بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۲
هر کسی به او نگاه می کرد با خود میگفت با این تیپی که زده با گلهای در دستش، حتماً دارد سر قرار با دختری میرود.
نزدیک مغازه که رسید،حامد لبخندی به رویش زد.
_ سلام
_ سلام، به گل ها اشاره کرد، واسه من آوردی؟
_نه.
چشمهایش را ریز کرد، پس واسه کیه؟
_هیچکس، دیدم قشنگه کلاس داره گرفتم دستم.
_ خندید...
_مسعود نیومده؟؟
_ نه، هنوز مونده تا بیاد.
با حامد مشغول حرف زدن بود که خواهر مریم را دید، به سمت مغازه می آمد، نگاهش را به او دوخت، درست مثل خواهرش دو طرف چادرش را محکم گرفته بود و با سری پایین قدم برمی داشت.... با آن قد و قامت کوچکش در قاب چادر خیلی با مزه شده بود.
نزدیک شد،رو کرد به حامد: سلام
_ سلام
_ لطفاً یه رشته آشی بهم بدین.
_ چشم
حامد جعبه ی رشته را داخل پاکت گذاشت و دستش داد.
پول را روی میز گذاشت منتظر ماند تا حامد بقیهاش را بدهد.
همینطور که ایستاده بود، نگاهش زومِ رُزهای قرمزی شد که در دستان سعید بودند.
سعید نگاهش را شکار کرد و تا خواست از مغازه خارج شود صدایش کرد: دختر خانم.
_ برگشت، بله.
_گلها را به سمتش گرفت بیا مال تو.
_ در حالی که سرش پایین بود، جواب داد، نه ممنون.
_بگیر، ما خونمون یه عالمه از اینا رو داریم.
کمی تعلل کرد ولی سرآخر نتوانست از آن گل های زیبا بگذرد،آنها را گرفت و از مغازه خارج شد.
_حامد لبخندی زد و گفت: آخه این جغله گل دادن داشت؟ تازه این و چه به تو؟
_ابروهایش را درهم کشید، خفه شو حامد، دیدم داشت گُلا رو نگا میکرد، دادم بهش.
_خوب بابا، چته تو...
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت۳۳
همینطور که گلها را در دست داشت، وارد خانه شد،به آشپزخانه رفت و جعبه رشته را روی میز گذاشت.
_ بیا مامان.
_ همان طور که پشتش به او بود و داشت قابلمه آش را به هم می زد،گفت:دستت درد نکنه.
داشت به سمت اتاقش می رفت که مریم مقابلش قرار گرفت.
_رو کرد به خواهرش، اینارو از کجا آوردی؟
_ لبخندی زد و گفت: اون پسرِ دوست علی بهم داد.
با عصبانیت نگاهش کرد و گفت: ریحانه!!
_ چیه؟
_بیجا کردی ازش گرفتی.
_ مادرش از آشپزخانه بیرون آمد: چی شده؟
_ به خدا خودش اصرار کرد بگیرم.
_ کی؟
_ آقا سعید دوست علی.
_مریم جواب داد:اون دوست علی نیست فقط سربازیشون یه جا افتاده بود همین.
_نباید می گرفتی دخترم.
_مامان من فقط یه نگاه کردم اونم گفت خونمون یه عالمه گل داریم،اینا مال تو.
_ مریم با غیض جواب داد: تو هم گرفتی!
_ مادر رو کرد به مریم، آروم باش مادر حواسش پرت گل ها شده نفهمیده چیکار میکنه.
ریحانه گریه کنان به حیاط رفت.
مادر نگاهی به او انداخت،دخترم اون فقط هشت سالشه هنوز بچه است، چه میدونسته کارش اشتباهه.
نفسش را با حرص بیرون داد و رفت پیش ریحانه.
_کنارش نشست، خیلخب...
حالا آبغوره نگیر، ببخشید داد زدم.
ببین آبجی تو دیگه داری بزرگ میشی، قول بده دیگه هیچ وقت از این کارا نکنی.
ریحانه اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه،قول میدم.
...
#سعید
دفتر خاطراتش را باز کرد و شروع کرد به نوشتن ...
چقدر دلم می خواست آن گل ها را تقدیم تو کنم، وقتی آنها را از شاخه جدا می کردم جز روی ماه تو در خاطرم هیچ تصویری نقش نبسته بود.
دلم هوایت را کرده هوای...
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۴
هوای تو که حتی نگاهت هم دست نیافتنی ست و همین دست نیافتنی بودنت دلم را اسیر عشق شیرینت کرده است....
اگر قرار باشد که تو شیرین من شوی فرهاد می شوم برایت...اگر قرار باشد لیلای دل بی قرارم شوی مجنون صفت به تو عشق می ورزم ....تو فقط برایم بمان، که دنیا را برای خاطر داشتنت زیر و رو می کنم، آسمان را به زمین می دوزم تا تو را به دست بیاورم، آرامش شب هایِ دلتنگیم...
بگو که روزی می رسد که نگاهت را می سپاری به چشمان پر نیازم،
بگو روزی می رسد که از تمام دنیا چشمانت فقط مرا ببیند و بَس....
دنیای من......
دفترش را بست و گوشهی کمد پنهان کرد....
نمیدانست چرا؟ اما دیگر هیچ چیز خوشحالش نمیکرد، هوای دلش ابری بود و بدجور هوسِ باریدن داشت....
با خود زمزمه کرد، چرا تمام نمیشوند این روزها؟
انگار زنجیر به پای دقیقه ها بسته اند و نمی گذارند از جایشان حرکت کنند..
سخت بود اینکه گرفتار کسی شده بود که نه دیدنش امکان پذیر بود و نه شنیدن آهنگ صدایش شُدنی......
خوب می دانست جز صبر کردن چاره ای ندارد، پس باز هم با خیال او سر به بالین گذاشت و پلک روی هم نهاد....
خوابید تا شاید بتواند مریم را در رؤیای شب های بی قراری اش ببیند و دلش کمی آرام بگیرد...
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت۳۵
سه سال از زمانی که شروع به کار در شرکت کرده بود میگذشت.
شب بود، شام خورده بودند... میخواست به رختخوابش برود که پدرش صدایش کرد.
_ سعید
_ بله
_ یک دقیقه بشین کارِت دارم.
مقابل پدرش نشست:جانم بگو.
_محبوبه تو هم بیا بشین.
مادرش نیز از آشپزخانه بیرون آمد و کنارشان نشست.
ببین بابا تو این چند سال نشون دادی که مردِ عملی، خودتو بهم ثابت کردی، می خوام واست زن بگیرم.
_ با شنیدن این حرف از زبان پدرش شد،شوکه شد، دلش می خواست ازدواج کند اما با فکر کردن به اینکه مریم سنش خیلی کم است،جز صبر کردن چاره ای نمی دید.
فکر میکرد پدر و مادر مریم، به این زودی با ازدواجش موافقت نکنند.
_ در همین خیالات بود که جمله دوم پدرش شوکه تَرَش کرد....آقا صالح از تو خوشش اومده، این مدت که تو شرکت باهاش همکار بودی هَمش ازت تعریف می کرد، متوجه شدم بدش نمیاد بشی دامادش.
_ دلش هُرّی ریخت،سه سال بود که با آقا صالح همکار بود و در همان شرکتی که او برایش کار پیدا کرده بود،مشغول بود،دخترش را هم دیده بود،یکسال از خودش کوچکتر بود،یعنی ۲۵سال داشت.
_ اما ....
_ اما و اگر نداره، دختر خیلی خوبیه کدبانو، خوشگل، خوش برخورد....
_ ولی بابا من علاقه ای به اون دختر ندارم.
_ اخمی کرد و گفت علاقه به یَلّلی تَلّلی چی ،داری؟؟؟
خیلی هم دلت بخواد که دخترشو بده بهت.
_اما بابا من باید دوسش داشته باشم یا نه؟
_پوفی کشید، سعید، بازی درنیار اصلا یه چیزی!
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت_۳۶
اگه قبول کنی و مثل بچه آدم به زندگیت سر و سامون بدی، زمینی که پارسال خریدم و به نامت می کنم.
_ بابا،من چی میگم شما چی میگی!
_با عصبانیت به او نگاه کرد،تو که قبلاً از خدات بود زن بگیری؟!
آب دهانش را قورت داد.
_ سعید، راستشو بگو،کس دیگه ای توخیالته؟
نگاهش را از ابروهای گره خورده پدرش به زمین دوخت،آره
_کی؟
_ دختر سید کریم....
پدر و مادرش با تعجب به یکدیگر نگاه کردند!
حاج رضا پوزخندی زد و گفت: پسر تو رو چه به خانواده سید کریم؟؟
حالا کجا دیدیش؟
_ یکی دو باری که به خاطر علی رفتم در خونشون دیدمش.
_ مادرش به حرف آمد و گفت اون که سنی نداره.
_ میدونم.
_ حاج رضا سری تکان داد و گفت خوبه! همه چیزم میدونه بهتر از من و تو!
_ پسر..... سید کریم به تو دختر نمیده، فکرشو از سرت بیرون کن.
_ چرا نَده؟؟
_چرا بِده؟ بچه، اونا یه دنیای دیگه دارن واسه خودشون،که با دنیای تو و قرتی بازیهات خیلی فاصله داره.
_ ولی من دوسش دارم.
_فراموشش کن.
_نمیتونم حاج بابا، یا اون یا هیچکس!
_حاج رضا نفسش را بیرون داد، من که میدونم سید دخترش رو به تو نمیده، ولی خوب باشه میریم خواستگاری تا باورت بشه.
به همسرش نگاه کرد و گفت همین فردا برو خونشون،تا ببینه که من راست میگم.
مادرش که مانده بود چه بگوید آرام لب زد، باشه.
چشمان سعید از خوشحالی برق زد از جا بلند شد صورت پدر و مادرش را بوسید، و شروع کرد قربان صدقهی آنها رفتن...
من رفتم بخوابم.
_برو،خدا آخر و عاقبت ما رو با تو ختم بخیر کنه.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۷
_ لبخند زد و راهی اتاقش شد.
_ شور و هیجانی وصف ناپذیر همه وجودش را فرا گرفته بود، مدتها بود که عشق مریم دلش را به بازی گرفته بود و قرار از قلبش ربوده بود،
با یاد مریم لبخندی به شیرینی عسل روی لبانش نقش بست و گوش سپرد به آوای عاشقانه دلش که امشب عجیب زیبا می نواخت.
تاب و قرار نداشت و می خواست هر چه زودتر به خانه برود.
به محض اینکه وارد خانه شد، از داخل حیاط شروع کرد به صدا کردنِ مادرش....
_مامان .....مامان...
_در اتاق را باز کرد، بله
_سلام
_سلام مادر چته...چرا اِنقدر سر و صدا می کنی؟
نگاه مضطربش را به چشمان مادرش دوخت، رفتی؟؟
_لبخند زد، آره.
_جونِ من، خوب؟
_خوب حالا، آروم بگیر...قرار شد فردا زنگ بزنم جواب بگیرم.
_قربونت برم، دستت درد نکنه مامانِ خوشگلم.
_خیلخوب حالا، انقدر زبون نریز، برو دست و روت و بشور بابات بیاد ناهار بخوریم.
_مگه کجاست؟
_رفته نون بگیره.
شروع کرد زیر لب ترانه خواندن و رقصیدن.
_محبوبه خانم نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت: من موندم تو دختر انتخاب کردنت!!!
دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: مامان جون، دلِ دیگه، عاشق شده، پسرت عاشق شده....دست مادرش را گرفت و شروع کرد به تکان دادن.
_محبوبه خانم در حالی که دستش را می کشید، با لحنی عصبانی گفت: عه سعید وِل کن منو، زشته.
_از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، دوست داشت، زمان زودتر سپری شود و فردا فرا برسد.
...
عصر بود، با حامد و مسعود قرار
داشت، میخواستند سه نفری به سینما بروند.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۸
طبق معمول همیشه، بعد از اینکه یک ساعت جلوی آینه به خودش رسید، از خانه خارج شد.
مسعود با ماشین پدرش کنار خیابان اصلی منتظر ایستاده بود، با دیدن سعید جلوتر رفت و کنار پایش ترمز کرد.
سعید سوار شد.
_سلام
_ سلام، حامد کو؟
_دمِ مغازه باباش سوار میشه.
_ پس بزن بریم.
حامد را هم سوار کرد و به سمت سینما حرکت کردند.
فیلمی که برای تماشایش رفته بودند تِمِ طنز داشت، آنقدر خنده دار بود که وقتی فیلم تمام شده بود و داشتند از سالن سینما خارج میشد هنوز هم حرفش را میزدند و میخندیدند.
مسعود ماشین را آورد، سوار شدند و یک ساعتی را هم در مرکز شهر به گردش گذراندند.
_ مسعود نگه دار یه فالوده بزنیم.
_ مهمون کی؟
_ مهمون من.... خسیس.
_ باشه
پیاده شدند و روی صندلیهای بیرون مغازه نشستند.
سعید رفت داخل و فالوده ها را سفارش داد.
برگشت پیش آنها طولی نکشید که شاگرد مغازه سفارششان را آورد و مقابلشان روی میز گذاشت.
سعید زودتر از همه خورد و رفت داخل مغازه تا صورتحساب را پرداخت کند.
اولین بار بود به این مغازه می آمدند انگار خیلی وقت از باز شدنش نمیگذشت، جای دِنجی بود، دکوراسیونش تماماً از چوب بود، و کل مغازه شبیه کلبه ای قدیمی بود.
مدیریتش را پسر جوانی به عهده داشت.
از مغازه خارج میشد و با دقت و اطرافش نگاه میکرد، حامد را دید که داشت وارد مغازه میشد، رو کرد به او...
_کجا میری؟ حساب کردم.
_ دستت درد نکنه، الان برمی گردم، می خوام با سبحان احوالپرسی بکنم.
با تعجب نگاهش کرد! مگه صاحب اینجا رو میشناسی؟
_آره برادرزنِ داداشمه....
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۳۹
برگشت به عقب و دوباره پسر جوان را که پشت میز نشسته بود، نگاه کرد.
پسری خوش هیکل، با موهایی بالا زده و ریش های مرتب...
نگاه از او گرفت و از مغازه خارج شد. داخل ماشین که نشستند، به حامد رو کرد و گفت: این پسره تازه این بستنی فروشی رو باز کرده؟
_آره.
_ به قیافش میخورد از اون بچه مثبت ها باشه.
_ خندید، آره بابا، بچه ی خوبیه تازه در شُرُفِ ازدواجم هست، داداشم می گفت، هفته پیش رفتن خواستگاری دختر سید کریم.
با شنیدن این جمله چشمانش از عصبانیت سرخ شد، نفسش بند آمد به سختی خود را کنترل کرد تا حرفی نزند. چون نمیخواست مسعود و حامد از ماجرای خواستگاری رفتنش باخبر شوند.
....
....
گوشی تلفن را به دست
مادرش داد،زنگ بزن.
_ پسر الان نه یکی دو ساعت دیگه.
_ نه الان زنگ بزن.
گرفت و شماره خانه سید کریم را گرفت.
استرس تمام وجودش را فرا گرفته بود بعد از خوردن چند زنگ زنِ سید کریم جواب داد، سلام علیکم.
_سلام حال شما خوبه.
_ خدا رو شکر
_ غَرض از مزاحمت زنگ زدم ببینم چی شد موضوع و به آقا سید گفتید؟
_ بله گفتم...راستش خانم سپهری.... هم آقا سید، هم دخترم مخالفن.
_خوب حتی اجازه نمیدن یه جلسه بیایم؟ شاید نظرشون عوض بشه!
_ شرمنده ولی قبول نمی کنن.
_باشه حاج خانم ببخشید مزاحمتون شدم.
وارفته به مادرش نگاه کرد.
_ مامان چی گفتن؟
_قبول نکردن مادرجون.
_چرا؟
_پدرش لبخندی زد و گفت: اگه قبول میکردن تعجب میکردم، پسر برو دنبال تیکه خودت، تو رو چه به خانواده سید کریم!؟
_یعنی چی بابا؟
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۴۰🌹
_یعنی همین باباجون، سید کریم و پسرش انقدر که تو مسجدن، تو خونشون نیستن، اما تو خیلی هنر کنی چند روز از مُحرّم و شب قدر پات به مسجد برسه.
اونا نامحرم ببینن سرشونو میندازن پایین، توچی؟؟؟
پسر تو رو با این صورت صاف و صوف و یقه باز، چه به اونا که دکمه ی آخر پیراهنشونم تا زیر گلوشون بستن؟؟ ... از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر، باز با باز.
در حالی که داشت از درون می سوخت، لب زد: من کوتاه نمیام من دختر سید کریم و می خوام آسمون به زمین بیاد حرفم عوض نمیشه.
_لا اله الا الله، تو چرا همش واسه ما یه غصه درست می کنی؟
اون از رفیق بازیات،اینم از زن گرفتنت، بیا بریم خواستگاری دختر صالح، البته اگه تا الان پشیمون نشده باشن.
_ نه من پامم اونجا نمیزارم، یا مریم یا هیچکس.
پدرش که حسابی عصبانی شده بود،داد کشید، به جهنم که نمیای.... به همین خیال باش که سید به تو دختر بده.
داخل اتاق کناری شد، در را بست، روی زمین نشست،سرش را میان زانوانش گذاشت، حسابی به هم ریخته بود، تمام امیدش ناامید شده بود.
دست خودش نبود که دوستش داشت، به هیچ عنوان نمی توانست او را فراموش کند.
دفتر خاطراتش را باز کرد و روی اولین برگه که نام او را درشت با خطی زیبا نوشته بود،نگاه کرد، لب زد،بی معرفت....
یاد سبحان خواستگار مریم افتاد،فکر این که او با کس دیگری ازدواج کند،دیوانه اش می کرد.
زمزمه کرد،من بی تو میمیرم، من که وِلت نمیکنم.اون قدر میام تا تو قبولم کنی.
خودنویس را در دست گرفت و شروع کرد به نوشتن....
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_روستای_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۴۱
من اینجا بی تاب تو ثانیه ها را برای دیدنت می شمارم و تو از این فاصله مرا به دست باد میسپاری.
من اینجا آسمان را برای پیدا کردن نشانی از تو زیر و رو میکنم و تو آن جا که هستی با بی رحمی، آسمان قلبم را ابری میکنی!
رواست با عشق چنین رفتار کنی؟
رواست که منِ عاشق را آتش بزنی و خاکستر کنی؟
غرورم را که برایم با ارزش ترین چیز هست بخاطر تو میشکنم، من بی تو نمی توانم نفس بکشم، غرورم را می شکنم تا تو را به دست بیاورم.
آرزوی دیدن دوباره لبخندت تنها چیزیست که دلم را می تواند آرام کند.
دل مرده ی مرا فقط تو میتوانی زنده کنی فقط تو.....
زندگیِ من....
دفتر را بست.
سرش روی بالشت گذاشت و به حرفهای پدرش فکر کرد، در دل گفت: او راست می گوید، باید فاصله ها را کم کنم و برای به دست آوردن او که بیشتر از هر چیزی برایم با ارزش است، مبارزه کنم.
تصمیم گرفت بجنگد برای بدست آوردنش.
اولین قدم را برداشت،مبارزه اش را شروع کرد.
و نگذاشت نماز صبحش قضا شود، از جا بلند شد وضو گرفت و مشغول خواندن نماز شد.
سه هفته بود که دیگر با رفقایش به دورهمی نمیرفت.
پدر و مادرش در کمال تعجب می دیدند شبها موقع نماز به مسجد می رود...
...
#مریم
صدای زنگ خانه بلند شد، چادر سفیدش را به سر انداخت و به سمت در رفت. در خانه را که باز کرد، از دیدن خانم سپهری تعجب کرد.
_ سلام
_ سلام دخترم
کنار رفت بفرمایید...
_ مادرت هست؟
_ ببخشیدی گفت و به سمت اتاق قدم برداشت... مامان... مامان.
_ بله
_خانم سپهری هستن.
طیبه خانم نزدیک شد، سلام.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۴۲
_ بفرمایید
تشکر کرد و داخل اتاق شد.
در همان آشپزخانه حرفهایشان را گوش میکرد، با شنیدن اسم سعید اخمهایش در هم رفت، ناخودآگاه چهرهاش را به یاد آورد با اینکه قبول داشت،او پسری زیبا و خوش تیپ است، اما از رفتارهایش بیزار بود، هنوز در خاطرش مانده بود روزهایی را که در راه مدرسه همراه رفقایش مزاحم دخترها می شدند.
از اینکه به خودش اجازه داده به خواستگاری اش بیاید، عصبانی بود.
_ پدرش که آمد مادرش موضوع را بیان کرد، نظرت چیه؟
_ خانواده خوبی هستن، اما پسره یه مقدار..... نمی دونم، نظر خود مریم چیه؟
مریم محکم و قاطع جواب داد: نه.
پس، فردا که زنگ بزنه بهش میگم جواب منفیه...
....
.....
نزدیک یک ماه از آن ماجرا می گذشت،که برای بار دوم خانم سپهری برای خواستگاری به خانه شان آمد.
شب بود که مادرش سر حرف را باز کرد،
_امروز دوباره خانم سپهری اومده بود.
،گفت چند روز دیگه زنگ می زنه جواب بگیره.
_سید کریم لبخندی زد و گفت: دو سه هفته ست که سعید میاد مسجد نماز جماعت شرکت می کنه.
علی لبخندی زد رو کرد به مادرش و گفت: تازه صفِ اول، دقیقاً پشت سر بابا سید.
_طیبه خانم، با تعجب جواب داد، عه! جدی؟! بهش نمیاد اهل این کارا باشه...
_سید کریم دستی به محاسنش کشید و به همسرش گفت: الهی که خدا عاقبت آدم و ختم به خیر کنه، مهم نیست مردم درباره آدم چی میگن مهم اینه که عاقبت به کجا می رسه.... خندید و گفت: تیپ و قیافه شم عوض شده.
علی دنبال حرف پدرش را گرفت، آره دو سه هفته م هست از خیابون اصلی که رد میشم بین دوستاش نمیبینمش.
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س
بسم الله الرحمن الرحیم
#عشقِپاک
پارت-۴۳
طیبه خانم به همسرش نگاهی انداخت، لبخندی زد و گفت: خوب نظرتون چیه؟ چی کار کنیم،چی جوابشونو بدم؟
_علی حرفی نزد. اما سید کریم گفت: بچه بدی نیست. نمیدونم، تا خود مریم چی بگه.
نگاهها سمت مریم کشیده شد.
مریم در حالی که سرش پایین بود و نگاهش به زمین دوخته شده بود، حرفش را به زبان آورد:من جوابم همونه که گفتم، نه......
این را گفت و از جا بلند شد.
....
#سعید
در این چند هفته تمام تلاشش را کرده بود که عادت های بدش را کنار بگذارد و رفتار و کردارش پسندیده باشد.
سخت بود دل کندن از آن خوشگذرانی ها، اما مریم برایش بیشتر از هر چیزی اهمیت داشت.
پسری که سال تا سال پایش به مسجد باز نمی شد، حالا هر شب برای نمازجماعت راهی مسجد می شد.
خودش هم حس خوبی داشت حسی ناشناخته وجودش را فرا گرفته بود، که آرامَش می کرد.
به زور پدر و مادرش را راضی کرده بود تا یکبار دیگر به خواستگاری مریم بروند.
امشب قرار بود مادرش زنگ بزند و جواب خواستگاری را از آنها جویا شود.
نماز که تمام شد، به سرعت به خانه رفت...
از راه نرسیده رفت پیش مادرش.
با دیدن چهره ی ناراحت او ضربان قلبش شدت گرفت، رو کرد به او و بی مقدمه پرسید: چی شد مامان؟ زنگ زدی؟؟
محبوبه خانم کمی مِن مِن کرد و سر آخر گفت: لابُد قسمت نیست مادر.
_چشمانش از خشم برافروخته شد، یعنی چی قسمت نیست؟؟
حاج رضا نگاهش را دوخت به چشمان خشمگینش و گفت: یعنی گفتن نه!
فک کردی چهار بار رفتی مسجد نماز جماعت و دو هفته دور اون رفیقاتو خط کشیدی.... همه چیز درست شد؟
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق