eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
898 دنبال‌کننده
26.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
188 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
مُروّج: باسمه تعالی📣 دوستان گلم سلام🌹 از لطف و محبت بی اندازه‌تون ممنون و سپاسگزارم. با خوندن پیامهای دلنشین‌تون خستگی از تنم بیرون رفت و یه دنیا انرژی گرفتم❤️ این شد که بازم اومدم تا کنار شما بهترین لحظه ها رو داشته باشم.😉 با توجه به استقبال خوب شما عزیزان از رمان و درخواست‌هاتون برای شروع رمانِ جدید، با هماهنگی فرمانده محترم حوزه حضرت زینب(س) سرکار خانم کریمی و نیروی فرهنگی حوزه سرکار خانم بروجردی قرار بر این شد که دوباره خدمتتون برسیم با یک رمان جدید😍 و اما عنوان رمانِ جدید👇 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عشقِ‌پاک روایتی‌ست دلنشین از زندگی پسری به نام سعید. داستان این رمان هم مثل بر اساس واقعیت هست. ان شاءالله از فردا‌ هر شب رأس ساعت «۲۱» دو پارت از رمان در کانال سایبری بارگذاری خواهد شد. ✍فاطمه سادات مروّج @MORAVEEG
بسم الله الرحمن الرحیم پارت سه🌹 مسعود خندید و گفت :خانم دکتر دردمون بی درمونه....و هر سه شان شروع کردند به خندیدن... ابرو در هم کشید و گفت کی با تو بود،ضایع. حامد رو کرد به سعید ....این جور که پیداس، سلیقه شم‌ خوبه فک کنم طرف حسابش تویی، سعید دستی به موهایش کشید و گفت: دلمون می خواد اینجا بایستیم، از نظر شما مشکلی داره ؟؟ دختر که ظاهراً از شنیدن این جمله عصبانی شد، جواب داد: انقدر اینجا بایستید تا جونتون درآد. _سعید رد نگاه خیره ی دختر را که روی خودش زوم شده بود، گرفت، لبخندی زد و گفت: ولی البته به نظرم چشای تو زودتر از جون ما دربیاد... و دوباره هر سه شان خندیدند... _همین لحظه دوست آن دختر دستش را کشید، بیا بریم ولشون کن، اینا شخصیت ندارن. _ حامد لبخندی زد و گفت:نه که شما دارین! بقیه دخترها هم داشتند آنها را تماشا می‌کردند،حامد و مسعود مشغول بحث با آنها بودند، اما چشمان سعید زومِ آن دختر شده بود ،دختری که کنار بقیه نماند و از همان ابتدا راهش را کشید و رفت ...... به مسیر نگاه کرد خیلی از آنها دور شده بود،چهره اش را ندیده بود،اما دلش می خواست بداند او کیست،جالب بود برایش که با این سنِ کم این همه سنگین و با وقار رفتار می کند. _با اینکه خودش سر به سر دخترها می‌گذاشت اما ته دلش اعتقاد داشت که دخترها نباید با آنها دهن به دهن شوند نظرش این بود که یک دختر باید آن قدر پاک و نجیب باشد که هرچقدر هم پسرها مزاحمش شوند، وقار و حیایش را حفظ کرده و از آنها دوری کند. گاهی وقتها این جور مزاحمتها را شاخصه ای حساب می کرد برای اندازه گیری حجب و حیای دختران. کپی ممنوع🚫 ✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت۵ _اما صدایی از آن طرف خط نمی آمد...تماس قطع شد. _دوباره زنگ خورد. تماس را وصل کرد و با صدای خواب آلود گفت:اگه نمیخواستی حرف بزنی واسه چی زنگ زدی؟؟ _دوباره قطع شد، وقتی برای بار سوم زنگ زد،لحنش را تغییر داد...اَلو... خوشگل خانوم....حرف بزن دیگه. این دفعه جواب داد:اَلو... چشمانش را کمی با دست ماساژ داد. الو _ سلام _سلام صدای دختر به گوشش آشنا آمد، کمی سکوت کرد تا مغزش از خواب بیدار شود ، دوباره صدایش در گوشی پیچید،خوبی؟ سلولهای مغزش داشتند به کار می افتادند...با خود گفت ،حتماً همان دختر زبان دراز است، که حامد شماره من را به او داده. _ خوبم،فرمایش؟ _ مَن... مَن... _ زبونت گیر داره؟ ظهر که خیلی خوب زبون درازی میکردی! _نه ... _پس چی؟ _حرفی که می خوام بزنم یه کم گفتنش سخته. _با لحن طنزی جواب داد:می خوای کمکت کنم! _ خندید،چقد شما با مزه‌این. _حالا نری تو عمقِ مزه ی من ،کلاً یادت بره چی می خواستی بگی؟ _ راستش ...من از شما خوشم میاد. _اون وقت،چطور به این نتیجه رسیدی؟ _یعنی چی؟ _یعنی چطور شد که فهمیدی از من خوشت میاد؟ _کار دلِ دست خود آدم که نیست. _خوب من از شما خوشم نمیاد. _چرا؟! _کار دلِ دیگه دست خود آدم که نیست. تماس را قطع کرد :پوفی کشید و گفت: دختره ی احمق. چند دقیقه طول نکشید که برایش پیامک‌ فرستاد. _من دوسِت دارم و پای حرفم می‌مونم، نظرمم عوض نمی شه. _از این بازی خوشش آمده بود،در جوابش یک استیکر قلب فرستاد... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت۶ با اینکه غیرتش اجازه نمی‌داد که به ناموس کسی لطمه ای وارد کند، ولی گاهی برای سرگرمی با دوستانش دست به یک سری کارها می زدند،که دست انداختن دخترها نیز یکی از آنها بود. تصمیم داشت اگر باز هم او را دید به او بفهماند که هیچ علاقه ای به دوستی یا ارتباط با او ندارد. ولی همچنان جواب پیامک هایش را می داد. خواب که از سرش پریده بود،از جا بلند شد،به حیاط رفت، دمپایی اش را پوشید،تصمیم گرفت به کبوترهایش سر بزند، پله های پشت بام را گرفت و بالا رفت. شروع کرد به صدا درآوردن برای کبوتر هایش. در لانه هایشان را باز کرد، آنها هم یکی یکی بیرون آمدند. یکی یکی آنها را در دست گرفته و به هوا پرتابشان می کرد. عشق می‌کرد از این کار ،نگاهش دنبال آنها بود که مبادا به لانه شان برنگردند، چشمش افتاد به داخل حیاط خانه همسایه شان...دختر همسایه داخل حیاط مشغول آب دادن به گلهای باغچه شان بود، شروع کرد به سوت زدن....اما تا او سرش را بالا آورد، نگاهش را دوخت به آسمان و تظاهر کرد که برای کبوتر هایش سوت میزده. مدتی بود که حس می کرد دختر زهرا خانم همسایه شان به او علاقه دارد، این را از نگاه‌های گاه و بیگاهش متوجه شده بود، اما او هیچ احساسی به لیلا نداشت،فقط دوست داشت سر به سرش بگذارد،شاید اصلاً همین شیطنت هایش باعث شده بود آن دختر در ذهنش خیالاتی ببافد. تا شب پیش کبوترهایش بود و با عشق بالهای سفیدشان را نگاه میکرد. دلش می‌خواست یک قفس بزرگ پر از کبوتر داشته باشد، اما شدنی نبود، همین حالا هم برای خرید اینها به زور پدرش را راضی کرده بود. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مروّج