eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
900 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۴۴ باورش نمیشد، این دومین بار بود که جواب منفی از او شنیده بود. دلش می‌خواست فریاد بکشد، آن قدر بلند که صدایش به گوش او هم برسد... با عصبانیت از پله های پشت بام بالا رفت... در قفس کبوترها را باز کرد و همه را با خشم به هوا پرتاب کرد.... قفسشان را نیز از همان بالا به پایین پرت کرد. الهه زن‌ محسن با ترس از اتاقش بیرون آمد،چی شده؟ محبوبه خانم نگاه دلواپسش به بالا دوخت و لبهایش را به زیر دندان برد، اعصابش خورد شده دوباره جواب رَد دادن. هر چیزی که روی پشت بام بود پرت کرد پایین.... روی زمین نشست، سرش را روی پاهایش گذاشت، و با صدایی که از عصبانیت دورگه شده بود، فریاد زد: لعنت به همه تون، لعنت به هر چیزی که دلیلی شده برای نه گفتن اون..... لعنت به من که تو نمیخوایم....لعنت به من! سنگدل چرا نمی فهمی من دوسِت دارم...دوسِت دارم... سرش را بلند کرد، نگاهش را به آسمان سیاهِ شب دوخت... خدایا من میخوامش از تهِ دلم دوسش دارم، از تموم دنیا داشتن اون تنها آرزومه ..... می دونم، یه کارایی کردم که تو نمی پسندیدی، ولی عهد بسته بودم اگه مریم زنم بشه، بشم همونی که تو میخوای.....اما نشد.....نخواستی... ساعتی در همان حالت بود ..... حالتی که خشم و عشق در قلبش به جنگی نابرابر دچار بودند.... هم بی اندازه از مریم دلگیر بود و هم نمی توانست او را از قلبش بیرون کند. ... دو ماه از آن ماجرا می‌گذشت، درست از فردای روزی که برای بار دوم از خانواده سید کریم جواب منفی شنیده بود، تصمیم تازه‌ای گرفت... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۴۵ تصمیم گرفت دیگر به مریم فکر نکند. با خودش لج کرده بود حتی دیگر به مسجد هم نمی‌رفت. آنقدر از دستش عصبانی بود و غرورش را لِه شده میدید که می خواست برای همیشه فراموشش کند. لج کرده بود با خودش با احساسش و قصد داشت تا انتها این راه را بپیماید، برای همین موافقتش را برای رفتن به خواستگاری دختر آقا صالح به پدرش اعلام کرد. .... قرار مدار هایشان را گذاشتند و برای اولین جلسه راهی خانه آنها شدند. کنار پدر و مادرش نشست. چند دقیقه ای حرف های روزمره بینشان رد و بدل شد، تا اینکه فریده با سینی چای وارد جمع شد. تا نگاهش افتاد به او حالش دگرگون شد و ناخودآگاه چهره ی مریم مقابل چشمانش نقش بست، دیگر نتوانست حتی یک ثانیه هم آنجا بماند. از جا بلند شد، ببخشیدی گفت و بی توجه به نگاه هایی که رویش زوم شده بود از آنجا خارج شد. هر چه پدر و مادرش صدایش کردند، توجه نکرد. وارد خیابان شد و ساعتی آنجا قدم زد، داشت دیوانه می شد چرا نمی توانست او را فراموش کند چرا هر روز بیشتر از قبل عاشقش می شد و دوستش داشت؟؟؟ دیر وقت بود که به سمت خانه رفت، وارد حیاط که شد پدر و مادرش، شیرین و مرتضی، محسن و الهه را دید، همه سکوت کرده بودند، اما با چشمهایشان، با طرز نگاهشان، او را ملامت می کردند. پدرش که آنقدر عصبانی بود که کارد می زدی خونش در نمی آمد....نزدیک شد، دستش را بلند کرد و محکم خواباند توی صورتش.... _پسره ی بی عقل، پاک آبرومو بردی جلو رفیق چندین و چند ساله ام. سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. مادرش جلو آمد، تو که نمیخواستی واسه چی گفتی بریم؟؟ ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۴۶ میخواستی سنگ رو یخمون کنی هان؟؟با این کاری که تو کردی، ما دیگه رومون میشه تو صورتشون نگاه کنیم؟ _محسن مقابلش قرار گرفت، سعید تو چته؟ به پدر و مادرش اشاره کرد، چرا انقد اینارو حرص می دی؟ سرش را بلند کرد در حالی اشک در چشمانش حلقه زده بود، آرام لب زد: فکر کردم می تونم فراموشش کنم....میتونم از قلبم بیرونش کنم... اما اشتباه می کردم.. من بدون مریم میمیرم... این را گفت و رفت داخل اتاق و در را روی خودش بست. _حاج رضا سرش را به تأسف تکان داد. شیرین رفت دنبال سعید، پشت در اتاق ایستاد، داداش...درو باز کن.....میخوام باهات حرف بزنم. _تو هم میخوای مثل بقیه ملامتم کنی؟ _نه به جون آبجی، باز کن درو. _بی حوصله از جایش بلند شد و در را باز کرد و دوباره گوشه اتاق نشست. وارد اتاق شد،مقابلش نشست. _سعید _بله. _من میرم باهاش حرف می زنم. _سرش را بلند کرد و به چشمان خواهرش نگاه کرد. _زودتر از اینا باید این کار و می کردم. نور امیدی در تاریکی قلبش درخشید..... _ اگه دوباره بگه نه؟؟ _لبخندی به رویش زد، تو که دوبار ضایع شدی، این یه بارم روش. لبهایش به لبخند باز شد، اما ته دلش می ترسید، می ترسید، از اینکه دل خوش کند و دوباره غم ها روی سرش آوار شوند. _شیرین _جانم... _اگه رفتی پیشش، از طرف من اینا رو بهش بگو، بگو داره همون طور میشه که تو دوست داری... بگو دیگه لباسای جلف نمی پوشه...دور رفیق و رفیق بازی و خط کشیده، بگو حواسش به چشاش هست که هرز نره، دیگه ریشهاشو تا ته نمی زنه، ترانه های حروم گوش نمیده، بگو‌ همون میشه که تو میخوای، فقط نه نگو. ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۴۷ _لبخند زد،باشه میگم....همه رو میگم. شیرین که رفت، با خدا خلوت کرد. خدایا من مریم و از تو می خوام،از تو که حواست به همه بنده هات هست،حتی به من که حواسم پرت خوشگذرونیام بوده و یادی ازت نمی کردم.... خدایا به تو دل میبندم ناامیدم نکن... ... 👇چند_روز_بعد _میگم مامان، خدا کنه دختره واسه اینکه سه بار رفتیم خواستگاریش دور برنداره. _چمی دونم مادر، فقط خدا کنه مث الهه نباشه، چهار کلوم حرف بزنه حداقل. _خوب من از اول بهش میگم که مث اون نباشه. _نمیخواد بگی ،ولش کن. _خوب به الهه هم باید می گفتیم...از بس کم‌حرفِ و بُق می کنه یه جا میشینه محسن رفت دنبال رفیق بازی و معتاد شد.اگه بیشتر هواشو داشت، تفریحش نمی شد قلیون و..... _هیس...دختر، حالا جار بزن که داداشت معتاد شده، محسن قبل اینکه زن بگیره هم از این کارا میکرد.تو هم نمیخواد خواهر شوهر بازی در بیاری! _خواهرشوهر بازی چیه مادرِ من؟ اگه پدر الهه ساقی محسن نمی شد که تا حالا صد باره تَرک کرده بود. _محبوبه خانم آهی کشید، چقد به بابات گفتم این دختر و برا محسن نگیریم، اسفندیار آدم درست درمونی نیست...اما مگه گوش می داد؟... خدایا خودت آخر و عاقبت بچه هامو به خیر کن...ولی الهه تقصیری نداره مادر، انقد وقتی می بینیش رو تُرش نکن. _باشه. .... چند روز از صحبت کردن شیرین با مریم می‌گذشت، که بالاخره سیدکریم اجازه داد برای اولین جلسه به خواستگاری بروند. حال سعید وقتی شنید مریم قبول کرده به خواستگاری اش بروند، وصف ناشدنی بود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۴۸ همراه شیرین برای خرید راهی شد، یک دست کت و شلوار به رنگ خاکی خرید، اولین بار بود کت و شلوار می‌خرید، قبلاً اصلا از این نوع لباس خوشش نمی‌آمد و همیشه لباس های اسپرت می پوشید، اما الان باید طوری لباس می پوشید که مورد پسند خانواده سید کریم باشد. به آرایشگاه رفت این بار ریش هایش را نزد، فقط کمی مرتبشان کرد. به خودش در آینه نگاه کرد با ناخن پوست صورتش را خاراند صورتش به شدت می خارید،آن قدر که می خواست پوستش را بکند.... اما چاره‌ای نبود، باید عادت می کرد. کمد را باز کرد دفترش را برداشت و شروع کرد به نوشتن از احساس ناب و بی نظیری که امروز داشت.... دیدار تو نزدیک است و دلم بی تاب تو ثانیه هارو میشمارد.... عزیزترین بهانه نفس کشیدنم همه وجودم شده شوق برای رسیدن به تو.... _ سعید _ بله _ اینجایی؟ دفتر را بست و کنار گذاشت. _میگم حرف‌هایی که زدم و یادت نره؟ _ نه یادم نمیره _ چشمکی زد و گفت چقدر ریش بهت میاد! _ لبخندی زد، شما زنها آدم و مجبور به چه کارهایی می کنید. _ حالا کجاشو دیدی تازه اولشه... _ ساعت‌چنده؟؟ _هول نباش، هنوز یک ساعت دیگه مونده. _ شیرین _ جونم _ممنونم ازت _خواهش می کنم کاری نکردم، فقط واسه بچه م قبل از به دنیا آمدنش، زندایی جور کردم. _چشم هایش را درشت کرد، چی؟بچه؟دارم دایی میشم؟؟! _ شیرین پلکهایش را روی هم نهاد،آره. _ مبارکه،چند وقته؟ چهار ماه. _چهارماهه! اون وقت تو‌ الان به من میگی؟ _میخواستم جنسیتش که معلوم شد بهت بگم. _عه،خوب چیه؟؟ _دختر _چه خوش قدمم هست پدر سوخته....دایی به قربونش بره. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۴۹ نمازش را که خواند، برای اولین بار در عمرش نماز حاجت خواند، به نیت به دست آوردن مریم.... پیراهن آستین بلندش را تن کرد،کت شلوارش را پوشید،روبروی آینه ایستاد باورش نمی‌شد روزی مجبور شود برای به دست آوردن دختری تا این حد تیپ و قیافه اش را تغییر دهد... شبیه مرتضی شده بود، روزهایی را به یاد آورد که گاهی او را به خاطر طرز لباس پوشیدنش دست می انداخت، اما حالا خودش شبیه او شده بود، خنده اش گرفت... _ سعید آماده‌ای؟؟ _ آماده‌ام _ دیر میشه بریم. دسته گل را در دست گرفت و جعبه شیرینی را به دستان مرتضی داد، _ من بیارم؟؟ _ آره، بالاخره شوهر خواهر باید به یه دردی بخوره نه؟؟ _باشه. خانه شان، تا خانه سید کریم فاصله چندانی نداشت پیاده حرکت کردند. حاج رضا جلوتر از همه راه میرفت، پشت سرش محبوبه خانم محسن و همسرش مرتضی و شیرین و آخر از همه سعید... حاج رضا زنگ خانه را به صدا درآورد. سید کریم خودش در خانه را باز کرد. _ سلام حاجی بفرمایید. بعد از تعارفات معمولی، وارد خانه شدند. سعید سرش را بلند نمی‌کرد، اینقدر سر به زیر شده بود که هرکس نگاهش میکرد باورش نمی شد که این همان پسر شر و شیطان و خنده رو هست. حاج رضا سرِ حرف را باز کرد.... _آقا سید همان طور که در جریانید ما خدمت رسیدیم برای امر خیر. _ لبخندی زد خوش اومدین قدمتون روی چشم. به سعید اشاره کرد، این آقا سعید ما چند سالی هست که تو یه شرکت مشغول به کار هست، یه مقدار پس‌اندازم جمع کرده، خودم هم یک قواره زمین دارم که قراره به نامش بزنم... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۴۹ نمازش را که خواند، برای اولین بار در عمرش نماز حاجت خواند، به نیت به دست آوردن مریم.... پیراهن آستین بلندش را تن کرد،کت شلوارش را پوشید،روبروی آینه ایستاد باورش نمی‌شد روزی مجبور شود برای به دست آوردن دختری تا این حد تیپ و قیافه اش را تغییر دهد... شبیه مرتضی شده بود، روزهایی را به یاد آورد که گاهی او را به خاطر طرز لباس پوشیدنش دست می انداخت، اما حالا خودش شبیه او شده بود، خنده اش گرفت... _ سعید آماده‌ای؟؟ _ آماده‌ام _ دیر میشه بریم. دسته گل را در دست گرفت و جعبه شیرینی را به دستان مرتضی داد، _ من بیارم؟؟ _ آره، بالاخره شوهر خواهر باید به یه دردی بخوره نه؟؟ _باشه. خانه شان، تا خانه سید کریم فاصله چندانی نداشت پیاده حرکت کردند. حاج رضا جلوتر از همه راه میرفت، پشت سرش محبوبه خانم محسن و همسرش مرتضی و شیرین و آخر از همه سعید... حاج رضا زنگ خانه را به صدا درآورد. سید کریم خودش در خانه را باز کرد. _ سلام حاجی بفرمایید. بعد از تعارفات معمولی، وارد خانه شدند. سعید سرش را بلند نمی‌کرد، اینقدر سر به زیر شده بود که هرکس نگاهش میکرد باورش نمی شد که این همان پسر شر و شیطان و خنده رو هست. حاج رضا سرِ حرف را باز کرد.... _آقا سید همان طور که در جریانید ما خدمت رسیدیم برای امر خیر. _ لبخندی زد خوش اومدین قدمتون روی چشم. به سعید اشاره کرد، این آقا سعید ما چند سالی هست که تو یه شرکت مشغول به کار هست، یه مقدار پس‌اندازم جمع کرده، خودم هم یک قواره زمین دارم که قراره به نامش بزنم... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۰🌹 برای زندگی هم پسر بزرگم محسن خونه ش که تکمیل بشه چند ماه دیگه میرن خونه خودشون.... اون دو تا اتاق که آقا محسن و خانمش زندگی می کردن، خالی میشه و سعید و خانمش میتونن تا زمانی که صاحب خونه بشن، اونجا زندگی کنن. _ سیدکریم جواب داد، خدا حفظتون کنه انشالله سایه تون بالا سر بچه ها باشه. عرق از پیشانی سعید راه افتاده بود، همه وجودش را نگرانی پر کرده بود،دلواپس بود، که نکند به بهانه ای دوباره جواب منفی بشنود، در همین فکرها بود که مریم با سینی چای وارد جمع شد. چادری سفید روی سرش بود و صورتش را با رنگ سبز جذابِ روسریش قاب گرفته بود. نگاهی کوتاه به چهره اش کرد و از ترس رسوایی دلش چشم از او گرفت. چای را به همه تعارف کرد،به سعید نزدیک شد، نگاهش را زومِ فنجان باقیمانده داخل سینی کرده بود... _ خم شد بفرمایید. _ دست برد فنجان چای را برداشت و البته نتوانست نگاهش را ندوزد به صورت آرام و زیبای او، دستتون درد نکنه. مریم بعد از تعارف کردن چای کنار مادرش نشست. حاج رضا چاییش را که خورد، رو کرد به سید کریم: اجازه می دید این دو تا جوون چند کلمه با هم حرف بزنن؟ سید کریم دستی به محاسنش کشید و جواب داد،باشه حاجی من حرفی ندارم. به مریم اشاره کرد،رو کرد به سعید: آقا سعید بفرمایید. سعید از جایش بلند شد و پشت سر مریم راهی اتاقی که نزدیک پذیرایی بود شد. روی زمین با فاصله مقابل هم نشستند. چند ثانیه سکوت بینشان حاکم بود، بالاخره سعید شروع کرد. _ ممنونم که اجازه دادید بیایم به خواستگاریتون.. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۱ مریم خانم، من شاید اونی نبودم که شما می‌خواستید، اما قول میدم همونی بشم که میخواید..... _مریم جوابی نداد. سعید ادامه داد، میتونم بپرسم چی تو زندگی براتون اولویت داره؟ مریم لبهایش را تَر کرد و اولین جمله اش را به زبان آورد، اهمیت به نماز برای من اولویت داره. _سعید جواب داد: من شاید بعضی وقتا نمازمو سر وقت نخوندم و قضا شدن، اما همیشه خوندم... و البته قول میدم از این به بعد سر وقت بخونم. _مریم دومین جمله اش را هم به زبان آورد،صداقت خیلی برام مهمه... _سعید لبخندی زد و گفت: به نظرتون اگه صداقت نداشتم بهتون میگفتم که گاهی نمازهام قضا شدن؟؟ مریم سرش را بلند کرد و ناخودآگاه نگاهش با نگاه سعید تلاقی پیدا کرد...اولین بار بود مستقیم به او نگاه می کرد، نمی دانست چرا، اما این لحظه برایش حسی ناب به همراه داشت، حسی خاص که بدجور دلش را می لرزاند... احساس می کرددر چشمانش نیرویی عجیب دارد، نیرویی که ناخودآگاه جذبش می‌کرد، اولین بار بود این حس را تجربه می‌کرد، حسی دوست داشتنی.... عجیب بود اما باید اعتراف می کرد، مهر سعید به این سرعت به دلش نشسته بود و چقدر برایش با ارزش بود اینکه به خاطر او از علایقش دست برداشته ... و آدم دیگری شده است. _ سعید پرسید شما دیگه سوالی نداری؟ _ چرا یه سوال دیگه دارم، میتونم بپرسم چرا منو انتخاب کردید؟؟ _دستی به موهایش کشید و جواب داد، اول متانت و وقارتون چشمم رو گرفت، بعدشم اون قدر مهرتون به دلم نشست که هیچ جوره نتونستم فراموشتون کنم... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۲ البته وقتی خوبیهای داداشتون علی رو دیدم دیگه مطمئن شدم که انتخابم درسته. گونه‌های مریم با شنیدن این جملات گل انداخت و سکوت کرد. سعید سکوت چند ثانیه ای بینشان را شکست، مریم خانم یه چیزی رو باید بدونید... _چی؟ _اینکه من رو عشقم خیلی حساس و غیرتیم، خط قرمز من غیرتمه. _مریم همان طور که سرش پایین بود جواب داد، غیرت لازمه ی وجود هر مردِ... _سعید حرفش را تأیید کرد و گفت، من حرفامو زدم، شما دیگه صحبتی ندارین؟؟ _با اینکه فکر می کرد یک دنیا حرف دارد که با او بزند، یک دنیا شرط و شروط دارد که بگذارد، با زبانی قفل شده تنها توانست بگوید...نه... هر دو از جا بلند شدند و به جمع ملحق شدند. لبخندی عمیق روی لبان سعید نقش بسته بود. بعد از آمدن عروس و داماد حاج رضا رو کرد به سید کریم،خوب سید دیگه کم کم رفع زحمت می کنیم، فردا خدمتتون تماس میگیریم، اگر انشالله موافق بودید قرار مهر برون و بقیه کارها رو میذاریم. _سید کریم لبخندی زد، تا ببینیم خدا چی میخواد. از جا بلند شدند خداحافظی کردند و از خانه سید کریم خارج شدند. _ سعید چی شد؟دختره چی گفت بهت؟ لبخند زد،چیز خاصی نگفت. مرتضی رو‌ کرد به شیرین، این چه سؤالیه که میپرسی؟شاید نخواد بگه! شیرین در حالی که اَخم کرده بود، دیگر حرفی نزد.... به خانه که آمدند سعید رفت داخل اتاق و با خودش خلوت کرد.... دلش می خواست تنها باشد با حس خوبی که از دیدن مریم تمام وجودش را فرا گرفته بود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۳ کتش را بیرون آورد و به جالباسی آویز کرد. کنار اتاق نشست آنقدر آرام شده بود که انگار قویترین آرامبخش های دنیا را به تنش تزریق کرده بودند، نفسی عمیق کشید، چشمانش را بست و مریم را در ذهنش تصور کرد.... نگاه او را قاب گرفت و به دیوار قلبش آویخت.... نگاهی که اولین بار بود با چشمانش تلاقی می‌کرد.... چقدر جنس این نگاه را دوست داشت،چه شیرین بود، لحظه دیدارِ او... پس چه طعمی می‌توانست داشته باشد لحظه‌ای که به وصالش می‌رسید؟؟ .... مهمان ها رفته بودند،روی پله های حیاط، تنها نشسته بود و فکر می‌کرد... باورش نمیشد آن نفرت عمیق از دلش رخت بر بسته باشد و جایش را داده باشد به این حسِ تازه. احساسی که امروز وقتی او را دید در قلبش رویش کرد، واقعیت این بود که دلش رفته بود برای پسری که امروز روبرویش دیده بود....پسری که برای رسیدن به او دست از علائقش کشیده بود.... به شیرینیِ حرف‌هایش فکر کرد،به نگاه پر از نیاز او..... علی وارد حیاط شد، مریم... _ سرش را برگرداند به سمتش، بله _ اجازه هست؟ _ کمی کنارتر رفت،آره بیا بشین. _ داری بهش فکر می کنی؟ _ آره ...علی _بله _تو یه مدت باهاش بودی به نظرت چه جور پسریه؟؟ _راستش،پسر خوش قلب و مهربونیه البته خیلی شوخ وشنگه.... از بقیه عادتاشم که خودت کم و بیش خبر داری، که انگار داره کنارشون می ذاره.... دیگه تصمیم با خودته ببین میتونی باهاش زندگی کنی؟ _ سخته علی انتخاب خیلی سخته. _ آره، اما تو از پَسِش برمی‌آی. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۴ نمیخوام تو تصمیمت دخالتی داشته باشم اما به نظر من واسه تو بهتر از سعیدم هست... همه چیز رو در نظر بگیر. _ نگرانم کردی علی. _نمیخوام نگرانتم کنم اما میترسم از اینکه واقعاً عوض نشده باشه. _ من چیکار کنم چه جوابی بدم؟ _نمی دونم،فقط خوب فکراتو بکن. از جا بلند شد و مریم را تنها گذاشت با یک دنیا فکر و خیال،یک دنیا دلواپسی، برای روزهای پیش رویش که نمیدانست قرار است چگونه باشند؟ ساعت‌ها فکر کرد تا آخر به این نتیجه رسید که به خواستگاریش جواب مثبت بدهد. خودش هم مانده بود که چطور آن نهِ محکم تبدیل شده به بله ای که امروز به زبانش جاری شده بود! شاید نگاه سعید دلش را جادو کرده بود، نمی دانست اما هرچه که بود دلش هوای دوباره دیدنش را داشت... _من بهش میگم مامان. _ باشه مادر تو بهش بگو... در حالی که لبخندی شیرین روی لبهایش بود به سمت گوشی تلفن رفت، شماره سعید را گرفت.. _ الو سلام _سلام شِکَر خانوم _ بی توجه به اینکه دوباره جوری که حرصش در می‌آمد صدایش کرده بود با لحنی غمگین گفت: سعید _بله _مامان زنگ زد خونه سید کریم. _خوب چی شد؟؟؟ _آروم باش و قول بده عصبانی نمیشی _ شیرین، جون به لبم کردی،بگو چی گفتن؟ _لحظه ای سکوت کرد.... _ با صدایی پر بغض گفت: قبول نکردن؟؟ _ سعید جان حتما صلاح نیست... سکوت کرده بود و شیرین نمی دید نه بغض سنگینی که در گلویش نشسته بود و نه غمی که در دلش خانه کرده بود.... شیرین سکوت را شکست و گفت: واسه فردا شب آماده‌باش قرار گذاشتیم برای مَهربُرون... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫