🌷شهیدی که دارای چشم حقیقت بین بود!!
#بخوانید 👇
🔹نیروهای گردان ۱۵۹ زهیر از بچههای اسدآباد پس از استقرار چند روزه در پادگان تیپ ۳۲۸ لشکر ۲۸ کردستان با شروع عملیات بیت المقدس۲ در تاریخ ۲۶ دیماه ۱۳۶۶ وارد منطقۀ عملیاتی شد. برف سنگینی در حال باریدن بود و قرار شد که گردان در منطقهای به نام مقر شهید شکری پور در حالت آماده باش، موقتاً مستقر شود. مقر شهید شکریپور کمی بعد از پل سیدالشهدا و داخل خاک عراق به سمت شهر ماووت بود.
قرار بر این شد که نیروهای گردان در گروههای حدود ۱۲ نفره چادرهایی برپا کنند و منتظر دستور حرکت از قرارگاه باشند. برفها را کنار زدیم. از طرف تدارکات لشکر به هر چادر یک گونی بزرگ محتوی کاه دادند تا برای جلوگیری از رطوبت و سرما، در کف زمین یخی و برفی بریزیم و روی آن برزنت کشیده و چادر را روی آن عَلم کنیم.
من و پسرعموی عزیزم شهید مرتضی شعبانی هم مشغول به برپایی چادر بودیم. چادر را عَلم کردیم و قرار شد دو نفر از دوستان، کف چادر کاه بریزند و بعد برزنت و پتو داخل آن پهن کرده تا از شر سرما و سرماخوردگی در امان مانده و صحیح و سالم وارد عملیات شویم.
در این فاصله پسر عمو از من خواست تا کمی از کتاب «گنجینةالاسرار» را برایش بخوانم. عاشق اشعار این کتاب بود.
جبرئیل آمد که ای سلطان عشق
یکه تاز عرصۀ میدان عشق
من ز سوی حق سلام آوردهام
هم تحیت هم پیام آوردهام
اشک از دیدگانش جاری و کاملا منقلب شده بود تا رسیدم به این بیت.
جبرئیلا! رفتنت زین جا نکوست
پرده کم شو در میان ما و دوست
◼️در این حال یکی از بچههایی که مشغول پهن کردن کاهها به کف چادر بود؛ با صدای بلند کلمهای از دهانش پرید که باعث آشفتگی مرتضی شد.
ـ «اَه. اَه. شانس ما را ببین»!
پسر عمو از او پرسید چه شد که گفتی«اَه»؟
دوست ما اشاره کرد به مدفوع گاو و به اصطلاح خود اسدآبادیها (لاس).
پسر عمو بیوقفه و با تندی برگشت گفت:
ـ آیا دیدن پهن گاو، اَه گفتن دارد؟! پسرجان! توبه کن! توبه کن! ما، در عالم خلقت، در عالم هستی«اَه» نداریم. همین چیزی که الان شما با دیدنش «اَه» گفتی، چیزی است که به عنوان کود موجب غنی شدن خاک و زمین شده و بعد از آن سبزه و درخت و انواع میوهها و نباتات رشد میکند و بعد شما میخوری و میگی« بَه بَه». پس به اون «بَه بَه» فکرکن نه به «اَه اَه» الان!
اطرافیان همه نگاهشان به سمت من بود. منی که روحانی گردان بودم. منتظر بودند تا نظر مرا هم بدانند ولی من واقعاً بیشتر از آنان متحیر بودم. متحیر از این که چه نگاه عجیبی است که پسرعموی من دارد. پسرعمویی که ظاهر امر آهنگری ساده است و تحصیلات آنچنانی هم ندارد. من مبهوت کلام او شدم و فقط سکوت کردم امّا شدیداً با خودم درگیر شدم تا اینکه بالاخره عملیات انجام شد و پسر عمو همانطور که این عملیات را برای خودش «عملیات سرنوشتساز» پیشبینی میکرد؛ به شهادت رسید و من مجروح شدم.
مدتی گذشت امّا ذهن من نمیتوانست بیخیال این اتفاق و کلام پسر عمو باشد. کسی را هم پیدا نمیکردم که از او این مسئله را بپرسم که واقعاً آیا ما در عالم هستی«اَه» نداریم و همه چیز« بَه بَه» است؟
شاید سالها بود که به دنبال آدمی میگشتم که بتوانم این مسئله را از نظر معنوی و عرفانی برایم تعبیر و ترجمه کند تا اینکه توفیقی دست یافت تا در بحثهای «اشارات» که خدمت مرحوم حضرت علامه حسنزادۀ آملی داشتم، فرصت گفتگویی کوتاه در محضرش پیدا کنم و سوال را از ایشان بپرسم.
ـ به نظر شما این درسته ما«اَه» نداریم و همه چیز «بَه بَه» است؟!
علامه نگاه عجیبی به من انداخت پس از تأملی کوتاه فرمودند:
ـ این حرف، حرف چه کسی است؟
ماجرا را برای حضرت استاد تعریف کردم و ایشان وقتی متوجه شدند که صاحب این کلام به مقام شهادت رسیده و من پسرعموی او هستم، با حسرت فرمودند:
ـ حیف! حیف که متاسفانه من الان حال و روز خوبی ندارم و نمیتوانم سفرهای سنگین را متحمل بشوم! اما تردید نکنید، تردید نکنید که ایشان قطعاً از اولیاءالله هستند و شما مدیون من هستید با توجه اینکه نسبت فامیلی دارید، هر وقت که به زیارت قبر این شهید بزرگوار رفتید، نائبالزیارۀ من باشید!
🎙 راوی: طلبه رزمنده، علی شعبانی، روحانی گردان ۱۵۹ زهیر از لشکر ۳۲ انصارالحسین علیهالسلام
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
🌷شهید مرتضی شعبانی، متولد ۱۳۳۳ اسدآباد همدان -- در پشت جبهه، آهنگری میکرد و پس از بارها حضور در جبهه در تاریخ ۳۰ دیماه ۱۳۶۶ در عملیات #بیتالمقدس۲ در منطقه ماووت عراق به شهادت رسید. شهید شعبانی در این عملیات معاون یکی از گروهانهای گردان ۱۵۹ زهیر از لشکر انصارالحسین (ع) بود.