eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
662 دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 قابل توجه علاقه مندان به 📸 کارگاه‌های آموزشی عکاسی مقدماتی 🖼 همراه با تورهای تخصصی 🔖 با ارائه گواهینامه معتبر 📚 مدرس: آقای 📚 سرفصل‌ها: 1️⃣مبانی سواد بصری 2️⃣آشنایی با دوربین عکاسی 3️⃣آشنایی با ژانرهای مختلف عکاسی ⏳مهلت‌ و هزینه ثبت‌نام: شنبه ۲۷ شهریور ماه؛ ۳۰ هزار تومان 📲 پل ارتباطی: جهت ثبت نام با شماره ٠٩١٣۴۶١١٠۶٧ تماس حاصل فرمایید ⭕️ شروع دوره از دوشنبه ۲۹ شهریورماه 🔰 شبکه مردمی سایبری انقلاب اسلامی شهرستان کاشان ‌ 🆔@shamsa_kashan
🔶کلیه طراحان حرفه ای پوشاک 🔶مراکز آموزشی دانشگاهی/ فنی و حرفه ای 🔶خانه های مد و لباس 🔶سرمایه گذاران بخش تولید و عرضه 🔹🔸🔹 💎 فردخت 💎 🎊دومین رویداد ملی رقابت طراحی و دوخت http://iwo.ir/fardokht 📌حضور : فردی / گروهی ✂️بخش رقابتی : 🔷مجموعه سازی (کالکشن) 🔷 با موضوع لباس خانواده( (مادر پدر فرزند) 🔷با ارائه ۲ تا ۴ اثر 🔸🔹🔸🔹 http://iwo.ir/fardokht 🗓مهلت مرحله طراحی و دوخت : ۱۰ مهر ۱۴۰۰ 📊نمایشگاه: ۱۰ الی ۲۲ مهر 📢اختتامیه و اعلام نتایج: ۲۷ مهر 🔹🔸🔹🔸🔹 اطلاعات بیشتر 👇 ✅لینک http://iwo.ir/fardokht ✅ مشاوره (واتساپ) ۰۹۲۲۹۱۹۷۷۴۳ ۰۹۹۲۲۶۹۳۰۵۵ ✅پیج اینستاگرام https://www.instagram.com/p/CTbwWQEL97C/?utm_medium=copy_link ✅گروه توجیهی واتساپ https://chat.whatsapp.com/C6pQjqz7nSv6nk1R1MIr6M
برگزاری شورای قرآنی در مسجد جامع علوی توسط حافظ قرآن، آقای رمضانی به منظور بهسازی فعالیت های قرآنی در روستا.
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 تصاویری از عزاداری شهید سلیمانی در حرم حضرت رقیه (س) 🏴 به مناسبت شهادت حضرت_رقیه س 🌷یادش گرامی 🌷روحش شاد 🌷راهش پر رهرو 🙏🙏🙏☝️
: 🖤🖤🖤🖤🖤 -فطرت 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 همایش دختران آفتاب در اولین جمعه ماه صفر در مسجد مهدیه طاهر اباد باسخنرانی در وصف دختران و احترام به دختر. توسط حجت الاسلام محمد حسینی و دوخت چادر ویژه دختران کوچک ۳تا. ۶سال همراه با پذیرایی ناهار 🌺🌺🌺🌺🌺 تاریخ ۱۹/۶/۱۴۰۰ مکان مسجد مهدیه
🖤🖤🖤🖤🖤 -فطرت 🏴🏴🏴🏴🏴🏴 همایش دختران آفتاب در اولین جمعه ماه صفر در مسجد مهدیه طاهر اباد با مداحی آقایان آردیان و آرام همراه با پذیرایی ناهار 🌷🌷🌷🌷🌷 تاریخ ۱۹/۶/۱۴۰۰ مکان مسجد مهدیه
گوسفند گردانی دور روستا برای قربانی کردن جهت رفع بلا وتوزیع پنجاه بسته نیم کیلوی کوشت بین خانواده های نیازمند آزران .جهت شادی اموات بانیان عزیز که کمک کردند صلوات.
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۱ _باشه بپرس. واسه چی با من وارد رابطه شدی؟ _واسه اینکه دوستت داشتم. _الان چی؟؟ هنوزم دوستم داری؟ _خندید.... خوب معلومه الانم دوستت دارم، بیشتر از جونم. _غیر از من کس دیگه ای هم تو زندگیت هست؟ _نه، واسه چی داری این سؤالارو می پرسی؟ _رؤیا، میدونی من از دروغ بیزارم؟ _ آره قبلاً بهم گفته بودی.... _ پس چرا داری بهم دروغ میگی؟؟ _سعید.... من چه دروغی دارم که بهت بگم؟؟؟ _دندان هایش را روی هم فشار داد اگه دروغ نمیگی، پیش نیما چیکار میکردی؟ رنگ از صورتش پرید، نیما؟! _آره نیما _آب دهانش را قورت داد، من با اون چی کار دارم... _لبخند تمسخر آمیزی به رویش زد، خیلی عوضی هستی رؤیا، خیلی.... ازت متنفرم، دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت.... _ سعید.... چی داری میگی؟ کی به تو این حرفارو زده؟ _کسی بهم حرفی نزده با چشمای خودم دیدم! _ متعجب نگاهش کرد، مَن ....مَن _ خفه شو دیگه نمیخوام صداتو بشنوم.... _سعید... _چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟ _سعید .... _دستانش را بالا برد، گفتم خفه شو.... خوب شد که خیلی زود شناختمت... _سعید داری اشتباه می کنی، من علاقه ای به نیما ندارم. _گیرم که راست میگی، به چه حقی رفتی پیشش؟ _مگه خودت دفعه اوّلته که دوست دختر داشتی...مگه من اولیش بودم؟...که حالا داری من و بابت این که با یکی دیگه بودم بازخواست می کنی؟ راهش را گرفت و رفت، اما حرفهای آخرِ رؤیا مُدام در گوشش اِکو می شد... لحظه‌ای از خودش هم متنفر شد، روزهای پشت سر گذاشته اش مقابل چشمانش به نمایش درآمدند... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۲ روزهایی که همین بلایی که رؤیا سرش آورد، خودش سرِ چندین دختر آورده بود.... اگر گاهی عذاب وجدان هم می گرفت عذابش را با این جمله کم می کرد....دخترها با رضایت خودشان وارد این دوستی می شوند و من تعهدی نسبت به هیچ کدامشان ندارم... ...تعهد... با خودش فکر کرد... رؤیا هم تعهدی به من نداشت! اصلاً برای اولین بار احساس اِنزجار کرد از این نوع رابطه ها، که نه بوی تعهد داشت و نه رنگی از جوانمردی و وفا. از آن روز به بعد دیگر نه جواب تلفن های رؤیا را می‌داد و نه جواب پیامک هایش را... اگر چه حس لذتی که مواقعی که با او در ارتباط بود، گاهی به برگشتن به او تحریکش می کرد، اما وقتی به یاد ارتباطش با نیما می افتاد، آن لذت ها برایش هیچ می شدند... این یک ماه گذشت و نوبت به اعزامش رسید،دوماه آموزشیش که تمام شد، از شانس بدش دوره اصلی خدمتش افتاده بود به زابل. مادرش دلواپس بود ولی پدرش خوشحال هم بود نظرش این بود هر چه بیشتر سختی بکشد برایش بهتر است. کارهایش را ردیف کرد مادرش از زیر قرآن ردش کرد و بعد از اینکه خداحافظی کرد، همراه پدرش راه افتاد. پدرش تا کنار اتوبوس‌ها همراهیش کرد..... ناگهان چشمش افتاد به سید کریم، به پدرش رو کرد: بابا، سیدکریم هم اینجاست! حاج رضا نگاهش را به سمت او سوق داد جلو رفت سلام کرد، سید شما اینجا چیکار می کنی؟ لبخندی روی لبش نشاند علی منم عازم سربازیِ...دنبال اون اومدم. به سعید نگاه کرد. _سلام آقا سید _سلام شمام افتادی زابل؟ _ بله،علی آقا کجاست؟ _ همین اطرافِ الان میاد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج