بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک❤️
پارت_۱۴۰
_پارت_آخر🚫
_دیگه کمال همنشین در من اثر کرد.
بوسه ای روی صورتش نشاند و گفت: ولی دیگه با من از این شوخیا نکنی ها.
لبخند زیبایی روی لبهایش نشاند و جواب داد: قول نمیدم.
_ با شیطنت به چشمانش نگاه کرد، این جوری لبخند میزنی پای عواقبشم می مونی دیگه؟؟
این را گفت و او را محکم میان بازوان مردانه اش گرفت، شامه اش را پر کرد از عطر او.... و زیر لب گفت:
«عشق یعنی تو و لبخندِ تو جان می بخشد...
آنچه می خواهم و ناب است، همان می بخشد....»
..
...
......
پایان🌹
#عشق
عشق یعنی تو و لبخندِ تو، جان می بخشد
🔶
آنچه می خواهم و ناب است، همان می بخشد
🔶
عشق یعنی که تو آرامش این طوفانی...
🔶
نفس پاکِ تو، بر خسته توان میبخشد
🔶
بهترین صوت زِ آهنگِ صدایت خیزد
🔶
لحنِ زیبای تو بر عُمر، زمان می بخشد
🔶
بی تو دل مرده حساب است، دلی افسرده
🔶
بودنت بر دل و جان، روح و روان می بخشد
🔶
عشق را جاذبه بسیار و غزل طولانی است
🔶
چشمهی مهرِ تو شوقم به بیان می بخشد
🔶
ای که آوازه ی نامت، دلم آذین کرده
🔶
بیگمان عشق تو بر قلب اَمان می بخشد
🔶
من ز خالق طلبت کردم و اکنون او هست
🔶
که زِ مهر تو به من تاب و توان می بخشد
🔶
ای که خورشید منی، طالعِ بی مانندی
🔶
عشق یعنی تو و لبخندِ تو جان می بخشد
شاعر:👆✍فاطمه سادات مروّج
نویسنده:✍ فاطمه سادات مروّج
کپی شعر بدون نام شاعر ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#روستای_مرق
#حوزهحضرتزینب_س_
#ناحیه_مقاومت_کاشان
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۴۸
_بابا گفته یه سری حرفها هست که می خواد قبل از عقد بهت بگه، البته تنهایی، ساعت پنج منتظرته.
_نمی دونی چی می خواد بهم بگه؟
_نه...ولی حدس می زنم می خواد، شرایط نگهداری از عزیز دردونه اشو واسه ت توضیح بده، میشناسیش که، خیلی رو من حسّاسه.
_حالا چرا بدون حضور تو؟
_خندید و گفت: نمی دونم، شاید می خواد موقعی که داره ازم تعریف می کنه اونجا نباشم، حتماً می ترسه پررو بشم.
_شایدم می خواد منو تنبیه کنه!
_امیر من دیگه نمی تونم صحبت کنم، دارم وارد خیابون اصلی میشم.
_باشه عزیزم، منم آماده میشم که برم خونتون، فقط اگه دیگه زنده ندیدیم خداحافظ.
_امیر!!!
_خندید و با خداحافظیش تماس را پایان داد.
#امیر محمد
یک ربع بیشتر وقت نداشت، دوش گرفت و مشغول لباس پوشیدن شد.
از میان چند دست لباسی که داشت، بهترنشان را که کت شلوار سرمه ای رنگش بود، برای پوشیدن انتخاب کرد.
استرس داشت، چون خبر نداشت قرار است از پدر و مادر پروانه چه حرفهایی بشنود... حدس و گمانهای جورواجوری ذهنش را درگیر کرده بود...موضوعات مختلفی می توانست باشد
مثلاً در مورد خانه....
پروانه قبول کرده بود، بعد از عقد در خانه ی پدریش زندگی کنند، می دانست پدر و مادر پروانه با تصمیم او زیاد موافق نیستند... یا در مورد مراسم عروسی که پروانه خواسته بود ساده برگزار شود و باز هم پدر و مادرش قلباً راضی نبودند...
نفسش را با شدت بیرون داد و سعی کرد تا رفتن به آنجا دست از فکر کردن بردارد. مقابل آینه ایستاد و وقتی موهایش را شانه زد، از اتاق بیرون رفت.
_مادر من رفتم.
_به سلامت مادر،سلام برسون
کپی ممنوع🚫
✍مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۲
دنیا داشت همه چیزش را می گرفت و بی رحمانه محکومش می کرد، به رفتن...
باید بار سنگین این غم را تنهایی به دوش می کشید و سکوت می کرد.
پروانه را می داد و به جایش یک بغل دلتنگی و غم روانه ی قلبش می کرد.
...چه معامله ی ناجوانمردانه ای!
...
#سوسن خانم( مادر پروانه)
_فکر می کنی برمی گرده؟
_نمیدونم، این جوری که اون به هم ریخت، بعید می دونم!
_اولش که داشت همه چیز خوب پیش می رفت، چی شد یهو؟
بهت گفتم صبر کن، عباس، اون اگه بره پروانه نابود میشه...
_سرش را میان دستانش گرفت و با صدایی گرفته جواب داد، اگه قراره به این سادگی جا بزنه همون بهتر که بره.
_سوسن در حالی که اشک می ریخت، با حرص نامش را برد، عباس می فهمی چی میگی؟! پروانه دوسش داره.
_بس کن سوسن، میگی چی کار کنم، هان؟ برم التماسش کنم؟
پاشو صورتتو بشور، پروانه بیاد اینطوری ببیندت شک می کنه.
از جا بلند شد، راست می گفت، نباید می گذاشت پروانه از این ماجرا بویی ببرد.
به چشمان از گریه قرمز شده اش در آینه خیره شد، چرا آرامش داشت از زندگیشان رخت بر می بست و دریای دلشان اسیر طوفان می شد؟
عزیزتر از پروانه در دنیا نداشت، یقیناً هر کاری که می توانست برای خوشبختیش می کرد، اما واقعیت را که نمی توانست تغییر دهد، می توانست؟!!
....
#پروانه
قبل از تاریک شدن هوا، حرکت کرد.
چند بار با امیرمحمد تماس گرفت، اما جواب نداد!
اولین بار بود تماسش را بی پاسخ می گذاشت، با خود گفت، شاید موبایلش را جایی جا گذاشته باشد.
با این فکر دل خود را آرام کرد و به راهش ادامه داد.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۹
#نیکا
_مامان، دایی اینام میان؟
_نه دایی گفت نمیتونن بیان.
_این چیه پوشیدی؟
_به شومیز سفید مدل خفاشیش نگاه کرد، چشه مگه؟
_خیلی چاق نشونت میده، برو یکی دیگه بپوش.
_اما هانی عاشق این لباسه!
_به چشمانش دقیق شد، چی؟؟ مگه کجا پوشیدیش که اون دیده؟
_ها...یه یکی از عکسامو که این لباس تنم بوده، پروفایلم گذاشته بودم، اونجا دیده!
_معلوم بود که قانع نشده، چون ابرویی بالا انداخت و بدجور نگاهش کرد.
اما نیکا راهی آشپزخانه شد، تا میوه ها را بچیند...مامان خوب شد این میوه خوری نقره رو خریدیم،وگرنه خیلی زشت می شد جلوشون.
_خوبه خوبه...حالا مگه چه خبرشونه؟
_آقارضا که تازه از خواب بیدار شده بود، به آشپزخانه آمد،
_ رامین نیومد؟
_تو راهه داره میاد.
_سلام بابا
_سلام باباجون.
_مهمونا چه ساعتی میان؟
_حدوداً هشت
...
ساعت از نُه گذشته بود و هنوز مهمانها نیامده بودند.
رامین پوفی کشید و رو به نیکا گفت: سر کار گذاشتنمون؟
_نیکا نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و با دلهره گفت: میان
_آقارضا با رامین مشغول صحبت کردن در مورد روند کارها در شمال شد، انگار از مدیریت رامین اصلاً راضی نبود و حالا داشت گله هایش را بازگو می کرد.
_بسه دیگه آقارضا، الان وقت این حرفاست؟
_پس کی وقتشه؟ من به امید پسرت اون همه سرمایه رو گذاشتم واسه این کار، اما هر روز که از طاهری گزارش می خوام میبینم اوضاع خرابتر از روز قبلِ...
سرش را کنار گوش رامین گذاشت و با صدایی آهسته گفت: خبر دارم سر و گوشِت می جُنبه! اینجوری کار می کنی؟
صدای زنگ در باعث شد به بحثشان خاتمه دهند.
کپی ممنوع🚫
✍مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
به نام خدا
میلاد با سعادت حضرت فاطمه سلام الله علیها خدمت تمامی زنان سرزمینمان ایران تبریک و تهنیت باد🌸
مژده مژده😍😍
هر کی جایزه می خواد سریع دست به قلم بشه😉 که...👇👇
مسابقه داریم اونم یه مسابقهی جذاب و خاص👌
مسابقه ی ما از این قرار هست که شما باید با استفاده از کلمات داده شده یک نامه ی عاشقانه با تم طنز از طرف همسرتون(آقای خونه) برای خودتون بنویسید و برای ما ارسال کنید.
ضمنا مجردها میتونن این نامه رو از طرف پدرشون برای مادرشون بنویسن😍
تعداد کلمات این نامه باید حداقل پنجاه کلمه و حداکثر صد کلمه باشه و حتما از کلماتی که داده میشه در متن نامه استفاده کنید.
( ماکارانی شور- کفگیر- عشق- نمک-رؤیا-عصبانیت-خانمم- ازدواج-دمپایی-خواهرم اینا)
نکته👌متن های نوشته شده را فقط تا فردا ۱۴۰۰٫۱۱٫۳ ساعت ۱۶ فرصت دارید که به آیدی زیر ارسال کنید👇
@MORAVEEG
به سه نفر از کسانی که جذاب ترین نامه رو بنویسند جایزه اهدا میشود.
عجله کنید که جا نَمونید😍
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س_
@gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۲۹
#پروانه
می دانست امیرمحمد در وضعیت خوبی قرار ندارد و باید هر طور شده مقدمات عقدشان را فراهم کند.
با برگشتنش به کارخانه حداقل نیمی از مشکلاتشان حل می شد.
#امیرمحمد
ماشینش را از خانه بیرون آورد، پیاده شد در خانه را ببندد که موبایلش زنگ خورد....
آقای مَجد بود!
از تماسِ او تعجب کرد، اما از حرفهایی که زد، بیشتر!
اما هر چه که بود خیلی خوشحال شد، در این وضعیت پیدا کردن کاری مناسب واقعاً سخت بود.
بی معطلی پیشنهادش را قبول کرد و به او قول داد از فردا برگردد سرِ کارش.
اما امروز...
امروز باید دوباره به همان بیمارستان می رفتند و از نگهبان قدیمی سؤالاتی می پرسیدند، بلکه بتوانند سرنخی پیدا کنند.
از دکتر زرین خواسته بود، اجازه دهد از این به بعد خودش و پروانه دوتایی پیگیر این ماجرا باشند.
...
داخل ماشین منتظر نشسته بود تا پروانه بیاید و با هم به دیدن نگهبان قدیمی بیمارستان بروند.
موبایلش را برداشت تا به مادرش زنگ بزند و خبر خوشحال کننده ی برگشتن به کار قبلی اش را به او بدهد، که متوجه پیامکهای ناخوانده اش شد.
یک پیامک از مؤسسه به مضمون اطلاع رسانی برای جلسه ی هفتگی شهدا برایش آمده بود و چند پیامک از فرزاد...
باز کرد و خواند.
«پیام اولی؛ سلام خوبی فردا نور الشهدا یادت نره.
دومی؛ آقای محمدی واسه پذیرایی روی تو حساب کرده، زودتر از هشت اونجا باش.
سومی؛ امیر معلومه کجایی؟
چهارمی؛ خُب جواب بده.»
_هفته ی گذشته هم نتوانسته بود در مجلس شرکت کند، اما تصمیم داشت فیض جلسهی امشب را از دست ندهد.
پس سریع جوابش را تایپ کرد.
کپی ممنوع🚫
✍ مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۴۱
رامین کیک را بلند کرد و برد مقابلش.
_عکس بچگیِ نیکاست مادرجون.
_واا، پس کیکتون کجاست؟
_این کیکه دیگه.
_یعنی این خوردنیه؟
_هر چند اِشتهامون کور شد، ولی آره متأسفانه.
_نیکا پشت چشمی نازک کرد و رو به رامین گفت: خیلی هم دلت بخواد.
...
نزدیک نیمه شب بود که میهمانی تمام شد.
دکتر و عالیه روبروی مادرشان ایستاده بودند و سعی داشتند او را برای ماندن راضی کنند.
اما مرغ مادرجون یک پا داشت و می گفت باید شب را خانه ی خودش به صبح برساند.
دکتر بالاخره از موضعش کوتاه آمد.
_باشه مادرجون می برمت.
_امیرمحمد مداخله کرد، اگه اجازه بدید من و پروانه مادرجون رو میبریم.
_باشه باباجون
پروانه که از پیشنهاد امیرمحمد خوشحال شده بود، دست مادربزرگش را گرفت و به او کمک کرد تا از جا بلند شود.
_دستت درد نکنه مادر، دستی به کمرش گذاشت و لبش را از درد به زیر دندان برد، وای از بس نشستم بدنم خشک شده نمیتونم پاشم.
از همه خداحافظی کردند، نگاهشان افتاد به رامین و مهگل که کنار هم ایستاده بودند و همراه عالیه و آقارضا برای بدرقه ی مهمانها تا نزدیکی در آمده بودند.
بار دیگر برایشان آرزوی خوشبختی کردند و از خانه ی عمه عالیه خارج شدند.
پروانه به مادربزرگش کمک کرد تا روی صندلی جلو بنشیند، خودش هم به عقب رفت.
تا روستا مادرجون با امیرمحمد حرف می زد و پروانه هم سرش را به سمت جلو برده بود و به حرفهایشان گوش می کرد، گاهی هم با شیطنت در بحثهای دونفره شان شرکت میکرد و می خنداندشان.
شب خوبی را پشت سر گذاشتند و بعد از مدتهایک دورهمی شاد را کنار هم تجربه کرده بودند.
کپی ممنوع🚫
✍مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۰۱
زهره نگاهی به دور تا دور خانه کرد و گفت: شما تنها زندگی می کنید؟
_آره، دو سال بعد از جدا شدن از هوشنگ دوباره ازدواج کردم، با یه مردی که همسرش فوت کرده بود و با دو تا بچه ی قد و نیم قد تنهاش گذاشته بود.
شوهرم مرد خوبی بود، چند سالی میشه که عمرشو داده به شما.
_خدا رحمتشون کنه.
_ بچه هاش گاهی بهم سر می زنن، اونا منو مثل مادر خودشون می دونن، منم تو طول زندگی کنارشون از محبت براشون چیزی کم نذاشتم و سعی کردم براشون مثل مادر باشم.
_خودتون چی؟ دیگه بچه دار نشدید؟
_آهی کشید، نه، بعد از اون بلاهایی که سرم اومد، دیگه هیچ وقت بچه دار نشدم.
#نیکا
یک ساعتی بود که پروانه برایش حرف می زد و سعی داشت قانعش کند.
روی تختش دراز کشیده بود و فکر می کرد. به گذشته ی نه چندان دورش، به خاطراتش با هانی!
به روزهای اول آشناییشان...
«_هانی الان دو ماهِ داری قول میدی؟ پس کِی میای؟
_میام اول باید بابا مامانمو راضی کنم.
از نظر اونا تو لقمه ی دهن من نیستی!
_از نظر تو چی؟
_من که خیلی گشنه مه و دلم می خواد همچین الان یه لقمه ی چپت کنم! ولی حیف که تو دوباره همون حرفای مسخره ی همیشگی رو می زنی و تِر می زنی تو خوشیمون.
_تا همین جاش هم زیاده روی کردیم. ما به هم نامحرمیم هانی.
_چه زیاده روی؟؟! حالا این دو تا جمله ی عربی چی داره که شماها اینقدر روش پافشاری می کنید؟
_هانی یعنی از نظر تو صیغه ی عقد فقط دو تا جمله است ؟؟!
_ولش کن، این بحث و ادامه ندیم، ببین برات چی خریدم!!!
_وااای.....
چقدر خوشگله!
_قابل تو رو نداره
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۰۳
#فرزاد
خانم محمدی شماره را به مادرش داده بود، امروز روزی بود که مادرش باید با خانواده ی مجد تماس می گرفت و جواب خواستگاری را می گرفت.
حس عجیبی داشت، حسی مابین شادی و غم...
غم برای اینکه دوباره غم از دست دادن مرضیه برایش تازه شده بود و شادی از این جهت که با اینکه چند بار بیشتر نیکا را ندیده بود حس خوبی نسبت به او داشت!
تا به حال حرفهای دلش را با کسی در میان نگذاشته بود، اما دیگر داشت از این تنهایی خسته می شد.
لباسهایش را عوض کرد و برای رفتن به مغازه از اتاق خارج شد که دید مادرش مشغول صحبت کردن با تلفن است.
خواست از مقابلش رد شود که دستش را بالا برد و علامت داد که صبر کند.
همانجا ایستاد تا تلفن را قطع کرد.
_جانم مامان؟
_طیبه خانم لبخندی به رویش زد و گفت: قرار خواستگاری رو گذاشتم.
_باشه ای گفت و در حالی که سرش را پایین انداخته بود به سمت در رفت.
_فرزاد
_به عقب برگشت...
_نمی پرسی کِی؟
_ خب کِی؟
_فردا شب، امشب برو خرید و یه دست لباس شیک بخر.
_همون کت شلوار کِرِمه هست دیگه
_نه، اولاً که اون دوباره می بردت به گذشته، دوماً رنگ تیره بخر که یه کم لاغرتر نشونت بده.
_یعنی میگی من چاقم؟
_نه من چاقم!
_به صورت گرد و تپل مادرش نگاهی انداخت و با لبخند گفت: نه شما که اصلاً... فقط یه کوچولو دست و پاها و صورتتون وَرم داره.
این ها را گفت و سریع به سمت در رفت.
_وایسا ببینم منو مسخره می کنی؟!
_سرش را از لای در بیرون آورد و گفت: راستی شکمتون و جا انداختم!
_اگه شب گذاشتم ته دیگ سیب زمینی بخوری!
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۰۶
نیکا دیگر حرفی نزد. از برخورد فرزاد تعجب کرده بود!
شک نداشت اگر یک سوم حرفهایی که امشب به او زده بود، به کس دیگری می زد، حتی هانی که ادعا میکرد عاشقش بود، دُمش را روی کولش می گذاشت و می رفت، اما او....
...
میهمانها که رفتند، با پروانه تماس گرفت.
_الو سلام
_ سلام عزیزم خوبی؟
_ممنونم تو خوبی؟ کجایی؟
_ خونه ی مادرجون با امیرمحمد و مامان بابام اومدیم.
_ سلام برسون.
_ چشم، چه خبر؟ مهمونا رفتن؟
_آره، نیم ساعتی میشه.
_ خوب نظرت؟
_نظرم که... به نظرم این پسره عقل نداره. هرچی که بلد بودم بهش گفتم که بیخیال بشه!
_پروانه خندید و گفت: ولی نشد، آره؟
_خوب چه جوابی دادی؟
_ هیچی.
_پس داری فکر می کنی؟ موفق باشی برو به فکرت برس، مزاحم نمیشم عروس خانم.
اینها را گفت و شروع کرد به خندیدن.
_ کوفت پروانه.
_چقدم خوش اخلاق! ولش کن فردا میاین روستا؟
_ آره قراره با رامین اینا بیایم.
_پس میبینمت، خداحافظ.
_ خداحافظ
....
#پروانه
تلفن را قطع کرد و لبخند به لب برگشت پیش امیرمحمد.
_ میخندی، خبریه؟!
_ همین که ردش نکرده و داره بهش فکر میکنه، یعنی خبر خوب.
_ امید به خدا
...
صبح روز بعد عالیه خانم همراه خانوادهاش به روستا آمدند.
همگی ناهار روز جمعه را دور هم میهمان مادرجون بودند.
علائم بارداری بیشتر در ظاهر پروانه نمایان شده بود، به همین علت سعی میکرد زیاد در جمع نباشد.
امیرمحمد به مناسبت مشخص شدن جنسیت بچه شیرینی خریده بود.
مادرجون خوشحال از اینکه بچه پروانه پسر است مدام قربان صدقه پروانه میرفت.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۰🌹
به جلسه مشاوره هایش برود، حرف بزند، اَبروهایش را بالا داد و گفت: فقط مواظب باش چاق نشی! شکمش را کمی بیرون داد و به خودش اشاره کرد: چون تجربه نشون داده هر یک کیلو اضافه وزن یکسال زمان میبره تا کم بشه.
نیکا که از ژستی که فرزاد گرفته بود، حسابی خنده اش گرفته بود، سری تکان داد و برگشت سر جایش روی همان نیمکت نشست.
فرزاد هم که دید اوضاع آرام شده راهِ رفته را برگشت.
در حالی که دستش را روی سینه اش گذاشته بود زیر لب گفت: خیلی مخلصیم و کنارش نشست.
نیکا لبخندی زد و گفت:
_الان سیری یا هنوز گرسنه ته؟
_فرزاد در حالی که سعی داشت از پوسته ی شوخش که بیشتر اوقات در آن فرو می رفت، بیرون بیاید، لب زد: آره بابا، من سیر شدم. تو چی؟ ببخشید نشد بریم رستوران.
_نیکا نگاه پر مهری به صورت او انداخت و جواب داد: غذا خوردن کنار تو، از بودن تو شیک ترین رستورانهای دنیا هم لذت بخش تره!
می دونی فرزاد، تو بهم ثابت کردی زندگی رو میشه اون قدر قشنگ کرد که بتونی از لحظه لحظه ش لذت ببری.
این جملات را گفت و به فکر فرو رفت... چقدر فاصله بود از رفتار فرزاد تا رفتار هانی! از رفتارها و برخوردهای محترمانه ی خانواده ی فرزاد تا برخوردهای تحقیرآمیزِ خانواده ی هانی!
اینکه می گویند انسانها با انتخابهایشان همه چیز آینده ی خود را رقم می زنند، حرف درستی است. ارزش و احترامی که الان نیکا هم در خانواده ی خودش و هم در خانواده ی فرزاد داشت، حال خوبِ دلش، اُمیدش به آینده... همه و همه ثمره های انتخاب عاقلانه و درستش بودند.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۴
نزدیک شد و پسرکش را بغل کرد.
لبخند روی لبهای همه نشسته بود.
تنها کسی که اشک می ریخت و ناباور بچه را نگاه می کرد مادر پروانه بود، بی شک این موقعیت، این نوزاد... او را به یاد خاطرات تلخ گذشته می انداخت، به یاد شبی که هوشنگ با سنگدلی نوزاد تازه به دنیا آمده اش را از او جدا کرده بود و به جایش یک دنیا غم به آغوشش هدیه داده بود...
چه شب سختی!
همان طور که خیره به بچه نگاه می کرد از حال رفت و کف سالن افتاد.
سوسن خانم و زهره که همان لحظه از راه رسیده بود، او را از جا بلند کردند و با کمک پرستاران به اورژانس بیمارستان بردند.
با تزریق سِرُمی حالش بهتر شد، به محض اینکه چشمهایش را باز کرد، سراغ پروانه را گرفت و از جا بلند شد.
نیم ساعتی بود که پروانه را به اتاقش منتقل کردند.همه دور تختش را گرفته بودند.
امیرمحمد کنارش ایستاده بود و با لبخند به او نگاه می کرد.
به سمتش خم شد و آهسته کنار گوشش گفت: خوبی عزیزم؟
پلکهایش را به سمت پایین حرکت داد، امیر بچه مون سالمه؟
_آره، خدارو شکر سالمه
_کجاست؟
_مامانت رفته بیاردش.
_پسره دیگه؟
_خندید، آره خیالت راحت، بازم تو بُردی!
_لبهایش به لبخند باز شد، اما به ثانیه نکشیده صورتش را از درد جمع کرد و گفت:اسمش و چی بذاریم؟
_طبق قرار این مسئولیت خطیر به شما واگذار شده.
_من خیلی وقته که اسمشو انتخاب کردم...
_خب؟؟
_تصمیم گرفتم به حُرمت امام حسین(ع) و به یاد عموی شهیدت، اسم پسرمون رو بذاریم «حسین»
_با شنیدن این اسم لبخندی زیبا مهمان لبهایش شد و زمزمه کرد: حسین... اسم قشنگیه.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_