eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۷ سعید کاسه را به طرف مریم گرفت بیا برای توعه...مامان آورده _ دستتون درد نکنه... بفرمایید تو. _محبوبه خانم نگاهی به داخل اتاق انداخت، نگاهش تا سفره صبحانه شان کشیده شد،نه دیگه صبحانه تونو بخورید. محبوبه خانم که رفت سعید رو کرد به مریم و گفت: من که میدونم مامانم این وقت صبح برا پرسیدن چه سؤالی اینجا اومده بود، اما خوب انگار روش نشد بپرسه... _ مریم نگاهش را از شرم به زمین دوخت و حرفی نزد... _میرم جواب سؤالشو بدم، این را گفت و به سمت اتاق مادرش رفت... مریم دلش می خواست آب شود و به زمین فرو برود، بَدش می آمد از این رسوم قدیمی که در این عصر جدید هم برای خانواده سعید مهم بودند! ... سه روز از شروع زندگی مشترک شان می گذشت، زندگی در کنار سعید برایش بسیار لذت بخش بود ولی تفاوتهایی با زندگی در خانه پدرش داشت...حس می کرد در این اتاقها محبوس شده، در این خانه احساس راحتی نمی کرد، چون مجبور بود حتی برای رفتن به دستشویی هم چادر به سر کند، یا لباس مناسبی بپوشد. درست است که حاج رضا محرمش بود اما خجالت می کشید با لباسهایی که داخل اتاقشان می پوشید مقابل او ظاهر شود. هنوز سعید از سرکار نیامده بود برای ناهار شامی درست کرده بود،چند شامی داخل پیش دستی گذاشت، چند حلقه گوجه هم اطرافش چید و به سمت اتاق مادرشوهرش حرکت کرد. در زد... _ بله _ منم مادر جون _ بیا تو، سلام _سلام پیش دستی را روی اُپن آشپزخانه گذاشت. محبوبه خانم لبخندی زد و گفت دستت درد نکنه. _نوش جان،به چهره دلواپس محبوبه خانم نگاه کرد،چیزی شده؟ ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۸ همین طور که مانتویش را به تن می‌کرد،جواب داد، آقا مرتضی زنگ زده .... باید شیرین و ببریم بیمارستان. _ عه! به امید خدا، میخواید منم بیام؟ _نه عزیزم، دستت درد نکنه. _با کی میرید،؟ _ مرتضی میاد دنبالم. _ اگه کاری داشتین زنگ بزنید. _ باشه به سمت اتاق خودش رفت در حالی که زیر لب برای شیرین دعا می کرد، که به سلامتی فرزندش را به دنیا بیاورد. سعید که آمد، بعد از خوردن ناهار به سمت بیمارستان رفتند. هنوز شیرین زایمان نکرده بود اما چون در داخل اتاق زایمان بود، نتوانستند او را ببینند. محبوبه خانم دلواپس طول و عرض راهروی بیمارستان را طی می‌کرد، مرتضی هم دستِ کمی از او نداشت. مریم کتابچه دعایش را بست، از جا بلند شد به سمت مادر شوهرش رفت، مادرجون، نگران نباشین. _ نمیتونم دلم شور میزنه. _ میدونم بیاین بشینین یه دقیقه. محبوبه خانم همراه مریم به سمت صندلی ها قدم برداشت و روی یکی از آنها نشست. سعید رو کرد به مادرش،آروم باش مامان. چند دقیقه بعد در باز شد و پرستاری از بخش خارج شد. محبوبه خانم از جا بلند شد،خانم پرستار، شیرین سپهری حالش چطوره؟ زایمان‌کرده؟؟ پرستار که خیلی هم مضطرب به نظر می رسید، در حالی که می‌خواست با عجله از کنارشان رد شود، گفت: نه اصلاً حالش خوب نیست. _مرتضی جلو آمد، یعنی چی خانوم؟ یه کاری بکنید براش... پرستار با عصبانیت لب زد، خوب از جلوی راهم برید کنار، می خوام برم اتاق عمل ببینم خانم دکتر عملش تموم شده، بهشون بگم بیاد پیش مریضتون... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۰ سعید به مرتضی رو کرد و گفت: چه پدرصلواتیِ این بچه، که هنوز نیومده همه مونو ترسوند... مرتضی خندید و گفت: فک کنم به داییش رفته! سعید پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: خیلی هم دلت بخواد که به داییش بره. مریم و محبوبه خانوم از لحن ِسعید خنده شان گرفت. _ طولی نکشید که پرستار بچه را از بخش زایمان خارج کرد. نزدیک شدند، به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه کردند، دستهای کوچکش را بالا و پایین می‌برد و گاهی هم انگشتان تپلش را داخل دهانش می کرد و با ولع میخورد. سعید که از همین حالا برایش قَش و ضعف می کرد.....دایی قربونت بره، عزیز دلم. به مریم نگاه کرد،ببینش مریم... مربم لبخند زد، خیلی خوشگله. ساعتی بعد شیرین را هم از اتاق خارج کردند، از بس درد کشیده بود نای حرف زدن نداشت، اما با دیدن دختر کوچولویش جان تازه‌ای گرفت. روز بعد،شیرین و دخترش از بیمارستان مرخص شدند و مستقیم به خانه ی حاج رضا آمدند. شیرین حدود دو سه هفته‌ای در خانه مادر ش ماند. مریم در این چند هفته چند باری به دیدنشان رفت، ولی چون تجربه‌ای در نگهداری بچه نداشت، نمی‌توانست در نگهداری نازنین به محبوبه خانم کمک زیادی بکند. برای همین گاهی از نگاه‌های شیرین و محبوبه خانم حس بدی به او دست میداد، خوب ۱۷ سال بیشتر نداشت، مگر یک دختر به این سن چه تجربیاتی میتواند داشته باشد،که فنون بچه داری بداند؟ سعید به محض آمدن از سر کار، مستقیم به اتاق مادرش می رفت و ساعتها در کنار شیرین و دخترش می‌ماند. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۹ محبوبه خانم داشت از حال می‌رفت،سعید و مریم زیر بازوهایش را گرفتند و روی صندلی ها او را نشاندند. اشک از چشمانش جاری شد،مریم یا او را دلداری می‌داد و یا ذکر و دعا وردِ زبانش می کرد. یک ساعتی به همین منوال گذشت یک ساعتی که برای آنها به اندازه چند ساعت گذشت... مرتضی هم که آنقدر قیافه اش داغون و دَرهم شده بود که نزدیک بود، همان جا وسط راهرو بنشیند و زار بزند. _ ترس از دست دادنِ شیرین، دلواپسی و دلشوره همه این ها چیزهایی بود که در این یک ساعت دلشان با آن دست و پنجه نرم می‌کردند. تعداد زیادی از همراهان در آن سالن به انتظار خبری از عزیزانشان نشسته بودند. نگاهشان به در کرم رنگ بخش زایمان دوخته شده بود، که بالاخره در باز شد و همان پرستار خارج شد. به سمتش رفتند، محبوبه خانم مقابلش ایستاد، چی شد؟ خانم پرستار لبخندی زد، آروم باشین خدا را شکر حالش خوبه، خدا خیلی به دخترتون رحم کرد، نزدیک بود خدایی نکرده جونش رو از دست بده اما الان حالش خوبه. آنقدر در فکر شیرین بودند که کسی سراغ بچه را نمی گرفت. پرستار به مرتضی نگاهی کرد شما همسرشین؟ _ بله تبریک میگم تا چند دقیقه دیگه دخترتونو میارن می تونین ببینینش. لبخند روی لبان هرچهار نفرشان نشست.... محبوبه خانم دستانش را بالا گرفت: خدایا شکرت. برای مریم جای تعجب داشت که چرا الهه و محسن به بیمارستان نیامده تا از حال شیرین با خبر شوند... از سعید هم که می پرسید، جواب درستی نمی داد، ولی در این مدت متوجه شده بود خیلی با هم صمیمی نیستند. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۰ سعید به مرتضی رو کرد و گفت: چه پدرصلواتیِ این بچه، که هنوز نیومده همه مونو ترسوند... مرتضی خندید و گفت: فک کنم به داییش رفته! سعید پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: خیلی هم دلت بخواد که به داییش بره. مریم و محبوبه خانوم از لحن ِسعید خنده شان گرفت. _ طولی نکشید که پرستار بچه را از بخش زایمان خارج کرد. نزدیک شدند، به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه کردند، دستهای کوچکش را بالا و پایین می‌برد و گاهی هم انگشتان تپلش را داخل دهانش می کرد و با ولع میخورد. سعید که از همین حالا برایش قَش و ضعف می کرد.....دایی قربونت بره، عزیز دلم. به مریم نگاه کرد،ببینش مریم... مربم لبخند زد، خیلی خوشگله. ساعتی بعد شیرین را هم از اتاق خارج کردند، از بس درد کشیده بود نای حرف زدن نداشت، اما با دیدن دختر کوچولویش جان تازه‌ای گرفت. روز بعد،شیرین و دخترش از بیمارستان مرخص شدند و مستقیم به خانه ی حاج رضا آمدند. شیرین حدود دو سه هفته‌ای در خانه مادر ش ماند. مریم در این چند هفته چند باری به دیدنشان رفت، ولی چون تجربه‌ای در نگهداری بچه نداشت، نمی‌توانست در نگهداری نازنین به محبوبه خانم کمک زیادی بکند. برای همین گاهی از نگاه‌های شیرین و محبوبه خانم حس بدی به او دست میداد، خوب ۱۷ سال بیشتر نداشت، مگر یک دختر به این سن چه تجربیاتی میتواند داشته باشد،که فنون بچه داری بداند؟ سعید به محض آمدن از سر کار، مستقیم به اتاق مادرش می رفت و ساعتها در کنار شیرین و دخترش می‌ماند. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۱ مریم از این کار او دلخور می شد، دلش می‌خواست مرکز توجه سعید فقط خودش باشد، ولی از طرفی هم دوست نداشت بامطرح کردن این موضوع باعث کدورت بین او و خانواده‌اش شود. محسن و الهه فقط آخر هفته‌ها به خانه حاج رضا می آمدند و به اندازه یک شام بیشتر مهمانشان نبودند. مریم هر چه سعی می کرد با الهه ارتباط بهتری برقرار کند نمی شد، چون الهه اصلاً به او راه نمی داد، نمی دانست چرا اما حس می کرد از او خوشش نمی آید،دور هم که بودند، سعید طبق عادت همیشه اش با شوخی و خنده مجلس را گرم می کرد، در این میان مریم متوجه نگاه پر حسرت الهه بود، شاید چون محسن اخلاقش تا سعید زمین تا آسمان فرق داشت، تنها شباهتشان رفیق باز بودنشان بود، که البته سعید به خاطر مریم این خصلت کنار گذاشته بود، اما محسن نه..... .... حاج رضا از اینکه دوباره نوه دار شده بود خوشحال بود، اما از وقتی نازنین دختر شیرین دنیا آمده بود، مریم از واکنش‌های متفاوتی که او نسبت با پسر محسن و نازنین داشت متوجه شده بود، که حاج رضا عاشق پسر است.... و اما سعید..... جان می داد برای بچه خواهر و برادرش.....ساعت‌ها با پسر محسن بازی می‌کرد، و نازنین را که دیگر هیچ......ان قدر در آغوش می‌کشید و می بوسید، که هر کس نمی دانست فکر می‌کرد که بچه خودش هست. مریم حسود نبود، اما ناخودآگاه از این رفتارهای سعید دلخور می‌شد و گاهی این دلخوری ها به بحث و جدل میانشان می‌انجامید... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۲ _کجا میری سعید؟ _ اتاق مامانم اینا _غمگین نگاهش کرد، فکر نمی‌کنی داری زیاده روی می کنی؟ هنوز یک ماه هم نیست عروسی کردیم،اون وقت بیشتر وقتها منو تنها میذاری و میری اونجا ! _من که صد بار بهت گفتم،تو هم بیا خودت نمیای. _سعید هر چیزی اندازه داره،من خجالت می کشم دم به دقیقه بیام اونجا،شاید از حضورم معذّب بشن. _نه این جوری نیست,تو اینطوری فکر می‌کنی. _ببین سعید، من جلوی اونا راحت نیستم،به نظرم اونام جلوی من راحت نیستن... _ خوب راحت باش که اونام راحت باشن. _سعید!!!! _اَه....مریم سادات، داری اعصابمو خورد میکنی ها... همش گیر میدی، این کارو نکن اون کارو نکن،آروم صدات نره اون ور،زشته اینجوری رفتار نکن.....الانم که میگی نَرَم اتاق مامانم اینا.... با اینکه از برخورد سعید دلش خیلی گرفت،سکوت کرد و دیگر حرفی نزد. سعید بی تفاوت رفت و او را تنها گذاشت. _ دلش هوای گریه داشت،توقع نداشت این حرف‌ها را از زبان سعید بشنود، اشک از چشمانش جاری شد، گوشه اتاق نشست، سرش را روی زانو گذاشت و بی صدا گریه کرد. _ساعتی گذشت،سعید برگشت، با دیدن مریم که گوشه اتاق نشسته بود،اَخم به چهره اش نشاند. کنارش نشست، مریم سادات.. _ جوابش را نداد... _ مریم سادات .... سرش را بلند کرد ،نگاه سعید افتاد به چشمان قرمز شده اش... _مگه من چی گفتم که ناراحت شدی؟! دستش را نوازش وار روی گونه ی مریم کشید...... ببخشید. مریم نگاهش را دزدید. _نمی بخشیم؟؟ ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۳ لبخند زد و شروع کرد به اَدا در آوردن، آن قدر به مسخره بازیهایش ادامه داد تا بالاخره موفق شد،مریم را بخنداند. ...سعید _ جانم _ می خوام برم خونه بابام دلم براشون تنگ شده،فردا صبح برم؟ _ابروهایش را بالا داد،نه فردا که از سر کار بیام با هم میریم. _اما...تو شب میای، فقط چند ساعت میتونیم پیششون باشیم،خوب بذار صبح برم تو وقتی از سر کار اومدی بیا دنبالم. _نوچ....چونه نزن. این را گفت و مثل همیشه حرف خودش را به کرسی نشاند. ..... خانواده اش به خاطر حضور پدر و مادر سعید خیلی کم به خانه اش می آمدند، سعید هم که اجازه نمی داد خودش زیاد به آنها سر بزند،از این موضوع رنج می برد، خیلی دوست داشت هرچه زودتر خانه‌ی شان را بسازند،تا می توانست در مخارجشان صرفه جویی می کرد، سعید هم به خاطر خوشحالی او دو شیفت دو شیفت کار می کرد تا بتواند زودتر خانه را بسازد. نیم ساعت نگذشته بود که به در اتاقشان تقه ای خورد. _بله _منم. شیرین بود سریع داخل اتاق شد،سعید چت شد، چقدر زود رفتی؟ _سعید لبخندی نمایشی زد، نه زود نرفتم. _به چشمهای قرمز مریم نگاه کرد، ناراحت چی هستی زنداداش؟ من که دو سه روز دیگه میرم خونه م، ولی توام نباید این جوری باشی، یه ذره با خانواده شوهرت بجوش انقد نچسب نباش شبیه الهه...خوب توام می اومدی پیش ما، واسه چی کِز می کنی تو این اتاق؟ _نیومدم که اذیت نشید، که راحت باشید. _وااا..... ...نگاهی به دیوارهای اتاق انداخت، اینا چیه سعید زدید به دیوار، چقد شلوغ کردید اینجاهارو... ...... راستی ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۴ یه ذره م این حیاط و جارو بزنی بد نیست مادر بدبخت من کمر درد داره. _من دیروز جارو زدم. شیرین دیگر حرفی نزد و رفت، مریم از حرفهای شیرین در حال انفجار بود، با خشم به سعید نگاه کرد. سعید لب زد، خودم میرم جارو می زنم، از جا بلند شد. _نه لازم نکرده، تو بری که بیاد بگه از داداشم کار میکشی؟ _مریم... شیرین یه کم زبونش تنده، این تنها عیبشه، وگرنه دل مهربونی داره، باور کن راست میگم، تو به دل نگیر. _خوبه منم هر چی دوست دارم بگم بعد ازشون بخوام به دل نگیرن؟ _نه خوب نیست. برای مریم سخت بود که از ۲۴ ساعت شبانه روز فقط چند ساعت سعید را کنارش داشته باشد... بدتر این بود که سعید اجازه نمی داد تا حتی برای خرید هم مریم تنها از خانه خارج شود. اما تحمل می کرد به خاطر اینکه دلش می خواست هرچه زودتر برای خودشان مستقل شوند. از حاج رضا و محبوبه خانوم هیچ بدی ندیده بود، تازه متوجه شده بود که حرف های مردم بی خود بود و از کاه کوه می ساختند، رفتار آنها بسیار معقول و خوب بود، فقط گاهی رفتارهای شیرین آزارش می داد...انگار نسبت به زندگیسان حس ریاست داشت، اکثر مواقع به نحوی حالشان را می گرفت. زندگی در این اتاقها برای مریم سخت بود،در این خانه راحت نبود، در این خانه از ترس اینکه کسی صدایشان را بشنود،نه می توانستند با صدای بلند بخندند و نه می‌توانستند موقع ناراحتی صدایشان را از حد معمول بلندتر کنند، چون فاصله ی اتاقهایشان تا اتاقهای آنها خیلی کم بود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۵ چند ماه از شروع زندگی مشترکشان می‌گذشت که متوجه شد باردار است، تعجب نکرد،چون سعید علاقه زیادی به بچه داشت و دلش می خواست هرچه زودتر بچه دار شوند. لباسهایشان را پوشیده بودند و آماده رفتن بودند، میخواستند به خانه ی سید کریم بروند و این خبر خوش را به آنها هم بدهند. _بریم مریم سادات؟ _صبر کن کیفمو بردارم،راستی جعبه شیرینی رو بردار یادت نره. _باشه پس من تو حیاطم تو بیا. مریم کیفش را برداشت خواست از در اتاق بیرون برود که صدای تلفن بلند شد. گوشی را برداشت، الو بله.... صدایی از آن طرف خط نمی‌آمد، قطع شد. گوشی را سر جایش گذاشت. _ کی بود؟ _ نمیدونم قطع شد. چند ثانیه ای طول نکشید که دوباره صدای زنگ تلفن بلند شد. سعید کفشهایش را در آورد و داخل اتاق شد، خودم برمی دارم. به سمت تلفن رفت، گوشی را برداشت، الو بله ... اشتباه گرفتین. گوشی را سر جایش گذاشت، کلید تماس های دریافتی را زد، شماره را نگاه کرد و به سرعت آن را پاک کرد. _ کی بود سعید؟ _ اشتباه گرفته بود، بریم؟ _ باشه بریم. با احتیاط سوار موتور شد و همراه سعید به سمت خانه پدرش رفتند. ریحانه در خانه را برایشان باز کرد... _ سلام _ سلام بَه ریحانه خانم گل....خوبی؟ _ ممنونم. مریم او را در آغوش گرفت،خوبی آبجی؟ _ خوبم تو خوبی؟ _ خداروشکر. سعید داخل شد، جلو رفت،سلام مادرجون. _سلام، بفرمایید... _جعبه شیرینی را به دست طیبه خانم داد. _ دستت درد نکنه به چه مناسبتِ؟ _ لبخند زد و گفت: مادرجون، ما... یه کارایی... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
سلام شبتون بخیر امشب در خدمتتون هستیم با پارتهای پایانیِ رمان 😍
بسم الله الرحمن الرحیم ❤️ پارت_۱۴۰ _پارت_آخر🚫 _دیگه کمال همنشین در من اثر کرد. بوسه ای روی صورتش نشاند و گفت: ولی دیگه با من از این شوخیا نکنی ها. لبخند زیبایی روی لبهایش نشاند و جواب داد: قول نمیدم. _ با شیطنت به چشمانش نگاه کرد، این جوری لبخند میزنی پای عواقبشم می مونی دیگه؟؟ این را گفت و او را محکم میان بازوان مردانه اش گرفت، شامه اش را پر کرد از عطر او.... و زیر لب گفت: «عشق یعنی تو و لبخندِ تو جان می بخشد... آنچه می خواهم و ناب است، همان می بخشد....» .. ... ...... پایان🌹 عشق یعنی تو و لبخندِ تو، جان می بخشد 🔶 آنچه می خواهم و ناب است، همان می بخشد 🔶 عشق یعنی که تو آرامش این طوفانی... 🔶 نفس پاکِ تو، بر خسته توان می‌بخشد 🔶 بهترین صوت زِ آهنگِ صدایت خیزد 🔶 لحنِ زیبای تو بر عُمر، زمان می بخشد 🔶 بی تو دل مرده حساب است، دلی افسرده 🔶 بودنت بر دل و جان، روح و روان می بخشد 🔶 عشق را جاذبه بسیار و غزل طولانی است 🔶 چشمه‌ی مهرِ تو شوقم به بیان می بخشد 🔶 ای که آوازه ی نامت، دلم آذین کرده 🔶 بی‌گمان عشق تو بر قلب اَمان می بخشد 🔶 من ز خالق طلبت کردم و اکنون او هست 🔶 که زِ مهر تو به من تاب و توان می بخشد 🔶 ای که خورشید منی، طالعِ بی مانندی 🔶 عشق یعنی تو و لبخندِ تو جان می بخشد شاعر:👆✍فاطمه سادات مروّج نویسنده:✍ فاطمه سادات مروّج کپی شعر بدون نام شاعر ممنوع🚫