بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۰🌸
مادربزرگ سر حرف را باز کرد و از دلخوری عمه عالیه و درد و دلهایی که عمه برای او کرده بود سخن گفت.
بعد هم در مورد مراسم عقد پیش رویشان صحبت کرد.
_کارهایش که تمام شد، کنار مادربزرگش نشست و عکسهای دونفره اش با امیرمحمد را به او نشان داد.
نگاه مادربزرگ روی آخرین عکس خیره ماند، عکسی که در آن امیرمحمد روی یک صندلی نشسته بود و پروانه پشت سرش ایستاده بود، پروانه سرش را به سمت امیرمحمد خم کرده بود و امیرمحمد هم به عقب برگشته بود و هر دو با عشق به همدیگر نگاه می کردند.
_مادربزرگ نگاه از عکس گرفت و در حالی که لب می گزید، گفت: دختر تو چرا زل زدی تو چشمِ شوهرت؟ حیام خوب چیزیه والا، خوبه هنوز عقدم نکردین! قدیم تا بعد به دنیا اومدن بچه ی دوممون نمی دونستیم چشمای پدر بچه مون چه رنگیه!
اون وقت تو هنوز هیچی نشده داری با چشات قورتش می دی؟
از من به تو نصیحت...به شوهرت که می رسی، نگاتو بدوز به زمین، که نگاش پشت پلکهات خونه کنه و در به درِ دیدن برق چشمات باشه.
_پروانه که از حرفهای مادربزرگ خنده اش گرفته بود، ریز ریز و بی صدا خندید، اما تا نگاه او را روی خودش احساس کرد، لبخندش را جمع کرد و گفت: چشم مادرجون قول می دم از این به بعد همینجوری که شما می گین رفتار کنم.
#امیرمحمد
از جا برخاست و از خانه بیرون رفت...
یاد نداشت خداحافظی کرد یا نه؟
اصلاً دیگر نه چشمانش را توانی برای دیدن بود و نه گوشهایش را شوقی برای شنیدن!
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۴
از جواب کوتاهی که برایش ارسال کرد، تعجب کرد! اما گذاشت به حساب خستگی اش، چون ساعت از نیمه شب گذشته بود.
#امیرمحمد
ساعتها بود به یک نقطه خیره شده بود...
شوکه شده بود و نمی دانست کِی قرار است از این شوک خارج شود؟
از این لحظه به بعد باید مرحله ی جدیدی از زندگیش را آغاز می کرد، مرحله ای سخت، که باید کاری می کرد رد شدن از آن برای پروانه به این سختی نباشد.
شاید باید سنگدل ترین آدم دنیا می شد و البته بی رحم ترین!
راه سختی در پیش داشت، هنوز نرفته شانه هایش خَم شده بودند.
بی حوصله موبایلش را روشن کرد.
با دیدن دوباره ی تماسهای بی پاسخش، تصمیم گرفت پیامکی برایش ارسال کند، می شناختش و می دانست از نگرانی خوابش نمی بَرد.
حقش این نبود که بعد از این همه تماس، حداقل با یک پیامک از حال خودش با خبرش نکند.
هر چند دیگر نباید ثانیه ای به او فکر می کرد، نه به خودش و نه به نگرانی هایش!
سرش داشت از درد می ترکید، چشمانش را روی هم فشار داد و به پهلو چرخید. چیزی تا صبح نمانده بود و نمی دانست با این حال بد، با این بی خوابی، فردا چگونه به سر کار خواهد رفت؟
فردا؟؟؟
چه فردایی؟ آمدنِ فردا و فرداهایش دیگر چه اهمیتی داشتند؟
مستأصل در دل خدا را صدا کرد و از او آرامش طلب کرد...
چرا هنوز دلش بی قرار بود؟
چرا حالش خوب نمی شد؟ قرار بود چه بر سرِ دلش بیاید؟
دل... واژه ی ناشناخته ای که از امشب باید از دایره ی واژگانش خط می زد.
باور کردنی نبود، در عرض چند دقیقه همه چیز تغییر کرده بود و دلش هم ناچار بود دستخوش این تغییر قرار بگیرد!
کپی ممنوع🚫
✍مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۸
#امیرمحمد
دیگر نایستاد، یعنی دیگر توان دیدن شکسته شدن او را نداشت، از آنجا که دور شد.
بغض سنگینی که داشت راه گلویش را می بست، دیگر تاب نیاورد و شکست.
مرد بود و مردانه گریست، شانه هایش می لرزیدند و صدای هق هِقش در پیچ و تاب جاده گم می شد.
وارد خانه که شد، مادرش از چهره ی درهَمش فهمید باید سکوت کند.
هر چه این چند روز با او حرف زده بود، نتوانسته بود برای برگشتن به پروانه راضیش کند...
پسرش را می شناخت، نه اهل هوسبازی بود و نه اسیر تردید...
پس چرا این تصمیم را گرفته بود؟
اگر پروانه را نمی خواست، پس چرا حال و روزش این بود؟!
غذایش را هم نخورده بود...به چهره اش دقیق شد، موهای پریشان و صورت اصلاح نکرده اش، رنگ زرد و چشمان قرمزش حاکی از این بود که حال خوبی ندارد. اصلاً این مدت حال هیچ کدامشان خوب نبود.
بیشتر از پسرش دلش برای پروانه می سوخت، با اینکه حرفهای تلخی از او می شنید باز هم رهایش نمی کرد، نگرانش بود.
مثل الان که زنگ زده بود و از رسیدنش به خانه اطمینان حاصل کرده بود.
حرفی از تماس پروانه به امیرمحمد نزد، اما دیگر داشت طاقتش طاق می شد، باید می فهمید چرا امیرمحمد دارد با دستهای خودش زندگیشان را خراب می کند!
می دانست دلیل محکمی دارد، اما هر چه فکر می کرد عقلش به جایی قد نمی داد...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۷
محبت او با جانش آمیخته شده بود، مگر می شود کسی با دست خودش جانش را از تنش جدا کند؟؟
سرش را روی زانو هایش گذاشت و به بی صدا اشک ریخت، زیر لب نامش را برد...
امیر محمد.... من بی تو می میرم!
....
#امیرمحمد
به محض اینکه کارش تمام شد، از سالن بیرون زد.
اصلاً دلش نمی خواست با او روبرو شود. چند قدمی تا در خروجی فاصله داشت، که صدای دویدن کسی را پشت سرش شنید.
گامهایی بلندتر برداشت تا زودتر از شرکت خارج شود، اما صدای پروانه در همان نقطه که ایستاده بود، میخکوبش کرد...
_آقای نامدار
_پلکهایش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد...
_باهات کار دارم، فقط پنج دقیقه! سرش را به عقب برگرداند.
فقط برای چند ثانیه نگاهش کرد، چقدر پای چشمانش گود افتاده بود! چهره اش خیلی گرفته بود، غم از چشمانش شُرّه می کرد.
بغضی که از دیدن حال نزارش در گلویش خانه کرده بود، را قورت داد و با لحنی سرد گفت: بگو می شنوم.
_پروانه اما بغضش را پنهان نکرد، نزدیک شد، امیر من هیچ جوره تو کَتَم نمی ره که تو واسه فاصله ی طبقاتی که داریم، با من به هم زده باشی!
_مهم نیست تو تو کَتِت می ره یا نه، مهم اینه که من دیگه نمی خوامت.
_شبنم اشک در چشمانش خانه کرد، امیر تو راست نمی گی، من مطمئنم هنوزم دوستم داری، مطمئنم...
تو چشمام نگاه کن، تو چشمام نگاه کن و یه بارِ دیگه حرفایی رو که زدی تکرار کن.
سرش را بلند کرد، اما به چشمان پروانه نگاه نکرد، بلکه نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید، عده ای از کارگرها دارند تماشایشان می کنند، با لحنی عصبی اما آهسته زمزمه کرد: تمومش کن پروانه تمومش کن!
کپی ممنوع🚫
✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۷
محبت او با جانش آمیخته شده بود، مگر می شود کسی با دست خودش جانش را از تنش جدا کند؟؟
سرش را روی زانو هایش گذاشت و به بی صدا اشک ریخت، زیر لب نامش را برد...
امیر محمد.... من بی تو می میرم!
....
#امیرمحمد
به محض اینکه کارش تمام شد، از سالن بیرون زد.
اصلاً دلش نمی خواست با او روبرو شود. چند قدمی تا در خروجی فاصله داشت، که صدای دویدن کسی را پشت سرش شنید.
گامهایی بلندتر برداشت تا زودتر از شرکت خارج شود، اما صدای پروانه در همان نقطه که ایستاده بود، میخکوبش کرد...
_آقای نامدار
_پلکهایش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد...
_باهات کار دارم، فقط پنج دقیقه! سرش را به عقب برگرداند.
فقط برای چند ثانیه نگاهش کرد، چقدر پای چشمانش گود افتاده بود! چهره اش خیلی گرفته بود، غم از چشمانش شُرّه می کرد.
بغضی که از دیدن حال نزارش در گلویش خانه کرده بود، را قورت داد و با لحنی سرد گفت: بگو می شنوم.
_پروانه اما بغضش را پنهان نکرد، نزدیک شد، امیر من هیچ جوره تو کَتَم نمی ره که تو واسه فاصله ی طبقاتی که داریم، با من به هم زده باشی!
_مهم نیست تو تو کَتِت می ره یا نه، مهم اینه که من دیگه نمی خوامت.
_شبنم اشک در چشمانش خانه کرد، امیر تو راست نمی گی، من مطمئنم هنوزم دوستم داری، مطمئنم...
تو چشمام نگاه کن، تو چشمام نگاه کن و یه بارِ دیگه حرفایی رو که زدی تکرار کن.
سرش را بلند کرد، اما به چشمان پروانه نگاه نکرد، بلکه نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید، عده ای از کارگرها دارند تماشایشان می کنند، با لحنی عصبی اما آهسته زمزمه کرد: تمومش کن پروانه تمومش کن!
کپی ممنوع🚫
✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۵۸
#امیرمحمد
دیگر نایستاد، یعنی دیگر توان دیدن شکسته شدن او را نداشت، از آنجا که دور شد.
بغض سنگینی که داشت راه گلویش را می بست، دیگر تاب نیاورد و شکست.
مرد بود و مردانه گریست، شانه هایش می لرزیدند و صدای هق هِقش در پیچ و تاب جاده گم می شد.
وارد خانه که شد، مادرش از چهره ی درهَمش فهمید باید سکوت کند.
هر چه این چند روز با او حرف زده بود، نتوانسته بود برای برگشتن به پروانه راضیش کند...
پسرش را می شناخت، نه اهل هوسبازی بود و نه اسیر تردید...
پس چرا این تصمیم را گرفته بود؟
اگر پروانه را نمی خواست، پس چرا حال و روزش این بود؟!
غذایش را هم نخورده بود...به چهره اش دقیق شد، موهای پریشان و صورت اصلاح نکرده اش، رنگ زرد و چشمان قرمزش حاکی از این بود که حال خوبی ندارد. اصلاً این مدت حال هیچ کدامشان خوب نبود.
بیشتر از پسرش دلش برای پروانه می سوخت، با اینکه حرفهای تلخی از او می شنید باز هم رهایش نمی کرد، نگرانش بود.
مثل الان که زنگ زده بود و از رسیدنش به خانه اطمینان حاصل کرده بود.
حرفی از تماس پروانه به امیرمحمد نزد، اما دیگر داشت طاقتش طاق می شد، باید می فهمید چرا امیرمحمد دارد با دستهای خودش زندگیشان را خراب می کند!
می دانست دلیل محکمی دارد، اما هر چه فکر می کرد عقلش به جایی قد نمی داد...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۶۲
من به دیدنش از دورم راضی بودم!
_آهی کشید و او را در آغوش گرفت، دخترِ بابا تو که اینقدر ضعیف نبودی!
پاشو...پاشو آماده شو بریم محضر، از اینجا نشستن چی گیرت میاد؟
حتماً اونجا حال و هوات عوض میشه.
_آرام او را از آغوش خود جدا کرد، من و مادرت منتظرتیم.
_بی حوصله لباسهایش را عوض کرد و همراه آنها برای عقد کنون نیکا راهی محضر شد.
جسمش با آنها همراه شد، اما روحش در سرگردان ترین حالت ممکن، باز هم در جستجوی امیر محمد بود!
....
#امیرمحمد
_علی رغم تلاشهایش، نتوانسته بود کاری پیدا کند، اما نمی توانست بیکار باشد، تصمیم گرفت تا پیدا کردن کار جدید، مسافرکِشی کند.
اوضاع مالی اش به هم ریخته تر از قبل شده بود، اما چاره ای نداشت، نمی توانست بیش از این در آن شرکت دوام بیاورد.
رفت تا شاید پروانه هم راحت تر بتواند با این واقعیت کنار بیاید.
#عالیه
بعد از رستوران از مهمانها خدا حافظی کردند و به سمت خانه رفتند.
به چهره ی خشمگین شوهرش نگاهی انداخت و با دلهره گفت:
_آقارضا آرومتر، تصادف می کنیم آ...
_جوابی نداد و همچنان با سرعت می راند.
می دانست اعصابش حسابی خُرد شده، رفتارهای خانواده ی هانی واقعاً توهین آمیز بود.
با اینکه پولشان از پارو بالا میرفت، سر عقد یک کادوی آبرومند به نیکا ندادند، معلوم بود می خواهند او را تحقیر کنند.
اصلاً از همان ابتدا مشخص بود که به زور دارند با پسرشان همراهی می کنند!
اما خوب نیکا حرفهایشان را قبول نمی کرد...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۷۱
#امیرمحمد
سکوت کرد و اجازه داد، او هر چه می خواهد بگوید، بلکه دلش آرام بگیرد.
نه نمی دانست، او هنوز هم همه ی واقعیت را نمی دانست، هر اندازه هم که درد کشیده بود، هنوز هم نمی توانست تصور کند، که امیرمحمد چه دردی را دارد، تحمل می کند.
چرا نباید می گفت؟ چرا باید بار سنگین این غم را به تنهایی به دوش می کشید، تصمیم گرفت حالا که او فهمیده بود دختر واقعی دکتر نیست، همه ی حقیقت را به او بگوید...
تمام توانش را جمع کرد تا نامش را به زبان بیاورد.
_پروانه...پروانه ....
اما او رفته بود....
هر چه صدایش کرد، جوابی نشنید...
او رفته بود و کوچه هنوز بوی عطر حضورش را می داد.
به راه رفته اش خیره بود که مادرش را دید که به سمت خانه می آمد.
نزدیک شد و با نگرانی پرسید:
_چرا اینجا وایسادی؟
سرش را پایین انداخت و بی آنکه جوابی بدهد، زودتر از مادر وارد خانه شد.
نمی دانست باید چه کند؟ سردرگم و مستأصل شده بود، از خانه بیرون زد.
بی هدف خیابانها را با ماشین گَز می کرد...
دلش می خواست با کسی درد و دل کند، مادرش بهترین کس بود، اما با ناراحتی قلبی که داشت می دانست شنیدن این حرفها آزارش خواهد داد.
اگر می خواست به زهرا بگوید...نه زهرا هم نمی توانست همدرد خوبی برای دردهایش باشد، در این مدت، کم از او به خاطر به هم زدن نامزدیش با پروانه طعنه نشنیده بود...
با اینکه خواهرش بود، شبیه غریبه ها قضاوتش می کرد.
و اما زهره...کسی که رشته ای از این طناب کُلفت بی برو برگرد به او گره می خورد.
سرآخر تصمیم گرفت به خانه ی زهره برود، باید با یک نفر حرف می زد...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۷۹
خوب او را می شناخت و می توانست حدس بزند چه عذابی را دارد تحمل می کند!
چشمانش پرواز کرد تا او....و ناخواسته، برای چند ثانیه نگاهش با نگاه او یکی شد...
نگاهی که رنگ دلتنگی داشت و هزار حرف نگفته درونش پنهان بود...قرار بود فراموشش کند، ولی نمی توانست؟! قرار بود دلتنگش نشود...اما بیشتر از همیشه برایش دلتنگ بود!
شاید او هم دلتنگ بود...
چشمهایشان نمی توانستند به هم دروغ بگویند، هنوز هم برای هم جان می دادند، جان که چیزی نبود! در مقابل عشقی که در قلبشان خانه کرده بود و باید با دست خودشان ویرانش می کردند.
برق چشمهایشان حاکی از این بود، که هنوز هم عاشقانه همدیگر را می خواستند...
می خواستند و باید قبول می کردند که برای هم حُکم میوه ی ممنوعه را دارند.
ممنوعه ای که قرار بود تا اَبد ممنوعه بماند!
ممنوعه ای که دوری از آن، از نخوردن آن سیب ممنوعه ی بهشتی برای آدم و حوّا سخت تر بود.
شاید قرار بود امتحان پس دهند، شاید قرار بود ایمانشان با این امتحان سنجیده شود، شاید...
#امیرمحمد
سرش را پایین انداخت، تا بیش از این با غمی که از چشمانش می بارید، آتش به قلبش نزند.
به محض سوار شدنِ زهره و آقا مهدی، ماشین را روشن کرد و از آنجا رفت.
فضای ماشین را سکوت فرا گرفته بود، انگار هر سه نفرشان داشتند، شنیده هایشان را در ذهن آشفته و حیرت زده شان تجزیه و تحلیل می کردند.
اصلاً مگر برای زهره و همسرش باور کردنی بود، بعد از بیست و چهار سال بفهمند، اولین ثمره ی زندگیشان
که فکر می کردند دو ساعت بعد از تولدش به دلیل اینکه زردی وارد خون بدنش شدهبود، از دنیا رفته، زندهاست!
✍ مُروّج