🍃#داستان حضرت آدم علیه السلام🍃
🌺خبر از آفرينش خليفه خدا در روی زمين، و پاسخ به سؤال فرشتگان🌺
خداوند اراده كرد تا در زمين خليفه و نماينده اى كه حاكم زمين باشد قرار دهد، چرا كه خداوند همه چيز را براى انسان آفريده است. موقعيت و لياقت انسان را به گونه اى قرار داده تا بتواند به عنوان نماينده خدا در زمين باشد.
خداوند قبل از آن كه آدم پدر انسانها را به عنوان نماينده خود در زمين بيافريند، اين موضوع بسيار مهم را به فرشتگان خبر داد. فرشتگان با شنيدن اين خبر سؤالى نمودند كه ظاهرى اعتراض گونه داشت و عرض كردند:
پروردگارا! آيا كسى را در زمين قرار مى دهى كه:
1 - فساد به راه مى اندازد
2 - و خونريزى مى كند
اين ما هستيم كه تسبيح و حمد تو را به جا مى آوريم، (بنابراين چرا اين مقام را به انسان گنهكار مى دهى نه به ما كه پاك و معصوم هستيم؟)
خداوند در پاسخ به سؤال آنها فرمود: من حقايقى را مى دانم كه شما نمى دانيد.
خداوند همه حقايق، اسرار و نامهاى همه چيز (و استعدادها و زمينه هاى رشد و تكامل در همه ابعاد) را به آدم آموخت. و آدم همه آنها را شناخت.
آنگاه خداوند آن حقايق و اسرار را به فرشتگان عرضه كرد و در معرض نمايش آنها قرار داد و به آنها فرمود: اگر راست مى گوييد كه لياقت نمايندگى خدا را داريد، نام اينها را به من خبر دهيد، و استعداد و شايستگى خود را براى نمايندگى خدا در زمين، نشان دهيد.
فرشتگان (دريافتند كه لياقت و شايستگى، تنها با عبادت و تسبيح و حمد به دست نمى آيد، بلكه علم و آگاهى پايه اصلى لياقت است از اين رو) با عذرخواهى به خدا عرض كردند: خدايا! تو پاك و منزه هستى، ما چيزى جز آن چه تو به ما آموخته اى نمى دانيم، تو دانا و حكيم مى باشى.
به اين ترتيب فرشتگان كه به لياقت و برترى آدم نسبت به خود پى برده و پاسخ سؤال خود را قانع كننده يافتند، به عذرخواهى پرداخته، و دريافتند كه خداوند مى خواهد انسانى به نام آدم بيافريند كه سمبل رشد و تكامل، و گل سرسبد موجودات است، و ساختار وجودى او به گونه اى آفريده شده كه لايق مقام نمايندگى خدا است.
ادامه دارد....
✍ روزی بهلول مردی را دید که زار زار گریه میکرد به او گفت چه شده است؟ آن مرد گفت بازرگانی هستم که با مقداری پول به این شهر آمدم. از ترس این که پولم را گم نکنم آن را نزد عطاری به امانت گذاشتم و به گشت و گذار مشغول شدم. بعد از چند روز که پیش او آمدم میگوید کدام امانت!
بهلول گفت نشانی عطار را به من بده فردا یک ساعت مانده به اذان ظهر در مغازه عطار هستم تو هم بیا. بازرگان گفت من چه کار باید بکنم؟ بهلول گفت: وقتی مرا آنجا دیدی اصلا آشنایی نده و حرفی با من نزن به عطار بگو آمدهام امانت خود را بگیرم.
بهلول فردای آن روز نزد عطار رفت و گفت خیال دارم که سفری به سرزمین خراسان داشته باشم. عطار گفت انشاءالله خیر است. بهلول گفت خودم نیز چنین امیدوارم و یک ناراحتی دارم و آن این که مقداری جواهر دارم که قیمت آن معادل سی هزار دینار طلا است. باید آن را جایی امانت بگذارم تا زمانی که برگشتم آن را پس بگیرم.
عطار چیزی نگفت ولی بهلول گفت در این شهر از هر کس پرسیدم امانتدارتر از شما کسی را معرفی نکردند. عطار گفت به دیده منت دارم که امانتدار شما باشم. بازرگان در آن موقع وارد مغازه شد، بهلول کیسه سربستهای را روی پیشخوان گذاشت. بازرگان گفت عطار آمدهام امانتم را پس بگیرم . عطار که ترسید خیانت در امانتش افشا شود به شاگردش گفت کیسه این بازرگان در فلان جای انباری است آن را بیاور و به او بده. بازرگان امانتش را پس گرفت و از مغازه خارج شد و بهلول هم بعد از او خارج شد.
📚کتاب قصههای بهلول نوشته رضا شیرازی
#داستان کوتاه
روابط عمومی ناحیه مقاومت بسیج شهید رجایی