بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۴۱
من اینجا بی تاب تو ثانیه ها را برای دیدنت می شمارم و تو از این فاصله مرا به دست باد میسپاری.
من اینجا آسمان را برای پیدا کردن نشانی از تو زیر و رو میکنم و تو آن جا که هستی با بی رحمی، آسمان قلبم را ابری میکنی!
رواست با عشق چنین رفتار کنی؟
رواست که منِ عاشق را آتش بزنی و خاکستر کنی؟
غرورم را که برایم با ارزش ترین چیز هست بخاطر تو میشکنم، من بی تو نمی توانم نفس بکشم، غرورم را می شکنم تا تو را به دست بیاورم.
آرزوی دیدن دوباره لبخندت تنها چیزیست که دلم را می تواند آرام کند.
دل مرده ی مرا فقط تو میتوانی زنده کنی فقط تو.....
زندگیِ من....
دفتر را بست.
سرش روی بالشت گذاشت و به حرفهای پدرش فکر کرد، در دل گفت: او راست می گوید، باید فاصله ها را کم کنم و برای به دست آوردن او که بیشتر از هر چیزی برایم با ارزش است، مبارزه کنم.
تصمیم گرفت بجنگد برای بدست آوردنش.
اولین قدم را برداشت،مبارزه اش را شروع کرد.
و نگذاشت نماز صبحش قضا شود، از جا بلند شد وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد.
سه هفته بود که دیگر با رفقایش به دورهمی نمیرفت.
پدر و مادرش در کمال تعجب می دیدند شبها موقع نماز به مسجد می رود...
...
#مریم
صدای زنگ خانه بلند شد، چادر سفیدش را به سر انداخت و به سمت در رفت. در خانه را که باز کرد، از دیدن خانم سپهری تعجب کرد.
_ سلام
_ سلام دخترم
کنار رفت بفرمایید...
_ مادرت هست؟
_ ببخشیدی گفت و به سمت اتاق قدم برداشت... مامان... مامان.
_ بله
_خانم سپهری هستن.
طیبه خانم نزدیک شد، سلام.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۵۳
کتش را بیرون آورد و به جالباسی آویز کرد.
کنار اتاق نشست آنقدر آرام شده بود که انگار قویترین آرامبخش های دنیا را به تنش تزریق کرده بودند، نفسی عمیق کشید، چشمانش را بست و مریم را در ذهنش تصور کرد....
نگاه او را قاب گرفت و به دیوار قلبش آویخت.... نگاهی که اولین بار بود با چشمانش تلاقی میکرد....
چقدر جنس این نگاه را دوست داشت،چه شیرین بود، لحظه دیدارِ او...
پس چه طعمی میتوانست داشته باشد لحظهای که به وصالش میرسید؟؟
....
#مریم
مهمان ها رفته بودند،روی پله های حیاط، تنها نشسته بود و فکر میکرد...
باورش نمیشد آن نفرت عمیق از دلش رخت بر بسته باشد و جایش را داده باشد به این حسِ تازه.
احساسی که امروز وقتی او را دید در قلبش رویش کرد،
واقعیت این بود که دلش رفته بود برای پسری که امروز روبرویش دیده بود....پسری که برای رسیدن به او دست از علائقش کشیده بود....
به شیرینیِ حرفهایش فکر کرد،به نگاه پر از نیاز او.....
علی وارد حیاط شد، مریم...
_ سرش را برگرداند به سمتش، بله
_ اجازه هست؟
_ کمی کنارتر رفت،آره بیا بشین.
_ داری بهش فکر می کنی؟
_ آره ...علی
_بله
_تو یه مدت باهاش بودی به نظرت چه جور پسریه؟؟
_راستش،پسر خوش قلب و مهربونیه البته خیلی شوخ وشنگه.... از بقیه عادتاشم که خودت کم و بیش خبر داری، که انگار داره کنارشون می ذاره....
دیگه تصمیم با خودته ببین میتونی باهاش زندگی کنی؟
_ سخته علی انتخاب خیلی سخته.
_ آره، اما تو از پَسِش برمیآی.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_خواهران_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۸۴
وااای.....علی....
با این کاری که کرده بود چه طور می توانست به چشمان علی نگاه کند؟
مگر نه این بود که به او قول داده بود، از مریم مثل چشمانش مراقبت کند؟...
اما مراقبت که نکرده بود، هیچ ...خودش با بی رحمی او را رنجانده بود.
دستی لابلای موهای نم دار و به هم ریخته اش بُرد، چشمانش را با حرص بست و به یادِ سنگینیِ غمی که بی هوا هوای آسمانِ دلشان را ابری کرده بود، غم زده اشک ریخت.
...
#مریم
_باورش نمی شد، سعید با او اینگونه رفتار کند،قلبش شکسته بود و باید می رفت،باید دور می شد از او...
دختر لوسی نبود که با یک دعوا راه خانه ی پدرش را بگیرد، اما با چیزهایی که دستگیرش شده بود، نباید راحت از کنار این قضایا می گذشت، می ترسید، از اینکه سعید به گذشته اش برگردد، از اینکه از دستش بدهد، قبل تر فکر می کرد به خاطر او دست از علائقش کشیده و از این بابت احساس خوشحالی می کرد اما حالا تردید به جانش افتاده بود..... صورتش از ضرب سیلی دست سعید می سوخت، اما دلش هنوز هم برای داشتنش تقلا می کرد...
در خانه را به صدا در آورد،کیه.
_منم
_تویی مادر،بفرما تو
_به سرعت داخل خانه شد،نگاه دلواپس مادرش را روی خودش احساس کرد،چیه؟چرا اینجوری نگام می کنی؟
_چیزی شده مادر؟
_واا، مگه باید چیزی بشه که بیام خونه بابام؟
_مریم راستشو بگو،تو هیچ موقع بدون سعید نمیای! حرفتون شده؟
_یه کم، البته چیز مهمی نیست.
_سیلی را فاکتور گرفت و بقیه قضایا را برای مادرش تعریف کرد، از شانس بدش وسط حرفهایش علی هم وارد اتاق شد و ماجرا را فهمید!
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۹۰
غمگین بود، اما همین که او راضی شده بود به خانه برگردد، برایش بس بود، حق می داد به او که به این زودی نبخشدش.
...
صبح زود، راهی محل کارش شد.
سرِ کار بود، اما فکرش خانه بود و درگیر مریم....
می خواست هر طور شده از دلش در بیاورد.
ساعت کاریش که به پایان رسید، به سطح شهر رفت.
چند شاخه رزِ قرمز، همراه شیشه ای عطر، همان عطرِ مورد علاقه ی مریم، خریداری کرد و به سمت خانه حرکت کرد.
...
#مریم
امروز اصلاً حالش خوب نبود، حتی حوصله ناهار درست کردن هم نداشت، محبوبه خانم برایش قیمه بادمجان آورده بود، با این که خیلی این غذا را دوست داشت، اما اشتهایی برای خوردنش نداشت، اگر اصرارهای محبوبه خانم نبود ناهار هم نمی خورد.
غروب بود که تصمیم گرفت برای خارج شدن از این حال، خودش را سرگرم کند، از جا بلند شد، به آشپزخانه رفت و برای شام قرمه سبزی گذاشت.
نگاهش به سبد سبز رنگ کنار لباسشویی افتاد که پُر شده بود از لباسهای چرکِ سعید.
لباسها را داخل لباسشویی ریخت و ماشین را روشن کرد.
بعد از اینکه کمی خانه را مرتب کرد، تصمیم گرفت کمی استراحت کند، اما خوابش برد. چشمانش را که باز کرد، دید هوا تاریک شده، و بوی عطر غذا خانه را پر کرده است، از جا بلند شد، به آشپزخانه رفت.
زیر غذا را خاموش کرد و به ساعت روی دیوار نگاهی انداخت، ساعت از ۸ گذشته بود و هنوز سعید نیامده بود، نگرانش بود، اما دلش هم نمی خواست با او تماس بگیرد.
بالاخره طاقت نیاورد، تلفن را برداشت، هنوز شماره را کامل نگرفته بود، که صدای سعید و مادرش را از داخل حیاط شنید.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۱۲۹
درها را بستند و دیگر نتوانست به گشتن ادامه بدهد.
موقع نماز بود، نماز جماعت را که خواندند درها باز شد، دوباره به گشتن ادامه داد، اما خبری از مریم نبود.
همسفران منتظر ایستاده بودند، سعید رو کرد به پدر و مادرش و سید کریم و طیبه خانم.... شماها با کاروان برید هتل، من اینجا میمونم.
آنها همه راهی هتل شدند، اما سعید ساعتی دیگر آنجا ماند و فاصله ی بین صفا و مروه را چندین بار برای پیدا کردن مریم طی کرد اما فایده ای نداشت.
ناامید و نگران به امید اینکه شاید خودش به هتل برگشته باشد، راه هتل را پیش گرفت.
یک قدم به جلو می رفت و دوباره به عقب برمیگشت و پشت سرش را نگاه میکرد.
به هتل رفت و وقتی دید خبری از مریم نشده ناامید و غمگین از هتل بیرون زد.
یک کیلومتری هتل درست مقابل جایی که اتوبوسها توقف می کردند سر خیابان ایستاده بود و آمدن او را انتظار می کشید.
با خود گفت: چند دقیقه اینجا منتظر می مانم اگر نیامد دوباره برای پیدا کردنش به طرف خانه خدا و مسجدالحرام میروم.
...
#مریم
_ بی حرف قبول کرد و پشت سر آنها حرکت کرد.
روبروی خانه خدا گوشه ی پله ای نشست و به رفتن آنها چشم دوخت.
نگران بود نکند آنها را هم گم کند، برای همین چشم از آن دو مرد بر نمی داشت. یکی از آنها به عقب برگشت، دلواپس نباش خواهر.
به کعبه چشم دوخت، زیر لب گفت: خدایا خودمو به تو می سپرم چرا که تو بهترین نگهدار هستی.
طوافشان که تمام شد به سمت مریم آمدند.
خانم بلند شو بریم.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق