eitaa logo
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
162 دنبال‌کننده
1هزار عکس
144 ویدیو
25 فایل
اینجا میقات محبین شهدا است. او با سپاهی از شهیدان خواهد آمد.... گروه جهادی فرهنگی و رسانه ای نسیم مهر شماره ثبت : 4006312414011 ادمین کانال : @Ammosafer1461
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 خود سازی به سبک شهدا 🔸گرد آوری : حاج حسین کاجی ✳️ بازنویسی: مهدی قربانی ✅ خرید آسان اینترنتی https://b2n.ir/u58897
📖خط عاشقی 1، خاطرات عشق شهدا به امام حسین (ع) و روضه های کربلا ✍🏻 گردآوری : حاج حسین کاجی بازنویسی: مهدی قربانی ✅ خرید آسان https://b2n.ir/y93152
📖 آقا زاده ها گذری بر زندگی آقازاده های شهید و پدرانشان ✍🏻 به قلم ✅ خرید آسان https://b2n.ir/e24453
📆 🔆امروز ۲۱ شهریور ماه ۱۴۰۱ برابر با ۱۵ صفر 📿ذکر روز دوشنبه : یاقاضی الحاجات (صد مرتبه) ✅ ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال می‌شود‌. ◼️سالروز شهادت حضرت رقیه سلام‌الله‌علیها ◼️ 🌷 سالروز شهادت 🕊 شهید مدافع حرم مرتضی عطلایی 🕊 شهید مدافع حرم محمد علی خادمی 🕊 شهید مدافع حرم حسین تابسته 🕊 شهید جستجوگر نور "علی اشرف مالمیر" 💐 شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
📸 با سپاهی از شهیدان خواهد آمد... ۲۳ شهریور ماه سالروز شهادت سربازان لشکر صاحب الزمان(عج) گرامی باد. 💐شادی ارواح طیبه شهدا صلوات اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرمانده‌ای که مکتب جنگ را به دانشگاه ترجیح داد! 🌹شهید علیرضا موحد دانش
عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد. دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه ی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آن جا را گشتیم . آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه ی دیدنی بود. همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (علیه السلام) ... 📖منبع: کتاب تفحص، صفحه:۱۱۲
یکی از برادرهام شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود. وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر. باران تندی هم می آمد. من رفتم دم چادر فرماندهی، اجازه بگیرم برویم تو. آقا مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم. فقط باید بیاین توی همین چادر، جای دیگه ای نداریم. » صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم به م گفت« برو آقا مهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنم. » توی لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم. یکی به م گفت « آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده. » گفتم « چرا ؟» گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد یه جای دیگه پیدا کنه، زیر بارون موند، سرما خورد. » 📖یادگاران، جلد سه، کتاب شهید مهدی باکری، ص ۷۷ 🌹شهید مهدی باکری
« علی‌اکبر! توی قمقمه آب نیست.» وقتی این را شنید. قمقمه‌اش را به طرفم گرفت و گفت:« بیا بگیر بخور، ولی کم بخور!». عملیات پاتک مهران بود و هوای بسیار گرم. تدارکات کم می‌رسید. هر روز فقط یک قمقمه آب. آن شب تقریباً همه آب خود را تمام کرده بودند امّا علی‌اکبر قمقمه‌اش پر از آب بود. گفتم:« اینکه پُرِپُره.» گفت:« نه، گذاشتم اگه بچه‌ها تشنه شدن، بهشون بدم.» 🌹شهید علی‌اکبر ابراهیمی 📖منبع: فرهنگنامه شهدای سمنان، جلد ۱، ص ۴۰
(ناهید فاتحی کرجو) ▪️... اوایل زمستان سال ۱۳۶۰ به شدت بیمار شد و به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. اما از ساعت مراجعتش خیلی گذشته بود و خانواده نگران شده بودند. خواهرش به دنبالش می‌رود و بعد از ساعت ها پرس و جو پیدایش نمی کند. خبری از ناهید نبود! انگار که اصلاً به درمانگاه نرفته بود! آن وقت ها پدر ناهید در جبهه خرمشهر بود و مادر نگران و دست تنها، به تنهایی همه جا دنبال او می گشت. تا این که بالاخره از چند نفر که ناهید را می شناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که: چهار نفر، ناهید را دوره کرده، به زور سوار مینی بوس کردند و بردند! ▪️بعد از ربوده شدن ناهید، خانواده او مرتب مورد تهدید قرار می گرفتند. افراد ناشناس به خانه آن ها نامه می فرستادند که: اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان انقلاب همکاری کنید، بقیه بچه هایتان را هم می‌کُشیم. ▪️چند وقتی از ربوده شدن ناهید گذشته بود که خبر گرداندن دختری در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم این که «این جاسوس خمینی است!» همه جا پخش شد. یک روستایی گفته بود: آن ها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا می گرداندند. گفته بودند آزادت نمی کنیم مگر این که به خمینی توهین کنی! او ناهید بود که با شهامت و ایستادگی قابل تحسین از مقتدای انقلابی خود حمایت کرده و زیر بار حرف زور آنها نرفته بود. مردم روستا در آن شرایط سخت که جرأت حرف زدن نداشتند، به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر اعتراض کرده بودند. اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بودکه ناهید، دختر جوان و انقلابی را از چنگال ستم آن ها رهایی بخشد. ▪️از روز ربوده شدن او یازده ماه می گذشت که پیکر بی جان و مجروح و کبود او را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخ های اطراف روستای هشمیز پیدا کردند. روایت دیگر حاکیست که اشرار برای وادار کردن ناهید به توهین نسبت به حضرت امام روح الله اورا زنده به گور کرده بودند. تاريخ شهادت: ۱/۹/۶۱ محل شهادت: روستای هشميز كردستان عمليات: توسط ضد انقلاب آرامگاه: تهران- گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) 📖 کتاب سیری در زمان - جلد سوم 🖊تحقیق وپژوهش:استاد مهدی امینی
هم وطن عزیزم! در اعتراض به هتک حرمت و سوزاندن پرچم زیبای ایران‌مان به دست ناپاک عناصر ضد ملی که دستشان به خون هم میهنانمان آغشته است، با هرسلیقه، نظر و یا انتقادی ، اعلام می‌کنیم که پرچم و یکپارچگی ایرانمان خط قرمز ماست. همه با هم برای وطن، پرچم سه رنگ کشورمان را به اهتزاز در می آوریم و فضای مجازی را از نقش پرچم ایران آکنده می‌کنیم. تا کور شود هرآنکه نتواند دید!
پیکر مطهر بسیجی شهید "شهسوار بهرامی" پس از ۳۴ سال کشف و شناسایی گردید. بسیجی شهید «شهسوار بهرامی» متولد ۱۳۴۶ از استان هرمزگان عازم جبهه شد، در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۶۷ در منطقه عملیاتی شلمچه به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش در منطقه برجای ماند. با تلاش گروه‌های تفحص شهدا پیکر مطهر شهید بهرامی تفحص و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد. خبر شناسایی و بازگشت پیکر مطهر شهید شهسوار بهرامی با حضور سردار سالاری فرمانده سپاه امام سجاد(ع) استان هرمزگان، فرماندار ویژه شهرستان میناب، امام جمعه شهر هشتبندی و جمعی از مسئولان و خادمین شهدا به خانواده معظم وی اطلاع داده شد. زمان مراسم تشییع و خاکسپاری نیز متعاقبا اطلاع رسانی خواهدشد.
🌹با شهدا تا ظهور مهدی (عج)🌹
« علی‌اکبر! توی قمقمه آب نیست.» وقتی این را شنید. قمقمه‌اش را به طرفم گرفت و گفت:« بیا بگیر بخور، ول
داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت« علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. معلوم نیست بعد از جنگ وضع چی بشه. باید یه کاری بکنیم. » گفتم «مثلا چی کار کنیم؟» گفت « دوتا کار ؛ اول خلوص، دوم سعی و تلاش. » 📖یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص ۳۹ 🌹شهید حسن باقری
همیشه وقتی از مدرسه برمی گشت، می آمد مغازه و تا داخل می شد می گفت: « سلام عمو» یك روز آمد سلام كرد و كیف و كتابش را در گوشه ای گذاشت. هوا سرد بود. سرم را بلند كردم، با تعجب دیدم كت نپوشیده. پرسیدم: « كتت را چه كردی، عموجان؟!‌» اول جواب نمی داد، ولی بعد گفت: « صبح هوا سرد بود، همین الان هم كه آفتاب بالا آمده، باز هوا سرد است. » گفتم: « خوب دیگه بدتر. »‌ گفت: « همانطور كه ما سردمان می شود، دیگران هم سردشان می شود. » گفتم: «‌باز هم از این كارها كردی ؟ » بار اولش نبود كه از این كارها می كرد. گفت: «‌داشتم می رفتم مدرسه. از پیچ كه گذشتم، منظره ای نظرم را جلب كرد. اول می خواستم بی توجه از كنارش بگذرم، ولی چیزی به پاهایم اجازه حركت نمی داد و مثل آهنربا مرا به طرف خود جذب می كرد. توی صورتش نگاه كردم، بیچاره صورتش از سرما كبود شده بود. خواستم از كنارش رد شوم ولی نتوانستم. نگاهی به من انداخت. جلو رفتم و بدون هیچ حرفی كتم را درآوردم و به او دادم. » 🌹شهید یوسف کلاهدوز 📖 کتاب هاله‌ای از نور، ص۳