eitaa logo
داداش شهیدم ابراهیم هادی
357 دنبال‌کننده
22.8هزار عکس
15.7هزار ویدیو
76 فایل
اللهم الرزقنا توفیق الشهادة في سبیلک @zolfaqar4
مشاهده در ایتا
دانلود
4.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بازگشت به خانه پس از ۴۴ سال ▪️پیکر شهید تازه شناسایی شده، سرگرد «حسین سامی‌مقام» امروز در زادگاهش و در گلزار مطهر شهدا ‌در جوار امامزاده ابراهیم (ع) شهر سمیرم آرام گرفت. ▪️‌شهید سامی‌مقام اول فروردین سال ۱۳۵۹ در عملیات نجات یکی از فرماندهان ارتش به نام شهید نصرت‌زاد به همراه تعدادی از همرزمانش به اسارت حزب دموکرات درآمد و پس از تحمل شکنجه‌های فراوان و رد پیشنهاداتی مبنی بر همکاری با عناصر بیگانه و ضدانقلاب، ۱۵ مردادماه سال ۱۳۵۹، همزمان با ۲۳ ماه مبارک رمضان و پس از چند هفته‌ روزه‌داری و اعتصاب غذا برای احقاق حقوق گروگان‌های زندانی در جنگل‌های منطقه آلواتان در ۴۴ سالگی به شهادت رسید. 🕊🕊 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
شهیدی با دو مزار مصطفی مازح در ۱۴ مرداد سال ۱۳۶۸ مصادف با دومین روز از ماه محرم، در هتلی در لندن به شهادت رسید. حدود ۱۰ سال بعد، روحانی وارسته‌ای به نام حجت‌الاسلام حسین زارعی در روستای کیاپی از توابع شهرستان ساری دست به اقدامی زد که هم نام «شهید مصطفی مازح» را برای مردم ایران، به نامی آشنا بدل ساخت و هم این بُعد اعتقادی فتوای امام‌خمینی و تأکید رهبر معظم انقلاب را برجسته کرد مبنی بر این‌که مادامی‌که سلمان رشدی زنده‌است، حکم هم قابلیت اجرا دارد. حجت‌الاسلام زارعی ضمن تأسیس نخستین شبکه و به تعبیر امروز «کمپین مردمی» برای پیگیری اجرای فتوای امام درخصوص سلمان رشدی و تعیین جایزه برای هرکسی که فتوای امام را اجرا کند، سنگ قبری نمادین و یادمانی برای نخستین شهید راه اجرای این فتوا در مزار شهدای کیاپی سفارش داد و بنا کرد. ● اکنون مصطفی مازح شهیدی با دو مزار است یک مزار در روستای پدری‌اش در جنوب و دوم مزاری در ، در روستای کیاپی در حومه شهر ساری مرکز مازندران. ● جالب این‌که پدر و مادر شهید مصطفی محمود مازح در سال ۸۹ مهمان ویژه یادواره ۲۲۲ شهید منطقه میاندورود شهرستان ساری بودند و بر سر مزار نمادین دلبندشان حاضر شدند. 🕊🕊 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
5.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اگه میخوای بری کربلا باید اینجوری از آقا بخوای💔😭 صلی الله وعلیک یااباعبدالله🙏
داداش شهیدم ابراهیم هادی
شهید بزرگوار عباس وصال در سال 1359 به دست منافقین کور دل در کردستان به وضع فجیعی به صورت مثله(تکه تکه) 😭به شهادت رسانده شد ومحل دفن این شهید بزرگوار روستای تیکدر از توابع چترود کرمان إن شاءالله مدیون خون شهدا نباشیم 🙏💔 شادی روح مطهرشان صلوات🌹
⊰•🕊🍃•⊱ 🔸سال ۱۳۶۱ ‎ را که جوان حزب‌اللّهی بود، گذاشتیم فرمانده پایگاه هشتم شکاری اصفهان؛ 🔸 بنا بود او این پایگاه را اداره کند؛ کار سختی بود. دل همه می‌لرزید؛ دل خود من هم که اصرار داشتم،می‌لرزید که آیا می‌تواند؟! 🔸اما توانست... او یک انسان واقعاً مؤمن و پرهیزگار و صادق و صالح بود. (مدظله‌العالی) ۱۳۸۳/۱۰/۲۳ 🕊🕊 ●➼‌┅═❧═┅┅───┄
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 لحظاتی از حضور شهیدان سلیمانی، هنیه، امیرعبداللهیان، در حیاط بیت رهبری، پیش از دیدار با رهبر انقلاب ➕ معرفی شنیدنی یحیی سنوار به رهبر انقلاب توسط شهید هنیه 📥 نسخه کامل را ببینید👇 khl.ink/f/57316
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚠️ ظهور امام مهدی علیه‌السلام، مشکلی را از جهان حل نخواهد کرد! |
18.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نحوه کار ریز پرنده ها (برای جاسوسی و خرابکاری) که ما از آن غافلیم... خوب نگاه کنید😲 امروز ما با اینجور سلاح‌ها وابزار جاسوسی سرو کار داریم
9.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساعت به وقت عاشقی 💚 پنجره فولاد آقا برات کربلا می ده
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی خاک های نرم کوشک و یادگار برونسی 🌴🏴🌴🏴🌴🏴🌴 آن شب، دو گردان زرهی دشمن را کاملاً منهدم کردیم. وقتی برگشتیم دژ خودمان، اذان صبح بود. نماز را که خواندیم از فرط خستگی هرکس گوشه ای خوابید من هم کنار عبدالحسین دراز کشیدم. در حالی که به راز دستورهای دیشب او فکر می کردم خوابم برد. از گرمای آفتاب از خواب بیدار شدم دو سه ساعتی خوابیده بودم هنوز احساس خستگی می کردم که عبدالحسین صدام زد زود گفتم :«جانم کار داری باهام؟» به بغل گردنش اشاره کرد و مثل کسی که درد می کشد گفت: «اینو بگن» تازه متوجه یک تکه کلوخ شدم، چسبیده بود به گردنش یعنی توی گوشت و پوست فرو رفته بود یک آن ماتم برد. با تعجب گفتم:« این دیگه چیه؟» گفت: «از بس که خسته بودم هوای زیر سرم ر ونداشتم این کلوخه چسبیده به گردنم و منم نفهمیدم حالا هم به این حال و روز که می بینی در اومده.» به هر زحمتی بود، آن را کندم دردش هم شدید بود، ولی به روی خودش نیاورد. خواستم بلندشوم، یکدفعه یاد دیشب افتادم؛ گویی برام یک رؤیای شیرین بود یک رؤیای شیرین و بهشتی عبدالحسین داشت بلند می شد دستش را گرفتم صورتش را برگرداندطرفم، تو چشم هاش خیره شدم. من و منی کردم و گفتم :«راستش جریان دیشب برام سؤال شده.» «کدام جریان؟» ناراحت گفتم: «خودت رو به اون راه نزن این بیست و پنج قدم به راست و چهل متر به جلو، چی بود جریانش؟» از جاش بلند شد. «حالا بریم سید جان که دیر میشه برای این جور سؤال و جواب ها وقت زیادی داریم.» خواه ناخواه من هم بلند شدم ولی او را نگه داشتم گفتم:« نه همین حالا باید بدونم موضوع چی بود.» ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃