eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
899 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۰ _ ولش کن محبوبه، چطور درداشو میاره واسه ما، ولی اون جمعه‌هایی که تا ساعت یک نصف شب با رفیقای بدتر از خودش به عیاشی هست حالش خوبه؟ _محبوبه خانم آهی کشید،چه میدونم والا،چی بگم!؟ بالشت را برداشت و گوشه اتاق دراز کشید. مادرش به آشپزخانه رفت و با یک لیوان آب قند گلاب برگشت...پاشو بخور بلکه بهتر بشی. از جا بلند شد آن را از دست مادرش گرفت و تا تَه سرکشید، دستت درد نکنه. _ نوش جونت. سرش را بست و خوابید. پدرش هنوز غُر میزد.... بری سربازی آدم میشی... قدر عافیت بهت معلوم میشه. چند ساعت بعد، به عادت هر شب صدای تیک پیامک موبایلش بلند شد، مطمئن بود رؤیا است. پیامک را باز کرد: سلام عزیزم خوبی؟ کمی فکر کرد، تصمیم گرفت فعلاً حرفی نزند. به سرعت تایپ کرد: سلام عشقم، دلم برات تنگ شده. _ منم همینطور. _ می خوام ببینمت، همین فردا. _باشه عزیزم کجا؟ _همون پارک همیشگی. _ باشه، هر ساعتی بتونم بیام بهت پیامک میزنم. روز بعد نزدیک ظهر بود که رؤیا برایش پیامک فرستاد تا نیم ساعت دیگه پارک هستم. به سرعت حرکت کرد نزدیک پارک بود که رؤیا را دید، داشت با لبخند به سمتش می آمد. نزدیک شد. _ سلام _ سلام خوبی عزیزم؟ در حالی که سعی داشت خشمش را پشت لبخندش پنهان کند، لب زد خوبم تو چطوری؟ _مرسی الان که تو پیشمی عالیم عالی... _چه خبر؟ _هیچی خبری نیست عزیزم تو چه خبر؟ _ فاصله ی بینشان را پُر کرد، به چشمانش خیره شد... رؤیا یه سؤال ازت می پرسم، راستشو بهم بگو. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۱ _باشه بپرس. واسه چی با من وارد رابطه شدی؟ _واسه اینکه دوستت داشتم. _الان چی؟؟ هنوزم دوستم داری؟ _خندید.... خوب معلومه الانم دوستت دارم، بیشتر از جونم. _غیر از من کس دیگه ای هم تو زندگیت هست؟ _نه، واسه چی داری این سؤالارو می پرسی؟ _رؤیا، میدونی من از دروغ بیزارم؟ _ آره قبلاً بهم گفته بودی.... _ پس چرا داری بهم دروغ میگی؟؟ _سعید.... من چه دروغی دارم که بهت بگم؟؟؟ _دندان هایش را روی هم فشار داد اگه دروغ نمیگی، پیش نیما چیکار میکردی؟ رنگ از صورتش پرید، نیما؟! _آره نیما _آب دهانش را قورت داد، من با اون چی کار دارم... _لبخند تمسخر آمیزی به رویش زد، خیلی عوضی هستی رؤیا، خیلی.... ازت متنفرم، دیگه هیچ وقت نمی خوام ببینمت.... _ سعید.... چی داری میگی؟ کی به تو این حرفارو زده؟ _کسی بهم حرفی نزده با چشمای خودم دیدم! _ متعجب نگاهش کرد، مَن ....مَن _ خفه شو دیگه نمیخوام صداتو بشنوم.... _سعید... _چطور تونستی با من این کار رو بکنی؟ _سعید .... _دستانش را بالا برد، گفتم خفه شو.... خوب شد که خیلی زود شناختمت... _سعید داری اشتباه می کنی، من علاقه ای به نیما ندارم. _گیرم که راست میگی، به چه حقی رفتی پیشش؟ _مگه خودت دفعه اوّلته که دوست دختر داشتی...مگه من اولیش بودم؟...که حالا داری من و بابت این که با یکی دیگه بودم بازخواست می کنی؟ راهش را گرفت و رفت، اما حرفهای آخرِ رؤیا مُدام در گوشش اِکو می شد... لحظه‌ای از خودش هم متنفر شد، روزهای پشت سر گذاشته اش مقابل چشمانش به نمایش درآمدند... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۲ روزهایی که همین بلایی که رؤیا سرش آورد، خودش سرِ چندین دختر آورده بود.... اگر گاهی عذاب وجدان هم می گرفت عذابش را با این جمله کم می کرد....دخترها با رضایت خودشان وارد این دوستی می شوند و من تعهدی نسبت به هیچ کدامشان ندارم... ...تعهد... با خودش فکر کرد... رؤیا هم تعهدی به من نداشت! اصلاً برای اولین بار احساس اِنزجار کرد از این نوع رابطه ها، که نه بوی تعهد داشت و نه رنگی از جوانمردی و وفا. از آن روز به بعد دیگر نه جواب تلفن های رؤیا را می‌داد و نه جواب پیامک هایش را... اگر چه حس لذتی که مواقعی که با او در ارتباط بود، گاهی به برگشتن به او تحریکش می کرد، اما وقتی به یاد ارتباطش با نیما می افتاد، آن لذت ها برایش هیچ می شدند... این یک ماه گذشت و نوبت به اعزامش رسید،دوماه آموزشیش که تمام شد، از شانس بدش دوره اصلی خدمتش افتاده بود به زابل. مادرش دلواپس بود ولی پدرش خوشحال هم بود نظرش این بود هر چه بیشتر سختی بکشد برایش بهتر است. کارهایش را ردیف کرد مادرش از زیر قرآن ردش کرد و بعد از اینکه خداحافظی کرد، همراه پدرش راه افتاد. پدرش تا کنار اتوبوس‌ها همراهیش کرد..... ناگهان چشمش افتاد به سید کریم، به پدرش رو کرد: بابا، سیدکریم هم اینجاست! حاج رضا نگاهش را به سمت او سوق داد جلو رفت سلام کرد، سید شما اینجا چیکار می کنی؟ لبخندی روی لبش نشاند علی منم عازم سربازیِ...دنبال اون اومدم. به سعید نگاه کرد. _سلام آقا سید _سلام شمام افتادی زابل؟ _ بله،علی آقا کجاست؟ _ همین اطرافِ الان میاد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۲۳ بله،علی آقا کجاست؟ _ همین اطرافِ الان میاد. حاج رضا رو کرد به سعید، خوب شد تنها نیستی دیگه. سعید سرش را پایین انداخت ،بله حاج رضا بابت قیافه ی مظلومی که سعید به خود گرفته بود تعجب کرد اما حرفی نزد. طولی نکشید که علی هم آمد، سعید و علی با هم احوال پرسی کردند. سید کریم رو کرد به آنها، هوای همدیگرو داشته باشید. _ چشم _ چشم آقا جون اتوبوس آماده حرکت بود، خداحافظی کردند،ساکشان را در دست گرفته و سوار شدند. روی صندلی دو نفره کنار هم نشستند. سعید خیلی خوشحال بود که با علی همراه خواهد بود، ولی با او غریبگی می‌کرد، چون حتی دوران مدرسه هم با هم صمیمی نبودند... به دلیل اینکه اعتقاداتشان دقیقاً مخالف هم بود. علی پسری متین و آرام بود. به حدی محجوب بود، که وقتی نامحرمی می دید، سرش را هم بلند نمی‌کرد و اما سعید... اما سعید هم اهل کم آوردن نبود، از داخل همان اتوبوس آنقدر شوخی کرد و مسخره بازی در آورد، که نه تنها علی بلکه همه سربازان عاشقش شدند. علی در مقابل شوخی هایش فقط به لبخندی بَسنده می کرد، اما همین هم خوب بود. به مقصد که رسیدند هوا به حدی گرم بود که حتی فکرش را هم نمی‌کردند. در این فکر بودند که پاییزِ زابل اینقدر گرم باشد تابستانش دیگر چگونه خواهد بود. .... ...... شش ماه از شروع خدمتش می‌گذشت درخواست مرخصی داده بود و بالاخره رئیس پادگان با مرخصیش موافقت کرد و قرار شد فردا صبح مرخصی برود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۴ سه روز بیشتر وقت نداشت با این حساب کمتر از ۴۸ ساعت میتوانست پیش خانواده اش بماند، چون حدوداً ۳۰ ساعتش را باید در راهِ رفت و برگشت سپری می‌کرد.دفعه ی قبل حدود سه ماه پیش، که به مرخصی رفته بودند،ده روز فرصت داشتند،اما الان این طور نبود.... بچه های گردان مسخره اش می‌کردند و می‌گفتند به این مرخصی نروی بهتر است، اما او سر حرفش بود و می‌خواست ساعتی هم که شده به دیدن خانواده اش برود. دلش برای قربان صدقه رفتن های مادرش تنگ شده بود، پدرش راست میگفت واقعاً حالا قدر عافیت را بهتر می فهمید. داشت با بچه ها خداحافظی می کرد تصمیم گرفت به اتاقی که علی بود نیز برود، و با او هم خداحافظی کند. راهی اتاق دسته جمعی آنها شد باید تا قبل از ساعت خواب به رختخوابش برمی‌گشت. کنار تخت علی رسید و دید که دراز کشیده است اما چشمانش باز است. _ علی آقا بیداری؟ _ از جا بلند شد ,سلام آره بیدارم. _ سلام میگم من فردا میرم مرخصی، کاری نداری؟ اومدم ازت خداحافظی کنم، البته زود باید برگردم زمان مرخصی من خیلی کمه. لبخندی زد و گفت میشه یه زحمتی بکشی برام؟ _ جانم بگو _یه بسته است که میخواستم با پست بفرستم ،حالا که شما داری میری،بی زحمت ببر بده دم خونمون. _ چشمانش از خوشحالی برق زد،باشه داداش حتماً. _از جا بلند شد،بسته را به او تحویل داد،ممنونم. _ چاکرم داداش،شب بخیر _ شبت بخیر از علی دور شد، بی نهایت خوشحال بود دلش برای دیدن دختر سید کریم پر میزد و چه فرصتی بهتر از این؟ در این مدت سعی داشت با علی صمیمی شود، تا حدودی هم موفق شده بود. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۵ سوار اتوبوس شد راه طولانی بود و خسته‌کننده، اما خوب توانست یک دل سیر بخوابد. از اتوبوس پیاده شد با تاکسی تا نزدیک خانه رفت، به محله شان که رسید، نفسی عمیق کشید. حس می کرد سالهاست از آنجا دور شده می خواست راه خانه را در پیش بگیرد، اما پشیمان شد و تصمیم گرفت اول به خانه سید کریم رفته و بسته را تحویل دهد. با همان لباس های سربازی، همان پوتین و البته کلاه نقاب داری که روی سرش بود راه افتاد. اولین بار بود که به در خانه سید کریم می‌رفت. زنگ را به صدا درآورد. طولی نکشید که در باز شد و مقابلش همان دختر زیبا را دید،که با دستانش دو طرف چادررنگیِ گل گلی اش رو گرفته بود. نگاهش را از او گرفت و به زمین دوخت، دختر با جدیت گفت: بله . بدون اینکه به صورت او نگاه کند، بسته را مقابل او گرفت و گفت این و علی آقا فرستادن. با شنیدن نام علی لبخندی محو روی لبان دخترک نقش بست، بسته را گرفت.... ممنونم. _خواهش می کنم. صدای مادرش آمد... مریم... کیه؟؟ _پس اسمش مریم بود! _دخترک به سمت مادرش رفت و کنار گوشش چند ثانیه چیزی گفت و بعد هم داخل اتاق شد. زن سید کریم به سمت در آمد. _سلام حاج‌ خانم _سلام پسرم، علی من حالش خوبه؟ _بله خوبِ خوب. _کاش اونم می اومد، مرخصی. _ دفعه دیگه انشاالله. _ انشالله.....ممنون پسرم زحمت کشیدی. _ خواهش می کنم کاری نکردم . _شما کی برمیگردی؟ _پس فردا _میشه قبل رفتنت بیای یه مقدار خوراکی هست، بدم برا علی ببری؟؟ _ چشم حتماً میام. _ با اجازتون. _ به سلامت. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۶ با حس تازه ای که درقلبش خانه کرده بود، قدم برداشت و از آنجا فاصله گرفت.....آرام لب زد.... مریم.... مریم. چقدر خوشحال بود که با علی هم گُردان است و می‌تواند به این بهانه گاهی در خانه شان بیاید و او را ببیند. با عجله به سمت خانه شان رفت،زنگ را زد، صدای مادرش را شنید ....کیه؟ _صدایش را زنانه کرد و گفت: منم... _مادرش پرسید شما؟ _حالا بیاین دم در حاج خانم. به مادرش خبر نداده بود که قرار است به مرخصی بیاید، می‌خواست غافلگیرش کند. طولی نکشید که مادر در خانه را باز کرد و در چارچوب در ظاهر شد و با دیدن او لبخند روی لبانش نقش بست.... سعید .... مادر را در آغوش گرفت و بوسید. _ سلام خوبی؟ اشکی که از گوشه چشمش جاری شده بود را پاک کرد و گفت چه بی خبر اومدی! چشمکی زد گفت: می خواستم غافلگیرت کنم. _ خوبی دورت بگردم؟ در حالی که دستش را دور گردن مادرش انداخته بود وارد خانه شد با دیدن خانواده که در حیاط نشسته بودند لبخندی زد، جمعتون جمعِ.... محسن خندید و گفت؛: آره خُلمون کم بود که اومد.... _سلام داداش _سلام نگاهی به الهه کرد و گفت سلام زن داداش. _ سلام آقا سعید خوش اومدی. جلورفت و بوسه ای روی صورت پسر کوچولوی محسن زد،عمو به قربونت بره جِغِله. کنار پدرش رفت. _سلام بابا. پدرش را در آغوش گرفت. بابا ببین آدم شدم؟ نگاهی به او کرد و گفت نه، هنوز مونده تا آدم بشی. خندید و شیرین را در آغوش گرفت،چطوری شِکَر؟؟ _عه سعید... مگه شِکَر شیرین نیست؟! ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۷ با مرتضی شوهر خواهرش احوال‌پرسی کرد، مرتضی کلاهش را برداشت و گفت اوه چه کردن، کجاست اون زلفای پریشون؟؟ خندید: باد برد... _من برم لباسامو عوض کنم. _ برو مادر بعدشم بیا یه چیزی بیارم بخوری. لباسهایش را عوض کرد برگشت حیاط پیش بقیه،ساعتی کنار آنها ماند اما بعد راهی پشت بام شد، تا سری به کبوتر هایش بزند. خیال می کرد که پدرش همه را آزاد کرده، اما همه سر جای خودشان بودند، در قفس را باز کرد... کنارشان نشست مشغول آنها بود که صدایی آمد، انگار چیزی پرت شد روی پشت‌بام... از جا بلند شد نگاهی به اطراف کرد، کاغذی پیدا کرد که به سنگی با نخ بسته شده بود،سنگ را از کاغذ جدا کرد و تای کاغذ را باز کرد،نامه بود.... سلام، خوشحالم که برگشتی دلم برات خیلی تنگ شده بود. برای پشت بوم اومدنات..... برای سوت زدنات.. برای شیطونیات... میدونم خیلی دیگه مونده تا سربازیت تموم بشه، اما من تا هر وقت لازم باشد صبر می کنم ....صبر می کنم تا تو بیای.... منتظرت میمونم. دوستتدارت..... لیلا. وای این دختر تا این حد به او دلبسته بود؟ آه از نهادش بلند شد حوصله ی این یکی را نداشت....می دانست اگر مادر و پدرش موضوع را بفهمند با توجه به شناختی که نسبت به زهرا خانوم اینا دارند.... حتماً لیلا را برای همسری اش انتخاب می کنند. اما او هیچ حسی به لیلا نداشت. باید کاری می کرد نباید او را دلخوش نگه می‌داشت. از پشت بام پایین آمد وارد اتاق شد برگه ای برداشت و شروع کرد با خط زیبایش به نوشتن. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۸ سلام... من شاید گاهی شیطنت هایی کردم که باعث سوء تفاهم برای شما شده باشد. اما به شما هیچ حسی ندارم.به من دل نبندید... امیدوارم درک کنید....که دوست داشتن زوری نیست. براتون آرزوی خوشبختی می کنم. سعید... برگه را تا زد و رفت بالای پشت بام می خواست آن را بیاندازد پایین داخل باغچه خانه زهرا خانوم، ولی باید اول مطمئن می‌شد کسی غیر از لیلا آنجا نباشد. چند دقیقه منتظر ماند وقتی دید موقعیت مناسب است، برگه را به همان سنگ با نخ بست و انداخت پایین. ...و از همان بالا لیلا را نگاه کرد می خواست عکس العمل او را ببیند. نامه را باز کرد و به محض اینکه خواند، سرش را بلند کرد و به بالا نگاه کرد. نگاهی که در آن خشم و نفرت موج می‌زد. سعید به سرعت از تیررِسِ نگاهش دور شد. اما در دل از خودش بدش آمد که ناخواسته با احساس آن دختر بازی کرده است، می‌دانست لیلا دختر بدی نیست، اما علاقه ای به او نداشت. .... حامد که برای ادامه سربازی اش منتقل شده بود، یزد...مسعود هم که برای آموزشی به اصفهان رفته بود، پس نمی توانست آنها را ببیند. .... خیلی زود، موقع رفتن شد،ناهارش را که خورد،ساکش را برداشت و با مادر و پدرش خداحافظی کرد و راهی خانه سیدکریم شد. زنگ خانه را زد اما این بار خود سید کریم در را باز کرد، سرش را پایین انداخت. _ سلام آقا سید. _ سلام آقا سعید. _خانم فرمودند یه پاکت سفارشی هست بیام بگیرم ببرم برای علی. _بله صبر کن،حاج خانوم... _ بله ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۲۹ _ چیزهایی را که برای علی می‌خواستی بفرستی بیار،آقا سعید اومده ببره. _همسر سید کریم پاکت به دست از اتاق خارج شد، بفرما. _سلام حاج خانم. _ سلام ...هوای علیِ ما رو هم داشته باش. _ چشم حتما. خداحافظی کرد و این بار بدون اینکه بتواند مریم را ببیند، از آنجا دور شد. دلش خیلی می خواست یک بار دیگر چشمش بیفتد به نگاه زیبای آن دختر، به چهره معصوم و دوست داشتنی اش.... این دختر چه داشت در وجودش که مجذوبش شده بود و هنوز یادش مانده بود آن لبخند شیرین و آن چال گونه های جادویی را... سوار اتوبوس شد، تنها بود و فکر می‌کرد، به روزهای پشت سر گذشته اش... اما هیچ چیز در ذهنش در قلبش به اندازه عشق به مریم پررنگ نبود، باورش نمی شد که دلش را باخته به دختری سیزده ساله! به پادگان که رسید در اولین فرصت نزد علی رفت و امانتی که خانواده‌اش فرستاده بودند تحویلش داد. _ سلام _ سلام این امانتی شما. _ دستت درد نکنه. _ مادر و پدرت هم سلام رسوندن بهت. _سلامت باشند. _ پرسیدن کی میری مرخصی؟ گفتم دفعه نوبت علیِ... _ خندید، آره چند هفته دیگه انشالله میرم دیدنشون.ممنون جبران کنم. _کاری نکردم علی جون. در این چند ماه که با علی از نزدیک برخورد داشت، جز خوبی از او چیزی ندیده بود، با همه مهربان بود با اینکه نگهبانِ دفتر رئیس پادگان بود، به کسی زور نمی گفت. حتی یک بار هم نمازش را آخر وقت نمی خواند، اوقات بیکاری یا کتاب می‌خواند یا قرآن در دستش بود، با اینکه آرام بود اما هرگز به شیطنت بچه‌ها اعتراض نمی‌کرد و ذوقشان را کور نمی‌کرد. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۳۰ چقدر فاصله می‌دید از رفتارهای خودش تا رفتارهای علی.... در دل گفت خواهر علی هم حتماً مثل خودش بسیار مُقیّد است اصلا می تواند مرا به عنوان همسر قبول کند؟؟ به فکر فرو رفت. این چند هفته که گذشت نوبت به علی رسید که به مرخصی برود. علی هم در این مرخصی به خانه آنها رفته بود و از مادر سعید امانتی گرفته بود و برایش آورده بود. این رفت و آمدها هم چنان ادامه داشت و همچنین خودشیرین های سعید برای علی نیز ادامه داشت. چند باری را که در خانه آسید آمده بود و مریم را دیده بود، اندازه کل دنیا برایش با ارزش بود. روز به روز لحظه به لحظه عشق او دلش بیشتر می‌شد به حدی که روزهایش را با عشق او شب می کرد و شبهایش را با عشق او به صبح می رساند. بی قرار شده بود و دلش فقط با رسیدن به او آرام می شد روزشماری می کرد که این دو سال بگذرد. .....یازده ماه بعد بعد از این همه انتظار بالاخره خدمت سربازی شان به پایان رسید، دوسالی که برای سعید پر بود از خاطره های تلخ و شیرین، پر بود از تجربه های جدیدی که با دیدن آدمهای مختلف به دست آورده بود، به دلیل اینکه محلِ خدمتشان به مرز نزدیک بود، پذیرای اتفاقات زیادی بودند، ورود و خروج قاچاقچیان، دستگیری آنها و حتی درگیری..... همه و همه باعث می شد هم سعید و هم بقیه ی سربازان دیدشان به زندگی نسبت به قبل عوض شود. در سربازی حتی استعدادهایشان هم شکوفا می شد، هر کس هر هنری که داشت آنجا به بقیه هم یاد می داد و این شاخصه ای می شد برای محبوبیت آن شخص پیش مافوق ها.... ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۳۱ مثلاً سعید در اوقات فراغتشان به سربازان خوشنویسی آموزش می داد. یک هفته ای از پایان خدمتش می گذشت که، پدرش موضوع کار را پیش کشید و در کمال تعجب دید، سعید خودش هم راغب است کار کند، فکر می‌کرد بالاخره سربازی آدمش کرده و باعث شده از وِل معطل گشتن دست بردارد، اما نمی‌دانست دلش گیرِ دختر سید کریم هست و می‌خواهد زودتر کاری برای خودش دست و پا کند تا بتواند شرایط ازدواجش را مهیا کند. بعد از گذشت یکماه دوست پدرش در شرکتی برایش کار پیدا کرد. هر روز سر کار می رفت و ماه به ماه پول هایش را جمع می‌کرد. اما تفریح هایش هنوز سر جایش بود،تفریح هایی که با همان دوستهای قدیمی اش داشت. تفاوتش با گذشته فقط سرکار رفتنش بود و گرنه همان شیطنت های قبل را هنوز در وجودش داشت. البته بعد از رؤیا دیگر با دختری دوست نشده بود اما اگر موقعیتش هم پیش می‌آمد هنوز هم تیکه انداختن به دختر ها و سر کار گذاشتنشان را ادامه می‌داد. از بعد سربازی دیگر هیچ بهانه‌ای نداشت که به خانه سید کریم برود. دلش برای دیدن مریم پر میکشید اما نمی توانست جایی او را ببیند، نزدیکی مدرسه هم که گاهی با حامد مسعود می ایستاد، دیگر حتی یک بار هم او را ندیده بود.... انگار بعد از گرفتن سیکلش ترک تحصیل کرده بود. گاهی خواهر کوچکترش را می‌دید دختر ریزنقشی که کمی هم به مریم شباهت داشت به نظر می‌آمد ۸_۹ سال بیشتر نداشته باشد. .... ...... _به شاخه های پر از گل باغچه چشم دوخت، نزدیک شد، بهترین رُزها را از شاخه چید و آنها را در دست گرفت و از خانه بیرون زد. رفت پیش حامد. ✍فاطمه سادات مروّج کپی ممنوع🚫