بسم الله الرّحمن الرّحیم
#دلی از جنس سنگ
پارت یک💐
سینی چای را از دستان مادر بزرگش گرفت و لبه ی تخت گذاشت.
_ دستت درد نکنه مادرجون.
_ نوش جان
_ پروانه، بدو بیا که مادر جون از اون پولکی های مخصوص شو هم آورده.
پروانه در حالی که دستانش را داخل حوض می شست، لبخندی زد و گفت: الان میام.
مادر بزرگ از جا بلند شد، نیکا که دید مادربزرگ دوباره دارد به طرف اتاق می رود، سریع به سمتش رفت و گفت: مادر جون می خوای چی کار کنی بگو من انجامش میدم.
پیرزن دستی روی شانه ی نیکا زد و گفت، هندونه قاچ زدم، گذاشتم تو یخچال خنک بشه، با چند تا پیش دستی و چنگال، بیار مادر.
_چشم
مادر بزرگ با قدم هایی آهسته به سمت پروانه که گوشه تخت نشسته بود، رفت.
لبخندی زد و گفت: خوبی مادر.
پروانه چشمان درشت و مشکی اش را دوخت به پیرزن...
_خوبم مادر جون، شما خوبین؟
در حالی که دستان چروک شده اش را روی زانوهایش به حرکت در می آورد، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: الهی شکر، پدر مادرت خوبن؟ چی کار می کنن کم پیدان!
بابا که مدام سر کاره زیاد نمی بینیمش، مامانم خونه بود، سلام رسوند، آخر هفته میاد دیدنتون.
_الهی که هرجا باشن سالم باشن.
منم امروز مرخصی گرفتم، حالا که نیکا میاد روستا منم باهاش بیام ببینمتون.
_خوب کردی مادر
_ خوب اینم هندونه....
مادر جون، منو فرستای دنبال نخود سیاه که با این یکی نوه ات خلوت کنی؟
مادربزرگ نگاهش را به صورت غرق آرایش نیکا انداخت، نه مادر جون، دارم حال و احوال می کنم باهاش... دخترم
_جونم مادرجون
_تو که خودت خوشگلی، واسه چی اینقدر سرخاب سفیداب میکنی؟ اصلاً واسه کی؟
✍فاطمه سادات مروّج
کپی ممنوع🚫