eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۷۳ _منم باورم نمی شد، نمیدونی چه زجری کشیدم تا باورم شد... امیرمحمد، باید واقعیت و به باباش بگیم، به نظر من این تنها راهه. کمی مکث کرد و جواب داد: باشه...خودم این کارو می کنم. پیاده شدند و داخل حرم شدند، زیارت که کردند، زهره را تا خانه رساند و خودش هم راهی جاده شد. حق با زهره بود، تا قبل از اینکه پروانه متوجه ماجرا شود باید سکوت می کرد، چون به پدر و مادرش قول داده بود آرامش پروانه را به هم نزند، اما حالا....باید با دکتر حرف می زد. با عصبانیت از خانه خارج شد و همراه هانی سوار ماشین گران قیمت جدیدی که پدرش برایش خریده بود شد. _تو چرا هیچی نگفتی؟ _چی می گفتم؟ _هانی من زنتم نباید ازم دفاع کنی؟ _نیکا من حوصله ی این خاله زَنَک بازیارو ندارم، اگه می دونستم زن گرفتن یعنی این، غلط می کردم زن بگیرم. _با چهره ای برافروخته نگاهش کرد، منو ببر خونمون، همین الان _اَه...بسه نیکا چند روز بیشتر نیست عقد کردیم، اونقد قهر و آشتی کردی که خسته شدم! _هانی تو اصلاً حواست به من نیست... موبایلش زنگ خورد، دستش را مقابل نیکا به علامت صبر کردن بالا برد و ان را جواب داد. _جونم میلاد، عه! آره آره پایه ام میام تا نیم ساعت دیگه میام، فدااات. گوشی را داخل داشبورد گذاشت، خوب می گفتی... _کجا می خوای بری؟ _میلاد اینا دورهمی گرفتن...لبخندی به رویش زد، نترس مردونه! _نگاهش را از چشمان او گرفت و به خیابان دوخت، فکر می کرد تا از دلش در نیاورد رهایش نخواهد کرد، اما حالا دید که جلوی چشمانش قرار خوشگذرانی امشبش را هم گذاشت. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۸۰ وارد خانه که شدند ناهید خانم و زهرا را مشغول صحبت کردن دیدند. آنها هم حیرت زده در مورد این اتفاق سخن می گفتند، زهره کنارشان نشست. هر کدامشان خاطرات آن روز را به نحوی از زبان خودشان نقل میکردند، روزی که زهره برای به دنیا آوردن فرزندش به بیمارستان رفته بود. اما امیر محمد، گوشه ای تنها نشسته بود و فقط در ذهنش خاطرات آن روز را مرور می کرد.... _هفت سالش بیشتر نبود، تازه خواندن و نوشتن را یاد گرفته بود، روز دوم عید بود، داشت پیک نوروزی اش را حل می کرد، که مادرش زهرا را به او‌ سپرد و سراسیمه با پدرش به بیمارستان رفتند. می دانست قرار است زهره فرزندی به دنیا آورد، از اینکه قرار بود در این سن دایی شود، خیلی خوشحال بود. با خود نقشه ها می کشید و با زهرا برای آمدن زهره و دخترش به خانه شادی می کردند. اما این شادی دوامی نداشت و عصر همان روز با خبر شدند، بچه ی زهره از دنیا رفته است! نتوانستند او را ببینند، با اینکه برای به دنیا آمدنش خیلی انتظار کشیده بودند و با همان حس و حال شیرین کودکیشان روزها و شب ها را برای آمدنش شمرده بودند... هیچ وقت آن روز را از یاد نبرد. روزی که بعد از شنیدن آن خبر غم انگیز، ساعتها برای از دست رفتن خواهرزاده اش اشک ریخت... به زور هانی را راضی کرده بود، فردا همراهشان به شمال بیاید. حالا هم که آمده بود، با حرف پدرش که گفت: همه با ماشین من میریم، سگرمه هایش درهم رفت. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۹۴ _ولش کن رامین، بره به دَرَک _نه من باید بهش بفهمونم، نمیتونه هر غلطی دلش خواست بکنه. _آقارضا بازوی رامین را کشید، رفت، از بیمارستان رفت، آروم باش. _هر جا بره گیرش میارم، عوضی فک کرده می ذارم خواهر منو عذاب بده بعدشم راست راست واسه خوش بچرخه؟ میرم دنبالش، اصلاً امشب میرم سراغش. عالیه خانم، نگاهی به سر و صورت خونی پسرش انداخت و با لحنی التماس گونه گفت: رامین، جونِ نیکا بس کن، من دیگه طاقت ندارم بلایی سر تو بیاد، ولش کن...الان مهم خواهرته، اون خوب بشه، دیگه هیچی مهم نیست، هیچی. ندیدی چطور بدنش می لرزید؟ بچه م تازه از درد آروم شده بود. _دیگه نمیخوام تا آخر عمرم حتی یک ثانیه هم ببینمش، حتی یک ثانیه! پروانه که شاهد حرفهای هانی بود و دلیل مسخره ی او را برای تنها گذاشتن نیکا در آن موقعیت شنیده بود، به نیکا حق می داد از امروز برای همیشه از او متنفر شود. _باشه عزیزم، آروم باش. _پروانه، یه آدم چقدر می تونه پَست باشه هان؟؟ اصلاً با چه رویی اومده بود اینجا؟ پروانه سکوت کرد و اجازه داد، نیکا حرفهایش را بزند تا بلکه ذره ای دلش آرام بگیرد. تلفنی اتفاقهایی را که امروز در بیمارستان افتاده بود، برای مادرش تعریف کرد، مادرش اصرار داشت برگردد، اما مثل همیشه حرف خودش را کُرسی نشاند و قبول نکرد. گفت تا آخر هفته که دکتر اجازه ی انتقال نیکا را با آمبولانس به بیمارستانی در شهر خودشان بدهد، کنارش می مانَد. بالاخره کارهای ترخیص و انتقال نیکا انجام شد و بعد از حدود یک ماه آنجا را ترک کردند. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۰۹ از بس فکر و خیال کردی، حالا که دیگه همه‌ چیز معلوم شد، بس کن. _نه همه چیز معلوم نشده، واسه چی باید اسم ما روی مچ بند پروانه باشه وقتی بچه مون نیست؟ نکنه بچه مونو دزدیدن... عوض کردن... همین لحظه ناهید خانم با سینی چای وارد اتاق شد. _راست میگه مادر، اینقدر فکر و خیال نکن. _مامان شما از اون شب چیزی یادت نیست؟ شما بچه مو دیدی. _ناهید خانم آهی کشید، آره دیدم. یک دفعه مثل اینکه چیز تازه ای به خاطرش آمده باشد، گفت: اون زن و یادته زهره؟ _کدوم زن؟ _همون که بیست دقیقه بعد اینکه تو رو آروم کردیم، صدای جیغ و دادش تو راهرو بیمارستان پیچید... _مامان از پروانه خبر نداری؟ _عالیه خانم لبخندی به رویش زد و جواب داد: مادرجون می گفت پیش منه. _گوشیمو بده یه زنگ بزنم بهش. _بیا عزیزم شماره پروانه را گرفت و وقتی صدای شادابش را شنید، خندید و گفت: کجایی دختر؟ _تو ماشین، دارم از خونه ی مادرجون برمی گردم. _خوب پس مزاحمت نمیشم،چون داری رانندگی می کنی. _نه، چیزه...با امیرمحمدم. _جدی؟؟!! مگه... مگه _نیکا جواب آزمایش اومد...منفی بود. _وااای!! چه خوب... پروانه خیلی برات خوشحالم، خیلی. میای ببینمت دیگه؟ _آره حتماً، عصر میام دیدنت. _باشه عزیزم خداحافظ _خداحافظ نیکا تماس را قطع کرد و با همان لبخندی که از شنیدن حرفهای پروانه روی لبهایش نقش بسته بود، قضیه را برای مادرش تعریف کرد. عالیه خانم با شنیدن ماجرا تصمیم گرفت با برادرش تماس بگیرد و بیشتر در این مورد بداند. .... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت۱۱۵ _میگم داداش بیمارستان رفتین؟ همون بیمارستانی که زهره اونجا زایمان کرد؟ _ قراره با دکتر زرین بریم اونجا. _حمید رو کرد به امیرمحمد و گفت: واسه اینکه متوجه بشید اون شب چه اتفاقی افتاده، از پرستارای قدیمی اونجا می تونید کمک بگیرید. _آره فکر خوبیه. _سخته ولی شدنیه، توکل بر خدا. _زهره اینا کی رفتن؟ _دوساعتی میشه... سفره رو بندازیم، منتظر تو‌ بودیم که بیای. _باشه دستت درد نکنه شام را کنار همدیگر خوردند، زهرا و حمید، بعد از شام راهی خانه ی خودشان شدند. سرش را روی بالشت گذاشت، بعد از آن همه تَنِش، بعد از آن روزهای سخت، امشب احساس آرامش می کرد و سر آسوده روی بالشت میگذاشت. امشب که خیالش جمع بود، که می تواند پروانه را داشته باشد و دیگر هیچ چیزی سدِ راهِ رسیدن به عشقش نیست. چشمانش را بست و با خیالِ شیرینِ او به خواب فرو رفت. _بهش بگید بره بیرون... _باشه مادر تو آروم باش، با عصبانیت به هانی چشم دوخت و گفت: مگه نمیبینی نمیخواد ببیندت، برو دیگه! _نیکا یه لحظه به حرفام گوش کن. _ گوش کنم که چی بشه هان؟؟ هانی مردی که تو سختی ها زنش و تنها بذاره مرد نیست، راهتو بگیر و برو، دادگاه می بینمت. _آره رفتم تنهات گذاشتم، ولی الان که اینجام. _لبخند تمسخر آمیزی زد، هه! آره اینجایی چون دیدی دادخواست طلاق دادم، چون می ترسی مهریه مو ازت بگیرم! _عالیه خانم در اتاق را باز کرد، برو بیرون آقا هانی برو بیشتر از این اعصاب بچه مو خُرد نکن. _هانی که دید تلاشش بی فایده است، عصبانی آنجا را ترک کرد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۱۲۲ به شیرینی لبخندش فکر می کرد و آرزوی همیشه بودن در کنار او را در سر می پروراند....که صدای پدرش او را از دنیای خیال بیرون کشید. _پروانه _جانم بابا _من به خاطر دل تو که راضی بودی، قبول کردم، ولی به نظرم اون دو تا اتاق واسه زندگی خیلی کوچیکه! امیرمحمد و راضی کن برا زندگی برید آپارتمانی که پارسال خریدم، زنگ می زنم به مستأجر میگم اون جا رو خالی کنن. _نه، بابا من نمیخوام غرور امیرمحمد بشکنه، اجازه بده درباره ی این موضوع خودم تصمیم بگیرم. _دکتر نگاهی به همسرش انداخت و سری تکان داد، باشه. _بهت قول می دم اگه یه ذره حتی یه ذره احساس کردم اونجا زندگی کردن برام سخته، پیشنهادتونو قبول می کنیم. _دخترم الان عشق جلوی چشماتو‌ گرفته، ولی بعداً متوجه حرفام میشی. _پروانه دیگر حرفی نزد، می دانست پدر و مادرش فقط خواستار خوشی و خوشبختیش هستند، اما یقین داشت زندگی کنار امیرمحمد و مادرش عین خوشبختی است. _بابا _بله _میشه قبل عقد دنبال اون قضیه رو....بگیرید؟ دلم می خواد واقعیت و زودتر بفهمم. _باشه، سعیمو می کنم. _آروم دخترم با احتیاط... _بعد از گذشت حدوداً دو ماه، پایش را به زمین گذاشت و چند قدم با واکِر راه رفت. _درد داری؟ _یه کم _طبیعیه، فقط از این درد نترس، باید راه بری و به تدریج مدت زمان راه رفتنتو افزایش بدی، تا پاهات به حالت طبیعی برگردن. _عالیه خانم که به خاطر رو براه شدن نیکا خیلی خوشحال بود، از دکتر تشکر کرد و ... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۴۲ چیزی تا تمام شدن زمستان باقی نمانده بود، بهار در راه بود و قرار بود شب عید، درست موقعِ تحویلِ سال امیرمحمد و پروانه به عقد همدیگر در بیایند. هر دو در تب و تابِ آماده کردن مقدمات جشن عروسی بودند و همانند شکوفه های تازه جوانه زده آمدنِ بهار را انتظار می کشیدند... نیکا حالش کاملاً خوب شده بود و توانسته بود با قضیه ی طلاقش کنار بیاید. البته پروانه هم این مدت بیشتر به او سر می زد و نمی گذاشت تنها بماند. پروانه و امیرمحمد همچنان دنبال پیدا کردن پدر و مادر واقعی پروانه و یافتن حقیقت بودند، اما هنوز موفق به پیدا کردن نشانی از آنها نشده بودند. ... .... _پروانه این لباس خیلی قشنگه! نگاه کن دقیقاً همونیه که میخواستی! _کدوم؟ _دستش را کشید و او را برد اِنتهای مزون، روبروی مانکنی که از دور نشان می داد... پروانه با ذوق به لباس نزدیک شد، چشمانش را دوخت به لباس... نگاهش را از یقه ی سه سانتش که با منجوق های نقره ای پر شده بود تا دامن بلندش که مانند پرهای طاووس زیبا بود و چشمگیر، به گردش درآورد. همانی بود که میخواست. _دیدی گفتم؟ _آره خودشه...مامان نظر شما چیه؟ _سوسن خانم در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود، به پروانه نزدیک شد... _ قربونت برم، باورم نمیشه داری عروس میشی! حس میکنم هنوز همون دختر بچه ی شیرین و تپلی! پروانه بوسه ای روی صورت مادرش کاشت، باورت بشه مامان جون، من دیگه بزرگ شدم. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۴۳ _نیکا اَخمی تصنعی کرد و جواب داد: آره زندایی جون بزرگ شده و دیگه هم شیرین نیست چون اگه همین روزا شوهر نمیکرد، بوی ترشیش کلِ خونتونو می گرفت! _عه نیکا! من همش دو سال از تو بزرگترم. _دو سااااال کمه؟؟ پروانه در حالی که دوباره نگاهش رفته بود سمت لباس... زیر لب گفت نه زیاده... میگم نیکا بپرس ببین کرایه ش چنده؟ _تا نیکا دهان باز کرد حرفی بزند، صدای امیرمحمد را شنید. _فقط دو تا بال کم داره! _سرش را به سمت او چرخاند و گفت: قشنگه امیر مگه نه؟ _خیلی... تا شما با کمک نیکاخانم پرو میکنی، من و مامانت میریم ببینیم کارتها آماده شدن یا نه. _باشه، فقط زود برگردین. _ همین نزدیکیه، سریع میایم. .. _واای پروانه چقدر ناز شدی! _ممنون عزیزم، ان شاءالله به زودی خودت عروس بشی. _اخمی کرد و گفت: اون قدر حالم خرابه که تا مدتها نمیخوام اصلاً به این چیزا فکر کنم. _واسه چی؟ نکنه هنوزم بهش فکر میکنی؟! _به کی؟ _هانی _نه بابا، تو این سه ماهی که ازش جدا شدم، حتی یه لحظه هم بهش فکر نکردم، چون دیگه اصلاً برام اهمیتی نداره، این مدت فقط به حماقتهام فکر کردم، به اینکه واسه زندگیم چه معیارهای سستی رو در نظر گرفته بودم، اون قدر سُست که به سرعت نابود شدنش رو دیدم. پروانه وقتی واسه کارای طلاق از پله های دادگاه پایین و بالا می رفتم، آدمایی رو دیدم که هر کدومشون دستخوش یه تصمیم اشتباه شده بودن. با هر کدومشون که حرف می زدی، با هر کلمه ای که از زبونشون می شنیدی... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۶۷ اما از وقتی که از نور الشهدا برگشته بودند، حس می کرد حال پروانه خیلی بهتر شده است. دکتر و همسرش جشن تولدی خودمانی اما بسیار مجلل برای پروانه گرفتند. امیر محمد وقتی کارهایی که پدر و مادر پروانه برایش انجام می‌دادند را می‌دید، غصه می خورد. چون خودش توان انجام این قبیل کارها را برای او نداشت. هر چند تمام توانش را برای خوشحال کردن و خوشبخت کردن او به کار می برد و می دانست، مطمئن بود این برای پروانه کافیست. مدتی بود که در نگاه دکتر و همسرش دیگر حس برتر بینی نسبت به خود و خانواده اش را نمی‌دید و شک نداشت آنها به خاطر اینکه پروانه با او شاد است و احساس خوشبختی می کند، نگاهشان نگاه روزهای اول نیست. مهم تر از جشن تولد، کادوی گرانقیمتی بود، که دکتر از طرف خود و همسرش به پروانه داد. و هم محمد، هم پروانه و هم ناهید خانم را با این کار غافلگیر کرده بود. دکتر به مناسبت تولدش یک واحد از آپارتمانی را که به تازگی خریده بود، به نام پروانه زده بود. ... _نه مامان من ازدواج نمی کنم! _یعنی چی؟؟ آدم با یه تجربه ی تلخ که کلاً قید ازدواج رو نمی زنه! _مامان لطفاً این بحث و ادامه نده. جواب من منفیه. _ دختر تو چرا گوش به حرف ما گوش نمی دی؟ نه اون موقع گوش کردی نه الان... _ مادرجون شما یه چیزی بهش بگین. _ مادرجون سری تکان داد و گفت: مادرت راست میگه دخترم، نمیشه که تا آخر عمرت ازدواج نکنی. _ مادر جون شما دیگه نرو تو تیم مامان بابام،چرا متوجه نیستید،من اصلاً حوصله ی آشنایی با هیچکس و ندارم، خودمم واسه خودم زیادیم. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۸۸ _بحث نیکا خوب بودن یا بد بودن نیست، با کاری که هانی باهاش کرد، نسبت به مردها بدبین شده. _امیرمحمد خندید، خب یه کم باهاش حرف بزن به خودش اشاره کرد، یه کم از خوبیای من براش بگو... اگه قانع نشد، اگه دیدش نسبت به مردا عوض نشد! _باشه، چشم آقای خودشیفته ... _وااای پروانه جدی نمیگی!! تو قراره مامان بشی؟! تو که خودتم عین بچه ها می مونی. این را گفت و شروع کرد به خندیدن. _کوفت، عوضِ تبریک گفتنته؟ _باشه بابا، تبریک...تبریک به تو، تبریک به من، تبریک به همه... پاکتی که در دست داشت، مقابل پروانه گرفت: راستی بگیر اینم چادرت. _قابل نداشت. _به چادری که به سر داشت اشاره کرد و گفت: خودم یه دونه بهترشو خریدم! _مبارکت باشه. راستی نیکا _چی؟ _خانم محمدی آمارت و می گرفت. _خب؟ _ فک کنم یه فکرایی تو سرشه. _چه فکرایی؟ _پوفی کشید و گفت هیچی می خواد به عنوان نامزد شورای شهر انتخابت کنه! _چی می گی پروانه _می گفت احساس می کنه فرزاد ازت خوشش اومده. منم بهش گفتم مجردی. _اَخمی کرد و جواب داد: تو بیجا کردی بهش گفتی من مجردم... بزنم ......ای بابا... _خب حالا داغ نکن. _نفسش را با حرص بیرون داد... دختره ی.... نُقل و نباتامو نثار خودت کنم یا عمه ت؟ _هیچکدوم، جمعشون کن شب عروسیت بریزیم رو سرت. _بیا برو اگه نُطقت تموم شد، یه جا بشین آقا امیرمحمد سپردتت دست من. _بسته بندی مواد غذایی دو ساعتی طول کشید. از وقتی آمده بودند دنبال فرصتی می گشت امیرمحمد را تنها گیر بیاورد و... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۰۱ زهره نگاهی به دور تا دور خانه کرد و گفت: شما تنها زندگی می کنید؟ _آره، دو سال بعد از جدا شدن از هوشنگ دوباره ازدواج کردم، با یه مردی که همسرش فوت کرده بود و با دو تا بچه ی قد و نیم قد تنهاش گذاشته بود. شوهرم مرد خوبی بود، چند سالی میشه که عمرشو داده به شما. _خدا رحمتشون کنه. _ بچه هاش گاهی بهم سر می زنن، اونا منو مثل مادر خودشون می دونن، منم تو طول زندگی کنارشون از محبت براشون چیزی کم نذاشتم و سعی کردم براشون مثل مادر باشم. _خودتون چی؟ دیگه بچه دار نشدید؟ _آهی کشید، نه، بعد از اون بلاهایی که سرم اومد، دیگه هیچ وقت بچه دار نشدم. یک ساعتی بود که پروانه برایش حرف می زد و سعی داشت قانعش کند. روی تختش دراز کشیده بود و فکر می کرد. به گذشته ی نه چندان دورش، به خاطراتش با هانی! به روزهای اول آشناییشان... «_هانی الان دو ماهِ داری قول میدی؟ پس کِی میای؟ _میام اول باید بابا مامانمو راضی کنم. از نظر اونا تو لقمه ی دهن من نیستی! _از نظر تو چی؟ _من که خیلی گشنه مه و دلم می خواد همچین الان یه لقمه ی چپت کنم! ولی حیف که تو دوباره همون حرفای مسخره ی همیشگی رو می زنی و تِر می زنی تو خوشیمون. _تا همین جاش هم زیاده روی کردیم. ما به هم نامحرمیم هانی. _چه زیاده روی؟؟! حالا این دو تا جمله ی عربی چی داره که شماها اینقدر روش پافشاری می کنید؟ _هانی یعنی از نظر تو صیغه ی عقد فقط دو تا جمله است ؟؟! _ولش کن، این بحث و ادامه ندیم، ببین برات چی خریدم!!! _وااای..... چقدر خوشگله! _قابل تو رو نداره کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۰۹ _می دونی چیه فرزاد. _ چیه؟؟ _همیشه از مَردهای ریشو بدم میومد، بین خودمون باشه حتی نسبت به امیرمحمد هم حس خوبی نداشتم. _ فرزاد دستی به ریش هایش کشید و گفت: آهان فهمیدم از وقتی که با من آشنا شدی نظرت عوض شد؟ نیکا نگاهی به صورت گرد و ریش های مشکی او انداخت و با خنده گفت: نه! _پس چی؟ _از اون روزی که واسه اولین بار اومدم نور الشهدا، با دیدن عکس شهید بابایی زاده نظرم عوض شد. میدونی چرا اون عکس نظرمو جلب کرد؟ _ چرا؟ _ باورت میشه فرزاد، شب قبل همون روزی که اومدم نور الشهدا اون عکس و توی خواب دیده بودم! _ چه جالب! خب؟ نیکا نگاهی به فرزاد که داشت دومین ساندویچش را هم گاز می زد کرد و گفت: خب که خب، چقدر می خوری؟! منو به حرف گرفتی و همینجوری داری میخوری! فرزاد من شوهرِ چاق دوست ندارما. _ منم درست مثل تو... زن لاغر مُردنی دوست دارم! نیکا با شنیدن این حرف به سمتش خیز برداشت، میخوای بگی که من لاغر مُردنی ام؟!! فرزاد فقط دستم بهت برسه! گفت، اما دستش به او نرسید... چون سریع بلند شد و نفس زنان از لا به لای درختان سر سبز پارک فرار کرد. _وایسا ببینم... _از همان فاصله در حالی که ته مانده ی ساندویچش را داخل دهانش می گذاشت، صدایش کرد: نیکا هر چی زده بودم پرید، بذار حداقل بیام نوشابه مو بردارم. _نیکا با اَخم فقط نگاهش میکرد. _لقمه اش را قورت داد و در حالی که می خندید، گفت: باشه قهر نکن، نوشابه ی منم تو بخور... بعد هم در حالی که سعی می کرد شبیه دکتر تغذیه ای که نیکا مجبورش کرده بود به جلسهبه جلسه مشاوره هایش برود، حرف بزند... کپی ممنوع🚫 ✍مروّج