرارمون را گذاشته بودیم سرکوچه ی ما جلوی نانوایی سنگک که از قضا چسپیده به خونه حاج محمد هم بود.. سریع خودم را به سرکوچه رساندم,خبری از سمیه نبود,همونطور که سرم را ازاینور وانور کش میدادم که ببینم سمیه به چشمم میاد یانه,از گوشه ی چشم نگاهی به واحد بالای خونه ی حاج محمد انداختم...پنجره اش باز بود وپرده ی توری سفیدی از پنجره بیرون افتاده بود وباوزش باد رقص کنان ,صحنه ای قشنگی را پدید اورده بود,داشتم با خودم فکر میکردم ,یعنی الان یوزارسیف خونه است ومعلوم داره چه کارمیکنه؟؟ که ناگاه با صدای,شترق وهمزمان سوزش شانه ام به سمت عقب برگشتم... درحالیکه لبه ی چادرم را به دندان میگرفتم,زدم توسر سمیه وگفتم,خدا لعنتت نکنه دختر,سکته ام دادی...کی تواز این دیوونه بازیهات دست برمیداری,خدامیدونه؟ سمیه با حالتی که خالی از,شیطنت نبود گفت:هی هی..چکارداشتی میکردی؟فرافکنی موقوف خودم دیدم طرف را درسته با چشمات قورت دادی…… با تعجب گفتم:طرف؟؟چی میگی دیوونه من منتظر توبودم.. وسمیه بااشاره به پنجره گفت:اره جون خودت,یوزارسیف بیچاره شانس اورده پشت دیوار بود وگرنه الان چیزی ازش نمونده بود... با خنده زدم رودستش وگفتم:کافر همه رابه کیش خود پندارد...پرحرفی موقوف,راه بیافت بریم که کلی وقتم را تلف کردی ودربین شوخی وخنده ,درحالیکه دوباره زیرچشمی نگاهی به پنجره میکردم ,به طرف خیابان اصلی راه افتادیم.. ... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> : @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 در مسجد هل هلکی پیاده شدیم,کرایه را دادم وبه سمیه گفتم:وقت گذشته...حالا بااین کادو چه جوری,بریم وضوخانه...,بزار من برم بزارمش یه جا تومسجد بعدش ,باهم میریم وضو.بگیریم ,نگاهم به سمیه افتاد وکاملا برق شیطنتی در چشماش میدرخشید وبه جایی خیره شده بود,رد نگاهش را گرفتم....وای یه جور سست شدم,یوزارسیف با تسبیحی به دست وسر پایین به سمت در ورودی اقایون حرکت میکرد,سمیه دست من را گرفت وپارچه کادو شده هم محکم به بغلش چسپوند درحالیکه من را دنبال خودش میکشوند گفت:صبرکن,نمخواد بری,بزاریش مسجد یه فکر بهتر دارم,تا به خودم بیام,سمیه من را جلو یوزارسیف برده بود وبا صدایی معصومانه گفت:سلام حاج اقا,ببخشید یه زحمتی داشتم... پشتم مدام داغ میشد ویخ میکرد ,خدای من این دیوونه چکار میخواست بکنه... یوزارسیف درحالیکه سرش پایین بود گفت:بفرمایید خواهرم,امرتون؟ وسمیه با جدیت ادامه داد:راستش..راستش ما یه بیمار روانی داریم,براش یه پارچه خریدیم ونیت کردیم امشب,شما دعای کمیل را که میخونید یه فوتی هم به این پارچه کنید,شاید باعث شفا شده وکادو را داد طرف حاج اقا.... وای وای وای....داشتم از,شرم اب میشدم یوزارسیف دستهاش را بالا اورد وسمیه کادو را در دستش قرار داد... وای ,اصلا دوست نداشتم که سمیه ,یوزارسیف هم فیلم کنه,برا همین با لکنت گفتم: سس سلام ببخشید حاج اقا...دوستم اشتباه متوجه شده,من خودم دعا را به این پارچه میخونم. ناگهان حاج اقا اهسته سرش را بالا اورد ونیم نگاهی بهم انداخت که انگار با همین نگاهش یه هرم تودلم پیچید ودوباره سرش راپایین انداخت وگفت:نه مشکلی نیست من براتون میخونم,فقط اخر جلسه دعا,فراموش نکنید بیاید تحویل بگیرید وبااین حرف,التماس دعایی گفت داخل شد... سمیه که میدانست الان به شدت از دستش,عصبانی ام درچشم بهم زدنی خودش را به وضوخانه انداخت ومن مبهوت از احساساتی تازه وتازه تر برجای خودم باقی موندم... دارد.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━> @bashohadatashahadattt 🌻 💥 وقتی به خودم اومدم ,که خیره به رد رفتن یوزارسیف مبهوت وسط,صحن مسجد ایستاده بودم,هول شدم وبا عجله به طرف وضوخانه راه افتادم,جلو در وضوخانه سینه به سینه با سمیه برخورد کردم.. یه نگاه از رو عصبانیت بهش انداختم وگفتم :معرکه میچنی ودر میری,دم بریده؟حیف که عجله ی وضو را دارم وگرنه تا توصف نماز از من کتک میخوردی... سمیه خنده ای زد وگفت:فیلم نیا بابا,هرکه ندونه که من میدونم الان گربه تودلت عروسی داره وبعدش سرش را پایین اورد ونزدیک گوشم گفت:خداییش تا حالا اینقد از,نزدیک یوزارسیف را دیده بودی؟ وبااین حرف خنده ی شیطنت امیزی زد وبه سمت مسجد حرکت کرد ودرحالیکه دور میشد ادامه داد:بجنب,برات جا میگیرم,زود بیا.. ازکاراش خندم گرفت وباخودم گفتم:عجب پررویی هست این.... اذان را گفته بودند ,داخل مسجد شدم,همه به صف ایستاده بودند ونماز,شروع شد...جمعیت زیاد بود بین انها هرچی چشم گردوندم سمیه را ندیدم,بدو یه مهر برداشتم وخودم را رسوندم تو صف نماز تا به رکوع رفتند ,اقتدا کردم... نماز مغرب وعشا تمام شد وطبق روال این چندین ساله,هرشب جمعه دعای کمیل میخوندند,اما دعای کمیلی که تواین ماه های اخیر,برگزار میشد خیلی خیلی با دعاهای قبلی توفیر داشت,اخه نه تنها من بلکه کل محل از خوندان دعا توسط,یوزارسیف کیف میکردند,اینقدر باسوز وگداز وخالصانه میخوند که هر کسی را جذب دعا میکرد,یه جوری,دعا را با صدای,زیباش میخونددکه احتیاج به هیچ روضه ومصیبتی نبود,همه وهمه در هرسطر وهرکلمه ,اشک میریختند,اولا فکر میکردم فقط من اینطوریام,اما بعدها که دقت کردم دیدم نه همه همینجورن... مهر را سرجاش گذاشتم وکتاب دعا را برداشتم,دوباره چشم انداختم وهرچی گشتم اثری ازسمیه ندیدم اما با شناختی که ازش داشتم میدونستم حتما یه جا خودش را در پناه کسی گرفته تا نبینمش,وقتی از دیدن سمیه ناامیدشدم وباتوجه به اینکه دعا داشت شروع میشد,به سمت ستونی رفتم که هرشب جمعه,اونجا دعا را میخوندم,خودم اسم اون ستون را گذاشته بودم,ستون عاشقانه ها اخه من همیشه عاشقانه هایی خداییم را اونجا با خدا میگفتم,پای ستون یه پیرزن نشسته بود وبه اندازه یه بچه کوچک تا نفری کناریش جابود,خودم را رسوندم اونجا وباکلی معذرت خواهی توهمون جای کوچک ,جا شدم,مطمینم اگه سمیه میدید یه طنز برام میچید...شاید از جایی شاهد بود وداشت,تودلش به طنزی که برام علم کرده میخندید.... نشستم,درکتاب دعا را باز کردم یکدفعه از یاداوری صحنه ی ساعتی قبل واینکه الان پارچه چادری من ,دست یوزارسیف هست ,گونه هام گر گرفت که با نوای زیبای یوزارسیف از عالم خودم درامدم... اللهم الغفر لذنوبی...... غرق دعا شدم... دارد... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━> @bashohadatashahadattt <<━━⊰♡❀🇮🇷❀♡⊱━━>> 🌻 💥 یوزارسیف وعلیرضا وجمعی دیگر از مردها بیرون درخروجی مردها اجتماع کرده بودند,بین اون مردها پدر من هم دیده میشد واز همه بدتر ,پارچه کادو پیچ شده من به دست حاجی سبحانی مثل گاو پیشونی سفید خودنمایی میکرد,از حرصم یه پیشکول محکم از پهلوی سمیه گرفتم ودیدم با کمال تعجب سمیه هیچ عکس العملی نشان نداد,نگاه به صورت سمیه کردم انگار دراین عالم نبود وخیره به نقطه ای بود ,رد نگاهش را گرفتم...وای باورم نمیشد...سمیه...این....اوخ پس یه نقطه ضعف از سمیه دستم اومد ,برای اینکه حال خوشش را خراب کنم با دست محکم به پشت گردنش زدم وگفتم:خبر مرررگت...حالا من بااین جمعیت اطراف یوزارسیف چطوری برم ,اون دسته گلی را که به اب دادی ازش بگیرم... سمیه درحالیکه با دندانش چادرش راگرفته بود وبا دست دیگه اش پشت گردنش را میمالید گفت:دستت بشکنه دختر ,حالا بیا ثواب کن....خوب عقلت رابکار بنداز,بزار دورش خلوت بشه بعد برو.... خودمون را الکی سرگرم کردیم تا اکثرا از جمله پدرم از مسجد بیرون رفتند وحالا مونده بود,علیرضا ویوزارسیف ومش رحیم خادم مسجد. همینطور که مثل بچه ای که دست مادرش رامیگیره,چادر سمیه را گرفته بودم با هم جلو میرفتیم ,به یوزارسیف وعلیرضا رسیدیم... سمیه با حالتی که پراز شیطنت بود گفت:سلام علیکم حاج اقا,قبول باشه ان شاالله...این امانتی دوست مارا میشه لطف کنید,,فک کنم درطول دعا همش دلش,اونور بود...اخه پارچه چادری خودشه... یکدفعه بااین حرف سمیه انگار برق سه فاز,بهم وصل کردند ,با لکنت گفتم:م م ممنون حاج اقا شما به زحمت افتادین ,این دوست ما یه کم کم داره شما به بزرگواری خودتون ببخشید... بااین حرفم یه لبخند کمرنگ رولبای حاجی نشست وچادر را دادطرفم,علیرضا هم یه خنده ی نمکین کرد وارام گفت:کاملا معلومه.... سمیه که انگار انتظار این حرف را از من نداشت همچی دندان قروچه ای رفت وروبه علیرضا گفت:بله...شما چی افاضات فرمودید؟؟ علیرضا با حالتی که سرخ وسفید میشد,انگار که انتظار این همه رک بودن سمیه را واینقدر پررویی رانداشت گفت:من؟!افاضات؟؟؟ خدانکنه... دستپاچه تشکری کردم وبه سرعت به طرف در حرکت کردم وصدای دویدن سمیه را پشت سرم میشنیدم اما اصلا براش واینستادم,اخه امروز کلی دسته گل اب داده بود.... در حالیکه کادو را به سینه ام میفشردم ورایحه ای را که ازش به مشام میرسید وبی شک عطری بود که یوزارسیف استفاده کرده بود را به عمق جانم میکشیدم ,زنگ در خانه را زدم دارد.... 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷