بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۶۳
بعد از رفتن الهه و محسن اتاقها را رنگ کردند و کابینتهای آشپزخانه اش را نیز نو کردند.
مریم به سعید پیشنهاد داد به جای گرفتن عروسی یک پاتختی ساده بگیرند و در عوض پول هایشان را پس انداز کنند تا بتوانند زودتر خانه خودشان را بسازند.
سعید هم قبول کرد...
خانواده ی داماد به منزل سید کریم آمده بودند، تا با تشریفات عروس را همراه خودشان به خانه داماد ببرند.
مریم چادر سفیدش را روی سرش انداخته بود و با بغض به در و دیوار خانه پدرش نگاه می کرد، قبول داشت که راه دوری نمی رود، از همین حالا دلش برای این خانه و اهالیش تنگ می شد.
سعید به کنارش آمد...
_مریم سادات
_با چشمانی که اشک درونش حلقه زده بود، نگاهش کرد... بله
_ قربونت برم، چرا بغض کردی؟
_ دست خودم نیست، جدا شدن از خانوادهام برام خیلی سخته.
_لبخندی زد و گفت: من فک کردم برای اینکه پاتختی زنونه است و منو راه نمیدن، داری گریه می کنی...
ناخودآگاه خنده اش گرفت.
_دیوونه
_خیلی ممنون، شما لطف داری.... بریم؟
_ بریم
با علی خداحافظی کرد و راهی حیاط شد، سعید هم پشت سرش حرکت میکرد، خوب علی جان با اجازه...
_ او را در آغوش گرفت، روی همدیگر را بوسیدند،هنوز جدا نشده بودند که کنار گوشش گفت: مریم و بعد از خدا به دست تو سپردم نبینم بزاری غم به دلش راه پیدا کنه....
_ من مریم و بیشتر از جونم دوست دارم، قول میدم مثل چشمام مواظبش باشم....
_ لبخند رضایت مندی روی لبهای علی نقش بست،مریم خیلی برایش عزیز بود، طاقت نداشت ببیند غمی به قلبش راه پیدا کند.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مر