بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۹۷
به روزهایی برگشت که او را کنارش داشت، روزهایی که آرامش همنشینش بود و دلتنگی با قلبش غریبه...
حالا مدتی بود که رنگِ آرامش را ندیده بود، اصلاً مگر قلب بی تابِ او بدون امیرمحمد هم به آرامش می رسید؟؟؟
نمی دانست فردا قرار است خدا سرنوشتش را چگونه رقم بزند؟
از تصور فکرهایی که توی سرش جولان می دادند، حالش خراب شد و اشک از چشمه ی چشمانش سرازیر...
سرش را به سمت آسمان بلند کرد، باران می بارید و چشمهایش هم...
باران تازه می کرد و این اشکها هم...
باران هوا را تازه می کرد و این اشکها داغ دلش را....
از مادربزرگ شنیده بود که زیر باران دعا مستجاب می شود...
نگاهش را به آسمان دوخت و دعا کرد...
دعا کرد خدا غیر ممکن را برایش ممکن کند و از تمام دنیا سهم او را داشتن امیر محمد قرار دهد و بَس...
دعا کرد تمام چیزهایی که پیوندش را با او به هم می زنند، دروغ باشند...
نه فقط خدا، که باران هم تمام حرفهایش را شنید...
#روز_بعد
#امیرمحمد
ساعتی بود که روی صندلی های داخل آزمایشگاه منتظر نشسته بودند، تا مسئول جواب دهی از راه برسد و از دلواپسی نجاتشان دهد.
اضطراب تمام وجودش را گرفته بود.
نگاهی به پدر و مادر پروانه که کمی آن طرف تر نشسته بودند، انداخت.
نگرانی در چشمان آنها هم بیداد می کرد،
پروانه همراهشان نبود، دلش می خواست دلیل نیامدنش را بداند، اما خجالت می کشید سراغی از او بگیرد...
در این مدت به اندازه ای برای فراموش کردنش تلاش کرده بود، که دیگر رمقی برای قلب بی جانش نمانده بود.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت۱۱۴
_امیر یه دنیا برات دلتنگم، یه دنیا....می خوام سیر ببینمت تا تموم دلتنگیا از قلبم پر بکشن و برن!
_فکر می کنی ندیدنت واسه من آسون بود، فکر این که قرار بود نداشته باشمت، داغونم کرد پروانه، داغون....
نگاهش را دوخت به پروانه که زل زده بود به صورتش و حتی پلک هم نمی زد...
نگاه خیره ی او را که می دید، تاب و قرار از قلبش می رفت...
دستی لا به لای موهایش فرو برد و گفت: فردا میام دنبالت، من رفتم، اینجا دیگه جای من نیست...
....راستی پروانه
_بله
_اگه خواستی جایی بری بگو بیام ببرمت.
_چشمکی زد و گفت: راننده شخصی دیگه!
_آره راننده شخصی، دستش را تا کنار چشمش بالا برد و با او خداحافظی کرد.
_ پروانه هم جوابش را داد و با نگاه مهربانش که شادی از آن می بارید، او را بدرقه کرد.
#امیرمحمد
پله ها را پایین آمد و با حس خوبی که تمام وجودش را فراگرفته بود، از آنجا خارج شد.
خوشحال بود و حس می کرد، با داشتن پروانه خوشبخت ترین مرد دنیاست.
وارد خانه که شد، برخلاف تصورش مادرش تنها نبود، داخل خانه شد و دید زهرا و شوهرش هم آنجا حضور دارند.
لبخندی زد و بعد از احوال پرسی کنارشان نشست.
زهرا از وقتی که از ماجراهای پیش آمده مطلع شده بود، رفتارش خیلی بهتر شده بود.
لبخندی به روی امیرمحمد زد و گفت: پروانه خوبه؟
_خدا رو شکر خوبه
_ناهید خانم یک چای تازه دم ریخت و مقابل پسرش گذاشت.
_دستت درد نکنه.
_نوش جونت، چیز تازه ای دستگیرتون نشد؟
_فعلاً که نه... ولی باید پیگیری کنیم، باید بفهمیم ماجرا چی بوده.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت۱۱۶
بعد از رفتن او لیوان را پر از آب کرد و به دست نیکا داد.
_بیا مادر، اینقدر حرص نخور.
_نیکا با لحنی محکم جواب داد، نه اون ارزش حرص خوردنم نداره، به محض اینکه بتونم حتی با عصا راه برم میریم پیش یه وکیل.
تصمیمش را گرفته بود، میخواست هرچه زودتر اسم هانی را از شناسنامه اش خط بزند و برای همیشه او را فراموش کند...همان طور که هانی آن شب او را نادیده گرفت و فراموش کرد...
گناهش را نابخشودنی می دانست، چون مرد را تکیه گاه زن می دانست، حال آن که هانی زمانی که باید تکیه گاهش می بود، ترکَش کرده بود.
خوب می دانست ازدواجش با هانی از اول هم اشتباه بود، هانی تغییر نکرده بود، این افکار خودش بود که تغییر کرده بود.
خودش را مقصر می دانست که به خاطر پول چشمانش را روی واقعیت ها بسته بود و باعث شده بود شکست بزرگی را در ابتدای زندگیش، تجربه کند!
شکستی تلخ که باید تاوانش را پس می داد...
#امیرمحمد
بعد از ظهر بود که از مسافرکشی برگشت خانه.
چشمانش روی کفش های متعددی که پشت در بود ثابت ماند.
در حالی که سویشرتش را از تن خارج می کرد وارد اتاق شد.
به محض ورودش هانیه و حنانه به سمتش آمدند.
_سلام دایی....سلام دایی
_سلام، شماها کِی اومدین؟!
_نزدیکای ظهر رسیدیم، مامان بزرگ گفت شب مهمونیه، واسه همین اومدیم.
_عه!! پس چرا من بی خبرم؟
وارد آشپزخانه شد، مامان
_جانم
_سلام به همگی
_علیک سلام خسته نباشی
_سلامت باشی
نگاهی به زهرا که مشغول پاک کردن سبزی بود، و نگاهی به پاکت خریدهایی که زهره مشغول جابه جا کردنشان بود، انداخت.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۲۹
#پروانه
می دانست امیرمحمد در وضعیت خوبی قرار ندارد و باید هر طور شده مقدمات عقدشان را فراهم کند.
با برگشتنش به کارخانه حداقل نیمی از مشکلاتشان حل می شد.
#امیرمحمد
ماشینش را از خانه بیرون آورد، پیاده شد در خانه را ببندد که موبایلش زنگ خورد....
آقای مَجد بود!
از تماسِ او تعجب کرد، اما از حرفهایی که زد، بیشتر!
اما هر چه که بود خیلی خوشحال شد، در این وضعیت پیدا کردن کاری مناسب واقعاً سخت بود.
بی معطلی پیشنهادش را قبول کرد و به او قول داد از فردا برگردد سرِ کارش.
اما امروز...
امروز باید دوباره به همان بیمارستان می رفتند و از نگهبان قدیمی سؤالاتی می پرسیدند، بلکه بتوانند سرنخی پیدا کنند.
از دکتر زرین خواسته بود، اجازه دهد از این به بعد خودش و پروانه دوتایی پیگیر این ماجرا باشند.
...
داخل ماشین منتظر نشسته بود تا پروانه بیاید و با هم به دیدن نگهبان قدیمی بیمارستان بروند.
موبایلش را برداشت تا به مادرش زنگ بزند و خبر خوشحال کننده ی برگشتن به کار قبلی اش را به او بدهد، که متوجه پیامکهای ناخوانده اش شد.
یک پیامک از مؤسسه به مضمون اطلاع رسانی برای جلسه ی هفتگی شهدا برایش آمده بود و چند پیامک از فرزاد...
باز کرد و خواند.
«پیام اولی؛ سلام خوبی فردا نور الشهدا یادت نره.
دومی؛ آقای محمدی واسه پذیرایی روی تو حساب کرده، زودتر از هشت اونجا باش.
سومی؛ امیر معلومه کجایی؟
چهارمی؛ خُب جواب بده.»
_هفته ی گذشته هم نتوانسته بود در مجلس شرکت کند، اما تصمیم داشت فیض جلسهی امشب را از دست ندهد.
پس سریع جوابش را تایپ کرد.
کپی ممنوع🚫
✍ مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۱۳۵
_این یه بار و بی خیال شو.
_تو که می دونی هر بار من بَرنده ام، چرا قُپی میای؟
_اشتباه کردم، جونِ من کوتاه بیا بذار بخوابم.
_نه نمیشه.
به زور از جا بلند شد، سویشرتش را پوشید و در حالی که غُر می زد همراه پروانه وارد حیاط شد.
تا نزدیکی گلدانهای گلهای یخی کنار حیاط قدم زدند.
چشمانش را کمی ماساژ داد، بادِ پاییزی ملایمی که به صورتش خورده بود خواب را از سرش پرانده بود...
به پروانه نگاه کرد:
_تو چرا این همه من و اذیت می کنی؟
خندید و جواب داد: واسه اینکه حقّته!
_دستهایش را دور تن او پیچید و در حالی که به آغوش می کشیدش، کنار گوشش گفت: که حقّمه؟!!!
تقصیر منه که به مجازاتای خانم تن میدم و تلافیشو هم سرت درنمیارم!
_امیر!!!
_چی فکر کردی؟ فکر کردی هر چی بخوای می تونی آتیش بسوزونی، و منم فقط نگات می کنم؟!؟
اینقدر شیطونی نکن!
...
#امیرمحمد
حدود یک ماه از برگشتنش به شرکت می گذشت.
فاکتور بارها را به انبار می برد که رامین را داخل سالن دید.
سلام کرد، رامین با سردی جوابش را داد.
امیرمحمد هم نگاه از او گرفت و از کنارش عبور کرد.
تا غروب رامین در شرکت بود.
امیرمحمد کارش که تمام شد، به سراغ پروانه رفت تا با هم به خانه بروند.
پروانه داشت مثل همیشه با شور و شوق حرف می زد، اما به امیرمحمد که نگاه کرد، متوجه شد کمی گرفته به نظر می رسد.
حرفهایش را نصفه رها کرد، به صورت غم گرفته اش نگاه کرد و پرسید:
_از چیزی ناراحتی امیرمحمد؟
_نه
_یعنی من نمیتونم تشخیص بدم که تو ناراحتی یا خوشحال؟
کپی ممنوع🚫
✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۴۸
_پروانه چشم و اَبرویی برای امیرمحمد آمد و در حالی که سعی می کرد خودش را مظلوم جلوه بدهد لبخند زد.
همین لحظه بود که سوسن خانم وارد اتاق عقد شد، ناهید خانم آوردیشون؟
ناهید خانم رو رو کرد به مادر پروانه... الان میان، من و شما جلوتر وارد سالن بشیم و اومدن داماد به مجلس رو به خانمها خبر بدیم.
_باشه
_میهمانها دور تا دور سالن نشسته بودند، عروس و داماد پرده ی یاقوتی رنگ ورودی را کنار زدند و به داخل سالن قدم گذاشتند.
_زهره، زهرا، هانیه و حنانه و عالیه خانم هم به سمت عروس و داماد آمدند و تا جایگاه آنها را همراهی کردند.
#روز-بعد
#پروانه
وارد حیاط شد و عطر بهار را که با بوی پیچ های امین الدوله ی داخل باغچه یکی شده بود را به ریه هایش فرستاد.
نگاهی به اتاقهای خالی مامان ناهید انداخت، می دانست برای راحتی آنها چند روزی به خانه ی زهره رفته است، اما از الان دلتنگش بود...
شاید دلیل این دلتنگی این بود که ناهید خانم او را چون دختر خود می دانست.
هوای تازه ی بهار حسابی حالش را جا آورده بود، به اتاق رفت تا چای را تا قبل از آمدن امیرمحمد از نانوایی آماده کند.
بعد از خوردن صبحانه باید راهیِ روستا می شدند. قرار بود ناهار امروز را همه خانه ی مادرجون میهمان باشند.
...
#امیرمحمد
نان را در دستانش جابجا کرد تا موبایلش را از جیبش بیرون بیاورد.
با دیدن نام دکتر تماس را وصل کرد.
_جانم پدر جون
_الو سلام
_سلام صبحتون بخیر
_امیرمحمد پروانه پیشته؟
_نه بیرونم، چطور؟
_گوش کن بابا، دکتر اَفراشته باهام تماس گرفت.
_خب؟ خبر تازه ای داشت؟
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۶۶
امروز مراسم بزرگداشت یکی از شهدای مدافع وطن بود، قرار بود بعد از مراسم به نیت این شهید، ۱۵۰ بسته ی غذایی بین خانوادههای بی بضاعت پخش شود.
اهالیِ موسسه، داخل موسسه مشغول بسته بندی پَک ها بودند.
ناهید خانم و پروانه هم به خانمها ملحق شدند و مشغول کمک شدند.
خانمها با مدیریت خانم محمدی بستهبندی را انجام میدادند و آقایون بسته ها را داخل وانتِ موسسه می چیدند.
مراسم در حال تمام شدن بود، پروانه از جا بلند شد و به سمت قسمت مردانه رفت.
امیرمحمد داخل بود، چند ثانیه از ایستادنش نگذشته بود که فرزاد از در بیرون آمد.
پروانه را که دید، سرش را پایین انداخت و پرسید: کاری داشتین خانم نامدار؟
_اگه میشه به امیرمحمد بگین بیاد دمِ در.
_چشمی گفت و رفت داخل و بعد از چند دقیقه با امیرمحمد برگشت.
امیر محمد به پروانه نزدیک شد، جانم کاری داری؟
_گفتم یادآوری کنم شب خونه مامان دعوتیم، باید زود بریم، امشبُ برا بردن پَک ها نرو.
_حواسم هست، این کارو به فرزاد و یکی دیگه از بچه ها سپردم، ده دقیقه دیگه مراسم تموم میشه میریم.
_باشه، راستی!
_جانم
_ من می خوام مامان ناهید و امشب با خودمون ببریم، اما میشناسیش که قبول نمیکنه، یه جوری راضیش کن بیاد.
_ باشه، دیگه؟؟
_لبخند زد، دیگه هیچی.
#امیرمحمد
دیشب هر چه تلاش کرده بود، نتوانسته بود آنطور که باید حال و هوای پروانه را عوض کند.
با گرفتن کادویی در وسع خودش و تبریکی صمیمانه او را خوشحال کرده بود. ولی هنوز هم نتوانسته بود از غمی که در چشمانش نشسته بود، کم کند.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۸۰🌹
_این همه راه نمی اومدین، به خانم زرین تحویل می دادید ازش می گرفتم.
_اینجا تو مسیرم بود.
شما خودتون بانیِ هدیه کردن جهیزیه به نوعروسها می شید؟
_گاهی آره، اما خب توان مالی آنچنانی ندارم، بیشتر مواقع خیّر داریم.
ببخشید امروز مزاحم شما شدیم.
_نه خواهش میکنم.
از مغازه ی فرزاد مستقیم به بازار رفت، تا خریدهایش را انجام دهد.
#امیرمحمد
تاب و قرار نداشت، میخواست زودتر شرکت تعطیل شود، تا راهیِ آدرسی که از نیکا گرفته بود، شود.
اما نباید کاری میکرد که پروانه مشکوک شود.
تازه ذهنش کمی آرام شده بود، دلش نمیخواست دوباره حالش خراب شود.
اول باید مطمئن می شد، بعد او را در جریان میگذاشت.
ساعت کاری اش تازه تمام شده بود، که با دکتر هم تماس گرفت و قضیه را برایش شرح داد.
قرار شد همین امروز با دکتر پیگیر ماجرا شوند.
بهانه ای جور کرد و بعد از شرکت با دکتر راه افتادند.
بی معطلی به همان آدرس رفتند و آن زن را ملاقات کردند.
برای شروع سؤالهایی کوتاه از او پرسیدند و عکس هوشنگ را از او گرفتند.
گفتگویشان که با آن زن پایان گرفت، راهی شدند.
دکتر سری تکان داد و گفت:
چیز به درد بخوری نمیدونست.
_حداقلش اینه که الان عکس هوشنگ و داریم، میبریم به کیومرث نشون میدیم، اگه خودش باشه شاید بتونیم یه رد و نشونی از زن سابقش پیدا کنیم. این چیز کمی نیست.
_آره درست میگی.
به سمت خانه کیومرث حرکت کردند.
کیومرث از دیدنشان اصلاً خوشحال نشد و شاکی گفت:
_ شما که دوباره اومدید! بابا چی از جون من بدبخت می خواید؟
_ این عکسو ببین، هوشنگه؟؟
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۸۲
میشه ازتون یه خواهش بکنم؟
پیداست شما آدم اسم و رسم داری هستید.
_بفرمایید
_ پسرم زندانِ، من و دخترم غیر اون هیچ کس رو نداریم، میشه برای آزادیش کاری بکنید؟
_ جُرمش چیه؟
_تو دعوا گرفتنش، اسمش نادرِ، نادر تیموری.
_ باشه اگه بتونم کاری براش انجام میدم.
_ممنونم خدا خیرتون بده.
...
#امیرمحمد
دو ماه بود که خیابان به خیابان، کوچه به کوچه، دنبال پیدا کردن مادر پروانه بودند، حتی از زهره و شوهرش هم برای این کار کمک گرفته بود، اما هنوز نتوانسته بودند از او رد و نشانی به دست بیاورند.
پروانه امروز گفته بود حالش خوش نیست و سر کار نیامده بود.
ساعت کاری هنوز به پایان نرسیده بود، که موبایلش زنگ خورد، تماس را وصل کرد سوسن خانم بود.
_ سلام مادرجون
_سلام خوبی پسرم؟
_ممنونم، پروانه که پیشت نیست؟
_نه، امروز مرخصی گرفته.
_چرا؟ چی شده؟
_هیچی نگران نشین، حالش خوبه.
_ ببینم خبر تازه ای نشد؟
_نه، هنوز هیچی
_ پروانه که هنوز متوجه ماجرا نشده؟
_ نه بهش حرفی نزدم.
_ کار خوبی می کنی.
_نمیدونم ابن ماجرا کی می خواد تموم بشه؟
_درست میشه اِن شاءالله به زودی همه چیز مشخص میشه.
_خداکنه، میگم امیرجان
_بله
_مطمئن باشم پروانه حالش خوبه؟
_بله مطمئن باشید.
....
#پروانه
روی تخت دراز کشیده بود.
با اینکه از ظهر مامان ناهید مواظبش بود و به او رسیدگی می کرد، هنوز هم ضعف شدیدی داشت.
ناهید خانم ظرفها را شست و برگشت پیش پروانه...
_بهتری عزیزم؟
_خدا رو شکر، ببخشید خیلی بهتون زحمت دادم.
_نه دخترم این چه حرفیه، به نظرم بهتره که...
کپی ممنوع🚫
✍ مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۱۹۴
آقارضا سکوت کرد...
پروانه دوباره لب باز کرد: عموجون
به نظر من فرزاد قابلیت این رو داره که نیکا رو خوشبخت کنه.
_ چی بگم، من که از خُدامه که این دختر سر و سامون بگیره.
_اجازه بدین بیان ببینینش، بعد هر تصمیمی خواستید بگیرید.
_آخه خودِ نیکا هم قبول نمی کنه!
_اون با من، باهاش حرف می زنم.
_باشه ببینیم چی پیش میاد.
#امیرمحمد
پروانه را رساند خانه ی مادرش و خودش راهی شهرستان شد.
قرار بود امروز با زهره به خانه ی آن زن بروند.
یکساعتی در مسیر بود، افکارش در هم گره خورده بودند...
با خود فکر میکرد وقتی او را دید، از کجا شروع کند؟
برای اثبات حرفهایش یکی از عکسهای پروانه را با خود آورده بود.
زهره را سوار کرد و به سمت آن آدرس حرکت کرد.
_همینجاست؟
_آره
_مطمئنی همین خونه ست؟
_آره پیاده شو
پیاده شدند و روبروی در مسی رنگ بزرگی که مقابلشان بود، ایستادند.
امیرمحمد دستش روی تک دکمه ی آیفون تصویری کنار در گذاشت.
چند دقیقه بعد صدای زنی آمد: کیه؟
زهره مقابل دوربین آیفن ایستاد تا از صفحه ی مانیتور او را ببیند و مطمئن شود امیرمحمد تنها نیست.
_ سلام خانم، میشه درو باز کنید؟
_ شما؟!؟
_ما از گمشده تون براتون خبر آوردیم.
_ صدای زن لرزید، چی؟! گمشده ام!
_بله، باید باهاتون حرف بزنیم.
_بی معطلی در را باز کرد.
هر دو وارد خانه شدند، از پارکینگ عبور کرده و از پله هایی که سمت راست پارکینگ قرار داشت، بالا رفتند... تا به در ورودی ساختمان رسیدند.
هنوز کفشهایشان را از پا نَکنده بودند که...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۰۸
دیگر طاقت نداشت نگاه دلواپسشان را ببیند...
شک نداشت قبل از ازدواجش با هانی هم به همین اندازه نگرانش بوده اند، ولی آن زمان او این نگرانی ها را نمی دیده...
_خب؟؟
_بابا من فکر می کنم بد نباشه یه فرصت به هر دومون بدم... که بیشتر همو بشناسیم!
_آقارضا لبخندی به لب آورد و گفت: پس مبارکه.
....
#امیرمحمد
تمام ماجرا را برای دکتر و همسرش تعریف کرده بود. از تعقیب آن زن توسط زهره، تا رفتنشان به خانه ی او و حرفهایی که زده و شنیده بودند.
قرار شد آزمایش «دی اِن اِی» را بدون اطلاع پروانه، این بار به جای خون با استفاده از چند تار از موهایش انجام دهند.
بار دیگر امیرمحمد همراه دکتر و همسرش به خانه ی آن زن رفت.
این بار بیقراری او برای دیدن پروانه بیشتر شده بود... اما دکتر او را متقاعد کرد، که تا آمدن جواب آزمایش و بعد از آن، تا به دنیا آمدن بچه ی پروانه باید صبر کند.
...
#دو ماه بعد
بچه ی زهرا به دنیا آمده بود و شادی مهمان خانه ی مامان ناهید شده بود.
پروانه و امیرمحمد با دیدن دختر زهرا، مشتاق تر از قبل به دنیا آمدن فرزندشان را انتظار می کشیدند.
البته چیزی تا وضع حمل پروانه هم نمانده بود.
به دلیل وضعیت خاصش قرار بود چند هفته زودتر بچه به دنیا بیاید.
نیکا و فرزاد به صورت موقت به هم محرم شده بودند و با هم رفت و آمد داشتند.
فرزاد توانسته بود در این مدت کوتاه خود را در دل نیکا جای کند.
....
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۱
#امیرمحمد
امروز قرار بود جواب آزمایش آماده شود، اما چون سر کار بود نتوانسته بود برای گرفتن جواب به آزمایشگاه برود.
می دانست دکتر این کار را انجام داده است، هر چه با او تماس می گرفت، پاسخ نمی داد.
از سر کار مستقیم به بیمارستان رفت تا حضوری از او بپرسد.
روبروی بیمارستان توقف کرد.
پیاده شد، از اتاقک نگهبانی گذشت و به داخل سالن بیمارستان قدم گذاشت.
به ایستگاه پرستاری رفت.
_سلام
_سلام آقای نامدار، بفرمایید.
_دکتر زرین کجان؟
_اتاق نوزادان هستن، الان پیجشون میکنم.
_ممنون
چند دقیقه ای طول کشید تا دکتر خود را به ایستگاه پرستاری رساند.
احوال پرسی که کردند، امیرمحمد از جواب آزمایش سؤال کرد.
دکتر او را به اتاقش دعوت کرد، بریم تو اتاق تا بگم.
_جواب و گرفتین؟
_آره
_خب؟
_آهی کشید، نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!
_چطور؟
_جواب آزمایش مثبته اون خانم مادر واقعی پروانه است.
_جدی؟! به سوسن خانم هم گفتین؟
_آره از صبح که فهمیده آروم و قرار نداره، مدام داره به من زنگ می زنه.
_حالا چیکار کنیم؟ کِی به اون خانم خبر بدیم؟
_همین امروز، بالاخره اونم چشم انتظاره، زحمت این کار با تو امیر.
_چشم
_فقط بهش بگو سوسن حال روحی مناسبی نداره، ازش بخواه بهش زنگ بزنه و باهاش حرف بزنه، بلکه آروم بگیره.
_باشه، همین امروز عصر میرم.
ناهارش را که خورد، به بهانه ای از خانه بیرون زد و راهی شهرستان شد.
از اینکه تلاشهایشان بی ثمر نمانده بود و پروانه به آرزویش می رسید، خیلی خوشحال بود.
یکساعت بعد پشت در خانه ی زهرا خانم، البته «مادر پروانه» بود.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج