eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۰🌸 _ممنون، شما خوبی؟ _الهی شکر سوسن خانم هم جلو آمد و در حالی که رویش را می بوسید، با او احوالپرسی کرد. _خوش اومدید. _پس بابات کو؟ _میاد مادرجون...چه عطر و بویی راه انداختی، چی واسه شام گذاشتی؟ _قیمه بادمجون _بوسه ای به صورتش نشاند و در حالی که خودش را برایش لوس می کرد، گفت: قربونت برم دستت درد نکنه. _سرت درد نکنه مادر، به عالیه اینا هم گفتم واسه شام بیان. چند دقیقه بعد پدرش هم وارد خانه شد و مادر جون با دیدنش گل از گلش شکفت. پروانه چشمکی به مادربزرگش زد و گفت: مادرجون یادم می مونه از اون لبخند خوشگلاتو فقط واسه پسرت زدیا.... .... دکتر قبل از آمدن خواهرش قضیه نامزدی پروانه را برای مادرش بازگو کرد و از او خواست فعلاً به کسی چیزی نگوید. دیشب را کنار دایی و خانواده اش حسابی خوش گذرانده بود، مخصوصاً اینکه تمام شب را تا صبح با پروانه حرف زده بود. از همه چیز برایش گفته بود، از بهم خوردن دوستی شش ماهه اش با ماهان، تا قضیه ی آشناییش با هانی را... هر چند که پروانه طبق معمول نصیحتش می کرد و می گفت این روابط آخر و عاقبت نداره، اما نیکا دنبال نصیحت نبود...فقط می خواست کسی باشد تا حرفهایش را با او درمیان بگذارد، و همه چیز را با آب و تاب برایش تعریف کند. ... امروز را قرار بود اختصاصی با هانی خوش بگذراند. چشمانش را دوخته بود به چهره خندان زوج جوانی که روی پرده ی سینما لحظات عاشقانه شان را به نمایش گذاشته بودند و... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۹ _مامان، دایی اینام میان؟ _نه دایی گفت نمیتونن بیان. _این چیه پوشیدی؟ _به شومیز سفید مدل خفاشیش نگاه کرد، چشه مگه؟ _خیلی چاق نشونت میده، برو یکی دیگه بپوش. _اما هانی عاشق این لباسه! _به چشمانش دقیق شد، چی؟؟ مگه کجا پوشیدیش که اون دیده؟ _ها...یه یکی از عکسامو که این لباس تنم بوده، پروفایلم گذاشته بودم، اونجا دیده! _معلوم بود که قانع نشده، چون ابرویی بالا انداخت و بدجور نگاهش کرد. اما نیکا راهی آشپزخانه شد، تا میوه ها را بچیند...مامان خوب شد این میوه خوری نقره رو خریدیم،وگرنه خیلی زشت می شد جلوشون. _خوبه خوبه...حالا مگه چه خبرشونه؟ _آقارضا که تازه از خواب بیدار شده بود، به آشپزخانه آمد، _ رامین نیومد؟ _تو راهه داره میاد. _سلام بابا _سلام باباجون. _مهمونا چه ساعتی میان؟ _حدوداً هشت ... ساعت از نُه گذشته بود و هنوز مهمانها نیامده بودند. رامین پوفی کشید و رو به نیکا گفت: سر کار گذاشتنمون؟ _نیکا نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و با دلهره گفت: میان _آقارضا با رامین مشغول صحبت کردن در مورد روند کارها در شمال شد، انگار از مدیریت رامین اصلاً راضی نبود و حالا داشت گله هایش را بازگو می کرد. _بسه دیگه آقارضا، الان وقت این حرفاست؟ _پس کی وقتشه؟ من به امید پسرت اون همه سرمایه رو گذاشتم واسه این کار، اما هر روز که از طاهری گزارش می خوام میبینم اوضاع خرابتر از روز قبلِ... سرش را کنار گوش رامین گذاشت و با صدایی آهسته گفت: خبر دارم سر و گوشِت می جُنبه! اینجوری کار می کنی؟ صدای زنگ در باعث شد به بحثشان خاتمه دهند. کپی ممنوع🚫 ✍مُروّج