منانـقـلابـےاَم
سلام🌱 هفته ی #کتاب_و_کتابخوانی رو به بچه بسیجیهای کتابخونمون تبریک میگیم😎👌 قرارگاه #رشد_و_کادرسا
📚 #هفته_کتابخوانی
🇮🇷 #رشد_و_کادرسازی
قهرمان🌱
از زبان حسينالله كرم، حسين جهانبخش
در وزن ۶۸ كيلو در مسابقات آموزشگاهها
يكبار ابراهيم همهی حريفها رو يكي پس
از ديگري شكست داد تا رسيد به نيمه نهائي.
اگر اين مسابقه رو مي زد حتماً در فينال
قهرمان مي شد.
اما آن سال با اينكه ابراهيم خوب تمرین
كرده بود و اكثر حريفها رو با اقتدار
شكست ولی توي نيمهنهائي خيلي بد
كشتي گرفت. بالاخره يكبار خاك شد و
با همون يك امتياز بازي رو باخت.😕
اون سال ابراهيم مقام سوم رو كسب كرد.
اما چند سال بعد توي جبهه و توي گروه
اندرزگو همان پسري كه حريف نيمه نهائي
ابراهيم بود رو ديدم كه آمده بود به ابراهيم
سر بزنه! اون پسر شب رو پيش ما ماند و
شروع كرد از خاطرات خودش با ابراهيم
تعريف كردن و همه ما گوش مي كرديم. تا
اينكه رسيد به ماجراي آشنائي خودش با
ابراهيم و گفت: آشنائي ما بر مي گرده به
نيمه نهائي كشتي باشگاه ها توي وزن ۷۴
كيلو كه قرار بود با ابراهيم كشتي بگيرم.
اما هر چي مي خواست اون ماجرا رو
تعريف كنه ابراهيم بحث رو عوض ميكرد
و آخر هم نگذاشت ماجرا تعريف بشه.🤭
فردا وقتي اون آقا مي خواست برگرده
دنبالش رفتم لب جاده و گفتم: اگر ميشه
قضيه كشتي خودتون رو براي من تعريف
كنين. او هم يه نگاهي به من كرد و يه نفس
عميق كشيد و گفت: اونسال من تو نيمهنهائي
حريف ابراهيم شدم ولي يكي از پاهام شديداً
آسيب ديده بود، به ابراهيم كه تا اون موقع
نميشناختمش گفتم : داداش، پاي من آسيب
ديده هواي مارو داشته باش.
ابراهيم هم گفت: " باشه رفيق، چشم".💚
توي مسابقه اصلاً سمت پای من نیومد با
اينكه شگرد ابراهيم فن هائي بود كه روي
پا ميزد اما اصلاً به پاي من نزديك نشد
ولي من با كمال نامردي يه خاك ازش گرفتم
و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم.
ابراهيم با اينكه راحت مي توانست مرا
شكست بده و قهرمان بشه ولي اين كار رو
نكرد. البته فكر مي كنم اون از قصد كاري
كرد تا من برنده بشم و از شكست خودش
هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي اون
تعريف ديگه داشت.🥀
ولي من خوشحال بودم و خوشحالي من
بيشتر از اين بود كه حريف فينال، بچه
محل خودمون بود و فكر مي كردم همه
مرام و معرفت داش ابرام رو دارن.😅
اما توي فينال با اينكه قبل مسابقه به دوستم
گفته بودم كه پام آسيب ديده دقيقاً با اولين
حركت همون پاي آسيب ديده من رو گرفت و
آه از نهاد من بلند شد و بعد هم من رو انداخت
رو زمين و بالاخره من رو ضربه كرد.🤦♂
اون سال من دوم شدم و ابراهيم سوم اما شك
نداشتم حق ابراهيم قهرمانيه. از اون روز تاحالا
باهاش رفيقم و چيزهاي عجيبي ازش ديدم.
خدارو هم شكر ميكنم كه چنين رفيقي رو
نصيبم كرده.😌❤️
صحبتهاش كه تمام شد خداحافظي كرد
و رفت، من هم برگشتم به سمت مقر ولي
توي راه فقط به صحبتهاي اون آقا فكر
ميكردم.
يادم افتاد تو مقر سپاه گيلان غرب روي
يكي از ديوارها براي هر كدام از رزمنده ها
جمله اي نوشته شده بود و در مورد ابراهيم
نوشته بودند:
ابراهيم هادي رزمنده اي با خصائص پورياي ولي...!🌸🌱
@basij_zarinabad
هدایت شده از واحد مقاومت عفت📚🇮🇷
📚 [#نمایشگاه_کتاب]
📖 [#هفته_کتابخوانی]
برپایی نمایشگاه کتاب در واحد عفت
بمناسبت #هفته_کتاب_و_کتابخوانی
توسط قرارگاهفرهنگی و مربیتربیتی🌱
@efat_zarinabad
هدایت شده از واحد مقاومت عصمت 📚🇮🇷
📚 [#نمایشگاه_کتاب]
📖 [#هفته_کتابخوانی]
برپایی نمایشگاه کتاب در واحد عصمت
بمناسبت #هفته_کتاب_و_کتابخوانی
@Esmat_meymeh
📚 [#هفته_کتابخوانی]
🌸 [#رشد_و_کادرسازی]
آدم شدن🌿
از زبان عباس هادي«برادر شهید»
يكبار كه ابراهيم صبح زود با وسائل كشتي
از خانه بيرون رفت من و برادرم هم دنبالش
راه افتاديم. هر جائي ميرفت دنبالش بوديم
تااينكه رفت داخل سالنِ هفتتيرِ فعلي. ماهم
رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم.
سالن شلوغ شده بود و مسابقات كشتي آغاز
شد.🤩
اونروز ابراهيم چندتا كشتي گرفت و خيلي
خوب حريفها رو ميزد تااينكه يكدفعه
نگاهش به ما افتاد كه توي تماشاگرها تشويقش
مي كرديم. بعد هم با عصبانيت به سمت ما آمد.☄
از اينكه به آنجا رفته بوديم خيلي ناراحت
شده بود و گفت: چرا اينجا اومدين؟ گفتيم:
هيچي، دنبالت اومديم ببينيم كجا ميري.
بعد گفت: يعني چي؟ اينجا جاي شما نيست،
نبايد مياومدين. زود باشين بريم خونه.👀
گفتم: مگه چيشده؟ جواب داد: نبايد اينجا
بمونين، پاشين، پاشين بريم خونه. همينطور
كه حرف ميزد بلندگو اعلام كرد كشتي نيمهنهائی
وزن ۷۴ كيلو آقايان هادي و تهراني.😎
ابراهيم يك نگاه به سمت تشك انداخت و يك
نگاه به سمت ما، بعدهم چندلحظه سكوت كرد
و رفت سمت تشك. ماهم حسابي داد مي زديم
و تشويقش ميكرديم. مربي ابراهيم هم مرتب
داد ميزد و ميگفت چكار بكن. ولي ابراهيم
فقط دفاع ميكرد و نيمنگاهي هم به ما ميانداخت.
مربي كه خيلي عصباني شده بود داد زد:
ابرام چرا كشتي نمي گيري؟ بزن ديگه.😒
ابراهيم هم با يك فن زيبا حريف رو از روي
زمين بلند كرد و بعد از يك دور چرخيدن او
را محكم به تشك كوبيد. بعد هم از جا بلند شد
و از تشك خارج شد.😐
اون روز از دست ما خيلي عصباني بود. فكر
كردم از اينكه تعقيبش كرديم ناراحتیم ولي
وقتي تو راه برگشت صحبت ميكرديم گفت:
آدم بايد ورزش رو براي قوي شدن انجام بده
نه قهرمان شدن منم اگه تو مسابقات شركت
ميكنم مي خوام فنون مختلف رو ياد بگيرم
وهدف ديگه اي ندارم.😌
گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و
همه بشناسنش؟ بعد از چندلحظه سكوت گفت:
هركس ظرفيت مشهور شدن رو نداره، از
مشهور شدن مهمتر، اينه كه آدم بشيم!💚
اون روز ابراهيم به فينال رسيد ولي قبل از
مسابقهنهائي، همراه ما به خانه برگشت و عملاٌ
ثابت كرد كه رتبه و مقام برايش اهميت ندارد.
ابراهيم بعدها كشتي گير باشگاه اقبال تهران
شد ولي هميشه مي گفت: نبايد ورزش هدف
زندگي آدم باشه!🌱
@basij_zarinabad
📚 [ #هفته_کتابخوانی]
🌱 [ #قرارگاه_فرهنگی]
ساخت عکسنوشته توسط قرارگاه فرهنگی با موضوع اهمیت #کتابوکتابخوانی در زندگی شهید #مهدیباکری و #منصورستاری و #حسنباقری🌹
@basij_zarinabad
منانـقـلابـےاَم
سلام🌱 هفته ی #کتاب_و_کتابخوانی رو به بچه بسیجیهای کتابخونمون تبریک میگیم😎👌 قرارگاه #رشد_و_کادرسا
📚 [ #هفته_کتابخوانی]
🌱 [ #رشد_و_کادرسازی]
سال شصت و يك
از زبان مرتضي پارسائيان،
جواد مجلسي و محمدجوادشيرازي
ابراهيم در دوران نقاهت و زمانيكه
در تهران حضور داشت پيگير مسائل
آموزش و پرورش بود و در دورههاي
تكميلي ضمن خدمت شركت كرد.
همچنين چندين برنامه و فعاليت
را در همان دوران كوتاه انجام داد.
يكروز ابراهيم را ديديم كه با عصاي زيربغل از
پلههاي اداره كل آموزش و پرورش بالا و پايين
ميرود. آمدم جلو،
سلام كردم و گفتم: آقا ابرام
چي شده؟ اگه كاري داري بگو من انجام ميدم.
گفت: نه، كار خودمه. و بعد چندتا اتاق رفت و
امضا گرفت و كارش را تمام كرد.✨
وقتي ميخواست از ساختمان خارج شود
پرسيدم: اين برگه چي بود كه اينقدر به
خاطرش خودت رو اذيت كردي؟🧐
گفت: يه بندهخدا دوسال معلم بوده اما
هنوز مشكل استخدام داره. كار اون رو
انجام دادم.
پرسيدم: از بچه هاي جبهه
است؟
گفت: نميدونم، فكر نكنم. اما از
من خواست براش اينكار رو انجام بدم.
من هم ديدم اينكار از دست من ساخته
است براي همين اومدم دنبال كارش. بعد
ادامه داد: آدم هركاري كه ميتونه بايد براي
بندههاي خدا انجام بده، مخصوصاً اين مردم
خوبي كه داريم، هركاري كه از دستمون بر بياد
بايد براشون انجام بديم. نشنيدي كه حضرت
امام فرمود: مردم ولي نعمت ما هستن...❤️
🌱
تقريباً در محل ابراهيم را همه ميشناختند.
همه با اولين برخورد عاشق مرام و رفتارش
ميشدند. هميشه خانهی ابراهيم پر از رفقا
بود. بچه هايي كه از جبهه مي آمدند قبل از
اينكه به خانه خودشان بروند به ابراهيم سر
ميزدند.😅
يك روز صبح كه امام جماعت مسجد محمديه
«شهدا» نيامده بود. مردم به اصرار، ابراهيم را
فرستادند جلو و پشت سر او نماز خواندند.
وقتي حاج آقا مطلع شد خيلي خوشحال شد
و گفت: بنده هم اگر بودم افتخار مي كردم كه
پشت سر آقاي هادي نماز بخونم.🌹
🌱
يكروز ابراهيم را ديدم كه با عصاي زيربغل
در كوچه راه ميرفت چند دفعهاي به آسمان
نگاه كرد و سرش را پايين انداخت، رفتم جلو
و پرسيدم: چيزي شده آقا ابرام؟ اول جواب
نميداد ولي با اصرار من گفت: هر روز تا اين
موقع حداقل يكي از بندههاي خدا به ما
مراجعه ميكرد و هرطور شده بود مشكلش
رو حل مي كرديم اما امروز از صبح تا حالا
كسي به من مراجعه نكرده. ميترسم نكنه
كاري كرده باشم كه خدا توفيق خدمت رو
از من گرفته باشه...!💔🙂
@basij_zarinabad
📚 [ #هفته_کتابخوانی ]
🌸 [ #رشد_و_کادرسازی]
اسارت🔗
از زبان مصطفي تقوائي، محمد حسام
از خبر مفقود شدن ابراهيم يك هفته
گذشته. قبل از ظهر آمدم جلوي مسجد،
جعفر جنگروي هم آنجا بود. خيلي بههم
ريختهبود. هيچكس اين خبر را باور نميكرد،
امير هم آمد و داشتيم در مورد ابراهيم
صحبت ميكرديم كه يكدفعه محمد آقا
تراشكار آمد پيش ما و بيخبر از همهجا
گفت: بچه ها شما كسي به اسم ابراهيم
هادي مي شناسين؟ يكدفعه همه ما ساكت
شديم با تعجب به همديگر نگاه كرديم و
آمديم جلوي محمدآقا و گفتيم: چي شده؟
چه ميگي؟! بنده خدا خيلي هول شد و
گفت: هيچي بابا، برادر خانم من چند ماهه
كه مفقود شده و من هر شب ساعت دوازده
راديو بغداد رو گوش ميكنم، ببينم اسم
اسيرها رو كه پخش مي كنه اسم اون رو
ميگـه يا نه؟! ديشب هم داشتــم گوش
ميكردم كه يك دفعه مجري راديو عراق
كه فارسي حرف ميزد برنامهاش رو قطع
كرد و موزيك پخش كرد و بعدهم با خوشحالي
اعلام كرد كه در اين عمليات ابراهيم هادي از
فرماندهان ايراني در جبهه غرب، به اسارت
نيروهاي ما درآمده.🤦🏻♂
داشتيم بال در ميآورديم از اينكه ابراهيم
زنده است خيلي خوشحال شديم. نميدانستيم
چه كنيم. دست و پايمان را گم كرده بوديم.
سريع رفتيم سراغ بچه هاي ديگر، حاج علي
صادقي با صليب سرخ نامه نگاري كرد. رضا
هوريار هم رفت خانه آقاابراهيم و به برادرش
خبر اسارت رو اعلام كرد. همه بچه ها از زنده
بودن ابراهيم خوشحال شده بودند.😍🌸
🇮🇷✨
مدتي بعد از طريق صليب سرخ جواب نامه
رسيد. در جواب نامه آمده بود كه: من ابراهيم
هادي پانزده ساله اعزامي از نجف آباد اصفهان
هستم و شما هم مثل عراقي ها مرا با يكي از
فرماندهان غرب كشور اشتباه گرفته ايد.😐
هرچند جواب نامه آمد ولي بسياري از رفقا
تا هنگام آزادي اسرا منتظر بازگشت ابراهيم
بودند.
بچه ها در هيئت هر وقت اسم ابراهيم مي آمد
روضه حضرت زهرا (س) مي خواندند و صداي
گريه ها بلند مي شد...!🖤
@basij_zarinabad
هدایت شده از واحد مقاومت عصمت 📚🇮🇷
🇮🇷「#هفته_بسیج」
🌿「#هفته_کتابخوانی」
گردش علمی و غبار روبی شهدا توسط دانش آموزان و سرکار خانم عبدلی؛ واحد عصمت
@Esmat_meymeh