eitaa logo
خبرگزاری بسیج حوزه حضرت زینب سلام الله علیها کاشان 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
609 دنبال‌کننده
23.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
180 فایل
🌐 تنها مرجع رسمی از مستندات وعملکرد پایگاههای حوزه حضرت زینب س https://eitaa.com/basijnews_hazratzeynab 📢 ارتباط با مدیر کانال جهت تبادل انتقادات و پیشنهادات @tahasb253
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 رفتگر محله چهرش رو پوشونده بود اما بازم معلوم بود که همون رفتگر همیشگی نیست. 🍃 شک کردم، جلو رفتم و سلام دادم. نزدیک که شدم فوراً فهمیدم که ایشون شهردار شهر (ارومیه) هست! 🍃قصه این بود که همسر رفتگر مظلوم محله مریض شده بود و چون جایگزین نداشت بهش مرخصی نداده بودن. 🍃نهایتاً خودش مستقیم رفت پیش شهردار و آقا مهدی باکری هم خودش جای رفتگر اومده بود سر کار! 🌸شهید مهدی باکری ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃 رفتگر محله چهرش رو پوشونده بود اما بازم معلوم بود که همون رفتگر همیشگی نیست. 🍃 شک کردم، جلو رفتم و سلام دادم. نزدیک که شدم فوراً فهمیدم که ایشون شهردار شهر (ارومیه) هست! 🍃قصه این بود که همسر رفتگر مظلوم محله مریض شده بود و چون جایگزین نداشت بهش مرخصی نداده بودن. 🍃نهایتاً خودش مستقیم رفت پیش شهردار و آقا مهدی باکری هم خودش جای رفتگر اومده بود سر کار! 🌸شهید مهدی باکری ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍁 نوشته های نامرئی 🍃اتومبیل جلویی خیلی آهسته پیش می‌رفت و با اینکه مدام بوق می‌زدم، به من راه نمی‌داد. 🍃داشتم خونسردی‌ام را از دست می‌دادم که ناگهان چشمم به نوشته کوچکی روی شیشه عقبش افتاد: 🍃"راننده ناشنواست، لطفا صبور باشید!" 🍃مشاهده این نوشته همه چیز را تغییر داد! بلافاصله آرام گرفتم، 🍃🍃سرعتم را کم کرده و چند دقیقه با تاخیر به خانه رسیدم اما مشکلی نبود. 🍃ناگهان با خودم زمزمه کردم: آیا اگر آن نوشته پشت شیشه نبود، من باز هم صبوری به خرج می‌دادم؟ 🍃راستی چرا برای بردباری در برابر مردم به یک نوشته نیاز داریم؟! 🍃اگر مردم نوشته‌هایی به پیشانی خود بچسبانند، با آنها صبورتر و مهربان خواهیم بود؟ 🍂نوشته‌هایی همچون: -🍃 کارم را از دست داده‌ام -🍃 درحال مبارزه با سرطان هستم -🍃 در مراحل طلاق، گیر افتاده‌ام -🍃 عزیزی را از دست داده‌ام -🍃 احساس بی‌ارزشی و حقارت می‌کنم - 🍃در شرایط بد مالی و ورشکستگی قرار دارم - 🍃بعداز سال‌ها درس خواندن، هنوز بیکارم -🍃 مریضی در خانه دارم و صدها نوشته دیگر شبیه اینها... 🍃همه درگیر مشکلاتی هستند که ما از آن چیزی نمی‌دانیم. 🔹بیائیم نوشته‌های نامرئی همدیگر را خوب درک کرده و با مهربانی به یکدیگر احترام بگذاریم چون همه چیز را نمی‌شود فریاد زد... ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃پیرزن ازصدای خروپف هر شب پیرمرد شکایت داشت، پیرمرد هرگز نمی پذیرفت! 🍃شبی پیرزن آن صدا را ضبط کرد که صبح حرفش را ثابت کند . 😢اما صبح پیرمرد دیگر هرگز بیدار نشد و آن صدای ضبط شده لالایی هرشب پیرزن شد ... 🍃قدر لحظات هر چند سخت کنار هم بودن رو بدانیم . 🍃مادر مثل مداد ميمونه هر لحظه تراشيده شدن و تموم شدنش رو ميبينی.. 🍃اما پدر مثل خودکاره . شکل ظاهريش تغيير نميکنه فقط يکدفعه ميبينی ديگه نمی نويسه... 🔹تا هستند قدرشونو بدونيد... ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃هیچ جا خانه‌ی پدری نمی‌شود جایی که بوی بچگی هایت را می‌دهد از درب‌ِ رنگ و رو رفته‌ی کهنه‌اش که وارد میشوی، 🍃صدای خنده و بازی های بچگی‌ات را میشنوی 🍃چشم هایت را میبندی و در خاطراتت جان میگیری 🍃صدای کودکی را میشنوی که در گوشه‌های حیاط و پشت درختها قایم باشک میکند، میخندد و با خنده‌اش شبیه بچگی‌هایت ذوق میکنی مگر میشود چنین جایی بود و شاد نبود؟ 🍃مگر میشود عطر متفاوتِ غذای مادرت را استشمام کنی و خوشحال نباشی؟ 🍃اصلا مگر میشود کنار مادرت بنشینی، چند استکان چایِ “اجباری اش” را بنوشی و احساس خوشبختی نکنی؟ خانه‌ی پدری بهشت این دنیاست...🌱 بهترین کاخ دنیا را هم که برایت بسازند هیچ کجا خانه‌ی پدری‌ات نخواهد شد...💚 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii‌
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🌷بیاد همه معلمین شهید وبیاد معلم شهید مدافع حرم 🌷 🍃معلمی، مهری است که از روز ازل با گل آدمی سرشته شد تا مردم از ظلمات جهل به نور دانایی رهنمون شوند. 🍃یاد و خاطره معلمان شهید سرزمینمان که با قلم و عملشان رسم زندگی رابه فرزندانمان آموختند 🍃یادشهیدمدافع حرم عسگری 🍃معلم دلسوز و فداکار را گرامی میداریم 🍃شهید مجید عسگری جمكرانی از معلمان هنرستان شهدای چهارمردان قم در رشته رایانه، طلبه حوزه علمیه و از خادمان افتخاری حرم مطهر حضرت معصومه(س) و مسجد مقدس جمكران، عضو بسیج آموزش و پرورش و عضو داوطلبان و امدادگران جمعیت هلال احمر بود. 🌷این شهید بزرگوار در مردادماه سال 1353 در شهر مقدس قم متولد شد و در جریان آزادسازی شهر بوكمال از آخرین پایگاه های داعش در سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد و 3 فرزند از این شهید به یادگار مانده است؛ شهید عسگری 8 سال سابقه تحصیل در حوزه علمیه قم را داشت. 🌷شهید عسگری جمكرانی در ششم آذرماه سال 1396 در سالروز شهادت امام حسن عسكری(ع) به شهادت رسید 🌷شادی روح شهدا صلوات🌷 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃 ❤️ اهمیت نماز صبح 🍃از امام صادق(علیه السلام) پرسیدند:که چرا کسانی که در آخر زمان زندگی می کنند رزق و روزیشان تنگ است؟ 🍃فرمودند : به این دلیل که غالبا نمازهایشان قضا است. 🍃مردی به خدمت امام صادق(علیه السلام) آمد و عرضه داشت : من مرتکب گناهی شده ام. 🍃امام فرمود :خدا می بخشد. آن شخص عرضه داشت :گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگ است. 🍃امام فرمود: اگر به اندازه ی کوه باشد خدا می بخشد. 🍃آن شخص عرضه داشت: گناهی که مرتکب شده ام خیلی بزرگتر است. 🍃امام فرمود : مگر چه گناهی مرتکب شده ای؟ 🍃وآن شخص به شرح ماجرا پرداخت. 🍃پس از اتمام سخن امام رو به آن مرد کرد و فرمود: خدا می بخشد، من ترسیدم که نمازصبح را قضا کرده باشی! 🍃همچنین مرحوم آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (معروف به نخودکی) در وصیت خود به فرزندش می گوید: 🍃اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد ولی یک بار نمازصبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش (نابود) خواهد شد... ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃شخصی تنها کفشی را که داشت برای تعمیر نزد پینه دوز برد... 🍃از آنجا که پینه دوز در صدد تعطیل کردن دکانش بود، به او گفت: فردا برای تحویل کفش‌هایت بیا... 🍃با ناراحتی گفت: اما من کفش دیگری ندارم که تا فردا بپوشم.! 🍃پینه دوز شانه بالا انداخت و گفت: به من ربطی ندارد، اما می توانم یک جفت کفش مستعمل تا فردا به تو قرض بدهم. 🍃فریاد کشید: چی؟! 🍃تو از من می خواهی کفشی را بپوشم که قبلا پای کس دیگری بوده؟! 🍃پینه دوز با خونسردی جواب داد: حمل افکار باطل و کینه دیگران تو را ناراحت نمی‌کند، ولی پوشیدن یک جفت کفش دیگری تو را می‌آزارد؟!! 🔹"داشتن ذهن پاک، نعمتی است بس بزرگ..." ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
💫🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃وسط های لیست تقریبا بلند و بالایم نوشته بودم: یک و نیم کیلو سبزی خوردن. 🍃همسرم آمد. بدوبدو خریدها را گذاشت خانه و رفت که به کارش برسد. 🍃وسایل را که باز میکردم سبزی ها را دیدم. یک و نیم کیلو نبود. 🍃 از این بسته های کوچک آماده سوپری بود که مهمانی من را جواب نمی داد. 🍃 حسابی جا خوردم! چرا اینطوری گرفته خب؟! بعد با خودم حرف زدم که بی خیال کمتر میگذارم سر سفره. سلفون رویش را که باز کردم بوی سبزی پلاسیده آمد. 🍃بعله. تره ها پلاسیده بود و آب زردش از سوراخ سلفون نایلون خرید را هم خیس کرده بود. 🍃در بهت و عصبانیت ماندم. از دست همسری که همه خریدهایش اینطوری است. به جای یک و نیم کیلو میرود سبزی سوپری میخرد و بوی پلاسیدگی اش را که نمی فهمد، 🍃 از شکل سبزی ها هم متوجه نمی شود!! یک لحظه خواستم همان جا گوشی تلفن را بردارم زنگ بزنم به همسرم که حالا وسط این کارها من از کجا بروم سبزی خوردن بخرم؟!ویک دعوای بزرگ راه بیاندازم. 🍃. بعد بی خیال شدم. توی ذهنم کمی جیغ و داد کردم و بعد همان طور که با خودم همه نمونه های خریدهای مشابه این را مرور میکردم ، فکر کردم: شب که آمد یک تذکر درست وحسابی میدهم. 🍃بعد به خودم گفتم: خوب شد زنگ نزدی! شب که آمد هم نرم تر صحبت ميکنم. 🍃رفتم سراغ بقیه کارها و نیم ساعت بعد به این نتیجه رسیدم که اصلا اتفاق مهمی نیفتاده. ارزش ندارد همسرم را به خاطرش سرزنش کنم. 🍃ارزش ندارد غرغر کنم. ارزش ندارد درباره اش صحبت کنم حالا! مگر چه شده؟! یک خرید اشتباهی. همین. دم غروب، همین منی که میخواست گوشی تلفن را بردارد و آسمان و زمین را به هم بریزد که چرا سبزی پلاسیده خریدی؟؟؟ آرام گفتم : 🍃راستی سبزی هاش هم پلاسیده بود. یادمون باشه از این به بعد خواستیم سبزی سوپری بخریم فقط تاریخ همون روز باشه. تمام. 🍃همسرم هم در ادامه گفت: آره عزیزم میخواستم از سبزی فروشی بخرم، بعد گفتم تو امروز خیلی کار داری وخسته ﻣﻴﺸﻲ، دیگه نخواي سبزی هم پاک کنی. 🍃آن شب سر سفره سبزی خوردن نگذاشتم و هیچ اتفاق عجیب و غریبی هم نیفتاد. ""🔹مکث"" را تمرین کردم....وﺑﻪ همسرم عاشقانه تر نگاه کردم.وفهمیدم اگراونموقع زنگ میزدم واعتراض ميكردم ، امکان داشت روزقشنگم تبدیل بشه به یک هفته قهر.. "🔹مكث" رو امتحان كنيم.👌👌 شما بودید چه میکردید.......؟ ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃مردی خانه بزرگی خرید. مدتی نگذشت خانه اش آتش گرفت و سوخت. 🍃 رفت و خانه دیگری با قرض و زحمت خرید. بعد از مدتی سیلی در شهر برخاست و تمام سیلاب شهر به خانه او ریخت و خانه‌اش فرو ریخت. 🍃مرد را ترس برداشت و سراغ شیخ شهر رفت و راز این همه بدبیاری و مصیبت را‌ سوال کرد. 🍃شیخ ابو سعید ابوالخیر گفت: خودت می‌دانی که اگر این همه مصیبت را آزمایش الهی بدانیم، از توان تو خارج است و در ثانی آزمایش مخصوص بندگان نیک اوست. 🍃شیخ گفت: تمام این بلاها به خاطر یک لحظه آرزوی بدی است که از دلت گذشت و خوشحالی ثانیه‌ای که بر تو وارد شده است. 🍃روزی خانه مادرت بودی، از دلت گذشت که، خدایا مادرم پیر شده است و عمر خود را کرده است، کاش می‌مرد و من مال پدرم را زودتر تصاحب می‌کردم. 🍃زمانی هم که مادرت از دنیا رفت، برای لحظه‌ای شاد شدی که می‌توانستی، خانه پدری‌ات را بفروشی و خانه بزرگتری بخری. تمام این بلاها به خاطر این افکار توست. 🍃مرد گریست و گفت: خدایا من فقط فکر عاق شدن کردم، با من چنین کردی اگر عاق می‌شدم چه می‌کردی؟؟!! 🔹سر بر سجده گذاشت و توبه کرد. ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ - فرهنگی . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃گويند؛ صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . 🍃نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . 🍃پذيرفت . 🍃نماز جماعت تمام شد . 🍃چشم ها همه به سوى او بود. 🍃مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . 🔹بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت 🍃🍃گفت : 🍃مردم !هر كس از شما كه مى داند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد! 🍃كسى برنخواست . 🔹 گفت : 🍃حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است ، برخيزد! باز كسى برنخواست . 🔹گفت : شگفتا از شما كه به ماندن اطمينان نداريد و براى رفتن نيز آماده نيستيد!!!! ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ - فرهنگی . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
🌟🌙 شـــــــــب🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🌷 شهیدی که بعلت لو ندادن عملیات زنده سرش را بریدند🌷 🍃عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت تک فرزند خانواده هم بود زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه. مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ 🍃عباسعلی گفت: امام گفته. 🍃مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم…عباس اومد جبهه. 🍃خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته. 🍃اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب. فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست.۶ 🍃گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه… بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. 🍃یه روز شهید حسین خرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن. پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود… 🍃پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود. قبل از رفتن.. 🍃حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: ” به هیچوجه با عراقی ها درگیر نمی شید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقی ها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره… 🍃تخریبچی ها رفتند… یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته… اونایی که برگشته بودند 🍃گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقی ها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد… زمزمه لغو عملیات مطرح شد. 🍃گفتند: ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده! 🍃پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید… 🍃عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت.🍃 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه… 🍃اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته… اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند…😭😭 🍃جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. 🍃گفتند به مادرش نگید سر نداره. وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! 🍃گفتن مادر بیخیال. نمیشه… 🍃مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. 🍃گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین. 🍃یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟ 🍃گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. 🍃مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم… مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگ های عباس رو بوسید. 🍃و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد… 🍃(یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این روایت زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات) 🍃شادی روح پاک شهدا صلوات: اللهم صل علی محمد و آل محمد.🌸 🌟😔فقط بدونیم کیا رفتن و جان دادن غریبانه تا با آرامش ما نفس بکشیم و در امنیت زندگی کنیم...🌟😔 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii