eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۲۹ می دانست امیرمحمد در وضعیت خوبی قرار ندارد و باید هر طور شده مقدمات عقدشان را فراهم کند. با برگشتنش به کارخانه حداقل نیمی از مشکلاتشان حل می شد. ماشینش را از خانه بیرون آورد، پیاده شد در خانه را ببندد که موبایلش زنگ خورد.... آقای مَجد بود! از تماسِ او تعجب کرد، اما از حرفهایی که زد، بیشتر! اما هر چه که بود خیلی خوشحال شد، در این وضعیت پیدا کردن کاری مناسب واقعاً سخت بود. بی معطلی پیشنهادش را قبول کرد و به او قول داد از فردا برگردد سرِ کارش. اما امروز... امروز باید دوباره به همان بیمارستان می رفتند و از نگهبان قدیمی سؤالاتی می پرسیدند، بلکه بتوانند سرنخی پیدا کنند. از دکتر زرین خواسته بود، اجازه دهد از این به بعد خودش و‌ پروانه دوتایی پیگیر این ماجرا باشند. ... داخل ماشین منتظر نشسته بود تا پروانه بیاید و با هم به دیدن نگهبان قدیمی بیمارستان بروند. موبایلش را برداشت تا به مادرش زنگ بزند و خبر خوشحال کننده ی برگشتن به کار قبلی اش را به او بدهد، که متوجه پیامکهای ناخوانده اش شد. یک پیامک از مؤسسه به مضمون اطلاع رسانی برای جلسه ی هفتگی شهدا برایش آمده بود و چند پیامک از فرزاد... باز کرد و خواند. «پیام اولی؛ سلام خوبی فردا نور الشهدا یادت نره. دومی؛ آقای محمدی واسه پذیرایی روی تو حساب کرده، زودتر از هشت اونجا باش. سومی؛ امیر معلومه کجایی؟ چهارمی؛ خُب جواب بده.» _هفته ی گذشته هم نتوانسته بود در مجلس شرکت کند، اما تصمیم داشت فیض جلسه‌ی امشب را از دست ندهد. پس سریع جوابش را تایپ کرد. کپی ممنوع🚫 ✍ مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت۱۳۰ _آقا خوب فکر کنید، شاید چیزی یادتون بیاد. _عجب سِمجی هستی تو دختر، میگم هیچی یادم نیست. _امیرمحمد، دستش را روی شانه ی پروانه گذاشت و کنار گوشش با صدایی آهسته زمزمه کرد، بهتره بریم. _با چشمانی غمزده امیرمحمد را نگاه کرد، ولی امیر! _به زور که نمیتونیم مجبورش کنیم حرف بزنه، حتماً پیرمرد چیزی یاد نداره. _اما این تنها امید من واسه فهمیدن واقعیت بود. _امیدت به خدا باشه، اگه اون بخواد حقیقت معلوم میشه. بریم تو ماشین؟ _بریم. می دانست زهره منتظر تماسش هست، شماره اش را گرفت و حرفهای نگهبان را که حاکی از بی خبری او از آن اتفاق بود، برای او هم شرح داد. کنار امیرمحمد نشسته بود و نگاهش به جاده دوخته شده بود. _پروانه _بله _غصه ی چیو میخوری؟ _از سردرگمی خسته شدم امیرمحمد، کاشکی هیچی از گذشته نمی دونستم، یا حالا که فهمیدم همه چیز برام روشن می شد. _روشن میشه، دیر و زود داره، اما سوخت و سوز نداره. حالا اَخم هاتو باز کن که امشب می خوام ببرمت یه جای خوب! _کجا؟؟ _خونمون. چیه چرا اینجوری نگاه می کنی؟ به جز خونمون یه جای دیگه هم می خوام ببرمت. _کجا؟؟ _همونجایی که اول آشناییمون بردمت. کمی فکر کرد و با ذوق گفت: نور الشهدا؟؟ _سرش را به سمت پایین حرکت داد، بله _اتفاقاً دلم خیلی هوای اونجا رو کرده. به خانه که رفتند با استقبال گرم ناهید خانم روبرو شدند. نماز را خواندند و بعد از خوردن چند لقمه از شامی های خوشمزه ای که برایشان آماده کرده بود راهی شدند. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۳۶ _چیزی نیست. _قرار نبود چیزی بینمون مخفی بمونه، بهم بگو. _پروانه یه چیزی بگم، محکومم نمیکنی به مُتِحَجِّر بودن؟ _چرا باید محکومت کنم؟ _من.... _تو چی؟؟ کوتاه نگاهش کرد و حرفش را ادامه داد‌... پروانه من نمیتونم که.... رنگ از رخش پرید، تو نمی تونی که چی؟؟؟ _من نمیتونم ببینم تو‌ جایی کار کنی که رامین باشه! اگه قرار باشه اون برگرده شرکت... _نفس راحتی کشید... ترسوندیم امیر! اولاً که رامین نیومده بمونه، برای مهمونی که عمه امشب به خاطر تولد نیکا ترتیب داده، اومده... دوماً اگه تو بهم بگی از فردا از خونه هم حق ندارم بیرون بیام، نمیام. _یعنی من همچین آدمی هستم پروانه؟ _نه، اصلاً شما آدم نیستی! یه فرشته ی مهربونی که خدا به جای اینکه تو آسمون قرارش بده، آوردَش رو زمین. _لبهایش به لبخند باز شد، خوب بلدی حال آدمو عوض کنی! _خُب حالا که حالت عوض شد، مستقیم بریم خونه تون. _با تعجب به او نگاه کرد و گفت: خبریه؟ _لبهایش را غنچه کرد و جواب داد: نه چه خبری، مامان ناهید واسه ناهار دعوتم کرده. _عه!! باشه بریم، منم که اینجا هویجم! ... _ همراه پدر و مادرش و امیرمحمد راهیِ خانه ی عمه عالیه شدند. وارد خانه ی عمه که شدند، با شنیدن صدای خنده هایی که از داخل اتاق می آمد، دکتر لبخند شیرینی زد و رو به همسرش گفت: خیلی وقت بود غم از در و دیوار این خونه می بارید... خدا رو شکر خدا نیکا رو بهشون برگردوند. _ آره، تو این چند ماه خیلی به همه شون سخت گذشت. _پروانه حرف مادرش را تأیید کرد... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۴۴ بیشتر به عمق فاجعه ی درونشون پِی می بُردی. بعضی هاشون قصد داشتن اشتباهاتشون رو جبران کنن، مثل من که میخواستم هر چه زودتر لکه ی ننگی مثل هانی رو از صفحه ی زندگیم پاک کنم، تا بلکه یه ذره دل بابام آروم بگیره و بتونه نامردی که در حق دخترش شده رو فراموش کنه. اما بعضیهاشون داشتن دامن به اشتباهاتشون می زدن، اونایی که بی دلیل داشتن زندگیشون و خراب می کردن. اون قدر دلایلشون بچه گانه بود که اگه یه کم صبوری به خرج می دادن، مشکلشون حل می شد و اصلاً لازم نبود بیان برا طلاق. شاید به نظر بقیه دلیل جدایی منم مسخره بیاد، اما من اگه به هانی فرصت دوباره ندادم، واسه این بود که می دونستم دوستم نداره، پروانه من اینو از تو چشماش می خوندم، نگاهِ الانش نگاهِ روزای اول آشناییمون نبود... انگار دنبال فرصت برای فرار از من می گشت، پروانه تو هم مثل من یه دختری و می تونی درک کنی چی میگم... آدم تو چشمای طرف مقابلش صحت حرفهایی که می زنه رو خوب می تونه ببینه، نگاه هانی سرد شده بود، شبیه یه آتیشِ به باد رفته که فقط خاکسترهاش باقی موندن! شایدم از همون روزای اول هم همینجوری بود و من نمی دیدم...نمی دونم. _ببخش نیکا، با حرفم باعث شدم یاد خاطرات تلخت بیفتی! _نه، اتفاقاً این حرفها روی دلم سنگینی می کرد، احتیاج داشتم با یکی درمیونشون بذارم. ... _به آینه ی زیبای روبرویش چشم دوخت، گر چه خودش عروس این محفل بود و همچون مروارید می درخشید، اما با نگاهش امیرمحمد را رصد می کرد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۴۸ _پروانه چشم و اَبرویی برای امیرمحمد آمد و در حالی که سعی می کرد خودش را مظلوم جلوه بدهد لبخند زد. همین لحظه بود که سوسن خانم وارد اتاق عقد شد، ناهید خانم آوردیشون؟ ناهید خانم رو رو کرد به مادر پروانه... الان میان، من و شما جلوتر وارد سالن بشیم و اومدن داماد به مجلس رو به خانمها خبر بدیم. _باشه _میهمانها دور تا دور سالن نشسته بودند، عروس و داماد پرده ی یاقوتی رنگ ورودی را کنار زدند و به داخل سالن قدم گذاشتند. _زهره، زهرا، هانیه و حنانه و عالیه خانم هم به سمت عروس و داماد آمدند و تا جایگاه آنها را همراهی کردند. -بعد وارد حیاط شد و عطر بهار را که با بوی پیچ های امین الدوله ی داخل باغچه یکی شده بود را به ریه هایش فرستاد. نگاهی به اتاقهای خالی مامان ناهید انداخت، می دانست برای راحتی آنها چند روزی به خانه ی زهره رفته است، اما از الان دلتنگش بود... شاید دلیل این دلتنگی این بود که ناهید خانم او را چون دختر خود می دانست. هوای تازه ی بهار حسابی حالش را جا آورده بود، به اتاق رفت تا چای را تا قبل از آمدن امیرمحمد از نانوایی آماده کند. بعد از خوردن صبحانه باید راهیِ روستا می شدند. قرار بود ناهار امروز را همه خانه ی مادرجون میهمان باشند. ... نان را در دستانش جابجا کرد تا موبایلش را از جیبش بیرون بیاورد. با دیدن نام دکتر تماس را وصل کرد. _جانم پدر جون _الو سلام _سلام صبحتون بخیر _امیرمحمد پروانه پیشته؟ _نه بیرونم، چطور؟ _گوش کن بابا، دکتر اَفراشته باهام تماس گرفت. _خب؟ خبر تازه ای داشت؟ کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۵۷ _حنانه رفت و توپ را آورد. گیم اول را که بازی کردند، فعلاً امتیاز بازی به نفع تیم هانیه و حنانه بود. پروانه سرویسی زد و گیم دوم شروع شد، اما گیم دوم هم داشت به نفع تیم هانیه و حنانه تمام می شد. پروانه معترض امیرمحمد را صدا کرد، امیر چرا تلاش نمیکنی؟ _امیرمحمد خندید و جواب داد، واسه اینکه تصمیم گرفتم لیبِرو باشم. _امیرمحمد مسخره بازی در نیار، کلاً ما چند نفریم که تو لیبِرو باشی؟ یا قشنگ بازی می کنی برنده میشیم یا بریم خونه به حسابت می رسم. _امیرمحمد قیافه ی مظلومی به خود گرفت، اما زود حالتش را تغییر داد و با لحنی معترض رو کرد به هانیه و حنانه، شما پدر صلواتیا چی از جون من می خواید، بابا یه ذره شُل بازی کنید، مثلاً من داییتونم! _حنانه و هانیه شروع کردند به خندیدن..... _به نظر من باید به امیرمحمد بگی. _می دونم قبول نمی کنه. میگه اگه خبری بشه خودش باهامون تماس میگیره. _خوب مامان جون، لابُد یه چیزی می دونه که قبول نمی کنه. _ولی مامان، الان چند ماه میگذره و هیچ خبری نشده، من میخوام ببینمش و سؤالامو ازش بپرسم. _پروانه، بابا میگفت این یارو آدم درست درمونی نیست. _حالا هر چی، مگه کس دیگه ای هم هست که از اون ماجرا خبر داشته باشه؟ _چی بگم... _ دیگه طاقت ندارم، امشب با امیرمحمد حرف می زنم، اگه قبول کرد ببردم پیش کیومرث که هیچ، اگه نه که با دکتر افراشته تماس میگیرم و آدرسشو ازش میگیرم. _افتادی رو دنده ی لج آ _لج چیه مامان میخوام حقیقت و بفهمم. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۶۴ _ ناقابلِ _ خیلی زحمت کشیدین. _نیت کرده بودم امشب که شب تولدته برات کیک بپزم، اما نشد، زهرا حالش بد شد و مجبور شدم برم پیشش. _ بوسه ای روی صورتش کاشت و گفت: خیلی ممنون، شما بهترین مادرشوهر دنیایین. _الهی که همیشه سالم و شاد باشی دخترم. _ شما هم همینطور _میگم مامان ناهید بریم اتاق ما کیکی که امیرمحمد خریده رو دورهم بخوریم. _باشه مادر مثل همیشه سرش را روی بالشت گذاشته بود، اما خوابش نمی برد. فکر می کرد اگر کیومرث جواب سؤالهایش را بدهد، فکر و خیالهایش کمتر می شود، اما تصورش اشتباه بود. شاید امیرمحمد راست می گفت، هر چه کمتر در رابطه با این موضوع می دانست، کمتر غصه می خورد. زیر لب گفت: کاش هیچ وقت، هیچ چیزی از گذشته نمی فهمیدم...کاش دختر واقعی بابا عباس و مامان سوسن بودم. از آن همه فکری که به مغزش هجوم آورده بودند، سرش داشت متلاشی می شد. از جا بلند شد و از پشت شیشه، اتاق مامان ناهید را نگاه کرد، چراغش روشن بود. طبق معمولِ هر شب این ساعت، مشغول خواندن نماز شب بود. گاهی به حال او غبطه می‌خورد، به حال مناجاتش با خدا... آخرین باری را که نماز شب خوانده بود را به یاد آورد... شبی که پدرش ماجرای مچ بند و نامهای نوشته شده ی روی آن را برایش بازگو‌ کرد. شبی که آنقدر مات و مبهوت شده بود که اگر خدا کمکش نمی کرد، زیر بار آن همه غم جان می داد... به صورت زیبای امیرمحمد نگاه کرد، غرق خواب بود. چیزی تا اذان نمانده بود، تصمیم قاطع گرفت، که امشبش را شبیه مامان ناهید به صبح برساند. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۸۲ میشه ازتون یه خواهش بکنم؟ پیداست شما آدم اسم و رسم داری هستید. _بفرمایید _ پسرم زندانِ، من و دخترم غیر اون هیچ کس رو نداریم، میشه برای آزادیش کاری بکنید؟ _ جُرمش چیه؟ _تو دعوا گرفتنش، اسمش نادرِ، نادر تیموری. _ باشه اگه بتونم کاری براش انجام میدم‌. _ممنونم خدا خیرتون‌ بده. ... دو ماه بود که خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، دنبال پیدا کردن مادر پروانه بودند، حتی از زهره و شوهرش هم برای این کار کمک گرفته بود، اما هنوز نتوانسته بودند از او رد و نشانی به دست بیاورند. پروانه امروز گفته بود حالش خوش نیست و سر کار نیامده بود. ساعت کاری هنوز به پایان نرسیده بود، که موبایلش زنگ‌ خورد، تماس را وصل کرد سوسن خانم بود. _ سلام مادرجون _سلام خوبی پسرم؟ _ممنونم، پروانه که پیشت نیست؟ _نه، امروز مرخصی گرفته. _چرا؟ چی شده؟ _هیچی نگران نشین، حالش خوبه. _ ببینم خبر تازه ای نشد؟ _نه، هنوز هیچی _ پروانه که هنوز متوجه ماجرا نشده؟ _ نه بهش حرفی نزدم. _ کار خوبی می کنی. _نمیدونم ابن ماجرا کی می خواد تموم بشه؟ _درست میشه اِن شاءالله به زودی همه چیز مشخص میشه. _خداکنه، میگم امیرجان _بله _مطمئن باشم پروانه حالش خوبه؟ _بله مطمئن باشید. .... روی تخت دراز کشیده بود. با اینکه از ظهر مامان ناهید مواظبش بود و به او رسیدگی می کرد، هنوز هم ضعف شدیدی داشت. ناهید خانم ظرفها را شست و برگشت پیش پروانه... _بهتری عزیزم؟ _خدا رو شکر، ببخشید خیلی بهتون زحمت دادم. _نه دخترم این چه حرفیه، به نظرم بهتره که... کپی ممنوع🚫 ✍ مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۸۶ _آره از دور حواسم بهش هست. _حالا مطمئنی خودشه؟؟ _نمیدونم! اما یه حسی بهم میگه خودشه، شباهتش به پروانه غیر قابل انکاره. _زهره گُمِش نکنی، نشونه ای چیزی ازش پیدا کن. _باشه حواسم هست، تو نمی تونی الان بیای؟ _نه امشب مهمون داریم، اصلاً نمی تونم، اگه بیام پروانه شک می کنه. قضیه ی بچه دار شدنشان را به زهره گفت و اینکه دکتر به مادرش سفارش کرده بود الان در این موقعیت با توجه به وضعیت جسمیِ پروانه و وجودِ جفت سر راهی، استرس برای پروانه اصلاً خوب نیست و باید استراحت کند. _زهره با شنیدن خبر بارداری پروانه به او تبریک گفت و قول داد، آن زن را تعقیب کند تا آدرسش را پیدا کند. خداحافظی کرد، اما فکر و حواسش هنوز پیش حرفهای زهره بود، یعنی آن زن واقعاً مادر پروانه است؟ _آقا انتخاب کردید؟ _سرش را بلند کرد و به فروشنده ی قنادی نگاه کرد، بله...بله دو کیلو از این رولت ها برام بذارید. _چشم ... _ شب خوبی را کنار مامان ناهید و پدر و مادر خودش گذراندند. خیلی خوشحال بود، اما می دانست پدر و مادرش چند برابر او خوشحال بودند. دکتر که انگار روی ابرها بود. مُدام می خندید و هنوز بچه به دنیا نیامده، از چهره ی دوست داشتنیش حرف می زد و برایش اسم انتخاب می کرد. نزدیک نیمه شب بود که بعد از اینکه یک دنیا سفارش به پروانه کردند، از خانه ی آنها خارج شدند. ... _میگم مامانم دیگه زیادی حساسیت به خرج می ده. _چه طور؟ _ میگه از فردا تا موقع زایمانت کلاً نرو سر کار! _خب درست میگه. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۹۰ _خانم محمدی لبخندی زد و گفت: پس مبارکه. _فرزاد لب باز کرد که حرف بزند، نه مهین خانم...من.... اما خانم محمدی حرفش را قطع کرد: دیگه بهونه نیار فرزاد! .... درد خفیفی داشت، اما سعی می کرد جوری وانمود کند که حالش کاملاً خوب است. روی تخت دراز کشیده بود تا حالش روبراه شود. امیرمحمد داخل حیاط مشغول تعمیر شیر آب بود. دستش را روی شکمش گذاشت، پلکهایش را روی هم نهاد... حسی خوب تمام وجودش را در بر گرفت، حسی که تا به حال هرگز تجربه اش نکرده بود! با اینکه فقط هشت هفته از بارداریش می‌گذشت احساس می‌کرد، مدتهاست این بچه را در بطن خود دارد. حسی عاطفی و عمیق بینشان برقرار شده بود. حس مادرانه که می گویند، حتماً همین حس بود، حسی ناب و دل انگیز! مادر.... دوباره دلش هوایی شد... هواییِ پیدا کردنِ مادرش! کاش می شد او را بیابد و شده برای یک لحظه در آغوش بگیردش. با حرفهایی که شنیده بود، تصور اینکه بعد از جداییِ که بینشان اتفاق افتاده بود، او چه زجری کشیده است، آزارش می داد. دلش میخواست شده تمام دنیا را بگردد و او را پیدا کند. اما نه نشانی از او داشت و نه حتی نامش را می‌دانست. حیف که به امیرمحمد قول داده بود که سر خود کاری نکند، و گرنه حاضر بود هر روز به سراغ کیومرث برود و به او التماس کند تا برای پیدا کردنش به او کمک کند. آخر کیومرث تنها بازمانده ی خاطرات تلخ گذشته اش بود تنها بازمانده! شبی را که امیر محمد متوجه رفتنش به خانه ی کیومرث شده بود، را به خاطر آورد... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۹۳ داشت از مطب دکتر خارج می‌شد، که موبایلش زنگ خورد. برگه ی سونوگرافی را داخل کیفش جا داد و موبایلش را بیرون آورد. _الو سلام نیکا _بدون اینکه جواب سلام پروانه را بدهد با عصبانیت گفت: واسه چی شماره ی خونمون و دادی به خانم محمدی؟! پروانه که متوجه شده بود چرا عصبانی هست، خندید و گفت:به این زودی زنگ‌ زد؟! _من بهت نگفتم بهش بگو من قصد ازدواج ندارم؟ چه می دونم یه عیبی بذار روم، اصلاً بگو دختر عمه ی من دیوونه است! _دبوونه که هستی...ولی دلم نیومد، ترسیدم رو دست عمه بمونی! _خدا بگم چی کارت نکنه، دوباره تو خونمون بحث و دعوا راه افتاد... _حالا عمه و عمو رضا چی میگن؟ _چی میگن؟ چی می خوای بگن می خوان زنگ بزنن به تو و در مورد اون تحقیق کنن! اصلاً انگار نه انگار که من مخالفم... _خب حالا اینقدر شلوغش نکن نیکا، بذار بیان، به جلسه باهاش حرف بزن، اون وقت اگه خواستی بگو نه. پوفی کشید...توام که حرف خودت و می زنی، خداحافظ _خداحافظ همان طور که نیکا گفته بود، عمه عالیه هم تماس گرفت و در مورد فرزاد از او پرس و جو کرد. پروانه هم هر چه که در مورد او می دانست برایش بازگو کرد. یک ساعت بیشتر طول نکشید که آقارضا به او‌ زنگ زد. تماس را وصل کرد. _سلام عمو جون _سلام دخترم خوبی؟ _ممنونم شما خوبید؟ _خدارو شکر، می گم پروانه جان عالیه بهم گفت چیا در مورد آقا فرزاد گفتی ولی بازم خودم باهات تماس گرفتم. _در خدمتم عموجان _درباره ی ازدواج قبلیش می خوام بیشتر بدونم. _ من چیز زیادی نمیدونم فقط میدونم که چند سالی هست که همسرش رو تو یه تصادف از دست داده کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۰۶ نیکا دیگر حرفی نزد. از برخورد فرزاد تعجب کرده بود! شک نداشت اگر یک سوم حرف‌هایی که امشب به او زده بود، به کس دیگری می زد، حتی هانی که ادعا می‌کرد عاشقش بود، دُمش را روی کولش می گذاشت و می رفت، اما او.... ... میهمانها که رفتند، با پروانه تماس گرفت. _الو سلام _ سلام عزیزم خوبی؟ _ممنونم تو خوبی؟ کجایی؟ _ خونه ی مادرجون با امیرمحمد و مامان بابام اومدیم. _ سلام برسون. _ چشم، چه خبر؟ مهمونا رفتن؟ _آره، نیم ساعتی میشه. _ خوب نظرت؟ _نظرم که... به نظرم این پسره عقل نداره. هرچی که بلد بودم بهش گفتم که بیخیال بشه! _پروانه خندید و گفت: ولی نشد، آره؟ _خوب چه جوابی دادی؟ _ هیچی. _پس داری فکر می کنی؟ موفق باشی برو به فکرت برس، مزاحم نمیشم عروس خانم. اینها را گفت و شروع کرد به خندیدن. _ کوفت پروانه. _چقدم خوش اخلاق! ولش کن فردا میاین روستا؟ _ آره قراره با رامین اینا بیایم. _پس میبینمت، خداحافظ. _ خداحافظ .... تلفن را قطع کرد و لبخند به لب برگشت پیش امیرمحمد. _ میخندی، خبریه؟! _ همین که ردش نکرده و داره بهش فکر میکنه، یعنی خبر خوب. _ امید به خدا ... صبح روز بعد عالیه خانم همراه خانواده‌اش به روستا آمدند. همگی ناهار روز جمعه را دور هم میهمان مادرجون بودند. علائم بارداری بیشتر در ظاهر پروانه نمایان شده بود، به همین علت سعی می‌کرد زیاد در جمع نباشد. امیرمحمد به مناسبت مشخص شدن جنسیت بچه شیرینی خریده بود. مادرجون خوشحال از اینکه بچه پروانه پسر است مدام قربان صدقه پروانه می‌رفت. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج