🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۱۹
سايه روی ديوار بالا آمده است .
ليلا كنار پنجره ايستاده و دستانش را بر لبهی آن گذاشته است .
سايه اش درون سايهی پنجره قرار ميگيرد،
همچون شبحي در قاب پنجرهی اندوه :
«همه چيز رو به پدرم ميگم ... ميگم كه مامان طلعت و فريبرز چه نقشه اي برام كشيده بودن ...!
ميگم دلشو به اين پسره دغلباز دورو خوش نكنه !»
دستانش را محكم به لبهی پنجره ميفشرد. چشم به افق ميدوزد.
صدای خندهی كودكانه سپهر و سهراب كه در حياط توپ بازي ميكنند خشم و نفرت را به آرامي در وجودش ميميراند و رحم و شفقت بر آن سرازير ميسازد
دلسوزانه به آن دو نگاه ميكند:
«اگه پدر موضوع رو بفهمه ...
مامان طلعت بيكار نمینشينه و بالاخره زهرشو ميريزه ...
پيش پدر دروغ و درم ميگه و تو در و همسايه از من بد و بيراه ميگه ...
اگه هم نگم پدر رو چطور از اشتباه بيرون بيارم ...
تازه اگه هم متوجه بشه ...
آن وقت مامان طلعت چي ؟
اين طفل های معصوم چي ؟
اين طفلک ها چه گناهی کردن!؟»
🌷قسمت ۲۰
همه دور ميز بيضی شكل ، شام ميخورند.
اصلان ، سهراب و سپهر را دوطرفش نشانده و با مهرباني به آنها غذا ميدهد.
طلعت و ليلا روبروی هم نشسته اند.
تنها صدای اصلان و دوقلوها به گوش ميرسد و صداي برخورد قاشق و چنگال ها با بشقابهای چينی
طلعت زير چشمی ليلا را میپايد،
وقتي ليلا لب میجنباند يا چشم ميگرداند، لرزه بر اندام طلعت میافتد
اصلان از سكوت طلعت شگفتزده ميشود، ضمن آنكه قاشق به دهان سپهر ميبرد،
ميگويد:
- طلعت ! چه ساكتي ! بلبل ما چرا خاموشه امشب ؟
طلعت دستپاچه ميشود با لبخندي تصنعي ميگويد:
- هيچي ! امروز خيلي خسته شدم ، سهراب و سپهر خيلي اذيتم كردن
اصلان خندهی كوتاهي سر داده
و با بیتفاوتی سر تكان میدهد و در حاليكه قاشق به دهان سهراب نزديك ميكند
ميگويد:
- راستي ! از خواستگارهای سينه چاك ليلا چه خبر؟ با هم دوئل نكردن ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران شهدا
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
خبرگزاری بسیج آذربایجان غربی
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۱۹ سايه روی ديوار بالا آمده است . ليلا كنار پنجره ايستا
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۲۱
نگاه طلعت و ليلا به هم گره ميخورد،
لرزشي سر تا پای طلعت را فرا ميگيرد آب دهانش خشك شده و رنگ از رخسارش ميپرد:
«خداي من ! اگه ليلا همه چيز رو بگه ... چه خاكي به سرم بريزم ؟»
قاشق از دست طلعت پايين میافتد.
اصلان با تعجب ميگويد:
- طلعت ، حالت خوب نيست ؟ مريضي ! چرا دستات ميلرزه ؟
طلعت كنترلش را از دست داده ، به سرعت از پشت ميز بلند ميشود
دستهاي لرزانش را به طرف سر برده ، باصداي خفه اي ميگويد:
- نه اصلان ! يك كم سرم درد ميكنه ... شما شامتونو بخورين
او با عجله از آشپزخانه بيرون ميرود
اصلان نگاه پرسشگرش را به ليلا ميدوزد:
- اتفاقي افتاده ليلا؟ ببينم به خواستگاراي تو مربوطه ؟
ليلا با عجله از پشت ميز بلند شده و با عصبانيت ميگويد:
- پدر! خواستگاراي من مهم نيست ، موضوع خواستگاراي منو فراموش كنين ... مشكل مامان طلعت رو حل كنين !
سپس چند حبه قند درون ليوان آبي انداخته ، در حالي كه با قاشق آن را هم ميزند، از آشپزخانه بيرون ميرود.
اصلان با تعجب دور شدن او را نگاه ميكند. شانه بالا انداخته و بعد از كمي تأمل ، با دوقلوهايش مشغول ميشود.
🌷قسمت ۲۲
طلعت پيشانيش را روي دست خميدهاش كه به مبل تكيه دارد، گذاشته است
ليلا به آرامي آب قند را به او تعارف ميكند:
- مامان طلعت ! اينو بخور تا كمي حالت جا بياد... خودتو اذيت نكن ...
نگاه شرمزدهی طلعت با نگاه مهربان ليلا در هم میآميزد قطرات اشك از چشمان طلعت به روي گونه ها سرازير ميشود
با تعلل ليوان را ميگيرد و با دستاني لرزان به دهان نزديك ميكند
ليلا پشت در گوش ايستاده است .
صداي شكستن بشقاب چينی با داد و فرياد اصلان درهم آميخته
ليلا سرش را به در ميفشارد و با نگرانی گوش فرا ميدهد:
ـ همهی آتيشها از زير سر تو بلند ميشه ...
تو به ليلا حسوديت ميشه ...
وقتي ديدي فريبرز خاطرخواه ليلا شده و منم راضيم ... معلوم نيست تو گوش پسره چي خوندي كه پاشو كنار كشيده... حالا هم اومدي و ميگي ... ليلا رو به اين حسين بديم ... اونا همديگه رو دوست دارن ... ميخوام صد سال سياه همديگه رو دوست نداشته باشن ... قبل از اين سنگ فريبرز را به سينه ميزدي و حالا سنگ حسين رو...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺 @basijnews_azgh
خبرگزاری بسیج آذربایجان غربی
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا 🌷قسمت ۶۳ و ۶۴ -...خلاصه ليلاخانم ، كمكي از دستمون بربياد خوش
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۵ و ۶۶
علي بعد از كمي تأنّي به طرف امين ميرود
كه خوشهی انگوري را داخل آب فروكرده و بازي ميكرد، كنار امين مينشيند، دست بر سرش كشيده
و بلند ميگويد:
- ليلا خانم ! دوره زمونه خرابه ... راستش من وجدانم قبول نميكنه يك زن جوون و بچهاش رو تو اين خونه بیسرپرست و تنها بگذارم ...
صلاح نيست تنها زندگي كنيد... منم شايد نتونم هر روز به شما سر بزنم
مكثي كرده و در ادامهی سخن ميگويد:
- باخودم فكر كردم خونهی پدري رو بفروشم و شما رو بيارم طبقهی بالاي خونهی خودم نزديكم باشين ، خيالم راحت تره اون وقت ديگه فلك هم نميتونه ... نيگاه چپ به شما بكنه ...اين علي مثل كوه پشتت وايستاده
سپس بلند ميشود
و به طرف ليلا ميرود كه رويش را به جانب ديوار كرده و لبهی چادر را روي دهانش گرفته،
به ملايمت ميگويد:
- ليلا خانم ! چارهی كار فقط همينه ... به خاطر خودت میگم، به خاطر امين ، بخاطر حرف مردم
علي چون كسي كه كاری را به سرانجام رسانده باشد نفسي به راحتي ميكشد و قصد رفتن ميكند
دست بر دستگيرهی در ميگذارد
دوباره رو به جانب ليلا كرده و با قاطعيتي كه در لحن كلامش موج ميزند، ميگويد:
- خونه رو ميسپرم بنگاه تا مشتري بياره ...شما هم كم كم وسايلتونو جمع و جور كنين
علي بيرون ميرود.
ليلا قرار از دست ميدهد، به سوي حوض قدم ميكشد، دست بر لبهی حوض گذاشته و به تصوير خود درون آب نگاه ميكند:
«ليلا! ميبيني چه حرفايی ميزنن روحت هم خبر نداره ...
پس بگو چرا زنها تو مسجد، يك جور ديگه نگات ميكردن
يك جوري كه انگار گناه كبيرهاي انجام دادي ... ليلا! ليلا!
كاش تو هم با حسين ميرفتي ... كاش !
ولي ... ولي دلم براي امين ميسوزه ... براي پسر نازنينم »
قطرات اشك بر سطح آب ميچكند
تصوير ليلا در هاله اي از دايرهها گم ميشود
ليلا مقابل آينه ايستاده و موهاي بلندش را شانه ميكند
امين شانه را به زور از مادر ميگيرد
دست مادر را پايين كشيده تا شانه بر موهاي مادر بزند
ليلا مينشيند امين شانه بر موي مادر ميزند و گاه دسته مويي ميان مشت كوچكش گرفته ، محكم ميكشد:
- موهاي مامان رو ميكشي ! وُروجك !
در حياط به شدت كوبيده ميشود
دلش يكهو فروميريزد. نگاه نگرانش به پنجره دوخته ميشود:
- خداي من ! اين ديگه كيه ... صبح اول وقت !
ليلا به سرعت چادر برسر انداخته به طرف حياط ميرود. در را باز ميكند.
زهره را ميبيند
قبل از آن كه لب از لب باز كند، زهره او را با خشم كنار ميزند،ليلا از هُل دادن او، به ديوار برخورد ميكند و چادر از سرش ميافتد و موهاي بلندش به روي شانه و بازوانش پريشان ميشود
زهره سر تا پاي او را ورانداز ميكند.
موهاي بلند پركلاغي كه با هر تكان سر از اين سو به آن سو موج ميخورد
مردمك سياهي كه زير چتر انبوه مژه ها ميدرخشد و نور خورشيد سايه مژههاي بلند برگشتهاش را روي گونهها انداخته لرزش خفيفي بر لبان نيمه باز ليلا نقش ميبندد
زهره به طرف ليلا ميرود،
نگاه غيظ آلودش با نگاه متحيّر ليلا گره ميخورد
از لحن گفتارش نفرت میبارد:
ـ بالاخره كار خود تو كردي ؟
🍃🇮🇷ادامه دارد..
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدداز شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺 @basijnews_azgh
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۷ و ۶۸
.......
-...تو و اون ...
بغض كلامش را در گلو خفه نگه ميدارد
از نگاه پر كين زهره ، هزاران تيرغضب ميبارد
ليلا بازوان زهره را گرفته ، با لحني پرسشگرانه ميگويد:
- از چي حرف ميزني ؟ از كي ؟...
زهره به ليلا اجازهی ادامهی صحبت نميدهد
دست ليلا را با خشم و نفرت از بازوان خود پايين افكنده با صداي كه از خشم ميلرزد ميگويد:
ـ خودت رو به اون راه نزن ... زنيكهی هفت خط ! با هزار حيله و نيرنگ سعي داري شوهر منو از راه به در كني ...آخه چه دشمني با من داري؟ بي آبرو!
ليلا ديگر طاقت نمیآورد.
سخنان زهره بر دلش بيرحمانه چنگ ميزند
بي اختيار سيلي محكمي به گوش او ميخواباند.
زهره كه از ضربهی سيلي چشمانش سياهي رفته ، خود را كنار كشيده آه و ناله سر داده و چند بد و بيراه نثار ليلا ميكند:
- تو پاردُم سابيده ! نمك ميخوري و نمكدان ميشكني ... دستت از همه جا کوتاه شده پا تو کفش من بدبخت ڪردی؟!
ليلا ناباورانه از آنچه كه ميشنود
عقب عقب ميرود و براي فرار از شنيدن سخنان زهره به سوي ايوان خانه شروع به دويدن ميكند
بر ايوان خانه دوزانو مينشيند
چشمهايش پر از اشك ميشود. بغض آلود فرياد برمیآورد:
- بس كن تو را به خدا! بس كن ! اينا همهاش تهمته ... تهمت
زهره سراسيمه به سويش آمده
و در حاليكه چشم هايش را كوچك كرده است با همان غيظ و غضب ميگويد:
- از وقتي حسين شهيد شده ... علي از اين رو به آن رو شده ... دم از سرپرستي تو و امين ميزنه ... زن داداشم و بچة داداشم ورد زبونش شده .. ولي از همون اولش خوب ميدونستم چه كاسهاي زير نيم كاسشه
ليلا سر به ديوار تكيه ميدهد،
چشمانش بيحركت به نقطهاي نامعلوم خيره مانده ...
قلبش از تپش باز ايستاده و اشك ها از چشمهایی كه پلك نميزند سرازير است
حتي به امين که دور و بَرَش ميپلكَد و گريه ميكند و با دستان كوچكش صورت نمناك او را نوازش ميكند، توجهي ندارد
خود و امين را فراموش كرده است .
حال و روزش را نميفهمد
صحبتهاي زهره را ديگر نميشنود.
در به شدت بسته ميشود
ليلا متحيرانه به در بسته چشم ميدوزد
.........
ليلا امين را كنارش خوابانده و دست بر موهاي لطيف او ميكشد. امين آرام آرام پلک برهم مینهد
«امين جان ! پسرعزيزم !
تو كِي ميخواي بزرگ بشي ؟ تا مرد خونهام بشي ...پشتيبان مادرت ...
امين ! عزيز دلم !
كاش بزرگ بودي و حرفامو ميفهميدي ...
كاش ميدونستي تو دل من چي ميگذره ...
آخ امين ! امين !»
صداي كوبة در چون پنجة شيري بر سينهاش سنگيني ميكند.
ليلا وحشت زده از جاي ميپرد:
«حتماً علي يه ! عجب رويي داره ...
پيغام داده بودم اين طرفا پيداش نشه »
چهرهی غضب آلود زهره مقابلش مجسم ميشود
كه حرارت خشم ، نم اشك را در چشم هايش نگهداشته بود
و دوباره صداي كوبيدن در:
«دست بردار هم نيست ...»
ليلا بعد از كمي تأمّل ،
چون جرقه اي بيرون جهيده از آتش ، باعجله به طرف در ميرود زير لب غرولند ميكند:
«بايد بهش بگم دست از من و امين برداره ...
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
💖 کانال مدد از شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۶۹ و ۷۰
ديگه نميخوام ببينمش ...فكر كرده سنگ سبكم كه جلوي پاي هر كس و ناكسي بيفته و اين ور و آن ور پرتش كنن ... ديگه همينم مونده كه بيام تو خونة تو گل ببوي درجهنم .»
با عصبانيت در را باز ميكند
ناگاه آتش خشمش كه وجودش را شعلهور ساخته بود يكباره خاموش ميشود و لب از دندان رها ميسازد،
بريده بريده مي گويد:
_ش ... شما!
...
ليلا ديس ميوه را زمين گذاشته و مينشيند
زن، امين را روي پاهايش نشانده و فرهاد با او بازي ميكند
نگاه مهربان زن به ليلا دوخته ميشود، به نرمی لب به سخن ميگشايد:
- ليلا جون ! ضعيف شدي ، زيرچشمات گود افتاده ... خيلي گريه ميكني ؟ ...
ليلا دست بر موهايش كشيده با دستپاچگي ميگويد:
- يك كمی حال ندارم ...
زن بر موهاي امين بوسه ميزند و ميگويد:
- ليلا جون ! تو زندگيت رو گذاشتي بالا بچهات ، منم زندگيمو رو فرهاد و حميد گذاشتم ..حسين و محمود كه خدا اونا رو با شهداي كربلا محشورشون كنه ...جان
خودشونو اوّل در راه خدا و بعدش براي آسايش ما فدا كردن ...
زن آهي ميكشد و ادامه ميدهد:
- ليلا جون ! من آفتاب لب بومم ... امروز و فرداست كه رفتني بشم ... از خدا خواستم قبل از اينكه سرمو بذارم رو زمين ، يك سر و ساماني به زندگي حميد و...
نگاه زن به سوي ليلا بالا مي آيد،
بعد از مكث كوتاهي دوباره رشتهی سخن در دست ميگيرد:
- ميخواهم رُك و پوست كنده بگم ... ميخوام دست تو رو تو دست حميد بگذارم
حرارت شرم ، سرخي بر گونههای ليلا مينشاند
مِن مِن ميكند. نمي داند چگونه كلمات پراكندهاي را كه در ذهنش جولان میڪنند نظم و ترتیب بخشد و بر زبان جاری سازد
زن باهمان آرامش و طمأنينه كه در كلامش موج ميزدند، دنبالهی سخن را پی ميگيرد:
- دخترم ! ميدونم سخته ... هم حسين براي شما عزيز بوده و هست و هم زهرا براي حميد... اينجور مواقع بايد عاقلانه فكر كرد... بايد چرتكه انداخت ...عروس بيچارم سرِ زا كه رفت فرهاد رو برامون گذاشت ،الانم فرهاد ده سالشه ،خودم بزرگش كردم ليلا جون ! تو هم امين برات باقي مونده از شهيد..اگه كلاتو قاضی كنی و خوب و بدش رو بسنجي ميبيني كه با دو تا طفل معصوم روبرو هستيد اگر بياييد و نه به خاطر خودتون بلكه به خاطر اين دو طفل بیگناه با هم ازدواج كنيد هم فرهاد مادر خواهد داشت و هم امين پدر...اگر هم فكر ميكني كه به پاي شهيد بشيني و بهش وفادار بموني بهتره ...اينو بهت بگم كه اين وفاداري نيست بلكه ... خودخواهيه ... خودخواهي ...
ليلا سر از شرم و تفكر پايين انداخته است
ميخواهد حرفي بزند ...
كه دوباره صداي زن را ميشنود:
- دوره و زمونه ... بد دوره و زمونه ايه ...نه صلاحه كه زن جوون و قشنگي مثل شما تنها زندگی كنه و نه خدا رو خوش مياد كه پسرم ازدواج نكنه، من خوب میدونم ستارهی شما دو تا با هم طاقه ...دلاتون سوخته و خوب درد همو ميفهمين
زن صحبت ميکند و ليلا صبورانه گوش ميدهد
همچنان سكوت زبانش را در كام نگه داشته است
زن قصد رفتن مي كند.
ليلا تا در حياط بدرقهاش میكند، زن قبل از آنكه از خانه بيرون رود با نگاهي مهربان رو به ليلا كرده و در حالي كه لبخندی كنج لب دارد ميگويد:
- ليلا جون ! اين دفعه اگه خدا بخواد رسماً با حميد ميام خواستگاری
زن میرود.
ليلا ته ماندهاي از بهت در چشمايش سوسو ميزند و از سخنان زن ، تشويشي مبهم در دل احساس ميكند
در را ميبندد،
هنوز چند قدمي دور نشده است كه از صداي كوبهی در رو به آن جانب برميگرداند در را باز مي كند.
از ديدن علي یكّه میخورد
علي وارد حياط ميشود و در را محكم به هم ميكوبد:
- اون خانم ... براي چي تشريف فرما شده بودن ؟
ليلا با لحني ترديدآميز ميگويد:
- براي احوال پرسي من
- از كِي تا حالا... غريبه ها احوالپرس شما شدن ؟
- علي آقا! فكر نميكنم اين موضوع ربطي به شما داشته باشه
علي دندان بهم ساييده ، ميگويد:
- من ، خوش ندارم هرڪس وناڪسی توی این خونه رفت وآمد داشته باشه
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران🌷
کانال مدد از شهدا
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجان_غربی
🔺@basijnews_azgh
🇮🇷 رمان عاشقانه، جذاب و شهدایی #لیلا
🌷قسمت ۷۱ و ۷۲
ليلا باعصبانيت لبهی چادر را در مشت ميفشارد،
غضب آلود چشم در چشم علي میدوزد:
- علي آقا! گستاخي هم حدي داره ... شما جوش منو ميزنيد يا جوش خودتونو...؟ زندگي رو به كام زن و بچه هات تلخ كردي و فكر كردي بوجارلنجانم كه سر بر آستان هركس و ناكس بگذارم !؟ علي آقا! پاتون رو از گليم خودتون درازتر نكنين ...نميخواد در مورد بنده هم حكمي صادر كنيد... خودم بالغم ... عقل و شعور دارم
سپس به طرف در رفته و آن را باز ميكند با همان حرارت ادامه ميدهد:
- خواهش ميكنم زودتر تشريف ببرين ، ديگه نميخوام برام دلسوزي كنيد..اون محبت و دلسوزي هاتون همهاش الكي بود. در واقع سنگ خودتونو به سينه ميزديد... من ساده بودم
علي سبيل پر پشتش را تاب ميدهد.
به طرف در ميرود و قبل از آنكه قدمي بيرون بگذارد برميگردد و به ليلا كه عرق به صورتش نشسته و بدنش زير چادرگلي ميلرزد نگاه ميكند، يك ابرو بالا انداخته چینی به گوش لب می دهد
ــ پس اینطور! زهره چُقُلي مو كرده ... ولي بد به عرضتون رسونده ...
علي سر از تفكر پايين مياندازد و دستي به كمر ميفشرد در اين انديشه است كه چگونه ليلا را به راه آورد. چه چاره اي بيانديشد و يا چگونه عرصه بر او تنگ گرداند.
آنچه كه بيش از همه او را آزار ميدهد،
حضور بیموقع حميد است
صورت به جانب ليلا بالا میآورد
و با لحني كه سعي دارد آرام و در عين حال قاطع باشد ميگويد:
- ليلا خانم ! باز خدمت میرسيم
در بسته ميشود و ليلا يكّه و تنها دو زانو بر زمين مينشيند و مات و مبهوت چشم به آسمان میدوزد
زن جوان ساك كوچكي در دست دارد
و پسربچه اش را به دنبال خود ميكشد. پسرك ، پيراهن سفيدی كه تصوير گربهاي ملوس بر آن نقش بسته به تن دارد. شلواركي قرمز با دو بند كه از شانهها گذشته. جورابهاي سفيد و كفش هاي مشكي براق با بندهاي سفيد.
پسربچه ذوق زده به اطراف مينگرد
رهگذران و به خصوص ويترينهاي رنگارنگ مغازه ها نگاه مشتاقش را به خود جلب ميكند
پايكشان از پي مادر روان است
و مادر بیاعتنا به حركات او در دلمشغولي خود غرق است.
چهره ها جلوي ديدگان ليلا رژه ميروند. احساس ميكند كه دهانها آلوده به تهمت هستند و چشمها پر از شرارهی نفرت :
«خانم فكر كرده ،
ميخواي هووش بشي ...
هووش ...
بد دوره و زمونه ايه ...
زنيكه هفت خط ...
حرف مردم ...
چشم چپ كني ...
آهسته برو... بيا...
خوش ندارم...
فرهاد... امين ...
مرد غريبه ... غريبه ...
خدمت مي رسيم ...»
براي لحظهای چشم برهم ميگذارد:
«بس كنيد... دست از سرم برداريد...راحتم بذاريد...
مقابل در بزرگي میايستد. خانهای آشنا ولي سالها غريبه با او.
دستي بر در ميكشد
پدر، مامان طلعت ، برادر دو قلوها، سهراب ، سپهر
چقدر دلش براي آنها تنگ شده ، براي غُرغُرهاي مامان طلعت ، براي جيغ و داد داداش دوقلوها
براي نگاههاي مهربان بابا اصلان.
انگشت بر زنگ ميگذارد ولي ياراي فشار دادن ندارد:
«هر چي باشه خونهی پدرمه ... منم ليلام ... دختر حوراء...»
زنگ را فشار ميدهد..
🍃🇮🇷ادامه دارد...
🍃نویسنده رمان ؛ مرضیه شهلایی
🌷تقدیم به خانواده شهدای کشور عزیزمون بخصوص همسران
💖 کانال مدداز شهدا 💖
─┅═༅𖣔🌺𖣔༅═┅─
#خبرگزاری_بسیج_آذربایجانغربی
🔺@basijnews_azgh