eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
662 دنبال‌کننده
23.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۰ سعید به مرتضی رو کرد و گفت: چه پدرصلواتیِ این بچه، که هنوز نیومده همه مونو ترسوند... مرتضی خندید و گفت: فک کنم به داییش رفته! سعید پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: خیلی هم دلت بخواد که به داییش بره. مریم و محبوبه خانوم از لحن ِسعید خنده شان گرفت. _ طولی نکشید که پرستار بچه را از بخش زایمان خارج کرد. نزدیک شدند، به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه کردند، دستهای کوچکش را بالا و پایین می‌برد و گاهی هم انگشتان تپلش را داخل دهانش می کرد و با ولع میخورد. سعید که از همین حالا برایش قَش و ضعف می کرد.....دایی قربونت بره، عزیز دلم. به مریم نگاه کرد،ببینش مریم... مربم لبخند زد، خیلی خوشگله. ساعتی بعد شیرین را هم از اتاق خارج کردند، از بس درد کشیده بود نای حرف زدن نداشت، اما با دیدن دختر کوچولویش جان تازه‌ای گرفت. روز بعد،شیرین و دخترش از بیمارستان مرخص شدند و مستقیم به خانه ی حاج رضا آمدند. شیرین حدود دو سه هفته‌ای در خانه مادر ش ماند. مریم در این چند هفته چند باری به دیدنشان رفت، ولی چون تجربه‌ای در نگهداری بچه نداشت، نمی‌توانست در نگهداری نازنین به محبوبه خانم کمک زیادی بکند. برای همین گاهی از نگاه‌های شیرین و محبوبه خانم حس بدی به او دست میداد، خوب ۱۷ سال بیشتر نداشت، مگر یک دختر به این سن چه تجربیاتی میتواند داشته باشد،که فنون بچه داری بداند؟ سعید به محض آمدن از سر کار، مستقیم به اتاق مادرش می رفت و ساعتها در کنار شیرین و دخترش می‌ماند. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۹ محبوبه خانم داشت از حال می‌رفت،سعید و مریم زیر بازوهایش را گرفتند و روی صندلی ها او را نشاندند. اشک از چشمانش جاری شد،مریم یا او را دلداری می‌داد و یا ذکر و دعا وردِ زبانش می کرد. یک ساعتی به همین منوال گذشت یک ساعتی که برای آنها به اندازه چند ساعت گذشت... مرتضی هم که آنقدر قیافه اش داغون و دَرهم شده بود که نزدیک بود، همان جا وسط راهرو بنشیند و زار بزند. _ ترس از دست دادنِ شیرین، دلواپسی و دلشوره همه این ها چیزهایی بود که در این یک ساعت دلشان با آن دست و پنجه نرم می‌کردند. تعداد زیادی از همراهان در آن سالن به انتظار خبری از عزیزانشان نشسته بودند. نگاهشان به در کرم رنگ بخش زایمان دوخته شده بود، که بالاخره در باز شد و همان پرستار خارج شد. به سمتش رفتند، محبوبه خانم مقابلش ایستاد، چی شد؟ خانم پرستار لبخندی زد، آروم باشین خدا را شکر حالش خوبه، خدا خیلی به دخترتون رحم کرد، نزدیک بود خدایی نکرده جونش رو از دست بده اما الان حالش خوبه. آنقدر در فکر شیرین بودند که کسی سراغ بچه را نمی گرفت. پرستار به مرتضی نگاهی کرد شما همسرشین؟ _ بله تبریک میگم تا چند دقیقه دیگه دخترتونو میارن می تونین ببینینش. لبخند روی لبان هرچهار نفرشان نشست.... محبوبه خانم دستانش را بالا گرفت: خدایا شکرت. برای مریم جای تعجب داشت که چرا الهه و محسن به بیمارستان نیامده تا از حال شیرین با خبر شوند... از سعید هم که می پرسید، جواب درستی نمی داد، ولی در این مدت متوجه شده بود خیلی با هم صمیمی نیستند. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۰ سعید به مرتضی رو کرد و گفت: چه پدرصلواتیِ این بچه، که هنوز نیومده همه مونو ترسوند... مرتضی خندید و گفت: فک کنم به داییش رفته! سعید پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: خیلی هم دلت بخواد که به داییش بره. مریم و محبوبه خانوم از لحن ِسعید خنده شان گرفت. _ طولی نکشید که پرستار بچه را از بخش زایمان خارج کرد. نزدیک شدند، به چهره ی دوست داشتنی اش نگاه کردند، دستهای کوچکش را بالا و پایین می‌برد و گاهی هم انگشتان تپلش را داخل دهانش می کرد و با ولع میخورد. سعید که از همین حالا برایش قَش و ضعف می کرد.....دایی قربونت بره، عزیز دلم. به مریم نگاه کرد،ببینش مریم... مربم لبخند زد، خیلی خوشگله. ساعتی بعد شیرین را هم از اتاق خارج کردند، از بس درد کشیده بود نای حرف زدن نداشت، اما با دیدن دختر کوچولویش جان تازه‌ای گرفت. روز بعد،شیرین و دخترش از بیمارستان مرخص شدند و مستقیم به خانه ی حاج رضا آمدند. شیرین حدود دو سه هفته‌ای در خانه مادر ش ماند. مریم در این چند هفته چند باری به دیدنشان رفت، ولی چون تجربه‌ای در نگهداری بچه نداشت، نمی‌توانست در نگهداری نازنین به محبوبه خانم کمک زیادی بکند. برای همین گاهی از نگاه‌های شیرین و محبوبه خانم حس بدی به او دست میداد، خوب ۱۷ سال بیشتر نداشت، مگر یک دختر به این سن چه تجربیاتی میتواند داشته باشد،که فنون بچه داری بداند؟ سعید به محض آمدن از سر کار، مستقیم به اتاق مادرش می رفت و ساعتها در کنار شیرین و دخترش می‌ماند. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۱ مریم از این کار او دلخور می شد، دلش می‌خواست مرکز توجه سعید فقط خودش باشد، ولی از طرفی هم دوست نداشت بامطرح کردن این موضوع باعث کدورت بین او و خانواده‌اش شود. محسن و الهه فقط آخر هفته‌ها به خانه حاج رضا می آمدند و به اندازه یک شام بیشتر مهمانشان نبودند. مریم هر چه سعی می کرد با الهه ارتباط بهتری برقرار کند نمی شد، چون الهه اصلاً به او راه نمی داد، نمی دانست چرا اما حس می کرد از او خوشش نمی آید،دور هم که بودند، سعید طبق عادت همیشه اش با شوخی و خنده مجلس را گرم می کرد، در این میان مریم متوجه نگاه پر حسرت الهه بود، شاید چون محسن اخلاقش تا سعید زمین تا آسمان فرق داشت، تنها شباهتشان رفیق باز بودنشان بود، که البته سعید به خاطر مریم این خصلت کنار گذاشته بود، اما محسن نه..... .... حاج رضا از اینکه دوباره نوه دار شده بود خوشحال بود، اما از وقتی نازنین دختر شیرین دنیا آمده بود، مریم از واکنش‌های متفاوتی که او نسبت با پسر محسن و نازنین داشت متوجه شده بود، که حاج رضا عاشق پسر است.... و اما سعید..... جان می داد برای بچه خواهر و برادرش.....ساعت‌ها با پسر محسن بازی می‌کرد، و نازنین را که دیگر هیچ......ان قدر در آغوش می‌کشید و می بوسید، که هر کس نمی دانست فکر می‌کرد که بچه خودش هست. مریم حسود نبود، اما ناخودآگاه از این رفتارهای سعید دلخور می‌شد و گاهی این دلخوری ها به بحث و جدل میانشان می‌انجامید... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۲ _کجا میری سعید؟ _ اتاق مامانم اینا _غمگین نگاهش کرد، فکر نمی‌کنی داری زیاده روی می کنی؟ هنوز یک ماه هم نیست عروسی کردیم،اون وقت بیشتر وقتها منو تنها میذاری و میری اونجا ! _من که صد بار بهت گفتم،تو هم بیا خودت نمیای. _سعید هر چیزی اندازه داره،من خجالت می کشم دم به دقیقه بیام اونجا،شاید از حضورم معذّب بشن. _نه این جوری نیست,تو اینطوری فکر می‌کنی. _ببین سعید، من جلوی اونا راحت نیستم،به نظرم اونام جلوی من راحت نیستن... _ خوب راحت باش که اونام راحت باشن. _سعید!!!! _اَه....مریم سادات، داری اعصابمو خورد میکنی ها... همش گیر میدی، این کارو نکن اون کارو نکن،آروم صدات نره اون ور،زشته اینجوری رفتار نکن.....الانم که میگی نَرَم اتاق مامانم اینا.... با اینکه از برخورد سعید دلش خیلی گرفت،سکوت کرد و دیگر حرفی نزد. سعید بی تفاوت رفت و او را تنها گذاشت. _ دلش هوای گریه داشت،توقع نداشت این حرف‌ها را از زبان سعید بشنود، اشک از چشمانش جاری شد، گوشه اتاق نشست، سرش را روی زانو گذاشت و بی صدا گریه کرد. _ساعتی گذشت،سعید برگشت، با دیدن مریم که گوشه اتاق نشسته بود،اَخم به چهره اش نشاند. کنارش نشست، مریم سادات.. _ جوابش را نداد... _ مریم سادات .... سرش را بلند کرد ،نگاه سعید افتاد به چشمان قرمز شده اش... _مگه من چی گفتم که ناراحت شدی؟! دستش را نوازش وار روی گونه ی مریم کشید...... ببخشید. مریم نگاهش را دزدید. _نمی بخشیم؟؟ ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۴ یه ذره م این حیاط و جارو بزنی بد نیست مادر بدبخت من کمر درد داره. _من دیروز جارو زدم. شیرین دیگر حرفی نزد و رفت، مریم از حرفهای شیرین در حال انفجار بود، با خشم به سعید نگاه کرد. سعید لب زد، خودم میرم جارو می زنم، از جا بلند شد. _نه لازم نکرده، تو بری که بیاد بگه از داداشم کار میکشی؟ _مریم... شیرین یه کم زبونش تنده، این تنها عیبشه، وگرنه دل مهربونی داره، باور کن راست میگم، تو به دل نگیر. _خوبه منم هر چی دوست دارم بگم بعد ازشون بخوام به دل نگیرن؟ _نه خوب نیست. برای مریم سخت بود که از ۲۴ ساعت شبانه روز فقط چند ساعت سعید را کنارش داشته باشد... بدتر این بود که سعید اجازه نمی داد تا حتی برای خرید هم مریم تنها از خانه خارج شود. اما تحمل می کرد به خاطر اینکه دلش می خواست هرچه زودتر برای خودشان مستقل شوند. از حاج رضا و محبوبه خانوم هیچ بدی ندیده بود، تازه متوجه شده بود که حرف های مردم بی خود بود و از کاه کوه می ساختند، رفتار آنها بسیار معقول و خوب بود، فقط گاهی رفتارهای شیرین آزارش می داد...انگار نسبت به زندگیسان حس ریاست داشت، اکثر مواقع به نحوی حالشان را می گرفت. زندگی در این اتاقها برای مریم سخت بود،در این خانه راحت نبود، در این خانه از ترس اینکه کسی صدایشان را بشنود،نه می توانستند با صدای بلند بخندند و نه می‌توانستند موقع ناراحتی صدایشان را از حد معمول بلندتر کنند، چون فاصله ی اتاقهایشان تا اتاقهای آنها خیلی کم بود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۶ مریم با اَخم نگاهش کرد، سعید! سعید خندید،چیه مگه دروغ میگم؟ مادرجون دارید نوه‌‌دار می‌شید. طیبه خانم با خوشحالی گفت: عه‌! مبارکه وارد اتاق شدند، مریم چشم قره ای به سعید رفت، یه ذره مراعات ریحانه رو بکن! _ چشم _میگی چشم آخرشم کار خودت و می کنی! _ خب حالا اخم نکن مریم سادات، بچه م یاد میگیره. نگاهش زوم لبخند روی لبهای سعید شد، جان می داد برای خنده های او.... عاشق آن خنده ها بود،خنده هایی که مُسری بود و هر بار اَخمی می کرد سعید با همین خنده ها اَبروهای گره خورده اش را از هم باز می‌کرد. مریم همراه مادرش به آشپزخانه رفت، طیبه خانم لبخندی به روی دخترش زد، از کِی متوجه شدی مامان جون؟ _ دیروز با سعید رفتیم آزمایش و سونوگرافی... _ چند وقتشه؟ _ ۴ هفته _عزیزم.... چون خیلی زود بچه دار شدین، خیلی باید خود تقویت کنی. _چشم ... شام را همان جا ماندند، آخر شب بود که به خانه خودشان برگشتند. آماده خوابیدن شده بودند، که صدای زنگ تلفن بلند شد، سعید تلفن را جواب داد: الو.... بله ..... .....خیر اشتباه گرفتین. _گوشی را سر جایش گذاشت: مریم سوالی نگاهش کرد؟ _ شانه‌هایش را بی تفاوت تکان داد، اشتباه گرفته بود. بعد هم تلفن را از پریز کشید و سر جایش خوابید. از بس خسته بود زود خوابش برد. اما مریم هنوز بیدار بود و به موضوعی که مادرش امشب با او در میان گذاشته بود فکر می‌کرد، از این که قرار بود به زودی علی را در لباس دامادی ببیند، خوشحال بود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
هوالحی از بیانات حضرت آقا؛ ادبیات در حقیقت رابط میراث فرهنگی یک کشور از نسلی به نسل دیگر است؛ که اگر نباشد، ما می‌توانیم پزشک و مهندس و صنعتگر و عالم داشته باشیم، اما برای دنیای دیگری؛ نه برای دنیای این جامعه و این مرز و بوم. ادبیات مثل آن ژن‌های انتقال خصوصیات است که اصلاً وراثت و نسل را اینها حفظ می‌کنند. ادبیات است که اتصال یک ملت را به گذشته‌ی خودش، و فرزندی را به پدر نسلی خودش، ایجاد و حفظ و ثبت می‌کند. و اما... خبر ویژه📣📣📣 با افتخار💠 مراسم رونمایی از دومین کتاب چاپ شده توسط شاعره و نویسنده‌ی جوان، نیروی فرهنگی پایگاه حضرت نرجس(س) روستای مرق، سرکار خانم فاطمه سادات مروّج با حضور فرمانده محترم پایگاه. @gharargahesayberiii