eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
899 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۷ بالاخره دل از آنها کَند و از پشت پشت بام پایین رفت . مادرش را صدا کرد: مامان. _ جانم _ داری چی کار می کنی. _هیچی شام درست می کنم. بابا کجاست؟؟ناهارم نیومد! _می دونی که از وقتی که باز نشسته شده،حوصله اش سر می ره،رفته باغ تا خودش رو با دار و درختا سرگرم کنه... _ نکنه الکی بهت میگه میرم باغ؟ اصن از کجا معلوم که تنها نیست؟ _ کفگیرش را بلند کرد و مقابلش گرفت :سعید تو دوباره باز فتنه شدی این وسط؟ در حالی که دو دستش را بالا برده بود و می خندید ،جواب داد از ما گفتن بود این آقارضای شما جنسش همچین یه نَموره چیز میز داره، نگی نگفتی! _اخمی کرد، برو دنبال کارت. بوسه ای به صورت مادرش نشاند،چه لُپات گل انداخته،محبوبه خانم! هر کار کرد نتوانست نخندد،هر چه می خواست در مقابلش سنگین باشد نمی توانست،از بس که این پسر شوخ بود و شیرین... _در حالی که لبهایش را از لبخند باز می داشت:گفت:برو مادر برو بذار کارمو بکنم. _باشه من رفتم ،ولی این حاج رضا رو ولش نکن،از ما گفتن بودا... _مامان، فردا پنجشنبه است،شیرین اینا نمیان؟ _چرا فک کنن فردا بیان. _دستگاه سی دی را روشن کرد و خانه را پر کرد از صدای آهنگ. _مادرش معترض نگاهش کرد ،سعید... چیه اینا میذاری،برکت و از خونه می بره مادر... _قری به هیکلش داد و گفت،آ...آ....حالا...و شروع کرد به رقصیدن. ایستادنش آنجا هیچ فایده ای که نداشت هیچ، تازه داشت از اداهایی که در می آورد خنده اش هم می گرفت، راهش را کشید و به آشپزخانه برگشت، هر چه می گفت که سودی نداشت پس بهتر بود به کار خودش برسد. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت۹ _مادرش لب گزید، پسر تو چرا هر چی به زبونت میاد میگی؟ _حاج رضا لبخند زد و گفت: تو برو سربازی منم همه کفترات آزاد می کنم.... بری سربازی برگردی، باید بری سرکار، بعدشم باید برات زن بگیرم، باید بچسبی به زندگیت،بَسِّتِه هر چی وِل گشتی. _اوّلاش رو دوست نداشتم ولی از آخرش خیلی خوشم اومد . پدرش دستش را بلند کرد و پس گردنی پشت گردنش زد. _ از کُلِّ حرفای من همینشو فهمیدی؟؟ _با دست پشت گردنش را ماساژ داد،خوب آخراش جذاب تر بود، دست خودم که نیست عاشق این جذابیت هام. حاج رضا نگاه تندی به صورتش انداخت ۲۰ سالته، کی میخوای بزرگ شی؟ _ بابا جون میدونم میخوای بگی من که هم سنِ تو بودم، زن داشتم، تازه محسنم یک سالش بود....به جون خودم از اون لحاظا بزرگ شدم، یه سری توانایی‌هایم دارم که کشف نشده هنوز.... پدرش که به منظورش پی برد چند ثانیه خیره نگاهش کرد و چند بار سرش را به نشانه تاسف تکان داد. _ سعید همچنان می‌خندید. _مادرش لب گزید و گفت ببند نیشتو سعید. _دستش را روی دهانش زد و گفت: چشم. ... شنبه صبح به اَمر پدرش برای انجام کارهای سربازی اش اقدام کرد،تصمیم گرفت کمی هم داخل شهر گردش کند،ظهر بود که به سمت خانه برگشت. از تاکسی پیاده شد،داشت کرایه اش را پرداخت می کرد که نگاهش افتاد به حامد... به آن طرف خیابان،نزد حامد رفت،سلام. _سلام کجا بودی؟ نفسش را بیرون داد،هیچی بابام گیر داده بود باید امروز کارای سربازیمو بکنم . خوب؟ _فعلاً کاراشو انجام دادم تا خبرم کنن،تو چیکار کردی؟ _من که اون هفته عازمم. _عه! کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۱۰ _آره، نگاهی به موهای سعید که همیشه طره ای از آن به یک طرف صورتش ریخته شده بود، انداخت خندید و گفت: این موها رو برات از بیخ بزنن،دیگه با چی می خوای دلِ دخترا رو ببری؟ _بشین و تماشا کن که با چی دلشونو می برم،عه حامد....دُخی ها اومدن، اوه ...اوه... اون زبون درازه هم جلوی همه است. _امروز روز آخر مدرسه است،راستی بهت زنگ زد؟؟ _آره،منم شُستمش انداختمش رو بَند. _حامد خندید و گفت،از قیافه اش معلومه که شکست عشقی خورده...خوب یه ذره سر کارش می ذاشتی بعد حالشو می گرفتی. _من رَوِش خودمو دارم مث توعه ندید بدید نیستم، که تا یه دختر باهام حرف بزنه شُل بِشم. _نه بابا...اُستوار... محکم. با نزدیک شدن دخترها یکی از آن ژِست هایِ دلربایش را گرفت و خود را مشغول حرف زدن با حامد نشان داد، اما از زیر چشم آنها را نگاه می کرد. هنوز نزدیک نشده بودند که نگاهش مَحوِ دختری شد که زودتر از همه حرکت می‌کرد، سرش پایین بود و دو طرف چادر مشکی اش را در دست گرفته بود. با متانت قدم بر می داشت، از جلوی مغازه پدرحامد رد شد و حتی نیم نگاهی هم خرج آنها نکرد. خیلی دلش می‌خواست بداند او کیست؟ رو کرد حامد و گفت:من الان میام. به سمت مسیری که دختر می رفت،راه افتاد،دورادور قدم برمیداشت طوری که او متوجهش نشود. فقط می‌خواست بداند او کیست، ۲۰ متری از مغازه دور شده بودند، که دید دختر وارد خانه ی سید کریم شد، پس او دختر سید کریم بود؟؟ سیدکریم، معتمد محله بود مردم آنقدر قبولش داشتند که حاضر بودند پشت سرش نماز بخوانند. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۱ پسر آسید کریم را می‌شناخت همکلاسی دوران تحصیلش بود ،سریع برگشت پیش حامد. دخترها دیگر دور شده بودند و آنجا نبودند، حامد لبخندی زد: کجا غیبت زد؟ هان؟ هیچی همینجا بودم. دست کرد جیبش و کاغذی را بیرون آورد، بیا اینو اون دختره داد بدم بهت. _ بیخود کرد، من که دیروز به کل ناامیدش کردم. _ خندید و گفت دیگه لابُد درصد امیدواریش زیاده! نامه را در جیبش گذاشت و به سمت خانه رفت،من رفتم حامد کاری نداری؟ _ نه قربونت. وارد خانه شد ناهارش را که خورد به کبوتر هایش آب و غذا داد و راهی باغ شد. پدرش گفته بود امروز باید به کمکش برود ،تا شب کنار پدر در باغ مشغول کار بود ،خیلی خسته شده بود آنقدر که حتی شامش را هم نخورد، رختخوابش را انداخت و خوابید. هنوز چشمانش گرم نشده بودند که موبایلش زنگ خورد با دیدن شماره متوجه شد دوباره همان دختر است، تماس را وصل کرد. _ بله _الو سلام _سلام.... _نامه رو خوندین؟؟ _ نه . _چرا؟؟ _چون بیکار نیستم. _میشه خواهش کنم بخونین؟ _از جا بلند شد،کاغذ را از جیب شلوارش بیرون آورد،باز کرد،نگاهی گذرا به آن انداخت..‌‌ سلام بر تو که قلبم را تسخیر کرده ای ...من بی تاب و بی قرار تو برایت نوای دلتنگی می نوازم،دوست داشتنت تنها آهنگیست که برای قلبم زیبا جلوه می کند،دوستت دارم به اندازه بزرگیِ آسمان و آبیِ بی نهایتش... _خوب خوندم. _همین؟؟ _ببین دختر جون من علاقه ای به تو ندارم،بهتره وقتتو با من تلف نکنی. _ولی من دوسِت دارم. _پووووف...خوب گیرم که دوستم داری من چی کار کنم؟ _اجازه بده یه کم بیشتر با هم آشنا بشیم. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم اللّه الرحمن الرحیم پارت-۱۲ _تا چه حد اون وقت؟ _خندید،حالا.... _لحنش شیطنت گرفت و گفت:یه وقت بد نشه برات؟ _چی بد نشه برام. _اینکه می خوای باهام دوست شی. _وااای سعید من عاشق توام،عاشق حرف زدنت عاشق راه رفتنت،عاشق اون موهای مشکیت...عا... _خوب حالا یه ذره شم بذار واسه فردا...حرف داشته باشی بزنی. پس قراره فردام با هم حرف بزنیم...سعید... _بله _اَه یه ذره با احساس جوابم و بده. _جونم _آهان حالا شد،مدرسه ها که تعطیل شد،میشه یه قرار بذاریم ببینمت؟ _اوهو...چه زود دختر خاله میشی! _دلم برات تنگ شده. _با خود گفت:نه مثل اینکه این دختر وِل کن نیست به جهنم ،حالا که خودش اینطور می خواهد،باهاش یک قرار میگذارم، من که عاشق تفریحم،فکر نکنم بد بگذرد....باشه فردا ساعت ۲ دم پارک نزدیک مدرسه... _چرا اونجا؟ _پس میخوای خونتون قرار بذارم یا تو بیای خونمون؟....سکوت دختر را که دید ادامه داد....اون جا اکثر وقتا خلوتِ....مخصوصاً این ساعت. _باشه پس تا فردا خداحافظ عشقم. _خداحافظ _راستی... _جونم. _اسم من رؤیاست _خداحافظ رؤیا جون _خندید،خداحافظ _بای.... گوشی را قطع کرد،به نامه نگاهی انداخت،زیر لب گفت:چه خط مزخرفی هم داره...آن را مچاله کرد و داخل سطل زباله انداخت. نزدیک ساعت ۲ به سمت پارک راه افتاد. رسید به خیابانی که منتهی به پارک بود، اواسط خیابان بود که رؤیا را دید.... نگاهی به اطرافش انداخت و چون خیابان را خلوت دید با زدن سوتی توجه او را به خود جلب کرد . رؤیا که با دیدن سعید نیشش تا بناگوش باز شده بود... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۳ آرام لب زد و گفت :تو برو من با فاصله میام دنبالت. راهی شد.به پارک که رسید نگاهی به پشت سرش انداخت، رؤیا چند قدمی بیشتر با او فاصله نداشت. داخل پارک شد، روی نیمکتی که زیر سایه ی درخت سرسبزی بود نشست. طولی نکشید که رؤیا هم وارد پارک شد و به سمتش آمد‌. _ سلام... _ نگاهی به صورت بَزَک کرده اش انداخت و گفت: سلام ....خوشگل خانوم . اشاره کرد: بیا اینجا بشین . رؤیا نزدیک شد و روی نیمکت کنار سعید نشست. _نفسی عمیق کشید وااای تو چه اُدکلنی میزنی که همیشه اینقدر خوشبویی؟؟ آدم دلش میخواد ساعت‌ها کنارت بشینه و فقط نفس عمیق بکشه.... _ لبخند شیطنت آمیزی به رویش زد و گفت: چیز دیگه ای دلت نمیخواد؟ تعارف نکن. _ رؤیا لبخندی زد و لب گزید. _ حالا چرا لبتو گاز میگیری! منظورم اینه که بستنی چیزی میل داری برم بخرم برات؟ _ آرام و با عشوه لب زد: نه، می‌خوام تو این فرصتی که با همیم فقط نگات کنم، دلم حسابی برات تنگ شده بود. _ با شنیدن این جمله حسی تازه در قلبش جوانه زد، حسی که شاید قبل تر ها تجربه نکرده بود و شاید هم دلیلش این بود که همه چیز را به شوخی می گرفت. ادامه داد: سعید، من خیلی دوسِت دارم، دلم میخواد از تموم دنیا سهم من،فقط داشتن تو باشه . _تا کجای دنیا حاضری به خاطرم بری؟ _ تا آخر دنیا... تا هرجا که تو بخوای. _ سعید _جونم _تو چه حسی بهم داری؟ _ سعید نگاهی به سر تا پای رؤیا انداخت ....بزار ببینم! اووووم..... خوشگل که هستی! قدرت جذبتم اِی... بَدَک نیست... می مونه یه چیز... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۴ مزه ات...نگاه بد جنسی کرد و گفت: به نظر میاد خوشمزه هم باشی.... _ با صدای بلند خندید: چقد بانمکی تو پسر... _سعید _جون _دلم میخواد هیچکس غیر من حتی نگاهتم نکنه. _عه! تا این حد؟ _خندید، از اینم بیشتر. یک دفعه نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و گفت: من دیگه باید برم. _ تازه داشت بهمون خوش میگذشت! _می‌دونی سعید... تو از اونی که فکر میکردم ۱۰ برابر دوست داشتنی تری . _چاکرم. _چشمکی زد و گفت، خداحافظ من رفتم. _ برو عزیزم خداحافظ.... رؤیا رفت، اما سعید فکرش درگیر او شد، لحظه ای او را از نظر گذراند، قدی متوسط، هیکلی متناسب و در آخر چهره ای زیبا که بیشتر جذابیتش به خاطر چشمانش بود. از آن روز به بعد تقریباً هر روز با رؤیا تلفنی حرف می‌زد، چند باری هم دیدارهای کوتاه با هم داشتند. کم کم داشت با حرف های عاشقانه او باورش می شد که این علاقه دو طرفه است. هر بار که به هم می‌رسیدند رؤیا یک دنیا حرف های عاشقانه داشت که برای سعید بزند و دلش را با آن حرف‌ها را زیر و رو کند. سعید هم با شوخ طبعی هر دقیقه لبخندی روی لبان او می نشاند. ۵ ماه می گذشت از این قرارهای پنهانی.... قرارهایی که باعث دلبستگی هردویشان شده بود. یک ماه دیگر سعید باید عازم سربازی می شد. دلش می خواست تمام این یک ماه را تفریح کنند و خوش بگذراند. جمعه بود، حالا که حامد هم به مرخصی آمده بود، طبق روال گذشته می خواستند دورهمی داشته باشند،به سمت خانه باغ راه افتاد. بساط پاسور و قلیان‌شان هم به راه بود. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۵ ناهارش را که خود آماده رفتن شد. خانه باغ متعلق به شوهر خاله مسعود بود، که خارج از کشور زندگی می کرد.... کلید خانه باغ دست پدر مسعود چون او را مسئول آبیاری و باغبانی درختها کرده بود....پدر مسعود بابت این کار از باجناقش حقوق دریافت می کرد . _در باز بود، داخل شد. داخل شد و از بین درختان سرسبز و زیبای باغ عبور کرد. به استخر پر از آب ذخیره شده، دلش هوس شنا کرده بود اما آبتنی آخرین برنامه شان بود. صدای موزیک بلند بود، پله ها را گرفت و وارد ساختمان شد. _ من اومدم . _صدای سرخوش مسعود را شنید خوش آمدی بیا تو داداش. _ حامد قری به هیکلش داد، بدو سعید بیا وسط. رفت و بی معطلی هنوز از راه نرسیده شروع کرد با حامد رقصیدن. ساعتی را به همین منوال گذراندند و تا توانستند مسخره بازی در آوردند. _مسعود،برو قلیون و چاق کن. _ اول بازی. _نه بزار یکم خستگی در کنیم, بعد. _ مسعود از اتاق خارج شد، تا آتش قلیان را آماده کند. _ صدای تیک موبایل حامد بلند شد. _ با عجله بلند شد آن را برداشت و پیامک را خواند. سعید لبخندی زد چته... چقد گیجی؟!مگه کیه؟ _نیماست، قرار بود یه فیلم واسم بفرسته. _چه فیلمی؟ _ هیچی دیشب با هم بحث می کردیم، بهش گفتم تو عرضه نداری حتی یه دوست دختر واسه خودت پیدا کنی.. بهش برخورد،صبح پیام داده که یه فیلم برات می فرستم که عرضه مو قشنگ ببینی. _بیکاریا حامد ... در حالی که به صفحه موبایلش خیره شده بود گفت: اوه..اوه، فرستاد. فیلم را دانلود کرد، تا بازش کرد، از تعجب هینی کشید،عه! عه! این که.... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۶ سعید کنجکاو شد و به سمتش رفت،ببینم چیه؟ _سریع گوشی را خاموش کرد،هیچی هیچی... _خوب بده منم ببینم. _ولش کن...مزخرف بود. _سعید تیزتر از این حرفها بود،فهمید حامد سعی دارد چیزی را مخفی کند،موبایل را از دستش کشید،روشنش کرد، داخل برنامه های بازش رفت و فیلم را پیدا کرد،اینه؟؟ _حامد سرش را تکان داد،آره. _فیلم را باز کرد،که ای کاش این کار را نمی کرد،تا نگاهش افتاد به صفحه ی موبایل با دیدن صحنه ای که دید از عصبانیت صورتش برافروخته شد. باورش نمیشد!!!! دختری را که ۵ ماه است، از زبانش جمله های عاشقانه می شنود، دختری که فکر می کرد دوستش دارد. الان در این فیلم در آغوش نیما با آن وضع فجیع.... ببیند. فکرش را نمی‌کرد تا این حد رؤیا پَست باشد.... چند بار فیلم را عقب جلو کرد و دید،اما حقیقت داشت، اگر چه تلخ اما واقعیت بود. کارد می زدی خونش در نمی آمد. حامد که جرأت نداشت حرف بزند. مسعود درحالی که قلیان را ردیف کرده بود وارد اتاق شد، بفرمایید.... اینم از این. با دیدن چهره درهم آنها با تعجب پرسید: چتونه؟؟! _حامد لب گزید... _خوب چی شده؟ سعید گوشی را پرت کرد روی زمین و با عصبانیت از خانه باغ بیرون زد. _چش شد؟ _حامد فیلم را نشان مسعود داد. _ اوه اوه.... این و از کجا آوردی!؟ _نیما برام فرستاده . _ای خاک تو سرِ تو و اون نیمای دیوونه،تِر زدین تو حالمون رفت. _ حالا کجا رفت؟ شر به پا نکنه! _ نه بابا ....مثلاً بره به دختره بگه تو که با من دوست بودی چرا رفتی دَم پَرِ یکی دیگه؟ کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۷ _ دلش می‌خواست رؤیا را بکُشد اما وقتی خوب فکر کرد به این نتیجه رسید رؤیا حتی ارزش کشتن هم ندارد، باید برای همیشه فراموشش می‌کرد. ساعت‌ها در خیابان ها قدم زد. برای دهمین بار موبایلش زنگ خورد، حامد بود: ها چی می گی؟ _ دیوونه چرا جواب نمیدی؟ _کجایی؟ _ به تو چه؟ _ عجب غلطی کردم، من نمیدونستم تو این فیلم چیه... _اتفاقاً خیلی هم خوب شد اگه یه کار درست تو زندگی انجام داده باشی همینه. _برگرد باغ. _ نه حوصله ندارم،میرم خونه. _ باشه خداحافظ . _کمی فکر کرد واقعاً چه توقعی داشت از دختری که یکبار پسری را به دام انداخته بود؟ پس می‌توانست پسر های دیگری را هم جذب خود و حرف‌های خود کند. حرفهایش را از یاد نبرده بود،در دل فحشی نثارش کرد و بی‌حوصله راه خانه را در پیش گرفت. اولین بار نبود که دوستی اش با دختری به هم می خورد، اما این بار برایش فرق داشت، هر دفعه خودش با دخترها به هم می زد،اما این بار دل باخته بود،رؤیا را باور کرده بود، خیال می‌کرد، واقعاً دوستش دارد. از رفتن به خانه پشیمان شد و راهش را کج کرد به سمت قبرستان... دلش یک جای خلوت می خواست، تا بهتر بتواند با این قضیه کنار بیاید. اما از شانس بَدش قبرستان هم خلوت نبود. تعدادی از مردم سر مزار عزیزانشان آمده بودند، داخل قبرستان قدم گذاشت و به سمت مزار پدر بزرگ پدری اش رفت، دو سالی میشد که از دنیا رفته بود، بیشتر وقت ها می آمد کنار مزارش و فاتحه می خواند.... خیلی دوستش داشت، مهربانی های او را هرگز از یاد نمی‌برد، می خواست کمی با او خلوت کند کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۸ کنار مزار نشست فاتحه ای خواند، نگاهی به اطراف انداخت و برخاست تا ظرف آبی بیاورد و سنگ مزار را بشوید. به وسط قبرستان رفت، از شیر آبی که آنجا بود ظرفی آب پر کرد و راه افتاد، هنوز به مزار پدربزرگش نرسیده بود که نگاهش افتاد به آسید کریم که کنار قبری نشسته بود و قرآن میخواند ....یک خانم و دو دختر هم کنارش نشسته بودند. فکرش رفت سمت آن دختر، دختری که تا خانه ی آسید کریم تعقیبش کرده بود....خیلی دلش می خواست او را از نزدیک ببیند، فرصت خوبی بود.... تنها کاری که به نظرش رسید، این بود که برود سر مزار و به بهانه ی خواندن فاتحه دختر آسید کریم را یک دل سیر ببیند. ظرف آب را زمین گذاشت، دستانش را به هم زد تا گرد و خاکش پاک شود... دستی به موهایش کشید و نگاهی به سر تا پای خودش انداخت.... شک نداشت تیپش بدجور توی ذوق می‌زند.... از شلوار لی چسبان و پیراهن آستین کوتاهش که می گذشت، می رسید به ابروهای اصلاح شده اش، طرز راه رفتنش هم که هیچ، به قول مسعود شبیه مُدلینگ ها قدم برمی‌داشت. سعی کرد متین و موقر قدم بردارد، نزدیک شد، سید کریم با دیدنش لبخندی زد: سلام آقا سید . _سلام پسرم، ظرف خرما را مقابلش گرفت: بفرما. یک دانه برداشت، ممنونم. تا سید کریم نگاهش را به صفحه ی قرآنش دوخت، همینطور که فاتحه میخواند از گوشه چشمش او را نگاه کرد.... داشت با خواهرش که معلوم بود چند سال از خودش کوچکتر است حرف میزد، همانطور که نگاهش به خواهرش بود لبخندی روی لبانش نقش بست، لبخندی خاص که بی نهایت زیبا بود... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۱۹ چشمان سعید روی آن لبخند دلربا که نه بلکه روی آن چال گونه های زیبا که وقتی خندید روی صورتش نقش بست و صورت زیبایش را چند برابر زیباتر کرد،خیره ماند. اما چند لحظه بیشتر طول نکشید که متوجه حضور سعید شد، اَخمی غلیظ کرد و نگاهش را دوخت به سنگ مزار مادر بزرگش... سعید با دیدن اَخم او به خود آمد... رو کرد به سید کریم و گفت: خدا رحمتشون کنه. آقا سید سرش را بلند کرد، زحمت کشیدی، خدا همه اموات و رحمت کنه. چقدر دلش می‌خواست ساعت‌ها همانجا بایستد و خیره شود به لبخندِ جادویی آن دختر... دور شد،ظرف آب را برداشت و برگشت سر مزار پدر بزرگش. آب را روی قبر ریخت و با دست سنگ مزار را شست، آنجا نشسته بود ولی نگاهش از همین فاصله دور به جایی بود که دختر سید کریم بود. این دختر در وجودش چیزی داشت که ناخودآگاه جذبش می کرد، با اینکه نه لبخندی به رویش زده بود و نه عشوه ای برایش آمده بود، حسِ خاصی به او داشت. بر عکس بعضی از دخترها نگاهش آنقدر جذبه داشت که سعید به سرعت چشم از او گرفت و به چشم چرانیش ادامه نداد. نمی دانست چرا، اما فکرش درگیر او شده بود. به خانه رفت، مادرش از اینکه این جمعه زود به خانه برگشته بود با تعجب نگاهش کرد. _ سلام... _ سلام _پدرش با طعنه گفت: چه عجب زود اومدی؟ _دمغ جوابش را داد: گیر نده بابا. وارد اتاق شد، _ چیزی شده مادر؟ نه، سرم درد میکنه. _دردت به جونم، صبر کن برات یه لیوان آب قند گلاب بیارم بخوری. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج