eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۳ بعد از رفتن الهه و محسن اتاقها را رنگ کردند و کابینتهای آشپزخانه اش را نیز نو کردند. مریم به سعید پیشنهاد داد به جای گرفتن عروسی یک پاتختی ساده بگیرند و در عوض پول هایشان را پس انداز کنند تا بتوانند زودتر خانه خودشان را بسازند. سعید هم قبول کرد... خانواده ی داماد به منزل سید کریم آمده بودند، تا با تشریفات عروس را همراه خودشان به خانه داماد ببرند. مریم چادر سفیدش را روی سرش انداخته بود و با بغض به در و دیوار خانه پدرش نگاه می کرد، قبول داشت که راه دوری نمی رود، از همین حالا دلش برای این خانه و اهالیش تنگ می شد. سعید به کنارش آمد... _مریم سادات _با چشمانی که اشک درونش حلقه زده بود، نگاهش کرد... بله _ قربونت برم، چرا بغض کردی؟ _ دست خودم نیست، جدا شدن از خانواده‌ام برام خیلی سخته. _لبخندی زد و گفت: من فک کردم برای اینکه پاتختی زنونه است و منو راه نمیدن، داری گریه می کنی... ناخودآگاه خنده اش گرفت. _دیوونه _خیلی ممنون، شما لطف داری.... بریم؟ _ بریم با علی خداحافظی کرد و راهی حیاط شد، سعید هم پشت سرش حرکت می‌کرد، خوب علی جان با اجازه... _ او را در آغوش گرفت، روی همدیگر را بوسیدند،هنوز جدا نشده بودند که کنار گوشش گفت: مریم و بعد از خدا به دست تو سپردم نبینم بزاری غم به دلش راه پیدا کنه.... _ من مریم و بیشتر از جونم دوست دارم، قول میدم مثل چشمام مواظبش باشم.... _ لبخند رضایت مندی روی لبهای علی نقش بست،مریم خیلی برایش عزیز بود، طاقت نداشت ببیند غمی به قلبش راه پیدا کند. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج