eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۵۷ عاقد خطبه را شروع کرد.... بسم الله الرحمن الرحیم ....النکاح سنتی........ ..... _...... برای سومین بار می پرسم دوشیزه مکرمه سرکار خانوم مریم سادات هاشمی، آیا بنده وکالت دارم شما را به عقد دائم و همیشگیِ جناب آقای سعید سپهری در بیاورم؟ _با اجازه بزرگترا بله. صدای صلوات جمع بلند شد. چه کسی فکر می‌کرد از عروسی سعید، پسری که پایبَند به هیچ چیزی نبود، جز صدای صلوات آهنگ دیگری بلند نشود! عاقد که رفت چادر را از سر مریم برداشت و به موهای بلند و مواجش خیره شد، لبخند زد و گفت دست عمه مَهینَم درد نکنه. _ مریم با تعجب نگاهش کرد! چشمکی زد و گفت: که موهاتو گوجه نکرده بالای سرت... _مریم تازه متوجه منظور سعید شد چون مراسم شان ساده بود مریم به آرایشگاه نرفته بود و عمه ی سعید که آرایشگر بود، برای آرایش عروس به خانه شان آمده بود. _سرش را جلو برد و بدون توجه به حضور جمع بوسه ای روی پیشانی مریم کاشت. مریم نگاهش را به زمین دوخت، اما سعید لب هایش را کنار گوشش گذاشت، لب زد.... عاشقتم مریم......هیچ وقت به اندازه الان خوشحال نبودم. سرش را بلند کرد، همان طور که لبخندی ملیح روی لبهایش بود،چشم دوخت به نگاه سعید که شیطنت درونش بیداد می کرد.... _سعید دستش را گذاشت روی گونه مریم،به چشمانش خیره شد... مگه قرار نبود وقتی بخندی که فقط خودم باشم و خودت؟ به این زودی یادت رفت! لبخندش بیشتر عمق گرفت و سِرایت کرد به لبهای سعید، لبهایی که عجیب عطشِ بوسیدن او را داشتند.... لبخند زد، اما عاقبت طاقت نیاورد و ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۷۳ لبخند زد و شروع کرد به اَدا در آوردن، آن قدر به مسخره بازیهایش ادامه داد تا بالاخره موفق شد،مریم را بخنداند. ...سعید _ جانم _ می خوام برم خونه بابام دلم براشون تنگ شده،فردا صبح برم؟ _ابروهایش را بالا داد،نه فردا که از سر کار بیام با هم میریم. _اما...تو شب میای، فقط چند ساعت میتونیم پیششون باشیم،خوب بذار صبح برم تو وقتی از سر کار اومدی بیا دنبالم. _نوچ....چونه نزن. این را گفت و مثل همیشه حرف خودش را به کرسی نشاند. ..... خانواده اش به خاطر حضور پدر و مادر سعید خیلی کم به خانه اش می آمدند، سعید هم که اجازه نمی داد خودش زیاد به آنها سر بزند،از این موضوع رنج می برد، خیلی دوست داشت هرچه زودتر خانه‌ی شان را بسازند،تا می توانست در مخارجشان صرفه جویی می کرد، سعید هم به خاطر خوشحالی او دو شیفت دو شیفت کار می کرد تا بتواند زودتر خانه را بسازد. نیم ساعت نگذشته بود که به در اتاقشان تقه ای خورد. _بله _منم. شیرین بود سریع داخل اتاق شد،سعید چت شد، چقدر زود رفتی؟ _سعید لبخندی نمایشی زد، نه زود نرفتم. _به چشمهای قرمز مریم نگاه کرد، ناراحت چی هستی زنداداش؟ من که دو سه روز دیگه میرم خونه م، ولی توام نباید این جوری باشی، یه ذره با خانواده شوهرت بجوش انقد نچسب نباش شبیه الهه...خوب توام می اومدی پیش ما، واسه چی کِز می کنی تو این اتاق؟ _نیومدم که اذیت نشید، که راحت باشید. _وااا..... ...نگاهی به دیوارهای اتاق انداخت، اینا چیه سعید زدید به دیوار، چقد شلوغ کردید اینجاهارو... ...... راستی ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫