eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۵ تا این جمله را شنیده مثل کسی که در حال مرگ باشد و دوباره احیایش کنند، دوباره نفس کشید، شیرین، شیرین .....مگه دستم بهت برسه. _ خندید از تَهِ دل، مبارکت باشه داداش... خوش به حال مریم که اینجوری قلب تو را تسخیر کرده... _ خواهر شوهر حسودِ کی بودی تو؟! _ خواهر شوهر حسودِ مریم. _ شیرین جانم _ واقعاً که اِسمت بَرازندِته، اگه خبرت خوب نبود از این به بعد صدات میکردم زَهرمار.... _ نه مثل اینکه حالت خوب شد زبونت باز شد! _ شیرین، حس می کنم روی اَبرام، انگار دارم خواب میبینم باورم نمیشه دارم به دستش میارم، دیگه شده بود برام مثل یک آرزوی دست نیافتنی.... _ نه داداش بیداری باورت بشه همه چیز داره جور میشه برای رسیدن تو به اون. _ سعید مرتضی داره صدام میکنه کاری نداری؟ _نه آبجی، دستت درد نکنه. _خداحافظ _خداحافظ .... ...... ......... دور تا دورِ اتاق نشسته بودند و درباره مهریه صحبت می‌کردند،. بالاخره قرار شد نصفِ آن زمینی را که حاج رضا به نام سعید کرده بود همراه تعدادی سکه به عنوان مهریه منقول کردند. سید کریم خودش صیغه‌ای بین عروس و داماد خواند، تا فردا که قرار باشد به آزمایشگاه بروند به همدیگر محرم باشند. محبوبه خانوم همان شب انگشتر نشانی به دست مریم کرد. صبح روز بعد، مریم و سعید همراه طیبه خانوم و محبوبه خانوم، راهی آزمایشگاه شدند. سعید منتظر بود لحظه‌ای با مریم تنها شود، می‌خواست با او حرف بزند و از حس نابی که قلبش را فراگرفته بگوید.... جوری حواسش به مریم بود و نگاهش می کرد انگار که غیر از او در دنیا هیچ چیز و هیچکس دیدنی نیست. ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۶ هر دو با هم راهی سالن آزمایشگاه شدند، کنار در اتاق خونگیری منتظر ایستاده بودند تا نوبتشان شود. چشمانش را دوخته بود به مریم. مریم که سنگینی نگاه او را روی خود احساس کرد، در حالی که لبخندی ملیح روی لبانش نقش بسته بود، نگاهش را تا چشمان مشتاق سعید بالا برد... سعید با عشق زل زد به آن لبخند و با دیدن دوباره ی آن چال گونه ها پلک هایش را بست و کلافه دستی لابه لای موهایش برد.... مریم که از رفتار او تعجب کرده بود آرام لب زد: چی شد؟ _ چشمان دلواپسش را نگاه کرد، هیچی ... _ مریم خانم _بله _میتونم ازت یه خواهشی بکنم؟ _آره _فاصله اش را با او کمتر کرد و آهسته کنار گوشش زمزمه کرد: از این به بعد یه جایی لبخند بزن که فقط، من باشم و تو..... تو باشی و من! _باشه ولی می تونم بپرسم چرا؟ _دستش را روی سینه اش گذاشت و جواب داد: واسه اینکه.... این دل، تازگیا خیلی بی جنبه شده... می ترسم کار دستم بده... مریم این جمله را که شنید، از خجالت، سرش را پایین انداخت. _اما سعید لبخندی زد و به گونه‌های گل انداخته اش چشم دوخت، چقدر لذت بخش بود تماشای گونه‌های گل انداخته ی دختری که حتی لبخندش هم بِکر بود. .... .... 🌹 _به سفره عقد روبرویشان نگاه کرد و در آینه مقابلش صورت زیبای مریم را تماشا کرد. صدای هلهله خانم ها بلند بود که زنگ خانه به صدا درآمد و عاقد وارد اتاق شد. سرش را به سمت مریم چرخاند لبخند دلنشینی به رویش زد، دو طرف چادرش را گرفت و روی صورتش انداخت. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۵۷ عاقد خطبه را شروع کرد.... بسم الله الرحمن الرحیم ....النکاح سنتی........ ..... _...... برای سومین بار می پرسم دوشیزه مکرمه سرکار خانوم مریم سادات هاشمی، آیا بنده وکالت دارم شما را به عقد دائم و همیشگیِ جناب آقای سعید سپهری در بیاورم؟ _با اجازه بزرگترا بله. صدای صلوات جمع بلند شد. چه کسی فکر می‌کرد از عروسی سعید، پسری که پایبَند به هیچ چیزی نبود، جز صدای صلوات آهنگ دیگری بلند نشود! عاقد که رفت چادر را از سر مریم برداشت و به موهای بلند و مواجش خیره شد، لبخند زد و گفت دست عمه مَهینَم درد نکنه. _ مریم با تعجب نگاهش کرد! چشمکی زد و گفت: که موهاتو گوجه نکرده بالای سرت... _مریم تازه متوجه منظور سعید شد چون مراسم شان ساده بود مریم به آرایشگاه نرفته بود و عمه ی سعید که آرایشگر بود، برای آرایش عروس به خانه شان آمده بود. _سرش را جلو برد و بدون توجه به حضور جمع بوسه ای روی پیشانی مریم کاشت. مریم نگاهش را به زمین دوخت، اما سعید لب هایش را کنار گوشش گذاشت، لب زد.... عاشقتم مریم......هیچ وقت به اندازه الان خوشحال نبودم. سرش را بلند کرد، همان طور که لبخندی ملیح روی لبهایش بود،چشم دوخت به نگاه سعید که شیطنت درونش بیداد می کرد.... _سعید دستش را گذاشت روی گونه مریم،به چشمانش خیره شد... مگه قرار نبود وقتی بخندی که فقط خودم باشم و خودت؟ به این زودی یادت رفت! لبخندش بیشتر عمق گرفت و سِرایت کرد به لبهای سعید، لبهایی که عجیب عطشِ بوسیدن او را داشتند.... لبخند زد، اما عاقبت طاقت نیاورد و ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۵۸ اما عاقبت طاقت نیاورد و چشید طعم شیرین آن گونه های اَناری را، چشید بلکه ذره ای از عطش خواستنش را با این بوسه ها کم کند..... ... چهار روز بعد از عقد..... _سعید نمی ری دنبال مریم؟ در حالی که خودش را با ادکلن شستشو می داد، جواب داد: چرا الان می رم. کتش را پوشید و از اتاق خارج شد... _ شیرین لبخندی زد و گفت: اینقدر ژل زدی به موهات، به نظرت سید کریم تو‌ خونه ش راهت میده. _ بابا ژل زدن که قرتی بازی حساب نمیشه، میشه؟؟ _ نمیدونم از ما گفتن بود... _مامان،من رفتم، بیرون چیزی نمیخوای؟ _ نه مادر برو،بابات بیرونِ، خریدا رو خودش انجام میده. _ خداحافظ _ خداحافظ، سلام برسون. کفشهایش را پوشید و تا از در خانه پایش را بیرون گذاشت، موبایلش زنگ خورد. _ الو... سلام _سلام،شادومادِ بی معرفت....چطوری؟ _ خوبم حامد جان...قربونت. _میگم جمعه دورهمی داریم پایه ای؟ _نه، دستت درد نکنه. _بسه یه مدته داری رعایت می کنی،دیگه خَرِت از پل گذشت، بیا بی تو صفا نداره. _ نه من نمیام. _ انقدر می ترسی از زنت؟ _نه فقط دیگه رفتم قاطیِ مرغا با شما جوجه ها نمی پرم، بعدشم مَردِ و حرفش، وقتی گفتم دور این کارا رو خط کشیدم، یعنی خط کشیدم. _ نفسش را بیرون داد، خیلی خوب باشه، کاری نداری؟ _نه داداش قربانت. _ خداحافظ _خداحافظ آن قدر مریم را دوست داشت که حاضر بود به خاطرش هر کاری بکند. تازه به دستش آورده بود و دلش نمی خواست،کاری کند که خاطرش مُکدّر شود. زنگ خانه را به صدا درآورد، علی در را باز کرد. _ سلام علی آقا _ سلام آقا سعید بفرما تو. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۵۹ داخل خانه شد. _ سلام مادر جون _ سلام پسرم،خوش اومدی. _بابا سید کجاست؟ _سرکارِ،هنوز نیومده. وارد اتاق شد،ریحانه با همان چادر گل گلی اش، به پذیرایی آمد. _سلام _ سلام ریحانه خانوم، خوبی؟ _ ممنون _ آبجی مریم کو؟ _ تو اتاقِ _از کنار ریحانه رد شد، وارد اتاق مریم شد، روبروی آینه پشت در ایستاده بود و داشت روسری اش را با گیره می بست، که در آینه قامت سعید را دید... برگشت. _سلام _سلام عزیزم در اتاق را بست و رفت کنارش. _خوبی؟ _ خوبم تو چطوری؟ _ عالی بهتر از این نمیشه. نگاهی به سر تا پای سعید انداخت خوش تیپ کردی! _ نگو که خوشتیپ کردن ممنوعه! _ لبخند زد نه ممنوع نیست، خیلی هم خوبه. نزدیک شد، _مریم سادات... _ جانم _ دلم برات یه ذره شده بود. دستانش را از هم باز کرد و او را به آغوش کشید، لبهایش را روی سر مریم گذاشت.... دختر تو چی داری که اینقدر آرومم میکنه؟ سرش را بلند کرد، مریم... _ بله _لبخند زد و گفت: ولی من انتقاممو ازت میگیرم، که زودتر بله نگفتی و منو از این آرامش جادویی محروم کردی... راستی چطور دلت اومد؟؟! _لبخندِ بد جنسی زد و جواب داد: به راحتی... _ ای بی رحم نگاهی به ساعتش انداخت،دیر شد بریم؟ _ بریم من آماده‌ام _ در حالی که دستش را انداخته بود دور گردن مریم همراه او از اتاق خارج شد. مریم با دیدن ریحانه از او فاصله گرفت... _ چی شد؟ _ نامحسوس به ریحانه اشاره کرد. _ سعید به ریحانه نگاهی کرد،آهان. _ مریم برگشت داخل اتاقش چادر و کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۶۰ طیبه خانم با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد، آقا سعید بفرما چایی بخور. _ دستتون درد نکنه،حالا که زحمت کشیدین، چشم می‌خورم. _چاییش را که خورد همراه هم از خانه خارج شدند. _ سعید _ جونم _ اولین باره که دارم میام خونتون خیلی خجالت میکشم. _ لبخندی زد و گفت: در این مورد اصلاً نمی تونم کمکت کنم، چون من اصلا خجالتی نیستم. _ بی مزه _ مخلصیم، شما لطف دارین. ... _اینم خونه ما،بفرما رسیدیم _عه چه زود رسیدیم! _خندید و گفت: میخوای برگردیم خونتون از اول بیایم! _نه _پس آماده باش که داری وارد جمع قوم‌ شوهر میشی. زنگ خانه را زد و بعد هم با کلید در خانه را باز کرد، یا الله... _بفرما اول مریم وارد خانه شد و بعد هم سعید،،محبوبه خانم،شیرین و الهه جلوی در به استقبالشان آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی وارد اتاق شدند و کنار همدیگر نشستند. محبوبه خانم سریع اسفند دود کرد و دور سرشان چرخاند. _خیلی زود تنها شدند، چون آنها چند دقیقه بیشتر کنارشان ننشستند،شیرین و مادرش راهی آشپزخانه شدند....الهه هم به اتاق خودش رفت، انگار از چیزی ناراحت بود، اصلاً از بَدوِ ورودشان نگاههایش یک جور خاص بود. سعید رو کرد به مریم، _پاشو بریم لباساتو عوض کن... چادرت و عوض کن، پاشو غریبی نکن... داشت از جا بلند می شد که حاج رضا هم از راه رسید و وارد اتاق شد. _ سلام _ سلام دخترم خوبی؟ _ممنونم _ خوش اومدی. سعید از جا بلند شد و مریم را به اتاق کناری راهنمایی کرد. در اتاق را بست و گفت راحت باش کسی اینجا نمیاد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۱ مریم هنوز وسط اتاق ایستاده بود... _ من راحت نیستم درسته کسی نمیاد ولی تو که اینجایی! لبخند بدجنسی زد: فکر کن من نیستم... _ سعید!!!! _ جونم... نزدیک شد، بوسه ای روی صورت مریم کاشت و گفت: زن نگرفتم که ازم خجالت بکشه! مریم که دید حریف زبان او نمی شود، ناچار لباسهایش را عوض کرد و چادر رنگی که کنار جالباسی بود روی سرش انداخت. سعید نگاهی به دستگاه سی دی روی طاقچه انداخت، دلش می خواست آهنگ های مورد علاقه اش را بگذارد و فضای خانه را پر بکند از صدایشان.... اما می‌ترسید که مریم ناراحت شود. _مریم _بله _اصلاً اصلاً آهنگ‌ گوش نمیدی؟ _ چرا آهنگ های مجاز خوشحال شد و سی دی را روشن کرد، صدای آهنگ بلند شد، مریم با اَخم‌ نگاهش کرد، سعید، اینا چیه؟ _باشه بابا خاموش می کنم. تو تَرکم، زمان میبره تا عادت کنم. آهنگ را خاموش کرد، اما بدون آهنگ وسط اتاق شروع کرد به رقصیدن....... آنقدر شوخی های بامزه کرد....که مریم سر آخر خنده اش گرفت... .... دو هفته از عقدشان می‌گذشت که سعید با مقداری از پس اندازش یک موتور تریل خرید، از آن روز به بعد در دوران عقدشان مُدام مریم را به گردش و تفریح می برد. گاهی شیطنت هم می‌کرد، اما مریم از ته دل دوستش داشت هم خودش را و هم شیطنت هایش را... در دل اعتراف می کرد که اوایل فقط تظاهر می کرد که تغییر کرده اما به مرور زمان از یک جایی به بعد از صمیم قلب می خواست عوض شود. وقتی رفتارهای تک تک افراد خانواده سید کریم را می دید،به این موضوع پی می‌برد که... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۲ که به چه دلیل و چرا تمام مردم محله او و خانواده اش را آنقدر محترم می‌شمارند. _ با مریم تازه متوجه شده بود زندگی یعنی چه.... شیرینی لذت های حلال آنقدر کامش را شیرین کرده بود، که وقتی به گذشته می اندیشید، احساس پشیمانی می کرد. با مریم بهترین لحظات را تجربه می‌کرد و خود را خوشبخت ترین مرد دنیا می دانست. فقط یک چیز اذیتش می کرد، دست خودش نبود و فوق العاده به مریم حساس بود... قبول داشت مریم از هر لحاظ عالی عمل می‌کند هم از لحاظ حجاب و هم برخورد با نامحرم، ولی باز هم نمی‌توانست تحمل کند، که او با مردی غیر از خودش کلمه ای حرف بزند. برای همین خیلی به او سخت ‌می‌گرفت. اجازه نمی داد بدون خودش جایی برود. خود خواهی بود، اما دلش می خواست آفتاب و مهتاب هم مریمش را نبینند. مریم هیچ وقت بر خلاف میلش رفتار نمی کرد، به همین دلیل علاقه اش در دل سعید چند برابر شده بود. اگر گاهی به دلیل همین حساسیت هایش از او دلخور هم می شد، به هر طریقی که بود، سعید دل خوریش را برطرف می‌کرد، اما از موضِعَش کوتاه نمی‌آمد! پنج ماه از زمان عقد شان می گذشت. یک ماه بود که محسن و همسرش برای زندگی به خانه خودشان رفته بودند. سعید اصرار داشت هرچه زودتر عروسی بگیرد و زندگی مشترکشان را آغاز کنند. سید کریم و همسرش جهاز مریم را تکمیل کردند، کارهای قبل از عروسی نیز انجام شد. دو هفته قبل از عروسی جهاز مریم را در خانه چیدند، البته اتاق هایشان بسیار کوچک بود دو اتاق ۱۲ متری و یک آشپزخانه کوچک، سرویس بهداشتی را هم باید به طور مشترک با پدر و مادرش استفاده می‌کردند. کپی ممنوع🚫 ✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۳ بعد از رفتن الهه و محسن اتاقها را رنگ کردند و کابینتهای آشپزخانه اش را نیز نو کردند. مریم به سعید پیشنهاد داد به جای گرفتن عروسی یک پاتختی ساده بگیرند و در عوض پول هایشان را پس انداز کنند تا بتوانند زودتر خانه خودشان را بسازند. سعید هم قبول کرد... خانواده ی داماد به منزل سید کریم آمده بودند، تا با تشریفات عروس را همراه خودشان به خانه داماد ببرند. مریم چادر سفیدش را روی سرش انداخته بود و با بغض به در و دیوار خانه پدرش نگاه می کرد، قبول داشت که راه دوری نمی رود، از همین حالا دلش برای این خانه و اهالیش تنگ می شد. سعید به کنارش آمد... _مریم سادات _با چشمانی که اشک درونش حلقه زده بود، نگاهش کرد... بله _ قربونت برم، چرا بغض کردی؟ _ دست خودم نیست، جدا شدن از خانواده‌ام برام خیلی سخته. _لبخندی زد و گفت: من فک کردم برای اینکه پاتختی زنونه است و منو راه نمیدن، داری گریه می کنی... ناخودآگاه خنده اش گرفت. _دیوونه _خیلی ممنون، شما لطف داری.... بریم؟ _ بریم با علی خداحافظی کرد و راهی حیاط شد، سعید هم پشت سرش حرکت می‌کرد، خوب علی جان با اجازه... _ او را در آغوش گرفت، روی همدیگر را بوسیدند،هنوز جدا نشده بودند که کنار گوشش گفت: مریم و بعد از خدا به دست تو سپردم نبینم بزاری غم به دلش راه پیدا کنه.... _ من مریم و بیشتر از جونم دوست دارم، قول میدم مثل چشمام مواظبش باشم.... _ لبخند رضایت مندی روی لبهای علی نقش بست،مریم خیلی برایش عزیز بود، طاقت نداشت ببیند غمی به قلبش راه پیدا کند. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۴ من مریم و بیشتر از جونم دوست دارم، قول میدم مثل چشمام مواظبش باشم.... _ لبخند رضایت مندی روی لبهای علی نقش بست،مریم خیلی برایش عزیز بود، طاقت نداشت ببیند غمی به قلبش راه پیدا کند. میان صدای هلهله ی زنها،سعید و مریم از در خانه خارج شدند. همراه مریم داخل ماشین عروس نشست. کنار گوشش گفت: آخ که چقد دلم می‌خواست همه مهمونایی که دارن میان پاتختی رو دَک کنم، فقط خودم باشم و خودت... مریم با خنده جواب داد: اگه میتونی دَک کن! _باشه بخند، بالاخره که من و تو تنها میشیم،اون وقتِ که نوبت به خنده من میرسه. مریم به جلو اشاره کرد،هیس،یه وقت آقا مرتضی میشنوه . _حواسم هست. ماشین روبروی در خانه حاج رضا توقف کرد. _ دستت درد نکنه. _ ممنون آقا مرتضی _ خواهش می کنم. تانزدیک اتاق او را همراهی کرد، اما از آنجا به بعد دیگر باید از او جدا میشد،با مرتضی به خانه ی شیرین رفت. رفت و مریم را با خانم هایی که برای برگزاری مراسم پاتختی جمع شده بودند تنها گذاشت. نزدیک اذان بود که مراسم پاتختی تمام شد. سعید و مردهای فامیل اجازه پیدا کردند که وارد خانه حاج رضا شوند. نماز را که خواندند بساط شام را چیدند. همه میهمانان شام عروسی را در منزل حاج رضا صرف کردند. شیرین کادو های عروسی را داخل سینی گذاشت و همراه پاکت های پولی که به عنوان هدیه برای عروس و داماد آورده بودند به اتاقشان برد. سعید سریع از جا بلند شد و سینی را از او گرفت،چرا این کارا رو می کنی نمیگی برات ضرر داره؟ _سنگین نبودند. مریم لبخندی زد، دستت درد نکنه. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۵ خواهش می کنم عزیزم، من دارم میرم کاری ندارین؟ _کجا؟ _خونه خودم باشه عزیزم زحمت کشیدی. _ خداحافظ خداحافظ عسل خندید،دیگه نمیگی شکر؟ _نه عسل از شکر بهتره! _هر چی می خوای صدام کن، من که حریف زبون تو نمی‌شم. شیرین رفت و در اتاق را پشت سرش بست. سعید کلید برداشت و در را قفل کرد و برگشت به سمت مریم. _چی کار میکنی؟ _لبخند شیطنت آمیزی به رویش زد،اینجا امنیت نداره، یهو دیدی یکی اومد! به چشمان خیره‌ی مریم که هنوز نگاهش می‌کرد، دقیق شد: میگم ،درسته، می دونم خیلی خوشگلم... ولی وقت زیادِ واسه دیدن من، بشین! وسط اتاق ایستادی و زل زدی بهم؟ _ مریم چشمانش را بیش از حد ممکن باز کرد، سعید!!! _ در حالی که میخندید،جواب داد: جونم _ خیلی پُر رویی _ میدونم. .... ...... _ سعید _جان _ نگرانم _ نگران چی؟ _ میترسم _ از چی؟ میدونی...اینجا توی این دو تا اتاق در کنار پدر و مادرت، حس می کنم زندگیمون با این شرایط خیلی سخت باشه. _چرا سخت باشه؟ الهه و محسن هم چند سال همینجا زندگی می کردن. _ میدونم اما راستش قبلاً شنیده بودم که چند بار با مامانت اینا... _سعید به چشمان نگرانش نگاه کرد ،آره اما چیز مهمی نبود،فقط مامانم و الهه یه کم اختلاف سلیقه داشتن. _ سعید من آدم بحث و جدل نیستم، حتماً تو این مدت فهمیدی،تو خونواده ی ما کسی از گل نازک تر به اون یکی نمیگه. _قرار نیست اینجام کسی به تو از گل نازک تر بگه. ... چشم هایش را باز کرد و به تابش خورشیدِ اولین روز از زندگی مشترکشان لبخند زد. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۶ چشم هایش را باز کرد و به تابش خورشیدِ اولین روز از زندگی مشترکشان لبخند زد. سرش را از روی بازوی سعید برداشت و از جا بلند شد، تا اولین صبحانه مشترکشان را آماده کند. دست و رویش را شست، سماور را روشن کرد. از داخل کابینت کوچکترین قوری را برای دم کردن چای انتخاب کرد. ۱۰ دقیقه بیشتر طول نکشید که سفره صبحانه را چید. از آشپزخانه خارج شد، روبروی آینه ایستاد،بُرِسَش رابرداشت و موهای بلندش را شانه زد، تَه آرایشی هم کرد. از جلوی آینه کنار رفت، سعید را صدا کرد. _ سعید آقا سعید.... از لابلای پلک های نیمه باز ش او را نگاه کرد، سلام _ سلام صبح بخیر چشمانش را کمی ماساژ داد و خمیازه ای کشید، صبح شمام بخیر... _پاشو صبحانه بخوریم. لبخندی زد، چشم. از جا بلند شد نشست به سفره ی صبحانه نگاه کرد، دستت درد نکنه. _تا تو دست و روتو بشوری، منم میرم چایی بریزم. _ باشه عزیزم برو مریم راهی آشپزخانه شد، سعید هم از جا بلند شد، داشت پتو را جمع می کرد، که صدای در زدن شنید. پتو را رها کرد و به سمت در رفت. _ بله _ صدای مادرش را شنید، منم مادر در را باز کرد، سلام _ سلام مادر جون کاسه کاچی را به سمت سعید گرفت،بیا مادرجون. سعید لبخندی زد و گفت حالا من باید بخورم یا مریم؟ _ معمولاً که تازه عروس ها باید بخورن. لبخند زد و گفت اینجام داره به مردا ظلم میشه، به نظر من که همه ی ... مادرش لب گزید، سعید!! مریم از آشپزخانه خارج شد، سلام مادر جون _سلام دخترم، خوبی؟ _ خیلی ممنون ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫