🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴🥀🏴
🌷 مدت طولانـے بعد از شھادتش اومد به خوابم.
🌷بھش گفتم: چرا دیر ڪردی؟
منتظرت بودم . . !
🌷گفت: طول کشید تا از بازرسـےها رد شدیم
🌷گفتم چه بازرسۍ؟!
🌷گفت: بیشتر از همھ سر بازرسـے نماز وایسادیم. بیشتر هم درباره نمازصبح میپرسیدن!
📚 مادربزرگ شهید جواد مغنیه
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
@gharargahesayberiii
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🌷 روح الله فارغالتحصیل دبیرستان مؤتلفه بود. یک بار به یک مناسبتی از روح الله خواستند که برای بچهها چند کلامی صحبت کند.ـ
🍃 تک تک جملاتش را به خاطر دارم. او میگفت: رفقا یک چیز از من داشته باشید. با پای مادرتون دوست باشید. 🍃🍃مدام پایش را ببوسید، به خصوص کف پای مادرتون رو... این حرفها رو وقتی میگفت که مادرش را از دست داده بود.
🍃 وقتی خبر شهادتت رو شنیدم مادرم اومد تو اتاق تـا علت گریههـام رو بپرسه همونجا بـه حرفت عمل کردم و بـه پاهاش افتادم و قول میدهم که بازهم این کار را انجام بدم. مطمئـن هسـتم هرکسی ایـن خاطـره تو را بشنود حتما به حرفت عمل میکند. 🌷روح الله جان آغوش گرم مادرت مبارک.
📚 شهید روح الله قربانی
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
✨شیطان از مأموریت که برگشت، خوشحال بود.
🍃سربازش پرسید: گمراه کردنِ شیعیان چه فایدهای دارد؟
🍃ابلیس جواب داد:
🍃 امامِ اینها که بیاید، روزگار ما
سیاه خواهد شد!
🍃اینها که گناه میکنند، امامشان دیرتر میآید.😢😢
🔹از آیت اللّٰه بهجت(ره) سوال کردند:
برای ازدیاد محبت به حضرت حقتعالی
و ولیعصر(عج) چه کنیم؟
در جواب فرمودند:
🔹 گناه نکنید
🔹 نماز اولِ وقت بخوانید
اللهم عجل لولیک الفرج💔
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃از امام رضا (علیه السلام) روایت شده است که در بنی اسرائیل قحطی شدید پی در پی اتفاق افتاد.
🍃زنی بیش از یک لقمه نان نداشت، آنرا در دهان گذاشت تا بخورد
🍃 فقیری فریاد زد ای کنیز خدا، وای از گرسنگی.
🍃زن گفت در چنین زمان سختی، صدقه دادن روا است.
🍃لقمه را از دهان بیرون آورد و به فقیر داد.
🍃زن، فرزندی کوچک داشت که در صحرا هیزم جمع میکرد، گرگی رسید و طفل صغیر را با خود برداشت و برد، 🍃مادر به دنبال گرگ دوید.
🍃خداوند جبرئیل را مأمور نجات طفل فرمود.
🍃جبرئیل پسربچه را از دهان گرگ گرفت و به سوی مادرش انداخت و به مادر گفت ای کنیز خدا، از نجات فرزندت راضی شدی، لقمه ای در برابر لقمه ای.
🔹ثواب_الاعمال_ص١٢٦🔹
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب✨
🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🔹ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ :
🍃راز این امیدواری و آرامشی
که در وجودت داری چیست؟!
🔹گفت :↓
🍃ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
◀️←ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
◀️←ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
◀️←ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
◀️←ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
◀️←ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
🔹ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐﻨﻢ...
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ،
🍃 ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
🍃ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.
🍃ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند.
🍃ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ.
🍃ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
🍃ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
🔹از کتاب تذکرة الاولیا🔹
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود،
🍃 فرمود: آن روزها که جـوان بـودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می ریختم.
🍃دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی سوزد.
🍃 گفتم: شاید تَر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. 🍃🍃دوباره آن را داخل اجاق کردم. دیدم هیزم نمی سوزد،
🍃مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم. نزدیک آن هیزم گرفتم.
🍃 دیدم آتش نمی گیرد! خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. 🍃خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده اند و من آنها را ندیده بودم.
🍃مورچه ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم.
🍃خدا را شکر کردم که نمی خواست من نابود کننده این همه مورچه باشم
📙بهترین کاسب قرن ، ص ۱۸۰
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
✍ عبداللّه بن عبّاس حكايت نموده است:
🍃روزى عمر بن خطّاب به امیرالمؤمنین عليه السلام گفت :
🍃 يا ابا الحسن ! تو در حكم و قضاوت بين افراد، بسيار عجول هستى و بدون آن كه قدرى تامّل كنى ، قضاوت مى نمائى ؟!
🍃امیرالمؤمنین علیه السلام به عنوان پاسخ ، كف دست خود را جلوى عمر باز كرد و فرمود: انگشتان دست من چند عدد است ؟ عمر پاسخ داد: پنج عدد مى باشد.
🍃امام فرمود: چرا در پاسخ عجله كردى و بدون آن كه بينديشى جواب مرا فورى دادى ؟
🍃عمر گفت : موضوعى نبود كه پنهان باشد بلكه آشكار و ساده بود؛ و نيازى به تاءمّل نداشت .
🍃امام على عليه السلام فرمود:
مسائل و قضايائى كه من پاسخ مى دهم و قضاوت مى كنم براى من آشكار و ساده است و نيازى به فكر و انديشه ندارد. و چيزى از اسرار عالم بر من پنهان و مخفى نيست همان طورى كه تعداد انگشتان دست من بر تو ساده و آشكار بود.
📚كتاب سلونى قبل اءن تفقدونى :ج 2، ص 130
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃روزى کاروانى بزرگ در بیابان مورد حمله ی راهزنان قرار گرفت و در این میان خواجه ای ثروتمند هم ، همراه کاروان بود و زر زیادی با خود داشت. 🍃خواجه از ترس از دست دادن مالش ،آنرا برگرفت و از کاروان جدا شد و با خود گفت : "در جایى پنهان کنم تا اگر کاروان را بزنند، این پول برایم بماند."
🍃به بیابان رفت، خیمه اى دید که در آن پلاس پوشى نشسته کلاهی پشمین بر سر نهاده و تسبیحی بر گردن دارد ، پس به او اعتماد کرد و زر خویش به امانت به او سپرد.
🍃 پلاس پوش گفت : "در خیمه رو و در گوشه اى بگذار"؛ خواجه پول در آنجا نهاد و بازگشت.
🍃چون به کاروان رسید، دزدان راه را بر کاروان بسته و همه اموال کاروانیان را به دزدى تصرف کرده بودند.🍃 پس مرد شکر خدا کرد که پول را به شخصی مطمئن سپرده است ، پس از گذشت ساعتی خواجه قصد خیمه پلاس پوش کرد ، چون بدانجا رسید، دزدان را دید که مال تقسیم مى کردند و پلاس پوش هم در میان آنان نشسته و به نظر می آمد که رئیس آنان باشد.
🍃خواجه گفت:" آه، من مال خود را به دزدان سپرده بودم! پس خواست باز گردد، اما راهزن(پلاس پوش) او را بدید و آواز داد که بیا.
🍃خواجه از ترس جانش به نزد پلاس پوش آمد، راهزن گفت: " چه کار دارى؟"
🍃گفت" جهت امانت آمده ام."
🍃گفت "همان جا که نهاده اى بردار."
برفت و برداشت.
🍃یاران گفتند:" ما در این کاروان هیچ زر نیافتیم و تو چندین زر باز مى دهى. " 🍃گفت:" او به من گمان نیکو برد و من نیز به خداى تعالى گمان نیکو مى برم
🍃.من گمان او را به راستى تحقق دادم تا باشد که خداى تعالى گمان من نیز به راستى تحقق دهد."
🔹پی نوشت : این دزد که بعدها از عرفای به نام شد کسی نبود جزو فضیل بن عیاض 🔹
برگرفته از تذکرة الاولیا
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃 مقید بود به من یاد بدهد همیشه لباس ارزان قیمت بپوشم. علتش را هم میدانستم. میدانستم او فرمانده لشکر است و فرمانده های تیپ و گردان و گروهان چشم شان به او و خانواده اش است که چه میپوشند، چه میخورند، چه میگویند.
🍃میگفت: زن من باید بین همه شان الگو باشد.
🍃 مواظب باش لباسی نپوشی که از بدترین لباس این جا بهتر باشد.
🍃خیلی از خانه های آن جا فرش و تلویزیون و وسایل رفاهی داشتند اما ما نداشتیم. ما فقط یک روفرشی داشتیم، که روی آن مینشستیم.
🍃ابراهیم همیشه هم میگفت: دوست ندارم زنم با بی دردها رفت و آمد کند. میگفت: اگر می خواهی ازت راضی باشم سعی کن با آن هایی نشست و برخواست کنی که مشکل دارند.
📚 همسر شهید محمدابراهیم همت
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃خانوادهها فقط میدانستند که وی در مأموریت است و از موضوع سوریه کاملاً بیاطلاع بودند.
🍃هیچکس نمیدانست که همسر من مدافع حرم است و در طی هفت سال زندگی مشترکمان، من از اعزامهای او به سوریه با کسی صحبت نکردم
🍃 خانواده خود آقا مهدی از طریق اعزامهای او متوجه شده بودند اما خانواده خودم پس از شهادت فهمیدند که آقا مهدی، مدافع حرم و در سوریه بود.
📚 همسر شهید مهدی بختیاری
⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙#داستــــــــــان_شـــــــــب🌙
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁
🍃کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. ا
🍃علامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است.
🍃پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.»
🍃پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا توله پشمالو بیرون آمدند.
🍃 پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد.
🍃یک توله ی پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند.
🍃پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.»
🍃کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.»
🍃پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت:🔹 «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه🔹
༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻
#واحد_فرهنگی
#پایگاه_بسیج_خواهران_مهدیه.
#حوزه_حضرت_زینب_س
🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴
@gharargahesayberiii
┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄