💫🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃
🍃سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد.
🍃روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل میکرد، به مدائن رسید، نگاه خستهاش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد.
🍃در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل میکند. 🍃کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ میدانی این فرد که بار تو را بر دوش میکشد سلمان است؟!
🍃رنگ از روی مرد پرید، بیدرنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذرخواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانهات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت.
🔹چو نیکی نمایدت گیتی خدای
🔹تو با هرکسی نیز نیکی نمای
منبع: با اقتباس و ویراست از قصص الاخلاق
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج سالهش میآید.
🍃امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه.
🍃پاورچین، بیصدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله.
🍃بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟
🍃مامان: امروز دیگه هیچجا. شنبهها روز خالهبازیه...
🍃کمی بعد بچه میپرسد: فردا کجا میریم؟
🍃مامان با ذوق جواب میدهد: فردا صبح میریم اونجا که یه بار من رو پلههاش سُر خوردم...
بچه از خنده ریسه میرود.
🍃مامان میگوید: دیدی یهو ولو شدم؟
🍃بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا...
🍃مامان همانطور که تی میکشد و نفسنفس میزند میگوید: خب من قویام.
🍃بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی...
🍃مامان میگوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست.
🔹نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوبشور هم حرف میزنند.
🔹بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت میکنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راهپله پیادهاش میکنند که بره پیش بچههاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم.
🍃نظافت طبقه ما تمام میشود...
دست هم راه میگیرند و همینطور که میروند طبقه پایین درباره آندفعه حرف میزنند که توی آسانسور ساختمان بادامزمینی گیر افتاده بودند.
🔹مزهی این مادرانگی کامم را شیرین میکند، ❤️مادرانگیای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده،❤️ مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست.
❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتیها از مادر، مادر میسازد
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
🔹برخی از دانش آموزان گفتند :
🍃با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
🍃در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
🍃یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
🍃رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
🍃لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
🍃بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
🍃مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
🍃داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
🍃راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
🍃بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
🍃راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.
🍃از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
🍃قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: 🍃همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.
🍃 این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ،
🍃ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ علم بیاموزد
🍃 تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ برای هر چه بهتر تربیت کردن او صرف کند
🍃ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ 🍃ﮔﻔﺖ :
🍃ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ
من درﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ.
🍃ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ:
🍃ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ.
🍃ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ
سخن باز ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ.
🍃ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ
نگران شده ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ شده او را نزد حکیم برد
🍃ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ:
🍃ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ.
🍃ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ
که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ
لابلایﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ،
🍃ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ:
🍃ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ.
🍃ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
🍃ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ:
🍃ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ
ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ
ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ
ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ
ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
🍃ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ
ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟
🍃ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ:
ﻫﺮ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ،
ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ
ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ:
🔹ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ.
🔹ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ.
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد - فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃بهلول هارون را در حمام دید و
گــفت: به من یڪ دیـــنار بدهڪاری
طلب خود را می خـــواهــم.
🍃هارون گـفت: اجازه بده از حمام
خارج شوم من ڪه اینجا عـریانم
و چــیزی ندارم بدهــم.
🍃بهلول گفت: در روز قیامت هم
این چـنین عریان و بی چیز خواهی
بود پس طلب دنــــیا را تا زنده ای
بده ڪه حــمام آخــرت گـرم است و
دسـتت خالـــی
-
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃فردي نزد حکیمی آمد و
🍃 گفت :
خبر داری فلانی درباره ات
چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
🔹حکیم با تبسم گفت :
🍃او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ...
🍃تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟
🔹یادمان نرود هرگز سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم ...🔹
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃تا به حال به آپارتمان دقت کردی
سقف زندگیه یکی، کف زندگی دیگریست!!!!
🍃دنیا به طور شگفت آوری شبیه یک آپارتمان است ؛
🍃سقف آرزو های یکی، کف آرزو های دیگریست...
🍃چارلی چاپلین میگه:
🍃آدم خوبــــــــــی باش
ولی
وقتت رو
برای اثباتش به دیگران
تلف نکن .... !
🍃 همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن ,
🍃نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای
🍃" من " همانم که دیده ای نه آنکه شنیده ای
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت .
🍃هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . 🍃🍃خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن . طوری که مرد کافر می شنید .
🍃زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد .
🍃دیگر نمی توانست غذا درست کند .
🍃ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد .
🍃مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد .
🍃روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد
از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...
🍃 خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! 🍃من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی
🔹جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند .🔹
#گلستان_سعدی
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃لقمان حکیم پسر را گفت:
🍃 امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ات را بگشا و طعام خور!
🍃شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند...
🍃دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
🍃روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد...
🍃روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد.
🍃روز چهارم، هیچ نگفت...
شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
🍃پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
🍃لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور...
🍃بدان که روز قیامت، آنان که کم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری...
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃مردی که دوست داشت امیرالمؤمنین علیه السلام را به منزلش میهمان کند، از آن حضرت دعوت به عمل آورد تا امام علیه السلام به منزل او رود و از غذای وی تناول نماید.
🍃امام علیه السلام فرمود: میهمانی تو را به سه شرط می پذیرم.
🍃مرد دعوت کننده عرض کرد: آن سه شرط کدام است؟
💢امام علیه السلام فرمود:
🔹1 - از بیرون منزل چیزی برای من نیاوری (هر چه در منزل هست همان را حاضر کنی)
🔹2- آنچه در منزل هست برای من بیاوری (خوراک معمول خود را بیاوری)
🔹3 - خانواده ات را به سختی نیندازی.
🍃آن مرد شرایط حضرت را پذیرفت و امام علیه السلام هم به دعوت او پاسخ مثبت داد.
📚بحارالانوار ، ج 75 ، ص 451
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
💠 عنوان داستان: فرشته ای به نام مادر
🍃وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود.
🍃اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند.
🍃زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود .
🍃حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود.
🍃ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند.
🍃چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید !
🍃یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!!
🍃وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد.
🍃نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد .
🍃یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد :
🍃عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت.
🍃خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظاتش را به خاطر من از دست داده است.
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🌷هر موقع كه او به جبهه میرفت، دختر كوچكم گريه میكرد.
🌷آخرين مرتبه كه به جبهه رفت وخداحافظى كرد. صورت دخترش را بوسيد.
🌷هنوز فرصت بود كمى بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش .
🌷 محمدرضااشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچّه احساس مسئوليّت میكند و تو ناراحتى؟
🌷به اوگفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه مرخصی آمدى و هيچ وقت در منزل نيستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود.
🌷وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصى برگشت ونگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ،
🌷 گفت: چرا؟ گفتم: ديگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت.
🌷هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربين نمیآيى؟ میگفت: اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا.
🌷شهید_محمدرضا_اسحاقزاده
🌷شادی روح شهدا صلوات🌷
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii